ببخشید. ببخشید. از خودم شرمنده‌ام. در چهار روز گذشته این چهارمین بار است که می‌نشینم بنویسم، دو سه هزار کلمه می‌نویسم و بعد از شدت پراکندگی حرف‌ها نفسم بند می‌آید. می‌بینم حال تمام کردنش را ندارم، از نو شروع می‌کنم و باز همان آش و همان کاسه. فقط چون دوشنبه است و هفته‌ی پیش هم چیزی ننوشتم، خودم را موظف می‌کنم که چند خطی از روز هیجان‌انگیزی که امروز بود بنویسم. صرفا یک گزارش، برای ثبت شدن. که البته خودم سهمی درش نداشته‌ام.

این نوشته را روخوانی و ویرایش نکرده‌ام. صرفا باید منتشرش کنم.

*

اجمعه که به جاگیر شدن در خوابگاه و خوشحالی گذشت. شنبه تازه حالیم شد چه اتفاقی افتاده. تازه عمق فاجعه را درک کردم و یک روز را به خون خوردن در اینستا گذراندم. آنقدد مستاصل بودم که حتی فکر نکردم چه باید کرد. احساسم این است که در تندباد حوادثم و دست و پا ندارم. همین.

امروز اولین تظاهرات عمرم را به چشم دیدم. داد می‌زدند: دانشجوی باغیرت، حمایت، حمایت. ولی من دانشجوی بی‌غیرت بودم و ایستاده بودم کنار. از گرفته شدن نمی‌ترسیدم. ولی مجموعه‌ی درهم‌پیچیده‌ی ترس‌ها و ضعف‌هایم مثل همیشه روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد.

الکی رفته بودم دانشگاه. دیروز که نتوانستم سارا را بکشانم سر درس. او مرا کشاند بیرون، ددر دودور. امروز ولی گفتم هر طور که شده است می‌روم. دیشب توی گروه‌ها گفته‌ بودند که فردا ساعت دوازده اعتراض داریم. من قرار بود شرکت کنم؟ نه. ولی کنجکاو بودم.

یکی دو ساعتی دور دانشگاه خلوت چرخیدم و زبان خواندم. در راه یک را دیدم که… باران بود؟ خدایا، چقدر کور شده‌ام. هر کسی را می‌بینم تا سی ثانیه باید تمرکز کنم تا بفهمم آشناست یا نه. این، مشکل اضطراب اجتماعی‌ را پیچیده‌تر می‌کند.

بله باران بود. متوجه نکته‌ی جالبی در تیپش شدم. همیشه مانتوی جلوباز با لباس یقه‌باز می‌پوشد و شالش را بالا می‌اندازد. یعنی زیر شال قسمتی از گریبانش معلوم است. به نظرم این شکل لباس پوشیدن اعتماد به نفس و جسارت می‌خواهد. خوشم آمد. شاید هم این سبک رایج است و فقط چشم من مدتی است روی انواع مختلف پوشش حساس شده.

داشت می‌رفت خانه. پرسید که من قرار است چه کار کنم؟ خجالت کشیدم که مستقیما بگویم، ولی یک جورهایی رساندم که واقعا می‌خواهم تا ساعت دوازده بمانم ببینم چه گلی بناست به سرمان بزنند.

– جدی؟ اوه من که مامان بابام گفتن نزدیکشون هم نشم.
– آره… حالا منم که قرار نیست برم قاطیشون.
– آره بابا خطرناکه.
– نه یعنی قبل از این که بخوام بترسم اصن… روم نمی‌شه.
– روت… یعنی چی؟

نمی‌توانستم معنی‌اش را توضیح دهم. قاطی این همه آدم شدن برایم ترس دارد. می‌دانستم که در آن جمع تو دیگر اصلا فرد نیستی. ماسک هم می‌زنی و می‌شوی قطره‌ای از دریا. ولی… نمی‌دانم. توضیحش سخت بود.

– آره بعد… وای چقد چشات خوشگله. آره دیگه اینا رحم ندارن.

فکر می‌کنم باید چه بگویم. دوباره در حباب نامرئی‌ خودم گیر افتاده‌ام و هنوز باورم نمی‌شود که مردم می‌بینندم. لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنم. یک ساعت بعد جواب درست یادم می‌آید: چشمات قشنگ می‌بینه.

– خیلی خوشحال شدم دیدمت. فعلا خداحافظ

باید می‌گفتم من هم همینطور. و اگر می‌گفتم واقعیت بود. حیف به ذهنم نرسید.

ساعت ده و نیم بود. نشستم نصف همبرگر دیروزم را به عنوان ناهار خوردم، نمایشنامه‌ای از کاریل چرچیل خواندم و بعد گوریل پشمالو را شروع کردم. ساعت از دوازده و نیم گذشت. در دانشگاه سگ پر نمی‌زد. ولی دلم نمی‌آمد برگردم خوابگاه. ادامه‌اش را بردم توی نمازخانه. داشتم خمیازه‌کشان صحنه‌ی سوم را شروع می‌کردم که هانیه زنگ زد: غذا می‌خوای کد بفرستم؟

هوس زرشک‌پلو با مرغ کرده بودم. داشتم می‌رفتم سمت سلف که یادم آمد فاطمه همیشه غذاهای بی‌برنج را انتخاب می‌کند. زنگ زدم که کد نمی‌خواهم. رفتم برگردم که توی حیاط صدا شنیدم. جمعیت… جمعیت!

حراست‌های لباس‌آبی، لباس‌سفید و کت‌پوش پشت سر جمعیت راه می‌رفتند. یکی دو تا آخوند کنار مسجد ایستاده بودند. چند تا کت‌شلواری هم با رضایت و آرامش دانشجویان یاغی را زیر نظر داشتند. هانیه زنگ زد که از جو بپرسد. داشتم جواب می‌دادم که پانته‌آ از آن ور آمد جلو:‌ فیلم نگیرید. دخترک جوگیر. نمی‌بینی دارم تلفن حرف می‌زنم؟
– به اسم دین و قانون، حلال شده خونمون.

شعارها همچین نرم نبود. ولی جو هم متشنج و دردآور نبود. مسئولین لبخند می‌زدند. سر در نمی‌آوردم. چند ثانیه از پشت آقایان فیلم گرفتم.

ضایع بود که قاطی‌شان نشوم و از دور کنارشان راه بروم. از چه می‌ترسیدم؟‌ باید زودتر از این به نتیجه می‌رسیدم. باید لباس تیره‌تری می‌پوشیدم. باید ماسک می‌زدم. اینطوری که نمی‌شد بروم وسط. ولی مگر دیشب این‌ها را نمی‌دانستم؟

رفتم دانشکده‌ی ادبیات آب بخورم و بعد برگردم خوابگاه. آنجا حسنا را دیدم. حسناالسادات در واقع، دانشجوی فلسفه. از قم. اول در اینستاگرام بهم پیام داده بود. انگلیسی و آلمانی می‌دانست و تجربه‌ی مجری‌گری داشت، در شبکه‌های افق، هدهد، قرآن و امثالهم. چهره‌ی خیلی نازی داشت. در عکس‌ها و فیلم‌ها معمولا روسری‌اش کمی جلوتر از حد شرعی بود.

داشت با پسری ازپله‌ها پایین می‌آمد و لبخند به لب داشت. خودش بود دیگر؟ وای نه، نکند سی ثانیه است به یک غریبه خیره‌ام؟ بهتر است آبم را بخورم و به رو نیاورم.
– سلام سارا.

خودش است. ترم پیش که می‌دیدمش همیشه پژمرده و خسته بود. لابد او هم از همین حس را در مورد من داشت، در مقایسه با آنچه در اینستاگرامم می‌دید.
– سلام! چطوری؟!
– خوبم. خوشحالم دوباره می‌بینمت.

لبخندی واقعی روی لبش بود و چشم‌هایش ذوق داشت. کیفم را که بغل گرفته بودم پایین آوردم، آب قلمبه‌ای را که توی دهنم نگه داشته بود قورت دادم و سرم را تکان دادم. باید می‌گفتم من هم همینطور. فقط امیدوارم لبخند زده بوده باشم!

دو ماه پیش که کمپین حجاب اجباری در اینستاگرام راه افتاده بود، من قصه‌ی حجابم را تعریف کردم و نوشتم که حجاب هیچ کداممان اختیاری نیست. بعد هم قول دادم که در روزهای آتی مطلبی درباره‌ی حجاب بنویسم که اهه اهم. هوا چقدر گرم شده. بله. خلاصه در آن میان تنها کسی که انتظار داشتم به آن استوری‌ها ریپلای همدلانه بزند حسنا بود. حجاب حسنا همیشه ساده و زیبا و بود و فکر می‌کردی که دوستش دارد.

روز اولی که در دانشگاه دیدمش شالش کمی عقب‌تر بود ولی همچنان موهایش معلوم نبود. ولی شلوار تنگی پوشیده بود که ازش انتظار نمی‌رفت.

حالا داشمت فکر می‌کردم من هم اگر اینقدر گرمایی نبودم موهای پشتم را باز می‌گذاشتم. نگاهش کردم که دوباره به دوستش پیوست و رفت. این پسر را دفعه‌ی اول بود می‌دیدم. به هم می‌خوردند. شبیه دو تا همکلاسی نبودند.

آمدم بیرون. کسی پشت سرم داشت می‌گفت: اسکلا! اومدن پشت سر اونا راه افتادن.

نگاه کردم و این بار واقعا خنده‌ام گرفت. بیست سی تا بسیجی رقت‌انگیز، با ریش‌های یک شکل و پیراهن‌های روی شلوار، ایستاده بودند روبروی دانشکده‌ و الله اکبر می‌گفتند.

دوباره با حسنا چشم در چشم شدیم و لبخندی به نشانه‌ی «ماذا فازا برادران؟!» رد و بدل کردیم. این بار وقتی رد شدم تازه دوزاری‌ام افتاد: این موهای حسنا بود که الان دیدم. هم از جلو معلوم بود و هم از پشت. و آن پسر هم… دوست‌پسر آیا؟

تغییر، تغییر، تغییر…!

هیجان‌زده به جمعیت نزدیک شدم. تعدادشان دو برابر شده بود و تماشاچیان هم هر لحظه بیشتر می‌شدند.

– بی‌شرف! بی‌شرف! بی‌شرف! بی‌شرف!

مسئولین با آرامش نگاه می‌کردند. معترضان دور زده بودند و حالا داشتند به بسیجی‌ها نزدیک می‌شدند.

– بسیجی، بسیجی، ننگ به نیرنگ تو. خون جوانان ما، می‌چکد از چنگ تو.

نزدیک‌تر شدند. بوم. دستم را گرفته بودم جلوی دهانم. میل مسخره‌ای به خندیدن داشتم. چند تا از مسئولین حراست آمدند که از بسیجی‌های دردانه‌شان مراقبت کنند. چند تا از پسرها که جلو بودند داشتند درگیر می‌شدند. نه. نه. نه. من، دانشجوی بی‌غیرت، در انفعال محض ایستاده بودم و از صمیم قلب می‌گفتم: نه. نه. نه. نه!

هم‌اتاقی‌هایم را دیدم: ما چرا نمی‌ریم جلو؟!
دلم داشت یک طوری می‌شد. به چه خیره بودیم و از چه می‌ترسیدیم؟ سیما گفت: ئه تو سارایی؟ ئه تو هم‌اتاقیمونی؟

پشت چشمی برایش نازک کردم. خندید. دیروز هم توی آشپزخانه همین را گفته بود.

ژاوین گفت: فایده‌ای نداره بابا. بریم که چی؟

– چطور فایده نداره؟ همین بازتاب رسانه‌ایش کلی حرفه.
– نه بابا. نمی‌بینی حراست وایساده می‌خنده بهشون؟

سیما گفت: من که اونجا رفتم دوست‌پسر پیدا کردم.

– ها؟!
– به خدا. اون طرف پسره اومده بود نشسته بود کنار من، هی می‌گفت: چه خبره؟ چی شده؟ من که رومو کردم اون ور با ژاوین حرف بزنم. دیگه هر کاری نکردم یه دوست‌پسر پیدا کردم.

چند لحظه مبهوت نگاهش کردم و بعد به نتیجه رسیدم: دختره اسکله. بخشیدمش و رو کردم به ژاوین.

– نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم چرا اینجا وایسادم.
– بابا می‌گیرن می‌کشنمون.
– نه بابا کاری‌شون ندارن که. باید بریم… تو که کوردی باید بری.
– خب من که کوردم اول کشته می‌شم.

لال می‌شوم. راست می‌گوید. ولی خب برای خودش راست می‌گوید. من که کورد نیستم.

*

نیم ساعتی همراه جمعیت می‌روم. پسری بهم می‌گوید ماسک بزن. یعنی مرا هم جزو معترضان حساب می‌کنند؟ ماسک ندارم که بزنم. پس همچنان با فاصله می‌روم و به صداها گوش می‌کنم. دختری چادری با افسوس می‌گوید: «چه جوی درست کردن.» پسری ریشو رفیق ریشوتَرَش را که تیشرت پوشیده تشویق می‌کند که برود قاطی جمعیت.

– نه بابا الان با لباس شخصی نمی‌شه که. نیگا مثل بچه مدرسه‌ای‌ها، اول اون وری رفتن، بعد یکیشون گفت بیاین این ور! می‌خواستن ما رو گول بزنن! مدرسه‌ی موش‌هاست. بیا داداش. مدرسه‌های موش‌ها زدن.

طفلکی‌ها چقدر کودن‌ان. قوه‌ی طنز در حد مخاطبان مدرسه‌ی موش‌ها.

آرش را می‌بینم که از اول تا آخر همراه جمعیت حرکت می‌کند اما نزدیک نمی‌شود. سر و وضعش را نگاه کن. پشت تیشرتش یک تکه پاره شده. می‌گویند دانشگاه را سر انگشتش می‌چرخاند. همچنین می‌گویند معتاد و لات و دخترباز است. فعلا دارد سیگار می‌کشد و نظارت می‌کند.

جمعیت دست می‌زنند، جیغ می‌کشند و متفرق می‌شوند. می‌روم جلو و نمی‌دانم به چه هدفی به آرش سلام می‌کنم.

– سلام. من سارام.
– سلام. سارا درهمی؟
توجهم به صورتش جلب می‌شود. صورتش خیلی خیلی بزرگ است. بیش از دو برابر صورت من. چند ثانیه همینطور خیره می‌مانم. او مشغول حرف زدن با دوستش می‌شود.

– تو چرا نرفتی؟
– رفتم که. تموم شد.
– دیروز بعد این جریانات حراست کاری کرد؟
– دیروز نه. ولی می‌کنن. گاهی… زنگ می‌زنن… کارت می‌گیرن…

تف غلیظ و رنگینی می‌اندازد روی زمین و بیشتر از قبل حالم را به هم می‌زند. رو می‌چرخانم. باید بروم خوابگاه. توی راه فکر می‌کنم و می‌فهمم که دلم چه می‌خواست. ارتباط… دلم می‌خواست ذره‌ای از آن موج احساساتی را که با تماشای جمعیت هی می‌آمد و می‌رفت و هر بار رنگ تازه‌ای داشت را به کسی نشان دهم. هیچ کس نبود. یادم باشد به سارا نگویم بودن و نبودنش اینقدر فرق دارد. پررو می‌شود.

چرا با همکلاسی‌هایم حرف نمی‌زدم؟ نمی‌دانم. شاید نیاز به آدم نیمه‌غریبه‌ای داشتم که این داستان را برایش نخوانده باشم و حرف زدن مظلومانه‌ام سر کلاس را ندیده باشد یا… نمی‌دانم. هر چه می‌گذرد از این آدم‌ها دورتر می‌شوم.

چند دقیقه بعد آرش که از سمت در می‌آید صدایم می‌زند: «سارا درهمی، اون ور نرو، کارت چک می‌کنن.»

کاری نکرده بودم ولی باز احتیاط به خرج دادم و از در دیگر رفتم. بعد برگشتم. نمی‌دانم داشتم به چه فکر می‌کردم که دو دور کل دانشگاه را دور زدم. روز عجیبی بود.

با دو تا پای خسته و یک عالم حرف ناگفته برمی‌گردم خوابگاه. هی سعی می‌کنم بنویسم و هی نمی‌توانم و هی بیشتر اینستا را نشخوار می‌کنم. هی بیشتر می‌ترسم و هی بیشتر امیدوار می‌شوم و هی بیشتر از انفعال خودم شرم می‌کنم. ولی خب، اگر بمیرم یا بیست سال حبس بخورم یا شکنجه شوم و برنامه‌ی خروجم از این دیوانه‌خانه به تعویق بیفتد، واقعا خودم را نمی‌بخشم. پوچی زندگی در ایران را با تصمیمات شخصی‌ام ادامه نمی‌دهم.

یکی از استادها که خیلی دوستش داشتم (تا وقتی می‌آمد. الان که غیب شده ازش متنفرم.) می‌گفت در یکی از اعتراضات دانشگاه در را رویمان بسته بود، ما هم ریختیم و با هم در دانشگاه را از جا کندیم. در به آن بزرگی که آمد توی دستانمان، نگاهی به همدیگر انداختیم: «خب، حالا چی؟» در را گذاشتیم زمین و از آن طرف فرار کردیم.:)

همیشه این تصور را دارم که یک سری کارها صرفا جوگیری جوانانه است و جایی تاثیری ندارد. ولی تصویری که امروز دیدم اینطور نبود. شاید به خاطر همین بود که بیش از ترس و بغض، امید پیدا کردم. تعداد دختران و پسران تقریبا به یک اندازه بود. شال هیچ کس از سرش نیفتاده بود. شعارها فکرشده و زیبا بود: زن، زندگی، آزادی! و از همه زیباتر: در مقابل جوجه‌بسیجی‌های کودن، نه کسی جنگید و نه فریادی بلند شد. معترضان خیلی شیک بسیجی‌ها را دور زدند و به مسیرشان ادامه دادند. آن بیچاره‌ها هم که اگر پشت سر معترضان حرکت می‌کردند بیچارگی‌شان را نشان می‌دادند. اگر هم توقف می‌کردند، یعنی تسلیم شده بودند. تا پایان اعتراضات، همان وسط در پناه باباحراستی‌هایشان ایستادند و در حالی که جمعیت تماشاچی با معترضان حرکت می‌کرد، الله اکبر سر دادند.

نمی‌دانم. امروز خیلی راه رفتم. مغزم دیگر کار نمی‌کند. شاید فردا مانتوی تیره‌ترم را بپوشم. شاید هم نپوشم. امروز که هر لحظه نظرم عوض می‌شد. حداقل این است که مثل پانته‌آ ادعای ترسو نبودن ندارم. نمی‌دانم. شاید یاغی شدم و آینده‌ام به زندان گره خورد. شاید هم دیگر جرئت نکردم شال از سرم بیندازم. تا سحر چه زاید.