جمع کردن استفراغ یاسمن، از ماندگارترین لحظات دبستانم بود. یاسمن دوست صمیمیام بود که هیچ وقت چندان به عنوان دوست قبولش نداشتم. ولی خب با هم زیاد حرف میزدیم، واقعا نمیدانم در چه مورد. هر وقت به معلم قول میدادیم که سر کلاس جیکمان در نیاید و اجازه مییافتیم که کنار هم بنشینیم، به یک روز نرسیده طوری زیر قولمان میزدیم که فرسنگها از هم دورمان میکردند.
خلاصه روزی از روزهای کلاس سوم که جدا بودیم اما همه از پیوند عمیقمان باخبر بودند، یاسمن حالش بد شد و وسط کلاس بالا آورد، شدید و طوفانی. کلاس کوچک بود و بو وحشتناک. خانم پیشنهاد داد برویم در نمازخانه درس را ادامه دهیم، و همزمان یک نفر هم لطف کند و این افتضاح را جمع کند. آیا کسی هست؟
خود یاسمن که قطعا حالش خوب نبود. موقعیت هم جدید بود و کسی برایش آماده نشده بود: فرار از سر کلاس به قیمت سابیدن استفراغ بوگندوی یکی دیگر؟ همچنان که همه در حال حساب و کتاب بودند من دستم را بالا بردم. هم برای فرار از کلاس، و هم این که فکر میکردم بعدا میتوانم باهاش توی سر یاسمن بزنم که بله، من استفراغت را جمع کردهام بدبخت قدرنشناس. اگر فکر میکنید آدم چنین کاری را نمیکند، من واقعا کردم. او هم گفت که خودت داوطلب بودی و دهانم دوخت. ولی خب از تجربهای که کسب کردم راضیام.
خلاصه خانم گفت یک نفر دیگر هم لازم است. محدثه داوطلب شد. زیاد با او حال نمیکردم. درسش متوسط بود و متاسفانه این برای من معیار بود. کلا محدثه از کسانی بود که تقریبا کل دبستان با او همکلاس بودم و همیشه رابطهای در حد متوسط داشتیم. نه به اندازهی فریبا که ته کلاس مینشست و کلا با او غریبه بودم، و نه آشنا بود به اندازهی یاسمن و کیانا. اخلاقهایی داشت که توی کتم نمیرفت.
یک بار گفت شیرموز خوشمزهای آورده و دو سه تا از شکموهای کلاس را از جمله من با خودش برد حیاط که شیرموزمان دهد. همین که ریخت، دیدم رنگش قهوهای است و ترکیبی است مقوی از انواع مغزیجات و عسل و کاکائو و غیره. توی ذوقم خورد که مرا به طمع شیرموز خالص به حیاط کشانده و میخواهد این معجون عجیب را به خوردم دهد. یک بار هم داشت لشکر جمع میکرد که ببرد توی حیاط و گوشت پایش را نشان دهد. بله، گوشت پایش که در نتیجهی زخمی نهکمتر از زخم شمشیر نمایان شده بود. واقعا فکر میکردم قرار است چیزی شبیه گوشت توی خورشت را نشانم دهد، منتها توی شست پایش. آنونس نمایشش چیزی کمتر از کارتون سفرهای علمی نبود. در نهایت وقتی حوصلهام نشد با او تا حیاط بروم، بعد از اجرای اصلی آمد و توی کلاس برایم یک نمایش کوتاه رفت. فقط یک تکه قرمزی بود بدون اندک شباهتی به گوشت توی خورشت!
ولی آن روز توفیق اجباری نصیبم شد. همه رفتند، من و محدثه ماندیم و یک جارو و یک تی. کاری بود که احتمالا در عمرمان نکرده بودیم. شروع کردیم به تمیز کردن و افتخار کردن به خودمان که چقدر کاری هستیم و چه خوب از زیر کلاس در رفتهایم.
کارمان که تمام شد، جاروها را تحویل دادیم، کمی هم وقت تلف کردیم و بعد در سکوت غمانگیزی برگشتیم سمت نمازخانه. ولی چیزی که یادم مانده، لحظهای است که در نمازخانه را باز کردیم. در آن لحظه، طبق قراردادی نانوشته به همدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. بچهها مات و مبهوت نگاهمان کردند و ما کیف کردیم از غبطهای که در نگاههایشان بود.
در نمازخانه دیگر نظم کلاس وجود نداشت. وقتی کنار یاسمن نشستم، فقط پرسید به چه میخندیدیم؟ گفتم که بعدا میگویم. اما چه باید میگفتم؟
آنقدر اصرار کرد که سعی کردم به یاد بیاورم. یادم نیست در آن نیم ساعت با هم چه گفته بودیم. بیشترش به سکوت گذشته بود. فقط به گمانم یک جا من چیزی شبیه به این گفتم که یاسمن الان نشسته سر جایش و ما داریم شاهکارش را جمع میکنیم. او هم چیزی گفت شبیه به این که بهتر، اگر الان میآمد اینها را میدید، دوباره محصولات جدید تولید میکرد.
– «فکر کن، از تولید به مصرف!»
از تولید به مصرف. عبارت بزرگانهای بود که معمولا توی شوخیهای دختربچههای نه ساله استفاده نمیشد. خوشم آمد. خندیدم. او هم بلندتر خندید. نیم ساعتی آبهای زردرنگ را به سمت چاه هدایت کردیم، قهقهه زدیم و به حال کسانی که هرگز مراسم استفراغجمعکنی را تجربه نمیکردند، تاسف خوردیم.
بعد کمکم حرفهایمان ته کشید. گفتم که رفیق نبودیم! آن چند ثانیه از عمیقترین لحظاتی بود که با محدثه داشتم.
– همین؟
این را یاسمن گفت با چهرهای منزجر، هم از شنیدن حرفهایی که دربارهاش زده بودیم و هم از شدت بیمزگی قضیه.
– آره دیگه. خب تو اون حالت… خندهدار بود. نمیدونم دیگه.
*
جمع کردن استفراغ یاسمن، از ماندگارترین لحظات دبستانم بود. از آن لحظاتی که هنوز هم گهگاه مثل آگهی بازرگانی از وسط ذهنم رد میشود. بهترین حس آن روز نه برای وقتی که داشتیم زردآبها را با خنده پایین میفرستادیم، که برای آن خندهی هماهنگنشدهی دم در نمازخانه بود. حس افتخار از بیان این که ما با هم تجربهای مشترک داشتیم، یک شوخی درونی که دیگران از آن سر در نمیآوردند. لحظاتی که هر دو به یک چیز فکر میکردیم و یک احساس مشترک داشتیم که هیچ کس دیگر نمیتوانست درکش کند.
این حس بکر، تمام چیزی است که از تمام رابطههای زندگیام میخواستم: این که چیز سومی در رابطهی بین دو نفر خلق شود. نمیدانم آن «چیز» دقیقا چیست. اما میدانم که همیشه و در هر رابطهای وجود ندارد. بیشتر وقتها آدمها فقط اطلاعاتی رد و بدل میکنند و فوقش خندهای هم میزنند. اما اگر زد و لحظاتی از درک متقابل، از احساس کاملا مشترک بینشان به وجود آمد و آن چیز سوم خلق شد، میدانم که آن چیز روح دارد. رشد میکند و همانقدر که حضورش هیجان دارد، مرگش دردناک است.
بعدها به شکلهای مختلف این حس را تجربه کردم و تلخی پایانش را هم چشیدم. میگویند هر چه بیشتر اوج بگیری، در سقوط هم استخوانهایت بدتر میشکنند. چقدر تلخ است این جمله و چقدر درست. حالا فکر میکنم که مفهوم متزلزل عدالت در دنیا هم برای من تقریبا چنین چیزی است. شاید همه به یک اندازه خوشبخت نباشند. اما شاید بتوان گفت برایند خوشیها و غمهاشان به یک اندازه است.
دیروز رفته بودم جلسهی نقد کتاب فلسفهی تنهایی. سی نفری جمع شده بودیم دور هم که دربارهی تنهایی حرف بزنیم. طبق معمول اکثر نظرات چیزی شبیه به «بستگی دارد»، «هر کسی نظری دارد» و «هیچ چیز مطلق نیست» بود. فقط یک نفر بود که پراکنده چیزهایی از حرفهایش در ذهنم ماند، دختر لاغر و سبزهرویی که لاک زرد زده بود و عینک درشتی به چشم داشت.
«شما گفتین تنهایی بار منفی داره، خلوت بار مثبت. گفتین که همه به خلوت نیاز دارن ولی تنهایی میتونه بهشون آسیب بزنه. میخوام بگم اتفاقا آدما به تنهایی نیاز دارن. باید اونقدر تو اون دریا دست و پا بزنی که در نهایت جسدت بیاد روی آب. اون وقته که واقعا میفهمی چی میخوای. و در نهایت، اصلا به این سادگی که شما میگین نیست. هیچ وقت نمیدونی که آیا تنهاییت رو داری به بهای درستی میفروشی یا نه؟ نمیدونی که آیا جمعی که از دستش دادی واقعا جمع اشتباهی بود یا نه؟ تنهایی یه نبرد مداومه، با خودت و با دیگران.»
شب گرمی است. اتفاق خوشایندی ندارم که به آن فکر کنم. تنهایی بیشتر از همیشه هوای اتاقم را پر کرده است. به خندهی توی نمازخانه فکر میکنم، به دختر لاکزرد که دو روز است به خودم لعنت میفرستم که چرا شمارهاش را نگرفتم و به مکالمهی یک ساعت و نیمهای که الان با دوستم داشتم. حس خوبی دارم و باز… میترسم. تا کی دوام خواهد آورد؟
کاش زودتر بلد میشدم که رابطهها چقدر شکننده و فناپذیرند. که آن چیز سوم چقدر مراقبت میخواهد و ناگهانی و خودبخود خرد و خاکشیر نمیشود. که دوستی چقدر مهم است و دوست پیدا کردن، چقدر سخت.
تنهاییای که اون دختر، اون رو “خوب” میدونه یه تنهایی اختیاریه. تنهاییای که انسان از اوج پوچی و ناامیدی “انتخابش” میکنه تا شاید بتونه ریشه همه چیز رو پیدا کنه و به خودش برگرده (یه جور سرمایه گذاری روی عمر). تنهایی اجباری، جداً سنگین و طاقت فرساست. عوامل این تنهایی اجباری هم همیشه نفرت من رو با خودشون دارن^-^
موافقم. گاهی هم ولی مرز این اجبار و انتخاب یه جوری در هم تنیده میشه که دیگه نمیدونی کدوم رو دوست داری و کدوم رو داری تحمل میکنی!
حالا که همه جا فیلتر شده , به وبلاگ تو پناه آوردم…
چقد خوبه که همه جا فیلتر شده…
چی به سرمون اومده!
من از تحليل اون دختره خيلى خوشم اومد يجورايى هم وجه ارمانيه قضيه رو گفته هم حقيقتشو
به نظر منم خاطرات مشترك خيلى به بقاى دوستى كمك ميكنن اينكه مطمئن باشى هرلحظه به اون خاطره مشترك فكر كنين قراره بخندين يا حتى اگه تلخ باشه يه معنيه مشترك داشته باشه خيلى قشنگه به نظرم
آره. حتی اگه واقعا چیز خاصی نباشه.
میدونی یاد چی افتادم کتاب جستارهایی در باب عشق آلن خان! اونجا که اون زوج یه جنازه با چاقویی در شکمش توی خیابون میبینن و اون تجربه مشترک به هم پیوندشون میده بیش از قبل البته استفراغ جمع کنی واقعا بدیعتره… آلن بلدش نبود. دوستی واقعا ثروت بینظیریه کاش دستورالعمل داشت یا ما بلدش بودیم
آفرین دقیقا. همیشه باید آلن در میان است.
تو تنهایی رو چشیدی نه؟ جنازه من یکی که روی آب اومده. پر از درد و رنجه و تازه فهیده هیچ نمیخواد. دوستی و خانواده نمیخواد. حتی رابطه نمیخواد. رابطه کلمه سفت و سختیه. من مجنون میخوام که جنونم رو باهاش تقسیم کنم. که چیز سومم جنون و دیوانگی باشه. اون موقع شاید روح به جنازه ام برگشت. یا به قول رومن رولان که میگه: “(و) رنج کشیدن با دوست شادیست”. از رنج ها و سختی های انسان بودن لذت ببرم
باقی بقایتان سارای تنها
هممم. جالب بود. من فکر نکنم زیاد علاقهای به جنون داشته باشم. از اون لحظهی آخر که پاهام میاد رو زمین (باید بیاد دیگه) میترسم.
دیگه حالا سارای تنها هم نگو بهم! اونطورا هم نیست.😥