شاید در اوایل قرن چهاردهم نیاز به قهرمانی جدید حس میشد که «آرش» از حواشی کتابهای تاریخی سر بر آورد و این چنین محبوب شد. اوستا و کتابهای مشابه مختصری از کمانگیری که مرزها را مشخص کرد، سخن گفتهاند. در شاهنامه هم دو سه باری نام آرش را میبینیم اما اشارهی مستقیمی به کمانگیر بودن او نمیشود. آنچه امروزه از آرش میشناسیم برمیگردد به کتاب «داستانهای ایران باستان» که احسان یارشاطر در سال ۳۶ منتشر کرده بود. بعدها بسیاری، روایتهای خودشان را از آرش نوشتند اما در این میان آرشی که سیاوش کسرایی خلق کرد از همه ماندگارتر شد. در واکنش به همین اثر بود که بهرام بیضایی هم نسخهی خودش از آرش را نوشت؛ نسخهای که از جهانبینی کاملا متفاوتی میآمد.
کسرایی چپگرای سرسختی بود و اشعارش را هم در خدمت همین ایدئولوژی به کار میگرفت. او در شعر بلند آرش، تغییر چندانی در اصل اسطوره نداد. تنها به بار دراماتیک آن افزود تا با بیانی ساده و شیرین، لزوم پرورش و پرستش یک قهرمان جدید را به مردم یادآوری کند؛ مردمی که پس از کودتای سال ۳۲ ناامیدتر از همیشه بودند.
در تفاوت این دو همین بس که نسخهی کسرایی شعر است و به شعار نزدیک است و نسخهی بیضایی نمایشنامه، یا به قول خودش «برخوانی». آرش کسرایی هیچ تلاشی نمیکند که تیپ نباشد. بیعمق، بیخطا و حتی بیگذشته است. او خود را «فرزند رنج و کار» میداند و چیزی نیست جز نجاتدهندهای که از میان «خلق» (نه حتی مردم) به معنای حقیقی کلمه بیرون داده میشود!
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
ـ «منم آرش!»
آرش بیضایی اما از سر ناچاری تیر میاندازد. کمانگیر واقعی کیست؟ میگویند یک قهرمان فرار کرده و قهرمان دیگر به سپاه دشمن پیوسته است. معلوم نیست عاقبت تیر چه شود، و عاقبت قهرمان نیز. پس برای تیراندازی، چه کسی بهتر از رعیتی بینوا که چیزی نیست جز پیکی بین قدرتها؟
جهان کسرایی ساده است. نگاه او همان نگاهی است که جنگی را «دفاع مقدس» مینامد و حق انتخابی برای قهرمان آن جنگ باقی نمیگذارد. در اینجا مرز بین خوب و بد، زندگی و مرگ و قهرمان و ضد قهرمان به وضوح مشخص است و از این رو، جایی برای تردید باقی نمیماند: فدا میشوم تا آرمانم بماند. تمام. کاش هملت بینوا با این آرش آشنا بود.
آرش بیضایی اما هر سو تحت فشار است و در چنین شرایطی است که مجبور به تیراندازی میشود.
«اگر نیندازی، سرور ما آن بزرگ تو را نزد دوستانت میفرستد. دست بسته، باژگونه از خری، تنچاک از تازیانهها و میگوید این بود که پیمان نکرد این بود. (پس در آرش مینگرد تیز) آیا دوستانت این را به تو میبخشند؟»
آیا این یکی هم را هم میتوان قهرمان دانست؟ اصلا قهرمانان چه کسی است؟ اگر بخواهیم نگاه اسطورهای را پیش بگیریم باید به شاهنامه و کتابهای مشابه نگاه کنیم؛ جایی که قهرمانی هرگز منحصر به عمل قهرمانانه نیست. نژاد و طبقه بیشترین تاثیر را در شرافت فرد دارند. تنها قهرمان رعیتزده کاوهی آهنگر است که آن هم پس از سرنگون کردن ضحاک، خودش شاه نمیشود، بلکه زمینه را برای شاه شدن فریدون فراهم میکند. چنین خاص بودن کاوه است که در میان عوام او را از فریدون هم مشهورتر میکند.
البته که ما این را ترجیح میدهیم. ما دوست داریم که قهرمان از جنس خودمان باشد و صدای ما را به قدرتها برساند. تنها تفاوت آرش کسرایی با نمونهی اسطورهای هم همین است. این بار قهرمان کاملا از میان توده برخاسته است و بناست همان توده را نجات دهد. آرش بیضایی اما قشر خاصی را هدف نگرفته، کسی هم از او حمایت نمیکند، او کوچکتر است و هدف بزرگتری هم بر دوشش نهادهاند.
تیر کسرایی پس از نیمروز بر درخت گردویی فرود میآید. مرز روشن میشود و خلق سربلند. تیر بیضایی اما هرگز بر زمین نمینشیند. شاید باید بدانیم بیضایی مسیر آزادی و آزادگی همواره ادامه دارد. تیر میتواند بارها پرتاب شود، بنشیند، بشکند، دست به دست شود و برگردد و جلو برود. این ماییم که نباید چشم از آن برداریم. دلمان بخواهد یا نخواهد، شخصیت اصلی تیر است نه آرش. حال آن که کسرایی حرف دیگری میزند.
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
در این روایت، طبیعتا آرش فداکار در یادها میماند و الگوی آیندگان میشود. اما هر چه سعی میکنم علاقهام نسبت به بیضایی را در این مقایسه دخیل نکنم نمیتوانم. بخش طنزآمیز روایت بیضایی آن است که آنچه در یادها میماند اساسا از اصل ماجرا متفاوت است. در پایان آنچه میماند پیکر هومان پهلوان است که کسی نمانده تا قصهی خیانتش را باز گوید. ستوربان فداشده را هم هیچ کس نمیشناسد.
«البرز… در پای خود مردان را مینگرد، که زائیده میشوند و زائیده میشوند. و باز میبیند که میمیرند و میمیرند. و او – البرز بلند– چه بسیار با گردش خوردشید و زایش مرد اشگ فشانده است. تنها اوست که نیک میداند زندگی مردان یک، دو، هزار، ناچیز است و هر چیز دیگر از آن ناچیزتر.»
میگویند انسان مدرن باید از مرگ بترسد. به باور او هر چه هست زندگی است و زندگی محدود و کوتاه و گذراست. این است که به گمانم پیش از هر فدا شدنی باید جواب این سوال را بدهیم: آیا قهرمان در حال فرار از رنج زندگی است؟ آیا به نام و نشان و پاداش خود میاندیشد؟ و یا آن که میمیرد تا زندگی پابرجا بماند؟
به نظرم تفاوت اصلی دو اثر این است که آرش کسرایی عملا تا لحظهی مرگ عمل قهرمانانهای انجام نداده است، اما آرش بیضایی دارای اراده است و از این رو با زیستنش قهرمان میشود. حال در این میان مردمان امروز این سرزمین کدام قهرمان را ترجیح میدهند؟ این است که آینده را نشان میدهد.
https://virgool.io/@Ts7n/thelastfiction-uppppbpwlgjr
خوشحال میشم نظرتون رو بدونم
من انیمیشن رو ندیدهم.
فقط یه نکتهی مهم اینه که تو اقتباس نمیشه گفت اصل داستان خیلی خوب بوده، تو چرا عوضش کردی. اصلا اساس اقتباس اینه که بر اساس جهانبینی اقتباسگر و زمان و مکان موجود بازسازی بشه. وگرنه که میشه کپی.
در کل به نظرم یه سری نقدهاتون رو میشه وارد دونست، ولی این نثر با این شکل بیان رو نمیتونم چندان جدی بگیرم.
ممنون که صریح بودین
پاکش کردین؟
آره ، روی لحن نوشتنم باید بیشتر کار کنم.