چند سالی است که هدف‌گذاری نمی‌کنم. چقدر راضی‌ام. هنوز هم نمی‌فهمم وقتی ماشین زمان نداریم چطور می‌توانیم آینده را بدون توجه به اتفاقات بیرونی پیش‌بینی کنیم و برایش نقشه بریزیم. البته می‌فهمم که نقشه‌ها باید باشند تا آدم بفهمد با خودش چندچند است. اما باید حسابی نوشتن آن هدف‌ها را بلد باشی که آخرش سرخورده نشوی. یکی می‌گفت اگر آخر سال هدف اول سال را یادتان می‌آید خودش جای شکر دارد، نود درصد مردم همین را هم فراموش می‌کنند.

خب. خوشحالم که اینجا مثل اینستاگرام نیست که به خاطر هر حرکتی که به قدر کافی انقلابی نیست مجبور به عذرخواهی باشی. یک چیزی که باید بگویم این است که به اندازه‌ی بقیه شوکه و عزادار نیستم. فکر می‌کنم این نتیجه‌ی اتفاقی است که بعد از نود و هشت در من افتاد. انگار مغزم یک چیزی را در خودش دستکاری کرد که از شدت غم از کار نیفتم. از یک نظر ترسناک است، ولی از بعد دیگر راضی‌ام حقیقتا. و حالا می‌خواهم از خودم در هزار و چهارصد و یک بنویسم.

بی‌آن که بفهمم و بخواهم، قرن جدید فصل‌های جدیدی را برایم باز کرد. گویا سال گذشته روی دو چیز متمرکز بودم: دوستی و پول. که هر دو از نتایج اجتناب‌ناپذیر زندگی در تهران بود. البته یک هدف دیگر هم داشتم که به تدریج فراموش شد: این که هر چه را روی کاغذ می‌نویسم انجام دهم. یعنی اگر فکر می‌کنم ذره‌ای احتمال انجام نشدن برای کاری وجود دارد، آن را ننویسم. به نظر از دو تای اولی ساده‌تر می‌آید، اما شکست خوردم. فعلا این را می‌گذارم کنار تا بعد.

یکی از اولین آورده‌های زندگی در تهران این بود که مجبور شدم هزینه‌هایم را یادداشت کنم. کاری که سال‌ها بود می‌خواستم بکنم و نمی‌توانستم. همچنین متوجه شدم این که بخواهم برای کسی غیر از خودم این هزینه‌ها را توضیح دهم دیوانه‌ام می‌کند. پس باید خودم پول در می‌آوردم. اقدام مشخصی در جهت کار گرفتن انجام ندادم، ولی نتیجه‌ی اقدامات سال‌های قبل اینجا نتیجه داد. دو تا شغل گیرم آمد، کلی تجربه و مقدار قابل قبولی پول که بیشترش را خرج غذا کردم.

بعد فهمیدم که پول اگرچه نیاز پایه است اما نیاز به چیزهای دیگر دارد تا وزن پیدا کند. همچنان در مدیریت زمان پیشرفت خیلی خیلی کمی احساس می‌کنم. یک جای کار اساسی می‌لنگد و من همچنان نمی‌دانم کجا. برنامه این بود که تا روز تولدم لیست بلندبالایی را تیک بزنم. آن وقت از هیجدهم تا بیست و دوم بهمن استراحت کنم و بعد هم تا آخر سال سبک باشم. روزهایی جهنمی گذشت تا این که در روز تولدم وقتی داشتم با شکم خالی دور دانشگاه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم، یک دفعه حقیقت مثل سنگی که بچه‌ای پرانده توی هوا خیلی اتفاقی به سرم خورد.

با تمام وجود می‌خواستم بنشینم و سرم را در دست‌هایم بگیرم. خودم را هل دادم که نه، نشستن کار ما نیست. قرار بود صبحانه برای خودم کیک تولد بخرم که همه چیز به هم پیچید و نشد. گوگل‌ مپ یاری نمی‌کرد و من نمی‌خواستم با هر آشغالی خودم را سیر کنم. روز تولدم بود و باید با آشغال مورد علاقه‌ام خودم را سیر می‌کردم: مرغ سوخاری. حالا ساعت دوازده بود و من بعد از چند تا کار خرده‌ریزه که به خاطرش کل روز آن کیف سنگین را حمل کرده بودم، دیگر طاقت نداشتم. معده‌ام وحشیانه زوزه می‌کشید و من نمی‌دانستم کجا بروم. فقط حسی بهم می‌گفت که باید بروم سمت طالقانی. همانطور که قدم به قدم خودم را هل می‌دادم، یکهو یک تابلوی قرمز بزرگ دیدم: مرغ سوخاری. همین. رفتم تو، با همان چشم‌های قرمز سفارش دادم‌ و نشستم. کاش یکی بهم می‌گفت اشکال کار کجاست.

مراسم سارازنان در سرم شروع شد. که بله تو حتی خودت هم حوصله‌ی خودت را نداری، خودت هم نمی‌توانی خودت را خوشحال کنی، یک روز در سال، فقط یک روز در سال، قرار بود خوشحال باشی و نتوانستی و اصلا کاش همین روز می‌مردی و همه‌مان راحت می‌شدیم. آن وقت یکهو فکر کردم: چرا یک روز؟ چرا آدمی که دارد سعی می‌کند آدم خوبی باشد فقط یک روز از سیصد و شصت و پنج روز حق خوشحال بودن دارد که برای به دست آوردن همان هم باید سه هفته بیگاری بکشد که آخرش هم توی سرش بزنید که چرا فقط هفتاد درصد کارها را انجام داده است؟

از شدت تاثیرگذاری این سخنرانی کوتاه زبانم بند آمد. سرم ساکت شد. غذا آمد. خوردم. حالا چه کار کنم؟ آنقدر گریه کرده بودم و به جاهایی که بشود رفت و کارهایی که بشود کرد فکر کرده بودم که بدانم این هدف «خوشحال بودن» دارد بیش از هر چیز ناراحتم می‌کند. برگشتم به کتابخانه‌ی دانشگاه و سعی کردم تقویم و تاریخ را فراموش کنم. اما خیلی خسته بودم. نشد.

آخر سر وقتی اشک‌هایم را پاک کردم و رفتم توی نمازخانه‌ی دانشکده‌ی پزشکی، دیدم هیچ کاری نمی‌توانم بکنم جز خوابیدن. که البته آن هم شد. مت که از خواب بیدار شد، رفتم بوفه‌ی دانشگاه کیک و شیرقهوه بخرم که با هم تولد بگیریم. قرار بود صبح این کار را بکنیم که او به خواب مرگ فرو رفت و گوشی هم بیدارش نکرد. روز قبل که تولد میلادی‌ام بود گفته بود تا بیدار شدم بهش زنگ بزنم. نزدم، چون می‌دانستم می‌خواهد حرف‌های تولدی بزند و اشکم در بیاید. نمی‌خواستم دو روز کامل زهر مار شود. وقتی گفتم نمی‌توانم جواب دهم، برایم یک ویس طولانی گرفت و خجالتم داد. تا این که در چند ثانیه‌ی آخر، شبیه تعارف‌هایی که آخر دیدار می‌پرانیم و حتی بهشان فکر نمی‌کنیم، گفت: «امیدوارم دوستات برات یه کیک خوشمزه بخرن.» این را که گفت دیگر نتوانستم. اشک‌ بیرون جهید و صفحه‌ی تلگرام تار شد.

با همان ویس کار خودش را کرد. گندش بزنند. روزم تولدی شده بود. سعی کردم فکرم را منحرف کنم، راه نداشت. بوی گند خاطرات سال‌های قبل توی سرم پیچیده بود و ول نمی‌کرد. نخیر، کار کردن غیر ممکن بود. زدم بیرون و رفتم چارسو که ناهار مفصل بخورم و فیلم ببینم. فهمیدم که مت برایم کیک و شمع خریده بوده و صبح می‌خواسته این را نشانم دهد. غمگین شدم. می‌بینی؟ یک بار هم که چیزی قرار بود واقعا خوشحالم کند، خودم نگذاشتم. انگار یک چیزی در این داستان تولد هست که تا برایم حل نشود ماجرا همان است. هر سال همان زخم‌های قبلی عمیق‌تر می‌شوند.

به مت گفتم الان خیلی سیرم، فردا بیا با هم کیک بخوریم. اما دلم می‌خواست کیک را ببینم. کنار پنجره‌ی فودکورت نشستم، اشک‌هایم را پاک کردم، او شعر تولد خواند و همزمان فوت کردیم. شمع خاموش شد. دوباره گریه کردم. گفت آرزو کردی؟ گفتم بله. ولی نکرده بودم. بعد از سال‌ها دیگر برای دوست آرزو نکردم. شاید چون به نظرم بی‌فایده می‌آمد، یا شاید چون یک دوست خوب داشتم؟

تا هفت هشت سال پیش روز تولد روزی بود مثل باقی روزها با کیک. اما از یک جایی به بعد نمی‌دانم چه شد که این روز اینقدر تلخی با خودش آورد. هر سال بدتر از سال قبل. هر کیک زهرمارتر از کیک قبلی. هر سال غمگین‌تر، ناکام‌تر و تنهاتر. این بار دو هفته بود که دندان‌درد داشتم، خوابگاه خالی بود اما من نمی‌خواستم بروم خانه. می‌خواستم امسال را در این شهر بزرگ «خوش» باشم، آرزویی که حالا به نظر غیرممکن می‌رسید.

بیشتر شب را از دندان‌درد در راهرو قدم زدم و فکر کردم. می‌دانستم که سیاوش قرار است پیامی بدهد، پیامی که قبلا هیچ وقت سر موقع خودش و چنان که باید برایم فرستاده نشده بود. همین کار را کرد. چیزهایی نوشت شبیه سلام و تولدت مبارک و امیدوارم موفق و خوشحال باشی. جوابم حاضر بود: این یه کم مدت زیادیه برای یادگیری یه عبارت دو کلمه‌ای. نوشت متاسفم و بعد پیامش را پاک کرد. از این که کمی حالش را بد کرده بودم کمی خوشحال شدم. اما این مقدار دوپامین برای آن حال کافی نبود.

این بار به قدری اضطراب داشتم که می‌ترسیدم بلایی سر خودم بیاورم. کل این چهل و هشت ساعت پلکم داشت می‌پرید. صداهای توی سرم خفه نمی‌شد. احمقانه است، نه؟ بله. کاش ما آدم‌ها برای همه چیز اینقدر معنا درست نمی‌کردیم. کاش کیک فقط کیک بود.

حالا کیک و شیرقهوه به دست جلوی مامور حراست ایستاده بودم و همه‌ی این‌ها از سرم می‌گذشت. یعنی قرار بود ببرندم و کارتم را بگیرند؟ آیا آخر سر این کیک نفرین‌شده را خودشان خواهند خورد؟ دستم را خالی کردم و کلاه هودی را کشیدم روی سرم. گویا نیش و کنایه و چشم‌چرانی بسنده بود. ولم کردند.

بالاخره در نمازخانه با مت نشستیم که کیک بخوریم. دوباره عذرخواهی کرد که صبح خواب مانده. گفتم به گمانم مشکل از من و کائنات و این روز عجیب است که درش همه چیز از مدار خارج می‌شود.

کیک را با خودش آورده بود. تا آمدیم مراسم را شروع کنیم از پشت سر صدای «سورپرااااایز» مهیبی شنیدم. حتی لحظه‌ای احتمال ندادم که این صدا ربطی به من داشته باشد. نداشت. ده دوازده تا دختر بسیجی کیکی را که به یک نفر هم نمی‌رسید در دست گرفته بودند و به نوبت یکی را که اشکش درآمده بود بغل می‌کردند. هر چه نگاهشان کردم نتوانستم آن حجم هیجان را درک کنم.

نمی‌توانم ماهیت احساسم در آن موقعیت را شرح دهم. می‌دانم که حسودی نبود، باید تا آخر مراسمشان را می‌دیدم که بدانم حسودی‌ام شده یا نه. متاسفانه این داستان تولد و سورپرایز و باقی متعلقاتش را از جمله چیزهایی می‌دانم که سرمایه‌داری از مسیر اصلی منحرفش کرده. این است که حتی اگر آن جیغ و داد وحشتناک مال من بود، احتمالا خوشحال نمی‌شدم. ولی خب، منکر این نمی‌شوم که دلم می‌خواست یک بار کسی جز خودم سعی کند خوشحالم کند. کسی که آنقدر دور نباشد.

.I wish you were here-
.My heart is with you, Sara joon-

در مسیر برگشت فکر کردم شاید هم آن چیزی که نمی‌دانم چیست و هی بهش می‌گویم سرمایه‌داری، گاهی زندگی را جذاب‌تر می‌کند. یک بار به خانواده گفتم حالا که مهمان دعوت نمی‌کنیم و چیزی را کادو نمی‌کنیم و لباس قشنگ نمی‌پوشیم، دوست دارم کیک تولدم یخ‌زده نباشد و شمع داشته باشد. یادشان رفت. من خجالت کشیدم که گفته‌ام. کل قضیه همین است که در تمام این سال‌ها نخواستم حجم فشار احمقانه‌ای که این روز احمقانه بهم وارد می‌کند را به کسی نشان دهم. چون واقعا احمقانه بود. طومارها نوشتم و گالن‌گالن اشک ریختم و هرگز نتوانستم حتی اینجا بنویسم که من به معنای حقیقی کلمه بیماری تولد دارم.

الان که برنامه‌ریزی ماه بهمن را نگاه می‌کنم به نظرم واقعا عجیب می‌رسد. آن کاری که بنا بود در چهار روز انجام شود و هنوز هم نشده، برای انجام شدن با حال خوش و اعصاب آرام یک ماه وقت می‌خواست. چه کردم با خودم؟

خلاصه که روزِ منِ هزار و چهارصد و یک اگرچه روز خوبی نبود اما سیر نزولی سال‌های قبل را متوقف کرد. انصافا خیلی کم‌اشک‌تر بود.

این را دوست دارم که این روز چند هفته تا سال نو فاصله دارد. در این مدت می‌شود مشاهده‌ی خوبی از خود داشت. یافته‌ی بیست و دو سالگی‌ام این بود که چنان که باید برای شاد بودن مایه نمی‌گذارم. همیشه خوشی را منوط به انجام دادن کارهای ناخوشایند دانسته‌ام. کارهایی که معمولا به طور کامل انجام نمی‌شوند.

حالا دغدغه‌هایم خیلی بیشتر است. مغزم دارد سوت می‌کشد از این حجم مسائل آدم‌بزرگانه که باید تکلیفش را روشن کنم. ولی خب چیزی که قلبم را روشن می‌کند این است که در این لحظه دیگر قواره‌ی بیست و دو سالگی برایم گشاد نیست.

.I don’t know about you, but I’m feeling 22

همیشه می‌گفتم سن آدم به اندازه‌ی عرض تجربه‌هاست، نه طول عمر. در این سال بالاخره آن ماجراجویی را که همیشه دلم می‌خواست انجام دادم، کاری که مرا وا داشت به ترسیدن و گریستن و گیج شدن و از ته دل خندیدن. و خوشحالم. چند روز مانده به پایان سال گفتم: «احساس می‌کنم دارم زمانی رو که کرونا ازم دزدید، خورد خورد پس می‌گیرم. احساس بیست و دو سالگی می‌کنم.»

امسال بیشتر کار کردم، دوست پیدا کردم، طعم زندگی مستقل در یک شهر بزرگ را چشیدم، خوابگاه را تجربه کردم، خیلی خیلی اشک ریختم، بی‌حجاب در تهران بزرگ راه رفتم، همچنین در دانشگاه تهران، خیلی خیلی دوست داشتن را تجربه کردم، دو تا نمایشنامه نوشتم، یوتوب فارسی‌ام به شرایط مانیتایز شدن رسید، تنها سفر کردم و به جاهای بکری درون خودم دست یافتم که تا به حال نمی‌دانستم وجود دارند.

حالا مصمم‌ام که یوتوبر شوم که البته این مستلزم این است که با کامل‌گرایی به تفاهم برسم. سال گذشته خیلی کم انگلیسی خواندم و راستش فرانسوی را هم ول کردم. امسال گوش شیطان کر می‌خواهم آزمونی برای انگلیسی بدهم و راه بهتری برای فرانسه خواندن پیدا کنم. همچنین بالاخره قرار است بروم تراپی، پی بیش‌فعالی را بگیرم و ببینم که اگر واقعا هست فکری به حالش بکنم تا بیش از این فرصت‌ها را از دست ندهم. و البته بتوانم بیشتر کتاب بخوانم. این مغز وراج دیگر نباید روی موسیقی زندگی سایه بیندازد.

همچنین دیگر باید به این نتیجه برسم که از هویتم در اینترنت و البته از این سایت چه می‌خواهم. از سایت که فعلا به نظرم چیز خاصی نمی‌خواهم. خوب است به راحتی روزهای اول برگردم و بیشتر و بی‌هدف‌تر بنویسم. هر چه دارم از همین نوشتن است. امیدوارم امسال از این غیبت‌های بد و طولانی نداشته باشم. در کل خوشحالم و امیدوار، به همه چیز. حالا اگر دوست دارید شما هم از سالی که ازتان گذشت و خواهد گذشت برایم بنویسید. سال نوتان مبارک.