چند سالی است که هدفگذاری نمیکنم. چقدر راضیام. هنوز هم نمیفهمم وقتی ماشین زمان نداریم چطور میتوانیم آینده را بدون توجه به اتفاقات بیرونی پیشبینی کنیم و برایش نقشه بریزیم. البته میفهمم که نقشهها باید باشند تا آدم بفهمد با خودش چندچند است. اما باید حسابی نوشتن آن هدفها را بلد باشی که آخرش سرخورده نشوی. یکی میگفت اگر آخر سال هدف اول سال را یادتان میآید خودش جای شکر دارد، نود درصد مردم همین را هم فراموش میکنند.
خب. خوشحالم که اینجا مثل اینستاگرام نیست که به خاطر هر حرکتی که به قدر کافی انقلابی نیست مجبور به عذرخواهی باشی. یک چیزی که باید بگویم این است که به اندازهی بقیه شوکه و عزادار نیستم. فکر میکنم این نتیجهی اتفاقی است که بعد از نود و هشت در من افتاد. انگار مغزم یک چیزی را در خودش دستکاری کرد که از شدت غم از کار نیفتم. از یک نظر ترسناک است، ولی از بعد دیگر راضیام حقیقتا. و حالا میخواهم از خودم در هزار و چهارصد و یک بنویسم.
بیآن که بفهمم و بخواهم، قرن جدید فصلهای جدیدی را برایم باز کرد. گویا سال گذشته روی دو چیز متمرکز بودم: دوستی و پول. که هر دو از نتایج اجتنابناپذیر زندگی در تهران بود. البته یک هدف دیگر هم داشتم که به تدریج فراموش شد: این که هر چه را روی کاغذ مینویسم انجام دهم. یعنی اگر فکر میکنم ذرهای احتمال انجام نشدن برای کاری وجود دارد، آن را ننویسم. به نظر از دو تای اولی سادهتر میآید، اما شکست خوردم. فعلا این را میگذارم کنار تا بعد.
یکی از اولین آوردههای زندگی در تهران این بود که مجبور شدم هزینههایم را یادداشت کنم. کاری که سالها بود میخواستم بکنم و نمیتوانستم. همچنین متوجه شدم این که بخواهم برای کسی غیر از خودم این هزینهها را توضیح دهم دیوانهام میکند. پس باید خودم پول در میآوردم. اقدام مشخصی در جهت کار گرفتن انجام ندادم، ولی نتیجهی اقدامات سالهای قبل اینجا نتیجه داد. دو تا شغل گیرم آمد، کلی تجربه و مقدار قابل قبولی پول که بیشترش را خرج غذا کردم.
بعد فهمیدم که پول اگرچه نیاز پایه است اما نیاز به چیزهای دیگر دارد تا وزن پیدا کند. همچنان در مدیریت زمان پیشرفت خیلی خیلی کمی احساس میکنم. یک جای کار اساسی میلنگد و من همچنان نمیدانم کجا. برنامه این بود که تا روز تولدم لیست بلندبالایی را تیک بزنم. آن وقت از هیجدهم تا بیست و دوم بهمن استراحت کنم و بعد هم تا آخر سال سبک باشم. روزهایی جهنمی گذشت تا این که در روز تولدم وقتی داشتم با شکم خالی دور دانشگاه راه میرفتم و گریه میکردم، یک دفعه حقیقت مثل سنگی که بچهای پرانده توی هوا خیلی اتفاقی به سرم خورد.
با تمام وجود میخواستم بنشینم و سرم را در دستهایم بگیرم. خودم را هل دادم که نه، نشستن کار ما نیست. قرار بود صبحانه برای خودم کیک تولد بخرم که همه چیز به هم پیچید و نشد. گوگل مپ یاری نمیکرد و من نمیخواستم با هر آشغالی خودم را سیر کنم. روز تولدم بود و باید با آشغال مورد علاقهام خودم را سیر میکردم: مرغ سوخاری. حالا ساعت دوازده بود و من بعد از چند تا کار خردهریزه که به خاطرش کل روز آن کیف سنگین را حمل کرده بودم، دیگر طاقت نداشتم. معدهام وحشیانه زوزه میکشید و من نمیدانستم کجا بروم. فقط حسی بهم میگفت که باید بروم سمت طالقانی. همانطور که قدم به قدم خودم را هل میدادم، یکهو یک تابلوی قرمز بزرگ دیدم: مرغ سوخاری. همین. رفتم تو، با همان چشمهای قرمز سفارش دادم و نشستم. کاش یکی بهم میگفت اشکال کار کجاست.
مراسم سارازنان در سرم شروع شد. که بله تو حتی خودت هم حوصلهی خودت را نداری، خودت هم نمیتوانی خودت را خوشحال کنی، یک روز در سال، فقط یک روز در سال، قرار بود خوشحال باشی و نتوانستی و اصلا کاش همین روز میمردی و همهمان راحت میشدیم. آن وقت یکهو فکر کردم: چرا یک روز؟ چرا آدمی که دارد سعی میکند آدم خوبی باشد فقط یک روز از سیصد و شصت و پنج روز حق خوشحال بودن دارد که برای به دست آوردن همان هم باید سه هفته بیگاری بکشد که آخرش هم توی سرش بزنید که چرا فقط هفتاد درصد کارها را انجام داده است؟
از شدت تاثیرگذاری این سخنرانی کوتاه زبانم بند آمد. سرم ساکت شد. غذا آمد. خوردم. حالا چه کار کنم؟ آنقدر گریه کرده بودم و به جاهایی که بشود رفت و کارهایی که بشود کرد فکر کرده بودم که بدانم این هدف «خوشحال بودن» دارد بیش از هر چیز ناراحتم میکند. برگشتم به کتابخانهی دانشگاه و سعی کردم تقویم و تاریخ را فراموش کنم. اما خیلی خسته بودم. نشد.
آخر سر وقتی اشکهایم را پاک کردم و رفتم توی نمازخانهی دانشکدهی پزشکی، دیدم هیچ کاری نمیتوانم بکنم جز خوابیدن. که البته آن هم شد. مت که از خواب بیدار شد، رفتم بوفهی دانشگاه کیک و شیرقهوه بخرم که با هم تولد بگیریم. قرار بود صبح این کار را بکنیم که او به خواب مرگ فرو رفت و گوشی هم بیدارش نکرد. روز قبل که تولد میلادیام بود گفته بود تا بیدار شدم بهش زنگ بزنم. نزدم، چون میدانستم میخواهد حرفهای تولدی بزند و اشکم در بیاید. نمیخواستم دو روز کامل زهر مار شود. وقتی گفتم نمیتوانم جواب دهم، برایم یک ویس طولانی گرفت و خجالتم داد. تا این که در چند ثانیهی آخر، شبیه تعارفهایی که آخر دیدار میپرانیم و حتی بهشان فکر نمیکنیم، گفت: «امیدوارم دوستات برات یه کیک خوشمزه بخرن.» این را که گفت دیگر نتوانستم. اشک بیرون جهید و صفحهی تلگرام تار شد.
با همان ویس کار خودش را کرد. گندش بزنند. روزم تولدی شده بود. سعی کردم فکرم را منحرف کنم، راه نداشت. بوی گند خاطرات سالهای قبل توی سرم پیچیده بود و ول نمیکرد. نخیر، کار کردن غیر ممکن بود. زدم بیرون و رفتم چارسو که ناهار مفصل بخورم و فیلم ببینم. فهمیدم که مت برایم کیک و شمع خریده بوده و صبح میخواسته این را نشانم دهد. غمگین شدم. میبینی؟ یک بار هم که چیزی قرار بود واقعا خوشحالم کند، خودم نگذاشتم. انگار یک چیزی در این داستان تولد هست که تا برایم حل نشود ماجرا همان است. هر سال همان زخمهای قبلی عمیقتر میشوند.
به مت گفتم الان خیلی سیرم، فردا بیا با هم کیک بخوریم. اما دلم میخواست کیک را ببینم. کنار پنجرهی فودکورت نشستم، اشکهایم را پاک کردم، او شعر تولد خواند و همزمان فوت کردیم. شمع خاموش شد. دوباره گریه کردم. گفت آرزو کردی؟ گفتم بله. ولی نکرده بودم. بعد از سالها دیگر برای دوست آرزو نکردم. شاید چون به نظرم بیفایده میآمد، یا شاید چون یک دوست خوب داشتم؟
تا هفت هشت سال پیش روز تولد روزی بود مثل باقی روزها با کیک. اما از یک جایی به بعد نمیدانم چه شد که این روز اینقدر تلخی با خودش آورد. هر سال بدتر از سال قبل. هر کیک زهرمارتر از کیک قبلی. هر سال غمگینتر، ناکامتر و تنهاتر. این بار دو هفته بود که دنداندرد داشتم، خوابگاه خالی بود اما من نمیخواستم بروم خانه. میخواستم امسال را در این شهر بزرگ «خوش» باشم، آرزویی که حالا به نظر غیرممکن میرسید.
بیشتر شب را از دنداندرد در راهرو قدم زدم و فکر کردم. میدانستم که سیاوش قرار است پیامی بدهد، پیامی که قبلا هیچ وقت سر موقع خودش و چنان که باید برایم فرستاده نشده بود. همین کار را کرد. چیزهایی نوشت شبیه سلام و تولدت مبارک و امیدوارم موفق و خوشحال باشی. جوابم حاضر بود: این یه کم مدت زیادیه برای یادگیری یه عبارت دو کلمهای. نوشت متاسفم و بعد پیامش را پاک کرد. از این که کمی حالش را بد کرده بودم کمی خوشحال شدم. اما این مقدار دوپامین برای آن حال کافی نبود.
این بار به قدری اضطراب داشتم که میترسیدم بلایی سر خودم بیاورم. کل این چهل و هشت ساعت پلکم داشت میپرید. صداهای توی سرم خفه نمیشد. احمقانه است، نه؟ بله. کاش ما آدمها برای همه چیز اینقدر معنا درست نمیکردیم. کاش کیک فقط کیک بود.
حالا کیک و شیرقهوه به دست جلوی مامور حراست ایستاده بودم و همهی اینها از سرم میگذشت. یعنی قرار بود ببرندم و کارتم را بگیرند؟ آیا آخر سر این کیک نفرینشده را خودشان خواهند خورد؟ دستم را خالی کردم و کلاه هودی را کشیدم روی سرم. گویا نیش و کنایه و چشمچرانی بسنده بود. ولم کردند.
بالاخره در نمازخانه با مت نشستیم که کیک بخوریم. دوباره عذرخواهی کرد که صبح خواب مانده. گفتم به گمانم مشکل از من و کائنات و این روز عجیب است که درش همه چیز از مدار خارج میشود.
کیک را با خودش آورده بود. تا آمدیم مراسم را شروع کنیم از پشت سر صدای «سورپرااااایز» مهیبی شنیدم. حتی لحظهای احتمال ندادم که این صدا ربطی به من داشته باشد. نداشت. ده دوازده تا دختر بسیجی کیکی را که به یک نفر هم نمیرسید در دست گرفته بودند و به نوبت یکی را که اشکش درآمده بود بغل میکردند. هر چه نگاهشان کردم نتوانستم آن حجم هیجان را درک کنم.
نمیتوانم ماهیت احساسم در آن موقعیت را شرح دهم. میدانم که حسودی نبود، باید تا آخر مراسمشان را میدیدم که بدانم حسودیام شده یا نه. متاسفانه این داستان تولد و سورپرایز و باقی متعلقاتش را از جمله چیزهایی میدانم که سرمایهداری از مسیر اصلی منحرفش کرده. این است که حتی اگر آن جیغ و داد وحشتناک مال من بود، احتمالا خوشحال نمیشدم. ولی خب، منکر این نمیشوم که دلم میخواست یک بار کسی جز خودم سعی کند خوشحالم کند. کسی که آنقدر دور نباشد.
.I wish you were here-
.My heart is with you, Sara joon-
در مسیر برگشت فکر کردم شاید هم آن چیزی که نمیدانم چیست و هی بهش میگویم سرمایهداری، گاهی زندگی را جذابتر میکند. یک بار به خانواده گفتم حالا که مهمان دعوت نمیکنیم و چیزی را کادو نمیکنیم و لباس قشنگ نمیپوشیم، دوست دارم کیک تولدم یخزده نباشد و شمع داشته باشد. یادشان رفت. من خجالت کشیدم که گفتهام. کل قضیه همین است که در تمام این سالها نخواستم حجم فشار احمقانهای که این روز احمقانه بهم وارد میکند را به کسی نشان دهم. چون واقعا احمقانه بود. طومارها نوشتم و گالنگالن اشک ریختم و هرگز نتوانستم حتی اینجا بنویسم که من به معنای حقیقی کلمه بیماری تولد دارم.
الان که برنامهریزی ماه بهمن را نگاه میکنم به نظرم واقعا عجیب میرسد. آن کاری که بنا بود در چهار روز انجام شود و هنوز هم نشده، برای انجام شدن با حال خوش و اعصاب آرام یک ماه وقت میخواست. چه کردم با خودم؟
خلاصه که روزِ منِ هزار و چهارصد و یک اگرچه روز خوبی نبود اما سیر نزولی سالهای قبل را متوقف کرد. انصافا خیلی کماشکتر بود.
این را دوست دارم که این روز چند هفته تا سال نو فاصله دارد. در این مدت میشود مشاهدهی خوبی از خود داشت. یافتهی بیست و دو سالگیام این بود که چنان که باید برای شاد بودن مایه نمیگذارم. همیشه خوشی را منوط به انجام دادن کارهای ناخوشایند دانستهام. کارهایی که معمولا به طور کامل انجام نمیشوند.
حالا دغدغههایم خیلی بیشتر است. مغزم دارد سوت میکشد از این حجم مسائل آدمبزرگانه که باید تکلیفش را روشن کنم. ولی خب چیزی که قلبم را روشن میکند این است که در این لحظه دیگر قوارهی بیست و دو سالگی برایم گشاد نیست.
همیشه میگفتم سن آدم به اندازهی عرض تجربههاست، نه طول عمر. در این سال بالاخره آن ماجراجویی را که همیشه دلم میخواست انجام دادم، کاری که مرا وا داشت به ترسیدن و گریستن و گیج شدن و از ته دل خندیدن. و خوشحالم. چند روز مانده به پایان سال گفتم: «احساس میکنم دارم زمانی رو که کرونا ازم دزدید، خورد خورد پس میگیرم. احساس بیست و دو سالگی میکنم.»
امسال بیشتر کار کردم، دوست پیدا کردم، طعم زندگی مستقل در یک شهر بزرگ را چشیدم، خوابگاه را تجربه کردم، خیلی خیلی اشک ریختم، بیحجاب در تهران بزرگ راه رفتم، همچنین در دانشگاه تهران، خیلی خیلی دوست داشتن را تجربه کردم، دو تا نمایشنامه نوشتم، یوتوب فارسیام به شرایط مانیتایز شدن رسید، تنها سفر کردم و به جاهای بکری درون خودم دست یافتم که تا به حال نمیدانستم وجود دارند.
حالا مصممام که یوتوبر شوم که البته این مستلزم این است که با کاملگرایی به تفاهم برسم. سال گذشته خیلی کم انگلیسی خواندم و راستش فرانسوی را هم ول کردم. امسال گوش شیطان کر میخواهم آزمونی برای انگلیسی بدهم و راه بهتری برای فرانسه خواندن پیدا کنم. همچنین بالاخره قرار است بروم تراپی، پی بیشفعالی را بگیرم و ببینم که اگر واقعا هست فکری به حالش بکنم تا بیش از این فرصتها را از دست ندهم. و البته بتوانم بیشتر کتاب بخوانم. این مغز وراج دیگر نباید روی موسیقی زندگی سایه بیندازد.
همچنین دیگر باید به این نتیجه برسم که از هویتم در اینترنت و البته از این سایت چه میخواهم. از سایت که فعلا به نظرم چیز خاصی نمیخواهم. خوب است به راحتی روزهای اول برگردم و بیشتر و بیهدفتر بنویسم. هر چه دارم از همین نوشتن است. امیدوارم امسال از این غیبتهای بد و طولانی نداشته باشم. در کل خوشحالم و امیدوار، به همه چیز. حالا اگر دوست دارید شما هم از سالی که ازتان گذشت و خواهد گذشت برایم بنویسید. سال نوتان مبارک.
تولدتون مبارک
به امید تولد آثار هنریت در سینما
ممنونم:)
حالا کجا گفتم سینما؟!
اصلاحیه:در قلمرو هنر😅
آره که البته شامل سینما هم میشه.
(وقتی کرم داری.😝)
عالی بود😂
چرا کامنتای منو پاک میکنی سارا؟
دوست داشتن آدابی داره فرهاد. رعایتش کن
سلام سارا ، واقعا چه بد شد نرسیدم اون روز کامنت بزارم ، حالا تاریخ تولدت رو بزار سال دیگه یادم نره 🌻
اینقد به خودت سخت نگیر ، ما ها آدمیم ربات نیستم و اومدیم تو این دنیا زندگی کنیم ، کیف کنیم و یواش یواش به اهدافمون هم برسیم ، هر وقت حالت بد شد شکر کن برای داشته هات و رسیدن هات(شکر واقعا حال آدم رو خوب میکنه) ، هنرمند کسیه که همیشه بتونه حال خودشو خوب کن وگرنه با صنعتگر که فرق نداریم که ، و امیدوارم قبل از هر چیزی ، امسال یاد بگیری با خودت رفیق بشی و به درونت به خودت برسی و به هیچ دوستی نیاز نداشته باشی برای حال خوب ، که مطمعنم امسال میرسی 🤍
سلام عماد جان
مرسی از نصحیتهای شما و باقی دوستان:)
🌷🌷🌷
نفهمیدم راستش که چی شد و چرا روز تولدت اینقدر سخت گرفتی به خودت و چی شد که این شد. خیلی پیچیده بود انگاری. همون بیماری تولد که نوشتی توصیف خوبیه ولی من ندارم نمیدونم چیه. ولی این ایده سورپرایز خودمون توی روز تولد و اون مرغ سوخاری و چارسو رو پسندیدم. باشد که یادم بمونه و سر خودم بیارم. البته بدون اشک و ناراحتی و اینا.
پارسال که واسه من سال شکست و شکستن و نشدن و نرسیدن و اینا بود. ماشالا همه نوعی هم داشت. ایشالا امسال امیدوارم بهتر و با برنامهریزیتر پیش بره. حیفه. آخرین سالیه که کارشناسی خوابگاه دارم و واسه بعدش نگرانم. ها خلاصه همینا. عیدت هم با تأخیری یکماهه تقریباً مبارک باشه. سال خوبی بداری.
اون «تقریبا» توی خط آخر واسه یکماهه است. در واقع، «تقریباً یکماهه، مبارک باشه». نمیگفتم میمُردم.:|
😄😄😄 ردیفه.
والا یخورده برمیگرده به این که هفت هشت ساله این روز برام روز خیلی خیلی بدیه و واقعا بهم بد میگذره، و این که یادم میاره چقدر دوستای کمی دارم و چقدر با خودم دوست نیستم و کسی منو دوست نداره و خودم خودمو دوست ندارم و چیزای اینطوری دیگه. در نتیجه هر چقدر هم به خودم میگم خب اشکال نداره، سعی کن خودت خودتو خوشحال کنی، باز نمیشه و هر سال بیش از قبل شکست میخورم.:)
خیلی ممنونم. امیدوارم برای تو هم سال خوبی باشه و بتونی مسیرت رو پیدا کنی.
من خیلی دوستت دارم دختر
مرسی😅❤🤗
(این را دوست دارم که این روز چند هفته تا سال نو فاصله دارد)
تاریخ دقیق این روز و نگفتی..
هیجدهم
سلام سارای عزیزم…اول نوشته ات خیلی برام جذاب بود..وقتی خیلی دقیق میشی انگار ته داستان باختت یا حداقل ناراحتیت تضمینه..وقتی هرچقدر میخوای همه چی سر جاش و به موقع انجام بشه و اتفاق بیفته باز عاملی هس که نخواد….شاید باید رها شد و فقط از مسیر لذت برد زمان حال رو غنیمت شمرد و به رسیدن به مقصد فکر نکرد…شاید مقصد همان دختری زیبارویی ست که همواره جذب شخصیت های کاریزماتیک میشه و تو گرچه فکر میکنی با توجه و محبتت اون و متاثر میکنی ولی در عمل از خودت دورش میکنی…پس باید خندید خوشحال بود و امیدوار….شاید این تغییر و عدم ثبات برنامه ها مارو به جاهایی رسوند که حتی در مخیله مون هم تصورشو نمیکردیم…در کل سارا جان امیدوارم همیشه ته داستان سوپرازی از جنس لبخند و رضایت داشته باشی دورت بگردم!
شهریور ۱۴۰۱ / فروردین ۱۴۰۲
پاره های بیربط
۱
گدار :
مردی بازیگوش که در دوران شبابش به پیوند میان تصویر و گفتار ایمان داشت ، پرتو رستگاری را در مرگِ خودخواسته تصویر ، گفتار و تن دید و در بیمارستانی شاید نزدیک دریاچه ژنو ، معشوق جام جهاننمای دوربین : عالم را وداع گفت . نمی دانم که به هنگام فرتوتی خودش را پیدا کرده بود یا گم؟ شاید هم فرقی نباشد .
۲
سیاوش کسرایی :
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره هاست
۳
زالویی شکننده ، انسانیت را می مکد .
۴
از مکنونیت ایمان به خدا بترسید .
۵
هر دم که بر پشت زنند شلاق خونچرکین
گلِ سرخفامِ ایثار به اهستگی برف می روید .
۶
پاهای غمزده ام را بر ارابه ای مملو ز شقایق ها می اندازم و در گذر از برکهای آواز می خوانم :
Overhead the albatross
Hangs motionless upon the air
And deep beneath the rolling waves
In labyrinths of coral caves
The echo of a distant time
Comes willowing across the sand
And everything is green and
submarine
https://soundcloud.com/jaycunt/pink-floyd-echoes?ref=clipboard&p=i&c=0&si=CA5DF5AA1C37422A91E60D5B23608A80&utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing
.
سال نو و زادروز شما فرخنده .
به نظر بنده گوش سپردن به این موسیقی
( Michel Legrand Sans toi )به خصوص در روز تولد جالبه ، دریغا که گذشته است .
همچنین داشتن سایتی برای نوشتن نعمت مبارکیست .
ممنون. سال نوی شما هم مبارک.
سارا جان سال جدید رو بهت تبریک میگم امیدوارم در 23 سالگیت اتفاقات خوبی و تجربیات قشنگی در پیش داشته باشی…بیشتر برامون بنویس
ممنون، شما هم همینطور.
باشه، دارم سعی میکنم بیشتر بنویسم.:)
(اما من نمیخواستم بروم خانه. میخواستم امسال را در این شهر بزرگ «خوش» باشم.)
منم امسال با خودم چنین عهدی بستم؛ منهای کلمه «خوش»! دوست داشتم تنها باشم. با خودم و افکارم. تولد من اسفندماه بود و من همیشه تو اون ایام سالی که گذشت فکر میکردم. فرصتی برای نگاه کردن به گذشته (هر چند همیشه بهش فکر میکنم). چالشهایی که در سال گذشته داشتم مشابه چیزایی بودن که تو ازشون گفتی. استقلال مالی، کارکردن، زندگی مجردی و چیزای دیگه…
به خودم میگم همچنان: «ظرفیت من کمتر از چیزایی بود که تجربه کردم.»
هر فصل ۱۴۰۱ برای من، حکم یک سال رو داشت. غمگین بودم از اینکه شکست خوردم. با این دید عهد کردم که روز تولدم در این شهر بزرگ که آدم، آدمو نمیشناسه تنها باشم، فکر کنم، گریه کنم. هفتهای که منتهی میشد به روز تولد، هر روز میزدم بیرون. پیادرویهای طولانی و آهنگایی که مدام تو گوشم پخش میشن. اون روزا به سالی که گذشت نگاه کردم. تعجبم گرفت. تصور من این بود که از روزی که اومدم تهران خیلی سالا گذشته ولی فقط یه سال گذشته بود و تو طول این سال کلی پیشرفت کرده بودم هرچند دوست نداشتم اینجوری باشه (دوست داشتم ناراحت باشم). شور و شعفی که داشتم به قدری بود که وقتی روز تولدم افتادم زمین و سرم شکست، باز هم چیزی نبود که بخواد ناراحتم کنه!
سال نوت مبارک سارا؛ امیدوارم که برسی به اون چیزایی که میخوای.
ای بابا. چقدر غم داشت.
این ظرفیت هم بحث جالبیه. فکر میکنم از نظر جمعی اون چه بر ما رفت خیلی بود. هر سال بد و بدتر. ولی انگار این ظرفیته هم همراه تجربههای تلخمون بزرگتر شد. حالا نکته اینه که ما دنبال بزرگ شدن ظرفیتیم یا صرفا یه زندگی ساده مثل یه جوون معمولی!
دقیقا من هم همین حس رو داشتم که امسال انگار بیشتر از یه سال گذشت و کیفیت زمان بیشتر از کمیتش بود. این خیلی خوشحالم میکنه، با این که لزوما روزای خوشی رو نگذروندم.
امیدوارم سرت تا الان خوب شده باشه:) با خودت به یه نتایجی رسیده باشی و سال بهتری پیش روت باشه.
سال نوی تو هم مبارک سارا جون! امیدوارم 22 سالگیت در ادامه هم همین قدر خوب پیش بره.
امسال حقیقتا سال خوبی برام نبود، کاش 1402 سال خیلی بهتری برای همه مون باشه 🙂
متن رو که می خوندم اونجاهایی که مربوط به تولد بود همش اهنگ 22 از تیلور سویفت تو ذهنم پخش می شد،کاش زودتر بهت می گفتم که روز تولدت گوش می کردی.
پ.ن: اردیبهشت امسال می شه دومین سالی که اینجا رو پیدا کردم 🙂
ممنون هستی جان.
وای آره دقیقا. من که خودم فن تیلورم.:) هی میخواستم آهنگه رو یه جوری بگنجونم به نظرم اضافی اومد. ولی الان نظرم فرق کرد.:) میرم به پست اضافهش میکنم.
عه جدی؟ مایهی افتخار ماست.:)
خیلی خوبه مصالحه با خود :)
تغییرات چیدمان وبلاگ قشنگتر شده ولی این صفحه که متن توش زیاده یه نکته داره، تو تایپوگرافی وب بهتره طول متن بیشتر از 85 کاراکتر نباشه (البته به نسبت سایز و ارتفاع متن تغییر میکنه) اما در کل طول متنها بلندن و خوندنش چشم رو خسته میکنه.
مرسی که اینقد دقت میکنی. آره خودم هم این رو حس کردم و درگیرم باهاش. سعی میکنم بهترش کنم.
دنبال پست مناسبی میگشتم تا این مورد رو بگم :) کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم.
سپاس فراوان:)
سلام سارا
تبریک گفتن رو دوست ندارم. فلذا بدون این جور اداها برات می نویسم.
۱۴۰۱ قرار بود که خوب باشه و تا ۶ ماه اول اتفاق خاصی نیفتاد🙂(یعنی اتفاق خوبی نیفتاد)
شاید خاص ترین اتفاق سال گذشته رو بتونم پیدا کردن شغل دوم بگم. نه اینکه بگم خوب بود یا نه. فقط برام حس جدیدی بود. من به درخواست خود مدرسه، رفتم هنرستان. گفتند معلم برای یکی از درس ها نداریم و منم با اکراه قبول کردم. اکراه،ترس و کمی نخواستن. قرار شد که تا آخر سال برم و به بچه ها درس بدم. معلم بودن و این جور کار ها رو دوست ندارم. فضای مدرسه هنوز همبرام غم انگیزه. سعی میکنم که وقتی روی موزاییک های حیاط راه میرم خاطرات خوب رو مرور کنم و به قسمت های بدش فکر نکنم. یه چیزهایی هنوز سر جای خودشه. هنوز معاون ها بداخلاقن(البته با دوز پایین تر). نمیخواستم که فقط به بچه ها درس بدم و برم. گفتم بذار حالا که راهی پیدا شده برا تاثیر گذاشتن، یه کارایی بکنم. من فقط میخواستم این نظامخشک آموزشی رو کمی قابل تحمل تر کنم. که حتی شده گوشه ذهنشون از من به یادگار بمونه.
بگذریم.
توی ۱۴۰۱ نتونستم دوست جدیدی پیدا کنم. یعنی خیلی هم میلی به شروع ارتباط جدید رو نداشتم. همان قبلیا رو نگه داشتم و کج دار و مریز پیش میرم. اما بیشتر از هر زمانی بغض کردم. ترسیدم. نگران شدم و بیخود زدم زیر گریه. بیشتر از هر زمانی چشام از اشک پر شد و هی به خودم سرکوفت زدم که بچه ننه ای و به اندازه کافی قوی نیستی. بیشتر از صد بار به مشاور رفتن فکرکردم و نرفتم و بیشتر از هزاربار از خودم سوالایی پرسیدم و جواب نگرفتم.
راستش دیگه توقعی از سال جدید و ادم های جدیدتر ندارم. گذاشتم که این سکه خودش توی هوا چرخ بخوره و هرچه باداباد.
راستی نمیدونم که قراره این شغل دوم رو تو سال جدید ادامه بدم یا نه. اینقدر دچار استیصال و درموندگی شدم که حتی یک انتخاب کوچیک هم برام سخته.
ممنون که نوشتی.
دربارهی مشاور من به این نتیجه رسیدم که ضروریتر از هر چیزیه. ولی خب باید خوب باشه. دارم فکر میکنم در تمام سالهای راهنمایی و دبیرستان من شدیدا داغون و ترکیده بودم و نیاز به تراپی داشتم، چرا نرفتم؟ یکی این که مشکلاتمو کوچیک میشمردم و فکر میکردم خودش خوب میشه (بدتر شد) و یکی این که مشاور خوب نمیشناختم. الان معتقدم ناخوشی روانی هیچ فرقی با جسمی نداره. ولی متاسفانه برای ما عجیبه که کسی پا شه بره یه شهر دیگه یا مثلا خرج خیلی زیادی بکنه که حالش با خودش خوبتر شه. خلاصه اولویته دیگه. برو. من هم به زودی میروم و گزارشش رو اینجا میذارم.:)
دارم فکر میکنم اگه این همه حس بد همهی این سالها همراه من نبود الان چقدر آدم متفاوتی بودم. شاید اونطوری این همه کارو هی سال به سال عقب نمینداختم. نباید بذاریم دیر بشه.
مراقب خودت باش.❤
چه نعمت بزرگیه هم صحبت داشتن. دلم خواست که بعد سال ها کسی کنارم نشسته باشه و براش از سالی که گذشت و سالی که هست بگم. کسی نیست اما خونده شدن توسط همین اندک خواننده ها رو به فال نیک میگیرم.
پس full moon (day 4) از لوودویک ایناودی رو پخش میکنم و مینویسم
1401 برای من با امید شروع شد. با حس خوب تازه شدن. در مسیر بودن. به انتها رسیدن.
1401 برای من با ناامیدی تموم شد. با حس بد پژمردگی. بیراهه رفتن. به انتها نرسیدن.
کار کردم و بیکار شدم. با کلی شرکت توی تهران مصاحبه کردم و نشد. برنامه ریختم برای سفر رفتن و نرفتن نصیبم شد.
هفته ای دوبار کوه رفتم و سکوت رو شنیدم. از دوستام فاصله گرفتم و دوباره بهشون نزدیک شدم.
از معنا دور شدم که شاید زندگی معنادار تر بشه و نشد.
ورودم به 29 مصادف شد با آشفتگی ایران. جایی توی بلاگت از 29 سالگیت نوشته بودی که حال خوبی خواهی داشت و من الان وسط 29 در به درِ حال خوبم.
چند کتاب جدید خوندم. کافه ها رفتم. پیاده روی ها کردم. تنهایی رو بهتر و بیشتر چشیدم.
چند فیلم جدید دیدم اما همچنان بعد از ترنس مالیک هیچ فیلمی برام با ارزش نیست.
روانشناس جدیدی رو تجربه کردم. زیر دوربین آندسکوپ رفتم و چند باری سر و کارم با دندون پزشک افتاد.
به مهر و آبان و آذر رسیدم و از آذر تا به حال 14 هزار و یک کلمه در ذهنم چرخید. ی
به سال تحویل 402 رسیدم و در راکد ترین حالت ممکن, روی تخت به سقف نگاه میکردم. نخواستم که امسال رو هم با امید شروع کنم.
اما خب آدمیزاد دنبال تغییر کردن و بهتر شدنه. حالا بعد 10 روز از شروع سال جدید وارد کار جدید شدم. چند روزیه در هوای بهاری توی خیابون های دانشگاه فردوسی پیاده روی میکنم تا به محل کارم برسم. به ساختمون های عظیمی که شاه ساخته نگاه میکنم. به زمین های خالی و دانشجوهای نیامده و سکوت دانشگاه. امیدواری میاد سراغم که شاید روزی از اینجا اوج بگیرم. در همین چند روز دوستان جدید پیدا کردم و پلن جدید برای تاسیس گلخونه نوشتم و شاید با همراهی یک دوست برای یک استارتاپ در حوزه ی انرژی های تجدید پذیر اقدام کنم. و در آخر به توصیه دکتر قراره ساز دوتار رو شروع کنم و از هنر سفال الهام بگیرم. تا انتهای 402 که این سیب هزاران هزار چرخ خودش رو بزنه و ببینم کجای دنیا هستم.
پ.نون: انقدر که دوز اورتینکینگت بالاست به سرم زد که یک شبکه اجتماعی برای تخلیه افکار بسازم. به درد خودم هم میخوره. میسازمش.
هممم ممنون که نوشتی.
آره خب برای همه سال سخت و عجیبغریبی بود. اما این بحث مخرب یا سازنده بودن امید هم داستان جالبیه. دوست دارم یه بار دربارهش بنویسم.
به نظرم همین که روی کنشهای جدید متمرکز شدی اتفاق مبارکیه… چون هدف و احساس و آرزو و اینا به مرور تغییر میکنن ولی کنشه میمونه.