همانطور که فکر کنم قبلا گفته‌ام، در درس اصول و فنون نمایشنامه‌نویسی یک عملا هیچ چیز یاد نگرفتیم. هیچ چیز! استادمان حسین کیانی بود که اخیرا هم نمایش پروین را روی صحنه داشت. صرفا خواستم اسمش را بگویم شاید قدری جگرم خنک شود.

خلاصه، این ترم در کلاس اصول و فنون دو بالاخره یادگیری شروع شد. چقدر هم خوش گذشت. تنها مشکلش این بود که استاد زیاد تمایلی به تشکیل کلاس نداشت. به زور می‌کشاندیمش. جلسه‌ی آخر هم گفت یک نکته‌ی حیاتی درباره‌ی دیالوگ‌نویسی هست که در جلسه‌ی جبرانی خواهد گفت. گفتیم چشم. این حرف را زد و بعد غیب شد.

بگذریم! خلاصه که بعد از دو سال دور خود چرخیدن تحت عنوان «دانشجو»، بالاخره یک کار واقعی کردم؛ یک نمایشنامه‌ی کامل نوشتم، طبق فرمول‌ها و قواعد کلاسیک. شاید عاقلانه نباشد آدم کار اولش را به اشتراک بگذارد، آن هم کاری که به عیب‌هایش آگاه است. ولی من فهمیده‌ام که از منتشر کردن خیلی می‌آموزم. از این روی، دم دستی‌ترین اسم را چسباندم رویش و حالا این شما و این صحنه‌ی اول.

نکته‌ی مهم: برای تمرین‌های کلاسی حق نداشتیم کلمه‌ای توضیح صحنه بنویسیم. همه چیز و همه چیز باید از طریق دیالوگ منتقل می‌شد. استدلال استاد این بود که اینطوری دیالوگ‌ها قدرت پیدا می‌کنند. کارگردان هم مجبور می‌شود متن را چندباره بخواند، هی برگردد و روی دیالوگ‌ها فکر کند. من هم تلاشم را کردم و در نهایت فقط در صحنه‌ی آخر مجبور شدم دو خط توضیح بنویسم. ولی خب اینجا چون شما کارگردان نیستید و بنا نیست چنین کاری کنید، در طول متن هم اندکی توضیح صحنه افزوده‌ام.

نکته‌ی مهم دوم: بدیهی است این‌ها کلمات من نیستند! وجود هر کدامشان دلیل دارد و به خدا فکر نکنید من بی‌تربیتم.

پنجره

اشخاص:

رها
غزل
شکیبا
پناهی
زن همسایه


صحنه‌ی اول

اتاقی در یک خوابگاه دخترانه. صبح زود است، غزل روی تخت بالا نشسته است و سر در گوشی دارد. رها پشت میز نشسته و موهایش را اتو می‌کند. شکیبا روی تخت پایین خوابیده و پتو را روی سرش کشیده است.

غزل: ولنتاین مبارک.

رها: اشکال نداره.

غزل: اینستا انگار شمر حمله کرده.

رها: آدمو سگ بگیره، جو نگیره.

غزل: آره بابا. همه‌شون جوگیرن. اصلا هم اهمیت نمی‌دم. اصلا هم حسودیم نشده.

رها: بابا دیگه چار تا خرس و شکلات و مسخره‌بازی که حسودی نداره. اینا. من شکلات دارم. بیا پایین بخور.

شکیبا: جون.

غزل: فازتو نمی‌فهمم واقعا.

رها: باور کن اونجوری که فکر می‌کنی نیست.

غزل: تو مگه داشته‌ی؟

رها: می‌دونم بابا. همه دارن می‌گن. حالا یه روز می‌رسی به حرف من. رابطه چیه؟ همه‌ش استرس، توقع، بدبختی…

شکیبا: من که تا غزلو دارم دوست‌پسر نمی‌خوام.

غزل: (می‌نشیند.) چرا؟

شکیبا: (پتو را کنار می‌زند.) از دیشب تا حالا گاییدی‌مون با ولنتاین.

غزل: اه. خب زور داره دیگه. خدایی ما چی از پریچهر کم داریم؟

رها: پول.

پریا: چه ربطی داره؟

رها: (پوزخند می‌زند.) همه چی به پول ربط داره.

غزل: می‌گی الان داره چی کار می‌کنه؟

شکیبا: اونم کپیده به جون خودم، ساعت شش صبح…

غزل: آره ولی کجا؟…

شکیبا: …تو هم بکپ…

غزل: …تو بغل یار…

رها: واقعا فکر می‌کنی آدم خوشبختیه؟

غزل: نه گلم، من و تو خوشبختیم!

رها: از تو داغونه، غزل.

غزل: آخ ولی از رو خیلی سکسیه نه؟

شکیبا: وای آره از رو خیلی سکسیه.

رها: اصلا. مگه به مو سرخ کردنه؟

غزل: نه فقط که مو نیست، قیافه‌ش، ظاهرش، دماغش، قدش، اندامش، بالا، پایین اصلا… واقعا یه انسان کامله…

رها: ها؟

غزل: از نظر… بادی.

رها: عزیزم، بعضیا پیشونی دارن. گیریم پریچهر خوشگل، خب تو هم خوشگلی، ولی آیا پنج شش تا دوست‌پسر داری؟

غزل: من خوشگلم؟

شکیبا: پنج شش تا؟

رها: هنوز مطمئن نیستم ولی خب… کلا…

غزل: گفتی من چی؟

شکیبا: رها سر به سر این بچه نذار. زده بالا سر صبحی.

رها: آخه اون پریچهر واقعا… سکسی ندیدین شماها.

غزل: آره سکسی تویی با اون اتو موت… ول کن دیگه همون چهار تا نخو هم سوزوندی.

رها: تو چی کاره‌ای که هی گه منو می‌خوری؟

غزل: بده دلم می‌سوزه؟

رها: (مکث می‌کند.) جدی موهام بد شده؟

غزل: نه حالا در اون حد… ولی خب…

شکیبا: غزل، می‌خوابی یا بخوابونمت؟

غزل: اوه هانی. می‌خوای منو بخوابانی؟

شکیبا: آره عشقم. بپر پایین.

غزل: وای فکر کن الان یکی زنگ می‌زد همینو می‌گفت. عشقم بپر پایین، من دم نگهبانی‌ام.

شکیبا: چشاتو ببند، خوابشو ببین. من همیشه همین کارو می‌کنم.

غزل: می‌شه؟

شکیبا: تمرین می‌خواد.

غزل: تو می‌تونی؟

شکیبا: (غلتی می‌زند و پتو را روی سرش می‌کشد.) داره می‌شه…

غزل: نمی‌خوام. من دوست‌پسر واقعی می‌خواااا…

صدای در می‌آید.

رها: بفرمایید.

پناهی: دخترا… سلام. کی اینجا موش قرمزه؟

رها: جان؟

پناهی: نیومدم دعوا کنم بچه‌ها جون. خودتون بگین چی کار کردین. نمی‌گین؟ استغفرالله. خانم خودتون تشریف بیارین. من نمی‌دونم چی بگم. چطور بگم.

زن به سمت پنجره می‌رود.

همسایه: پس اینه اون پنجره.

غزل: خانم پناهی، می‌شه بگین چی شده؟

رها: دیگه داره بهم بر می‌خوره. مگه اومدین دزد بگیرین؟

همسایه: کم‌تر از دزد هم نیست. کجاست موقرمزه؟

شکیبا: والا الان موی قرمز مد شده. هر ننه‌قمری…

همسایه: نخیر. مال همین اتاقه. کوش؟

غزل: اِوا چرا تهمت می‌زنین خانم؟ پریچهر اینا وضعشون خو… نباید اسمشو…؟ (از تخت پایین می‌آید.)

رها: خانم دختر شما کدوم اتاقه؟

همسایه: من دختر ندارم خدا رو هزار مرتبه شکر. اگرم داشتم قطعا تو همچین جنده‌خونه‌هایی نمی‌فرستادمش.

پناهی:‌ چی می‌گی خانم؟ همینطور گازشو گرفتی می‌ری؟ من دخترامو مثل کف دستم می‌شناسم…

همسایه: واسه همین ولشون کردی برن وسط زندگیای مردم؟

پناهی: خانم شما عصبانی هستید، حق دارید. ولی احترام خودتونو نگه دارید لطفا. داشتم می‌گفتم، می‌شناسمشون. اگرم هزار سال یه بار خدای نکرده مشکلی رخ بده، دخترا خودشون میان، تعهد می‌دن،

همسایه: خب بعد چی می‌شه؟

پناهی: و بعد دیگه تکرار… کردنش… کم می‌شه… احتمالا.

همسایه: هه! همینطوری شل گرفتی که روز به روز دارن هارتر می‌شن. شماها چیو نگاه می‌کنین؟ اگه منتظر مدرکین، ایناهاش… این موهای قرمزو از این ور اون ور… از تو ماشین، از رو لباساش، از… (بغض می‌کند.) خانم. شوهر من اصلا اهل این حرفا نبود. بنده خدا غیر از سگ‌دو زدن دنبال یه لقمه نون…

پناهی: می‌دونم خانم. من خودم زنم. ولی خب دختره که… دیدی اینجا نیست. من می‌گم نکنه الکی داری اینقد خودتو اذیت می‌کنی. شاید همسایه‌ها اشتباه دیدن، یا…؟

رها: شوهرتون… چند سالشونه؟

همسایه: قیافه‌تو اونجور نکن دختر جون. ناجی پنجاه و سه سالشه، ولی قیافه‌ش انگار… خانم تعریف الکی نمی‌کنم، ولی شوهرم… قد و بالایی داره بیا و ببین… جوونیش از اون پسرای دخترکش بود… هنوزم…

غزل: پریچهر نوزده سالشه.

همسایه: خانم، می‌بینین چطو طرفداریشو می‌کنن؟‌ دستشون تو یه کاسه‌ست. از چند نفر پرسیده‌م. در و همسایه، مغازه‌ها…

پناهی: خانم محترم…

رها: (بلند می‌شود و روبروی همسایه می‌ایستد.) چی پرسیدین اون وقت؟ این که شوهرتون داره تو خلوتش چی کار می‌کنه؟

همسایه: رفت و آمد مشکوک… موی سرخ… این… این پنجره‌های کوفتی. همه‌شون همینا رو گفتن.

غزل: می‌شه ببینم؟ (کیسه‌ی حاوی موها را می‌گیرد.) اینا خیلی درازن که. موهای پریچهر اینقد نیست.

پناهی: شما اندازه گرفتی؟

غزل: خانم آخه شما که… رها این اندازه موهای پریچهره؟ نمی‌دونم واقعا…. آخه اون کل پسرای دانشگاه دنبالشن. برا چی باید بیاد…

پناهی: حالا که کارشو کرده. خوب هم کرده. اصلا از کجا معلوم… وایسا ببینم… اصلا نکنه خودتی؟ از این رنگ فانتزیا می‌زنی؟ من خودم آرایشگرما.

غزل: من؟ من رنگ موهامو دوست دارم.

شکیبا: خانم خودتونو خسته نکنین. پریچهر حالاحالاها نمیاد.

غزل: نه دیگه امروزو که میاد.

شکیبا: بابا برنامه اصلی واسه روز ولنتاینه. و شبش.

پناهی: پناه بر خدا از دست شماها. یه ذره مراعات جلو… شماره‌شو بده ببینم.

غزل: آخه…

پناهی: نمی‌دی؟ به درک. الان خودم زنگ می‌زنم خانم. نگران نباشید. لیستم همراهمه. آوردم… یک لحظه.

رها: الان… شوهرتون… خودش کجاست؟

همسایه:‌ من چه می‌دونم؟ اگه مثل قبل بود که همینجا تو این املاکی کوفتی نشسته بود با رفقاش حرف می‌زد. ولی حالا معلوم نیست از صبح کدوم گوری رفته. وای خانم حس می‌کنم به گوشش رسیده.

شکیبا: بهتر.

همسایه: از بس این همسایه‌ها فضول و دو به هم‌زنن. فهمیده، حالا فکریه چجور ماست‌مالیش کنه.

شکیبا: شما صبحونه خوردین؟

همسایه: چی می‌گی دختر جون؟ از دیشب که قشنگ ماشینو گشتم و مطمئن شدم… آبم از گلوم پایین نمی‌ره. دیگه سریع تا در باز شد اومدم…

شکیبا: خودتونو ناراحت نکنین حالا. الان یه املت مشتی می‌زنم، دور هم می‌خوریم، تا پریچهر هم بیاد ببینیم…

پناهی: جواب نمی‌ده. گفتین کی میاد؟

رها: فردا پس‌فردا دیگه.

همسایه:‌ خانم اصلا چی کار به دختره دارین؟ خدا می‌دونه این پنجره‌ها ستون چند تا خونواده رو لرزونده. شما باید مشکلو از ریشه حل کنین.

رها: یعنی چجوری؟

همسایه: چجوریشو دیگه خانم مدیرتون باید بگن.

غزل: ببخشین من نمی‌فهمم… یعنی شوهرتون از پنجره عاشق پریچهر شده؟ از این همه فاصله؟ از این بالا؟

همسایه: اولا که خونه‌ی ما هم دقیقا طبق دومه. دومندش شماها که نمی‌دونین چی کار می‌کرده.

غزل: چی کار می‌کرده؟

همسایه: بگو چی کار نمی‌کرده.

شکیبا: خانم این پنجره‌ها اصلا کامل باز نمی‌شه. فقط اینقدی که یه باد بیاد لباسامون خشک شه.

رها: دیگه دارم کلافه می‌شم.

شکیبا: اصلا الان چایی می‌ذارم براتون. اینقد حرص خوردین شاید توهم زدین… دور از جون.

همسایه: توهم چی بچه‌جون؟ همه‌شون دیده بودن. دختره هر روز می‌اومده لب پنجره… زلفای سرخشو می‌ریخته پایین… شونه می‌کرده و سیگار می‌کشیده.

غزل: اینجوری؟‌ خیلی سخته که. (سعی می‌کند حرف‌های زن را اجرا کند.)

شکیبا: آره کجکی واقعا سخته.

همسایه: حالا اگرم نمی‌ریخته پایین، به هر حال یه کاری می‌کرده دیگه. بعضیا پشت این شیشه‌ها چیزای بدترم دیدن.

غزل: چیا؟

همسایه: خانم مدیر، نکنه دختره کلا نیومد. من دست خالی از این خوابگاه نمی‌رم. حالا خود دانید.

پناهی: شما هر چی بگین حق دارین خانم.

رها: دیوونه‌خونه‌ست.

زن همسایه با حرص اتاق را ترک می‌کند.

پناهی: خودتون خواستین. خدا شاهده من جز خوب شما رو نمی‌خوام. ولی خودتون خواستین.

غزل: چی خواستیم؟

پناهی: درستتون می‌کنم.