– خب نیگا، کلیت داستان طبق ساختار کلاسیک درامه، ولی آخه نمی‌شه که هر تیکه‌ش هم مقدمه و اوج و فرود داشته باشه.
– معلومه که داره! یه چیزی بهت بگم، تو اگه این ساختارو یاد نگیری تو زندگیت هم به مشکل برمی‌خوری.
– زندگی؟
– بله. همین الان که شما اومدین پیش من، پرسیدین روند امتحان چطوره، وسایلتونو گذاشتین، بعد دو دور تمرینی رفتین، پروژه رو اجرا کردین، بعد من گفتم حالا موزیکو ببر بالای بالا و نرم قطعش کن. این اگه فرود نبود پس چی بود؟
– واو…
– بله. واو!

*

در تمام راه برگشت به آخرین دیدارم با استاد فکر کردم، استاد موسیقی در نمایش که بیش از تمام استادان نمایشنامه‌نویسی، نویسندگی یادم داده بود. و زندگی. و همه چیز. باید حرف‌هایش را از قبل می‌دانستم. اما انگار جدید بود. تکانم داده بود. حرف‌هاش تا پایان روز بعد که داشتم از تهران می‌رفتم، از گوشم بیرون نرفت. وقتی بالاخره چمدان‌ها را توی تاکسی گذاشتم و نشستم کنارشان، لحظه‌ای اضطرابم را هم کنار گذاشتم تا به سوالی که پس ذهنم زنگ می‌زد گوش دهم. وبلاگم را که بناست آینه‌ی احوالات زندگی ام باشد و دیگر دوستش نداشتم باز کردم. آیا این یعنی زندگی‌ام را هم دوست نداشتم؟ آیا مثل نمایشنامه‌ای که ماه‌هاست در دستم ورز می‌دهم، ساختار زندگی‌ام هم می‌لنگد؟

به آن چهار ماه سخت فکر کردم، به شیب آبان تا بهمن که وحشیانه مرا قل داد از قصه‌ای به قصه‌ی دیگر. در هر کدام نقشی داشتم، از هر کدام هم نقشی روی من ماند و چه خوب، الان آدم قشنگ‌تری هستم. اما حیف، که نقش‌ها می‌مانند و قصه‌ها می‌روند، اگر به موقع اسیر کلمه نشوند.

تلاشم را کردم که تا می‌توانم ثبتشان کنم اما با هر نگاهم به عقب، زندگی صد قدم جلوتر می‌رفت. مدتی سعی کردم پایم رو به جلو و سرم رو به عقب باشد، چندان موفق نبودم. و حالا که هشت ماه از آن روزها گذشته، حس‌ها و فکرها و باورها نو شده و کلا در اتمسفر دیگری هستم، شاید باید اعتراف کنم که گردنم بیش از این نمی‌چرخد.

اما فاصله گرفتن یک حسن دارد، ساختار کلی را نشانت می‌دهد. و اینجاست که می‌توانی از خودت می‌پرسی: آیا واقعا زندگی هم طبق هرم فریتاگ پیش می‌رود؟ اگر شخصیت من باشد، جوان گم‌گشته‌ای با هدف یافتن جای خودش میان هشت میلیارد آدم، یعنی قصه‌ام مقدمه‌ای دارد، با کشمکش و موانع دراماتیک، اوجی می‌گیرد و در نهایت، در نقطه‌ای امن فرود می‌آید؟ گالری گوشی را باز می‌کنم و می‌روم به تابستان.

۱

من ایستاده‌ام جلوی در اتاقم و مجسمه‌ی خودم در دستم نگاه می‌کنم. یک قالبگیری گچی از صورتم، به یادگار از هنرستان. عکس مال روزی است که تکلیف همه چیز را روشن کرده بودم، چمدانم را بسته بودم و حالا داشتم دم رفتن از وسایل نقاشی‌ام عکس می‌گرفتم تا در اینستاگرام آبشان کنم. از مجسمه‌ی گچی هم عکسی گرفتم که به قیمت میلیاردی بگذارمش و نمکی بریزم. فکرش را هم نمی‌کردم آن عکس‌ها منتشرنشده به تاریخ بپیوندند.

تابستان بدی را گذرانده بودم. تنهایی و کار تمام تلاششان را کردند که مرا از پا بیندازند. نمی‌دانم کدامشان موفق شد. تمام هدفم این بود که غرق خودم نشوم. با آدم‌های جدید آشنا شوم، کارهای جدید بکنم و فضاهای جدید را تجربه کنم، «اما نه به هر قیمتی»؟ این قیدی بود که سال‌ها در ذهنم حک شده بود و تمام تابستان سعی کردم پاکش کنم. خوشبختانه نتوانستم. حالا می‌توانم جواب سوالی را که در واژه‌ی واژه‌ی این نوشته و شاید تمام نوشته‌هایم جاری بود بدهم: به ناچار تنها بودن خیلی بد است، اما همنشین بد؟ بله، قطعا بدتر است.

۲۶ شهریور، ساعت پنج صبح، وقتی پایم را در ایستگاه راه‌آهن تهران گذاشتم، انگار ناگهان نفسی که سه ماه در سینه حبس کرده بودم رها شد: از دست سارا خلاص شدم، رفتم که جریان زندگی مرا ببرد! خبر نداشتم همان شب که من در قطار خواب‌های تکه‌تکه می‌دیدم، دختری که او هم مسافر تهران بود، روی تخت بیمارستان داشت جان می‌داد. و خبر نداشتم که جان عزیز او چگونه زندگی همه‌مان را زیر و زبر می‌کند.

یک هفته‌ی ساکن و وحشت‌زده در خوابگاه گذشت. در نهایت پس از دو هفته چیزی مرا از منگی در آورد که تصورش را هم نمی‌کردم: مرگ پدربزرگم.

پدربزرگم آدم خوبی بود. نه چون پدربزرگم بود، واقعا آدم خوبی بود. ولی بخشی از زندگی من نبود و من اگرچه دوستش داشتم و از نبودش اشک ریختم، اما سوگوار نشدم. با یک کوله برگشتم یزد که سه روز بمانم، اما هراس از وضعیت تهران و وسوسه‌ی ویدیو ساختن ماندگارم کرد. تا توانستم خودم را از برنامه‌های تهوع‌آور و مبتذل خاکسپاری دور نگه‌داشتم، به بهانه‌ی درس در خانه‌ی خالی ماندم که بخوانم و بنویسم و بسازم. و البته به چرخیدن آیکون فیلترشکن خیره شوم و به سقف و به خودم در آینه. روزهای عجیبی بود.

رکب خوردم. دست روزگار مرا برگرداند به همانجا که بودم. به اتاق خودم، این بار اما در تنهایی محض. در بی‌خبری مطلق از آینده، بیزاری از حال، و با یک گالن گذشته‌ کنار دستم، برای فکر کردن و عذاب کشیدن.

گاهی برای خودم می‌نوشتم، پراکنده و غم‌اندود. گاهی در پیج انگلیسی‌ام استوری می‌گذاشتم. یک ایمیل برای خودم نوشتم که پنج سال دیگر به دستم برسد. اینترنت که خوب بود، در اینستاگرام با آدم‌هایی از دور دنیا حرف می‌زدم. پیگیرترین‌هاشان، یک زن هفتاد ساله‌ی آلمانی، یک مرد چهل ساله‌ی آمریکایی و یک موجود ناشناس هندی بودند. آلمانی و هندی مدام برای انقلابمان امید و لبخند می‌فرستادند. آمریکایی انگار عمق فاجعه را درک نمی‌کرد. دوست دیگری هم پیدا کردم، پوریا، که شعرهای قشنگ می‌خواند و اصالتی در لحنش نمی‌شنیدی. اما فهمیده بودم که نباید آدم‌ها را جدی بگیرم. حالا نوبت تنهایی بود.

ماه‌ها نادیده‌اش گرفته بودم. تنهایی، که مدت‌ها رفیق عزیزم بود. و حالا آنچه از سر می‌گذرانیدم، چله‌ی سکوت بود، بازگشت به خود، و پذیرفتنش. نشستم و گریستم و گذاشتم امواجش در من رسوب کنند. دست و پا نزدم و تنها گریستم و در اشک‌هایم غرق‌تر شدم. گذاشتم در من فرو برود، در دهان و دماغ و چشمم تا درون را دریابم. در ریه‌هایم که زندگی دور شوم، و در ترک‌های قلبم. چهل روز بعد، بعد از آخرین مراسم، آماده‌ی رفتن بودم.

۲

پاییز، دیوانه‌وار گذشت. آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها… چقدر زیاد بودند! صبح‌هایم با تلگرام شروع می‌شد. عادت بد روشن کردن اینترنت به محض بیدار شدن پس از سال‌ها برگشته بود. یک ساعتی در تخت چت می‌کردم تا بعد که بروم دانشگاه تا قدم بزنیم، از زندگی بگوییم و از لحظه‌لحظه‌ای که شال بر سر نداریم، حیران و ترسان و ذوق‌زده شویم. عصرها با کورش حرف می‌زدم در باب ویدیوهای شاهنامه. کورش صبور و دقیق بود و احساس حرفه‌ای بودن بهم می داد. شب‌ها با هم‌اتاقی‌های سابقم، که به شکل عجیبی بهشان نزدیک شده بودم غیبت می‌کردیم و دور خودمان می‌گشتیم که چقدر برای هم خانواده‌ایم. و بعد، شب که جلوتر می‌رفت، می‌رفتم سراغ دوست آمریکایی که حالا بعد از دو ماه اسمش را پرسیده بودم: مت. حالا می‌دانستم که آن صدای بم و خشدار مال یک آدم سی و یک ساله است که دوست دارد شب‌ها وقتی از باشگاه برمی‌گردد روی تخت خاکستری‌اش دراز بکشد و با من درباره‌ی جزئیات زندگی غم‌انگیزم حرف بزند.

می‌فهمیدم که دارم آهسته‌آهسته از همه‌ی برنامه‌هایم جا می‌مانم. آدم‌ها اما جذاب بودند و من هیچ وقت در زندگی نتوانسته بودم در این حد درگیرشان شوم. اگر هم وقتی خالی می‌ماند صرف فکر کردن به سعید و سیاوش می‌شد. دو لکه‌ی ننگی که با هیچ کاردکی از لوح خیالم پاک نمی‌شدند. یک شب قبل خواب که داشتم همه‌ی این‌ها را مرور می‌کردم یکهو یاد حرفی از سعید افتادم و حالی شبیه حالت تهوع به سراغم آمد. شبی که سه روز بود پیدایش نبود و آخر وقتی من پیام دادم، عذرخواهی کرد و گفت:

– با یکی از دوستان داشتیم درباره‌ی تو حرف می‌زدیم،‌ می‌گفت من ویدیوهاشو دیدم و اینا، و این که این یخورده حساسه. چون زیاد اجتماعی نیست و آدمای زیادی ندیده. مثلا من خودم پنجاه تا دوست دارم.
– خب بستگی به تعریف آدم از دوست داره. همه‌ی پنجاه تا که نمی‌تونن صمیمی باشن.
– چرا. صمیمی هستیم.

شاید آنقدر هم مهم نبود. نمی‌دانم. نمی‌توانم از حجم احساسات بدی که تک تک مکالماتم با این آدم برایم به همراه می‌آورد چیزی بگویم. اما می‌دانم که همه جا دنبالم بود. همه جا. و حرفی نمی‌شد زد، که شرم‌آور بود و کهنه و تکراری. از مرور این قصه به کجا می‌شد رسید؟ خوشحال بودم که می‌توانستم لااقل بخشی از تهوعم را در شلوغی روز گم کنم. تنها هدفم همین بود، پرت کردن حواسم.

در همین گیر و دار با عماد آشنا شده بودم. پسر ساده و مهربانی به نظر می‌رسید و گویا از نظر دوستانش باید از من هم خوشش می‌آمد. من مانده بودم که چرا خودش قدمی بر نمی‌دارد. عکسی را که در آن نصف صورتش را پوشانده بود به دوستانم نشان دادم. نظر همه این بود که دماغ خوبی دارد.

یکی از آخرین شب‌های پاییز وقتی دور هم نشستیم تا عنکبوت مقدس را ببینیم، بحث عماد هنوز باز بود. عکسش را برای مت هم فرستاده بودم. و نظرش را درباره‌ی دماغ او. گفته بود Whatever.

هر چه پرسیدم نتوانستم کلمه‌ای جز این از دهانش بیرون بکشم. با عصبانیت چراغ را خاموش کردم و نشستم کنار هانیه در تاریکی که برای اولین بار در زندگی‌ام یک فیلم جنایی را از اول تا آخر ببینم. توصیه‌ی عماد را فراموش کرده بودم که گفته بود بهتر است وقتی فیلم را ببینم که حالم زیاد بد نباشد.

ساعت یک نصفه شب بود. ما هنوز چهار پنج نفری چسبیده بودیم به هم و بحث این بود که فیلم آنقدرها هم ضعیف نبود. مت زنگ زد. دو بار وسط فیلم تماسش را قطع کرده بودم و این بار باید جواب می‌دادم. رفتم توی راهرو.

– قضیه چیه سارا؟
– هیچی. هر چی.
– چرا هر چی می‌گم می‌گی هر چی؟
– چون خودت این هر چی بازی رو شروع کردی.
– خب می‌گی نظرتو درباره دماغ یارو بگو، به نظرم فقط یه دماغه.
– یعنی چی فقط دماغه؟ دماغ قشنگیه.
– خب به نظر من یه دماغ معمولیه.
– خب بگو معمولیه. چرا می‌گی هر چی.
– شاید من اصلا نخوام درباره‌ی دماغ یه یارویی که اصلا نمی‌شناسم نظر بدم.
– به هر حال کارت خیلی رو مخی. هر چی حتی کلمه نیست. هیچ بار معنایی‌ای منتقل نمیکنه. حتی هیچی هم بیشتر از هر چی معنی داره.
– خب شاید دماغ اونم واسه من هیچ بار معنایی‌ای منتقل نمی‌کنه.
– حرفت خیلی احمقانه‌ست.
– همینه که هست.
– مشکل تو چیز دیگه‌ست.
– من اصلا مشکلی ندارم. من فقط می‌گم دماغ دماغه دیگه.
– ببین بذار یه چیزی رو بهت بگم، من نمیخوام دوباره به خودم آسیب بزنم و نمی‌خوام یه درامای جدید شروع کنم، ولی نمی‌خوام به تو هم آسیب بزنم. نمیدونم. شاید اصلا باید رابطه‌مون رو تموم کنیم چون دیگه داره از کنترل خارج می‌شه.
– من از این ارتباط لذت می‌برم ودلیلی برای تموم کردنش نمی‌بینم.
– یادته گفتم سارا چی می‌گفت؟ اون میره تو اینترنت دوست پیدا می‌کنه ولی بعد سه ماه باهاشون قطع رابطه می‌کنه که وابسته نشه.
– به نظر من این اصلا منطقی نیست.
– خب پس… خب پس چی؟ هر دفعه من اسم یه پسری رو میارم قراره اینطوری داستان راه بندازی؟
– من چی کار کردم؟ تو گفتی دماغش ایده‌آله من گفتم هر چی. اصلا نمیفهمم چرا دماغ اینقد برای تو مهمه.
– چون دماغ خیلی مهمه.
– نه. به نظر من چشم مهمه.
– اوکی ببین. می‌دونم الان اینو بگم می‌خوای بگی تو اصلا حرفت این نبود و فلان. ولی صرفا می‌خوام بگم من اگه همین الان هم مهاجرت کنم به کالیفرنیا قرار نیست دوست‌دختر تو بشم.
– پس کی بود اون روز می‌گفت اگه تو الان اینجا بودی احتمالا من و تو و فرهاد و غزل با هم دابل دیت میرفتیم؟
– من گفتم؟
– یعنی یادت نیست؟
– خیلی عجیبه که هنوز حرفای منو جدی می‌گیری. من چرت و پرت زیاد می‌گم.
– من اینجوری فکر نمی‌کنم.
– به هر حال اگرم یه وقتی اون حرف احمقانه رو زدم الان دارم این حرفو می‌زنم.
– خب چرا؟
– چون نمی‌خوام حرفای ناراحت‌کننده بهت بزنم.
– بزن.
– چون تو خیلی بزرگتری و اون سر دنیایی و کلی چیز دیگه.
– اوکی.
– یعنی چی این اوکی با خنده؟
– من نخندیدم.
– ولی صدای دهنتو می‌شنوم که لبخند داره.
– چه می‌دونم! دهنم خواست بخنده.
– به هر حال من الان دیگه فهمیده‌م تو بدترین آدمی هستی که می‌تونم درباره‌ی دوست‌پسرای آینده‌م باهاش صحبت کنم.
– درست فهمیدی.
– شاید هفته بعد با عماد برم بیرون.
– باشه. تو خودت هم میدونی اون بهت نمی‌خوره ولی خب من من نمی‌تونم برات تصمیم بگیرم. برو. به منم بگو یا نگو. خودت می‌دونی.
– تو فقط باید قول بدی…
– عاشقت نمی‌شم. هیچ وقت.
– نمی‌دونم. اصلا نمی‌دونم چجوری شد که ما بعد سه ماه هنوز داریم با هم حرف می‌زنیم. معمولا اینجوری نمی‌شد. ولی خب اگه الانم نه، یه وقت دیگه باید رابطه‌مونو تموم کنیم.
– کی می‌دونه؟
– من می‌دونم. و به نظرم من می‌تونم از پسش بربیام. الان احساس می‌کنم قوی‌ترم. اما تو، تو بهم قول بده که تو خیلی قوی‌ای و بوکسوری و توپ تکونت نمیده.
– من بوکسور و قوی‌ام. تو برو نگران خودت باش.
– اوکی. ‍پس… هر چی.
– هر چی.

راهرو حالا ساکت و خالی بود. با پاهایی که دیگر جان نداشتند به سمت اتاق رفتم و در تاریکی خزیدم زیر پتو. این اولین تماسم با مت بود که سراسر به شوخی و خنده نگذشت. شاید باید این مهارت را بیاموزم که آدم‌ها را چندان جدی نگیرم. لابد بقیه همین کار را می‌کنند. الکی که نمی‌شود پنجاه نفر را به عنوان دوست نگه داشت. پس روابط عاطفی چه می‌شوند؟ تا کی می‌شود روی سطح ماند و الکی خندید؟ با تصور دیت قریب‌الوقوعم به خواب می‌روم.