و اما وی‌پی‌ان را روشن نموده و ببینید توضیح کل هفت پیکر و گنبد سیاه را در ده دقیقه!

این روزها هفت پیکر می‌خوانم. و هر چه جلوتر می‌روم، بیشتر متعجب می‌شوم. دوازده سال درس خواندیم و هر بار گفتند نظامی گفتیم بله بله ملخها! یک بار فکر نکردیم که اصلا این آقا چه گفته توی این ملخها بعد از هشت قرن هنوز مهم ‌است. نفهمیدیم پشت زبانی که امروز با آن حرف می‌زنیم، چه گنجینه‌ای هست که اینقدر حرصش را می‌خورند. حتی در باب نظام آموزشی هم که خواستیم یک جور متفاوت اظهار فضل کنیم، نگفتیم مثلا: «در این اندوه می‌پیچیم چون مار!» گفتیم «اسکول ساکس» و نفهمیدیم که در گم کردن ریشه‌ها هیچ فضلی نیست که بخواهد اظهار شود.

حالا گفتن ندارد ولی من سال‌ها فکر می‌کردم این مصرع «نیست بالاتر از سیاهی رنگ» که در شعر زاغ و کلاغ می‌خواندیم سروده حبیب یغمایی است.:) به خودم می‌گفتم عجب حرف پرمغزی زده ها! آن هم توی شعر کودک! بعد فهمیدم که خود شعر هم ترجمه بوده‌است. نه که بخواهم ارزش کار شاعر زیر سوال ببرم، ولی خب حتی مشخص نکرده‌بودند که این مصرع تضمین است. می‌فهمیم که از ادبیات معاصر می‌ترسید، از ادبیات کهن دیگر چرا؟

بگذریم. همین که من هم یک سال پیش هفت پیکر را خریدم و تازگی به سراغش رفتم، یعنی این که بیش از این غر نزنم سنگین‌تر است!

تحلیلی بر هفت پیکر؟

تحلیل نوشتن واقعا سخت است. آن هم هفت پیکر، یک اثر کهن چنان خفن! همیشه اینطور چیزها را توی قصه‌های خودم حل می‌کنم که رشته‌ی کلام از دستم در نرود. نمی‌دانم چقدر می‌توانم نظر شخصی بدهم یا کجاها باید حتما ارجاع داد، حرف‌هایم قاطی می‌شود و لحنم را گم می‌کنم. هزار تا نقد فیلم در پستو دارم (خب سه تا. اغراق شاعرانه بود:) که بعد ده پانزده ساعت وقت گذاشتن، آخرش حس کردم حرف خودم نیستند و بی‌خیالشان شدم.

 اما حالا دارم فکر می‌کنم که بازگو کردن حرف دیگران هم (به شیوه ای که شبیه حرف خودت به نظر بیاید!) مهارتی است که باید یاد گرفت. پس برای سومین بار نوشتن در باب هفت پیکر را شروع می‌کنم و قول می‌دهم که تا آخر امروز، جمعه، روز اول 2021 (هپی نیو یر راستی! 2020 که ساکد واقعا. آی هوپ ذیس وان ویل بی بتر:))‌ این پست را هوا کنم.

قصه چیست؟

اگر تا به حال نخوانده‌ایدش نگران تباه:) شدن داستان نباشید. تا با بیان نظامی نخوانید، اصل قصه دستتان نمی‌آید. هفت پیکر داستان زندگی بهرام است. همان بهرام معروف که به گورگیری می‌شناسیمش. داستان کنیزش را هم در کتاب‌های درسی خوانده‌ایم.

منتها در این کتاب قبل از این که برسیم به آن هفت تا پیکر قصه‌های دیگری هم هست. از به دنیا آمدن بهرام تا به دست آوردن تاج و تخت و چیزهای دیگر. یکی از جذاب‌ترین صحنه‌های کتاب، ساختن کاخ خورنق است که قبلا بارها تصویرش را دیده‌بودم، به عنوان یکی از آثار درخشان بهزاد. خوانده بودم که برای اولین بار بهزاد است که پیکره‌ها را به حرکت در می‌آورد. رنگ و انرژی به تصویر می‌بخشد و به آدم‌ها هویت می‌دهد. اما نمی‌دانستم که کاخ خورنق بخشی از هفت پیکر است. آنجا که نعمان که جای پدر بهرام است، کاخی برای او می‌سازد و بعد معمار آن را از بالای کاخ پرت می‌کند پایین تا کاخی بهتر از این نسازد! گویا بیضایی هم نمایشنامه‌ای در این باره دارد.

هفت پیکر کاخ خورنق بهرام نعمان بهزاد و نظامی!
سازندگان کاخ خورنق- بهزاد
اما چرا هفت پیکر؟

گویا در قسمتی از خورنق، هفت گنبد هست به هفت رنگ. در هر کدام یکی از زنان بهرام (یا نامزدان؟! نفهمیدم) با لباسی به رنگ گنبدش زندگی می‌کند. حالا بهرام خان قرار است هفت شب پیش هفت تا عیالشان که از هفت اقلیم دنیا آمده‌اند بمانند و هفت تا قصه بشنوند.

خوانده بودم که گنبد نماد آسمان یا به نوعی نماد ارتباط زمین و آسمان است. گمانم آن چهارگوشی که گنبد رویش می‌نشیند نماد زمین است و آن قوس خوشگلی که می‌رود بالا نماد عروج و جهان ملکوتی و این‌ها. عدد هفت هم که دیگر گفتن ندارد که چقدر مهم است. هفت آسمان، هفت تا درِ بهشت، هفت امشاسپند، هفت گناه کبیره، خود هفته، هفت سال خشکسالی و…. پس باید از همینجا حساب دستتان بیاید که تا چه حد پشت هر واژه حساب و کتاب هست و طرف الکی اسم خودش را نظامی نگذاشته.

خب. بیایید خیلی خلاصه (البته در حدی که از من وراج برمی‌آید) قصه را مروری کنیم. روز شنبه، بهرام وارد گنبد سیاه می‌شود. گویا شنبه نماد سیاره کیوان است و کیوان هم گویا قدیم‌ترها سیاه بوده. الان که من هر چه سرچ کردم توی همه‌ِ عکس‌ها سفید افتاده بود!

به هر حال، فصل گنبد سیاه اینطور شروع می‌شود که بهرام، روز را پیش عیال هندی سیاه‌پوش خوش می‌گذراند و شب که می‌شود از او قصه‌ای می‌خواهد. یاد هزار و یک شب افتادید؟ من هم. قشنگ است که قصه‌ها قرار است تکامل فکری بهرام را نشان بدهند، نه؟

زن، قصه را آغاز می‌کند:

در کودکی از خدمتکاران قصر ما زاهد زنی بود که سراپا سیاه می‌پوشید. از او دلیل این کار را پرسیدیم، گفت: من سا‌ل‌ها پیش کنیز پادشاه خوب و دادگری بودم که همیشه سیاه‌پوش بود. یک روز جرئت کردم و از او خواستم تا دلیل این کار را بگوید. بارها از او درخواست کردم و اصرار و التماس، تا بالاخره پاسخم داد.

گفت سالیان پیش مهمانی برایم آمده‌بود که کفش و دستار و جامه‌اش همه سیاه بود. سرّ سیاه‌پوشی این مرد برای همه سوال شده‌بود، اما او هیچ نمی‌گفت.

کردمش لابه‌های پنهانی
من عراقی و او خراسانی

بعد از خواهش فراوان بالاخره مهمان راضی شد. سرنخی داد و رفت.

گفت: «شهری است در ولایت چین      شهری آراسته چو خلد برین
مردمانی همه به صورت ماه                 همه چون ماه در پرند سیاه
نام آن شهر، شهر مدهوشان                 تعزیت‌نامه‌ی سیه‌پوشان
هر که زان شهر باده‌نوش کند،              آن سوادش سیاه‌پوش کند.»
قصه‌گو رفت و قصه ناپیدا                   بیم آن بد که من شوم شیدا

خلاصه ملک برای این که به قول خودش شیدا نشود، همه چیز را ول می‌کند، می‌رود تا شهر مدهوشان را پیدا کند و بفهمد چرا همه سیاه‌پوشند. (حالا چند ماه هم خودتان مملکت را بگردانید دیگر. شلوغش می‌کنند.)

در شهر مدهوشان

ملک تا یکسال در شهر حیران است تا اینکه با آزاده مرد قصابی آشنا می‌شود. با او دوست می‌شود و کلی هدیه‌ی گرانقیمت هم به او می‌دهد و وقتی مرد قصاب می‌پرسد این کارها برای چیست،‌ ملک بالاخره سوالش را می‌پرسد.

مرد قصاب کاین سخن بشنید،               گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیده‌دلان                دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت: «پرسیدی آنچه نیست صواب        دهمت آنچنانکه هست جواب»
شب، چو عنبر فشاند بر کافور،              گشت مردم ز راه مردم دور،
گفت: «وقت است کانچه می‌خواهی        یابی از حسب حالش آگاهی
خیز تا بر تو راز بگشایم                     صورت نانموده بنمایم»

یا جد هیچکاک. تعلیق را داشتید؟

می‌گویند نظامی از حیث قدرت داستان‌پردازی با شکسپیر مقایسه می‌شود. این همه رفتیم و هنوز به اصل قصه نرسیده‌ایم. حالا تازه شب شده و قصاب دارد پادشاه را می‌برد که با چشم خودش راز را دریابد.

قصاب، ملک را به خرابه‌ای می‌برد و در سبدی می‌نشاندش. بعد سحر و جادویی می‌کند، سبد پرنده می‌شود و می‌رود به هوا.

پادشاه مدتی بین زمین و هوا می‌ماند. ریسمان‌هایی سخت دور گردنش پیچیده، نه راه پیش دارد و نه راه پس. تا این که ناگهان پرنده‌ای اندازه‌ی یک کوه می‌رسد. پادشاه فکر می‌کند شاید این پرنده بتواند نجاتش دهد. پای پرنده را می‌گیرد و بعد پرنده می‌بردش به دنیایی دیگر. یک باغ رویایی پر از پری و حوری و تصاویر شگفت‌انگیز این‌ها که باید خود کتاب را بخوانید تا بفهمید چه می‌گویم.

ملکه‌ی پری‌ها، پری پری‌ها، یا یک همچون کسی! که ترکتاز نام دارد، می‌فهمد که یک موجود خاکی به قلمرواش آمده‌است. ملک با دیدن ترکناز ذوق‌زده می‌شود و خاک درگه او را می‌بوسد. ملکه می‌گوید بیا کنار من بنشین و جای تو آنجا نیست. ملک می‌گوید که نه! من خاکی را چه به شما؟ تخت بلقیس جای دیوان نیست…. ملکه هم به او می‌گوید که اینقدر خودت را چس نکن دیگر. ملک بر تخت می‌نشیند و حسابی تحویلش می گیرند.

شب می‌رسد و ملک که پیش خودش خیال‌ها کرده بوسه‌ای از پری می‌خواهد. پری هم هزار بوسه‌اش می‌دهد، اما می‌گوید که امشب را بیش از این مخواه و به بوسه قانع باش.

بیست و نه شب می‌گذرد و پادشاه هر شب را تا صبح با یک پری می‌گذارند ولی فکر ترکتاز از سرش بیرون نمی‌رود و لحظه‌شماری می‌کند برای رسیدن به او. شب سی‌ام بالاخره طاقتش طاق می‌شود و می‌رود به پری می‌گوید که من دیگر طاقت صبر ندارم و تو را امشب می‌خواهم.
دل و جانی و هوش و بینایی!         بی تو چون باشدم شکیبایی؟!

خطای تراژیک!

پری می‌گوید باشد همین یک شب را صبر کن و فردا به من می‌رسی دیگر. اما پادشاه که لابد به ناز کردن زن‌ها عادت نداشته یکهو دیگر امان از کف می‌دهد و ترکتازبانو را در آغوش می‌گیرد و پرروبازی در می‌آورد. او هم می‌گوید باشد. چشمت را ببند تا من قبا بگشایم و بعد از آن توام. ملک چشم می‌بندد و وقتی باز می‌کند خود را باز در سبد می‌بیند.

هیچکس گرد من نه از زن و مرد           مونسم آه گرم و بادی سرد…

قصاب می‌گویدش که من هزار بار هم این قصه را برایت تعریف می‌کردم، تو باور نمی‌کردی. طفلکی ملک برمی‌گردد به شهر خودش و از حسرت و دلتنگی تا همیشه سیاه می‌پوشد.
کنیزک هم با شنیدن داستان تحت تاثیر قرار می‌گیرد و همین راه را پیش می‌گیرد:

من، که بودم دِرَم‌خریده‌ی او،         برگزیدم همان گزیده‌ی او
با سکندر ز بهر آب حیات            رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه             چتر سلطان از آن کنند سیاه
از جوانی بود سیه‌موئی                وز سیاهی بود جوان‌روئی
به سیاهی بصر جهان بیند            چِرگِنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی،        کی سزاوار مهد ماه شدی؟
هفت رنگ است زیر هفت اورنگ    نیست بالاتر از سیاهی رنگ

این که خواندیم، گنبد اول بود. هفت پیکر را از زوایای مختلف بررسی کرده‌اند، مثلا از نگاه نجومی یا آنطور که استادمان می‌گفت با الگوی سفر قهرمان جوزف کمپل که یک همچنین چیزی است:

الگوی تصویری سفر قهرمان جوزف کمپل

اینجا می‌توانید بیشتر بخوانید. کمپل می‌گوید که این الگو در خیلی از اسطوره‌ها و افسانه‌های کهن دیده می‌شود. نه این که همه آن‌ها دقیقا همه‌ این مراحل را داشته‌باشند اما به شکلی از این الگو پیروی می‌کنند.

چطور باید هفت پیکر را ببینیم؟

اگر خیلی بخواهیم ریز بشویم، (چنان که برای برادرم تعریف کردم و خیلی ریز شد) برایمان این سوال ایجاد می‌شود آیا زنان شهر مدهوشان، وقتی می‌رفتند بالا پری‌های مرد می‌دیدند؟! من که گفتم بله لابد. ولی واقعا به خودم باشد ترجیح می‌دهم همان پری‌های زن را ببینم.:)

پریان گردن گلفت!

این لحن مردانه قصه‌های کهن را هم دیگر باید بپذیریم. بیخودی هم قضیه را دینی نکنید که در همه ادیان و ملت‌ها کمتر یا بیشتر این موضوع هست. حتی خدابانوهای یونان هم با خدایان قابل مقایسه نیستند. حالا هر چقدر هم بگوییم ایران باستان ال و بل که خیلی دوست دارم باور کنم ولی واقعا بعید است.  

اما این دلیل نمی‌شود که مثل بعضی‌ها هفت پیکر را تماما قصه‌ی عیش و نوش و زن‌بارگی بدانیم و این همه پیچیدگی و ظرافت را نادیده بگیریم. پس بیایید برگردیم، در کوچه پس کوچه‌های هفت پیکر بچرخیم و کیف کنیم از این همه انسجام.

خیلی دوست داشتم بلد بودم و خودم همه‌ی این‌ها را در می‌آوردم ولی خوب ناگزیرم از این که بگویم از اینجا به بعد حرف‌هایم یا از گفته‌های استادمان است یا از چیزهایی که پراکنده خوانده‌ام مثل این‌.‌ البته درستیِ نظریاتش را نمی‌توانم تضمین ‌کنم هرچند اصلا فکر نمی‌کنم در این وادی‌ها بشود چیزی را اثبات کرد. اما جالب بودنش را (اگر اهمیتی دارد:) تضمین می‌کنم.

از اول شروع کنیم

قصه گنبد سیاه در روز اول هفته اتفاق می افتد. می‌دانیم که عدد یک نماد وحدت و توحید و این‌هاست. عددی که در شکل ظاهری‌اش هم صعود دارد. این کشیدگی به آنجا می‌رسد که حتی در خیلی از زبان‌ها، خدا دارای حرف آ هست: خدا، الله، شیوا، برهما، گاد…

هفته پیش سر کلاس ارتباطات استاد داشت می‌گفت کلمه‌ها فقط بر اساس قرارداد شکل گرفته‌اند و به خاطر همین نماد هستند. من گیر داده بودم که نخیر چرا مادر در همه زبان ها میم دارد؟ یا مثلا کلمه زمخت میتواند معنی لطیف بدهد؟ اصلا خ کلا زمخت است. گفت خب سنگ هم زمخت است ولی خ ندارد. گفتم سنگ زمخت نیست که اتفاقا صاف و براق است ولی پوست درخت زمخت است! خلاصه رسید به جایی که گفت الان میخواهی دانه دانه کل کلمات زبان فارسی را مثال بزنی؟ استثناءها را ول کنید لطفا!

ولی من واقعا نمی‌توانم قبول کنم. زبان که الکی الکی به وجود نیامده. البته این را هم بگویم که پیرو حرف دوستمان گوگل ترنزلیت، در چینی برای یک، یک خط افقی می‌کشند و برای دو دوتا و برای سه سه تا. ولی خب، می‌شود توی بحث نمادشناسی اینقدر بچه‌بازی درنیاورید و فحوای کلام را بگیرید؟

همان استاد ارتباطات یک عالمه درباره خز شدن بحث نشانه‌شناسی و دال و مدلول و این‌ها صحبت کرد و من به عمرم اصلا همچین چیزهایی نشنیده بودم. تازه دارم می‌فهمم این که از هر چیزی کلی معنی در میاورند چه کار جالبی است! حالا بگذارید تا جوانیم امتحانش کنیم، بعدا به کوچکترها گیر می‌دهیم.

کشف سرنخ‌ها

از آن طرف، سیاه هم رنگ راز است. همان که بالاتر از او نیست و هر رنگی را می‌پوشاند. یونگ، سیاه را نماد ناخوداگاه می‌داند؛ زیر اقیانوس، همانجایی که کوه یخ پنهان است. مامن آن چیزهایی که می‌دانی‌ اما نمی‌دانی که می‌دانی. پس کیوان و آغاز و سیاهی و راز بی‌دلیل کنار هم ننشسته‌اند. قدم اول سفر، شناخت تاریکی‌های درون است.

تصویر نقاشی گنبد سیاه هفت پیکر
گنبد سیاه هفت پیکر

حتی شاید قصاب هم ارتباطی با مفهوم قربانی داشته‌باشد. این که شاه باید از خیلی چیزها بگذرد، اعتبار و عمر و باورهای خودش را قربانی کند، صبر پیشه کند تا به رشد و کمال برسد. از طرف دیگر هم ملک می گوید:

مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی

یعنی خود قصاب هم قربانی لطف پادشاه شد وگرنه به این راحتی، این راز مگو را آشکار نمی‌کرد.

خلاصه که نظامی قصه‌پرداز فوق‌العاده‌ای است، عرفان می‌داند و یک پا دانشمند است و خیلی چیزهای دیگر که هنوز دارد کشف می‌شود. اما این وسط یک چیزی هست که کمتر گفته می‌شود؛ این که نظامی شاعر است!

قصه شاعری

چند وقت پیش که مصاحبه ناصر حریری با شاملو را می‌خواندم، (اینجا کمی نوشته‌ام.) حرف‌هایش تا مدت‌ها در ذهنم مانده‌بود. واقعا شاملو را جدای از آن شعرهای ناب، با همان صدای دورگه و یک دانه ترجمه شازده کوچولو می‌توانستم خیلی دوست بدارم، اگر اینقدر نظریه‌های الکی از خودش در نمی‌کرد. سر قضیه موسیقی ایرانی، آیدایشان گفته بود که آن روز حالش خوب نبوده و قرص‌هایش را نخورده بوده. پناه بر خدا. داری می‌روی توی آمریکا درباره هنر و ادب ایران حرف بزنی، قرصت را بخور مرد!

بله. تاخته بود که عطار و نظامی و امثالهم قصه خوب می‌گویند اما شاعر نیستند. این‌ها چون فرم نثر پذیرفته نبوده، مجبور شده‌اند قصه‌هاشان را به نظم در آورند.

اینطور که در ذهنم مانده، فرم رمان به معنی امروزی از قرن هفده شکل گرفته است. قبل از آن هر چه قصه هست یا حالت منظوم دارد مثل اشعار و حماسه‌ها و یا در خدمت نمایش است. در ایران هم تا قبل از قاجار به ندرت نثری می‌بینیم که داستان صرف باشد. البته متون پهلوی هست که فکر کنم اکثرا سینه به سینه نقل می‌شده اما آن‌ها هم بیشتر حکم مطالب دینی را داشته‌اند. خلاصه که نمی‌دانم چرا، ولی گویا همینطور است كه شاملو مي‌گويد. حالا چیزی که نمی‌فهمم این است که چرا وقتی شعری روایی شد، فکر می‌کنیم از شعریت افتاده؟

حالا که نظامی می‌خوانم، بیشتر و بیشتر از آن حرف تعجب می‌کنم. یادم هست در جلسه دفاع خوارزمی خودم را کشتم با مثال و توضیح که به خدا شعر داستانی هم یک مدل شعر است، نه لزوما داستان منظوم. گفتند بله مرسی و بگذریم.

این را نگاه:

من خام از زیادت اندیشی      به کمی اوفتادم از بیشی

یا:

آمدند آن سریر بنهادند         حله بستند و حلقه بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان        در بر افکنده زلف مشک‌فشان

اصلا بزرگ‌ترین معشوقه‌های ادب فارسی، آفریده‌ی نظامی‌اند. بی‌بیان شاعرانه می‌شود چنین ماندگار شد؟ همین یک بیت را داشته‌ باشید از صحنه‌ی مرگ شیرین:

بر آمد ابری از دریای اندوه           فروبارید سیلی کوه تا کوه

فقط تصویر کن! ابری از دریا، دریای اندوه، بلند می‌شود و باران هم نه، سیل می‌بارد، از کوه تا کوه! تصاویر روشن، ایجاز، بیان نرم و روان. دیگر چه لازم است برای شعر شدن؟

نمایش قصه

از طرف دیگر، گمانم دارم یاد می‌گیرم نمایشی نگاه کنم. چقدر در این قصه کلمات جان‌دار و تصاویر، روشن و مفاهیم، پویاست. عجیب است که تازه دارم می‌فهمم نمایش چیست و چقدر دوستش دارم. نمی‌دانم تا الان چه می‌دانستم و چطور تا اینجا آمده‌ام!

برایم عجیب است که هفت پیکر با این همه ظرفیت، اینقدر کم اجرا شده است. کمی سرچ کردم و عکس چند اجرا را دیدم. همینطور فیلم کوتاهی از یک اجرا. همیشه به خودم می‌گفتم لابد هیچ چیز نمی‌فهمی که از همه‌ی تئاترها خوشت می‌آید و الکی ذوق‌زده می‌شوی. این یکی را که دیدم و اصلا خوشم نیامد، یک جورهایی خوشحال شدم.:) به نظرم با وجود آن همه هزینه و تشکیلات، واقعا ضعیف از آب در آمده بود. طراحی لباس‌ها که تکراری و زشت، و صحنه خیلی واضح بود! می‌فهمید چه می گویم؟ حس افسانه و اسطوره نداشت. البته نمی‌دانم. شاید هم اشتباه از من است که اجراهای واقعی را با ایده‌های خام و مبهم و بی‌نظیر خودم مقایسه می‌کنم.

خب. حالا خوب است بروم سراغ گنبد زرد. اما نمی‌روم. اصلا طاقت سراغ چیزی رفتن ندارم. نورها، رنگ‌ها و کلمات در ذهنم می‌رقصند. فوران ایده‌ها؟‌ بله ولی اصلا به اندازه‌ی اسمش جذاب نیست. یک هفته است که کاملا افسار از دستم در رفته. این چند روز نه چیزی خواندم، نه چیزی نوشتم. عین خیالم نیست که یکشنبه دو تا امتحان خیلی سخت دارم. فقط دوست دارم تا آخر دنیا راه بروم، با خودم حرف بزنم و خیال ببافم. واقعیت که دیگر دارد حالم را به هم می‌زند.

تا بَرَد نامه را کبوتر شاد،
برِ آن کس که او رسد فریاد!


(ربط خاصی نداشت. گفتم با شعر تمام کنم:)