چه بنویسم؟ حرف‌ها باز همینطور می‌آیند. اما خب حرف که همیشه هست، چیزی که نیست زمان است و تمرکز برای به جایی رساندن حرف‌ها. پس چه کار کنم؟‌ ننویسم؟ حوصله‌ی فکر کردن به حال و احوالم را هم ندارم. چقدر باید نازش را بخری. همین است دیگر. باید بپذیری که همیشه قرار نیست خوب باشد و بد بودنش هم آنقدرها اتفاق مهمی نیست.

دارم فکر می‌کنم که عجب چیزی است این ذهن آدمیزاد. در هر سطح خود می‌تواند آنقدر درگیر یک موضوع شود که فکر کند مهم‌تر از آن اصلا نمی‌تواند وجود داشته‌باشد. بدون این که بفهمد در سطوح دیگر چنین چیزی واقعا بی‌اهمیت است. مال من، یک لایه درگیر درس و کار و آینده، یکی سرگرم ترکیب کردن دستورهای مختلف کیک، لایه‌ی دیگر همه مشغول فلسفه خلقت و اثبات وجود خدا، یک طرف دارند حرص می‌خورند که این اتود لعنتی کدام گوری رفته و مگر آدم وقتی یک چیزی گم می‌کند می‌تواند هیچ کار دیگری بکند؟ بله، کمی آن‌ سو‌تر لایه‌هایی هستند سخت مشغول پیدا کردن مدل موی کوتاه و روش کوتاه کردن و پیشنهاد دادن و متقاعد کردن من ترسو که گویا تازگی‌‌ها عاشق موهای بلندم شده‌ام. لایه‌ی دیگر کتاب اخیرش را نقد می‌کند که پدر آن را “کتاب‌قصه؟!” نامیده‌است، در یک لایه‌ هم که… یکی این فیلم‌هندی‌های شرم‌آور را خفه کند! کی این‌ها را توی ذهن من جا گذاشته؟!

به هر حال فعلا لایه‌ی اول است که می‌تازد و او خواسته که چند خط بنویسم و بگویم که تا آخر مرداد سراغ کارهای دیگر که شامل نوشتن هم می‌شود نخواهم رفت؛ تا اتمام حجتی باشد برای خودش و تمامی لوایا:) به هر حال از قدیم گفته‌اند:

لایه‌ی کنکور اگر افتاد بر کانکر چه شد؟
ما به او محتاج و او همواره خنگ و چاق بود 😀

*بلی، نگارنده مشخصا رد داده‌است. لیک این نیز بگذرد.