من آمدم.
– سلام
از این جا به بعد کمی غیرعادی شدم. شبیه تصورهایی که آدم پیش خودش میکند. گامهای خیلی استوار و صدای شدیدا رسا و لبخندهای مکش مرگ ما. فقط قلبم بود که دوباره جو فضای جدید گرفتهبودش و داشت هی در جای خودش معلق میزد. کاغذها را تحویل دادم و نشستم.
طبق معمول اسم یزد را که دیدند گفتند عهههه و من طبق معمول پیش خودم فکر کردم که چراااا؟ ولی نگفتم و یک جوری که انگار خیلی عادی است که یزد غیرعادی باشد، با لبخند سرم را تکان دادم.
اسمهایشان را نگاه کردم. الان هر کاری میکنم اسم سمت چپی را یادم نمیآید. حتی نمیتوانم بگویم که وسطش خ داشت یا وزنش مفعل زاده بود. اما سمت راستی، میترای خودمان بود! یا در واقع خانم دکتر میترا علویطلب. پارسال هم همین مانتو تنش بود. اولین کسی بود که پارسال در آن یک هفته سر کلاسش رفتم. هفت پیکر درس میداد و عاشق نظامی بود. من ذوق کردهبودم: اینجا شعر میخوانند ولی مثل معلمهای ادبیات با بیرحمی دل و رودهی شعر را بیرون نمیریزند.
کلاسش که تمام شد، با چند تا از بچهها حرف زدم و بعد منتظر کلاس بعدی شدم.
– دخترم این همون کلاس قبلیه فقط بچهها عوض شدن.
– میدونم. اشکالی نداره.
– احسنت عجب علاقهای.
البته به شما میگویم که هدف اصلیام این بود که در طول کلاس با دانشجوهای بیشتری حرف بزنم. ولی خب نه که آن کلاس را دوست نداشتهباشم. روز بعد که داشتم توی کتابفروشیها میگشتم و از فروشندههای درسی و غیردرسی، یکی در میان سراغ «در میان کوچهای بیانتها»ی شاملو و «درک عمومی هنر» رضا عباسی را میگرفتم و البته هیچ کدامش هم پیدا نشد، یک هفت پیکر کوچولوی مامانی دیدم و خریدم.
بله خلاصه که لحظهی اول میترا اینها را در ذهنم تداعی کرد. هرچند فکر نکنم من چیزی در ذهن او تداعی کردهباشم. اما به نظرم آمد که دارد با من حال میکند.
– خب با لهجهی یزدی دربارهی فعالیتهای هنریت توضیح بده.
خب انگار نظرم اشتباه بود. این چه کاری است آخر؟ یزدی حرف زدن جلوی کسی که یزدی بلد نیست مثل شکنجه میماند. صدرا بلد نیست. تقصیر خودش که نیست، حرف زدن را از مربی مهد کودکش یاد گرفته. یعنی حالا قرار بود نمره کم کنند؟! نمیدانم ولی بعدا شنیدم که یکی از بچهها را حسابی اذیت کردهاند که دقیقا چرا یزدی بلد نیستی.
چارهای نبود. «چی چی بگم؟»
از کلاس گویندگی در راهنمایی شروع کردم تا رسیدم به موسیقی و بعد هم هنرستان. کمی میترسیدم که بپرسند که این همه کار کردی چرا تا به حال کلاس تئاتر نرفتی؟ چون خودم چند ماه است که دارم این سوال را از خودم میپرسم و هنوز منتظر جوابم. دلیل اول این بود که نمیدانم، دلیل دوم این بود که اگر میگفتم، میگفتند که جو تئاتر خیلی جلف و خطرناک است، دلیل سوم هم این که شاید میترسیدم فضای تئاتر یزد بچهبازی باشد در حالی که خودش فکر میکند خیلی هم خفن است. (و اکنون من به شما میگویم که دقیقا همینطور است.) اما خب، دومی از همه بهتر بود. از خانواده مایه گذاشتم.
– … بله دیگه البته سالها بهم اجازه نمیدادن برم کلاس موسیقی و تئاتر چون میگفتند فضای خوبی نداره و اینها ولی دیگه بالاخره با اصرار به موسیقی راضی شدن ولی به تئاتر نه.
اینجای قصه که میرسد مامان میگوید: «پناه بر خدا! ما کی نذاشتیم بری موسیقی؟»
– یادت نیست؟ چهار سال اصرار کردم.
– بیخود. من میگفتم تو که موسیقی سنتی دوست نداری برا چی میخوای سه تار یاد بگیری؟
– نخیرم دوازده سالگی که دیگه دوست داشتم. بعدم اصراری به ساز سنتی نبود، میتونستم بگپایپ یاد بگیرم! اینم دیگه قضیه بشقابای مربعیه که قبول نمیکنی؟
وارد بحث بشقابها نمیشوم چون پایانی ندارد. اما همینقدر برایتان میگویم که هفت هشت سال پیش ما رفتیم میبد که ظرف سفالی بخریم. در ناحیهی بشقاب غذاخوری، چهارتا دایرهای و دو تا مربعی خریدیم. سالها گذشت و به مرور هر شش تا بشقاب دانه به دانه شکستند و بعد؟! چند سال پیش من یکهو دلم برای مربعیها تنگ شد و داشتم دلتنگیام را ابراز می کردم که مامانخانم بالکل وجود آنها را انکار کرد. حالا هر چه میگویی مامانجان، درست نیست، ما نان و نمک اینها را خوردهایم، این طور نگو، مگر یک ذره از موضعش کوتاه میآید؟ بابا که به غذایش هم نگاه نمیکند چه برسد به بشقاب. صدرا هم که آن موقع بچه بود. من ماندهام و یک مامان آلزایمروی دیکتاتور.
و بعد گفت چرا عکس آن نمیآری؟
جواب دادم آزادگان تهیدستند
بیخیال. میگفتم. خردهفرمایشها تازه شروع شدهبود.
– Now tell me about your lifestyle in English.
– My… lifestyle…
– yes
– sure…
قلبم حالا دیگر افسار پاره کردهبود ولی عضلات صورتم برای خودشان خوش بودند. لبخند میزدم و دستهایم را تکان میدادم و سعی میکردم زیاد شمرده حرف نزنم که اگر اشتباهی کردم توی چشم نزند. آن یک دفعه را که فاکتور بگیریم، دفعهی اولم بود داشتم جلوی کسی غیر از آینه انگلیسی حرف میزدم. تمام که شد پرسیدند: «قضیهی فرانسه چیه؟» خندیدم و گفتم که سه هفته است شروع کردهم. اگر میگفت فرانسوی حرف بزن دیگر وقتش بود که یک چشمی بچرخانم و بگویم مسخره کردید؟! که خب نگفت و من هم نگفتم. البته میتوانستم چند تا جمله بگویمها.
ژو سویی سغا. ژم لیغ. ژم لَ شوکولات.
من سارا هستم، خواندن و شکلات را دوست دارم.
مختصر و مفید.
– خب شما مشخصه اهل قلم هستی و کلمات رو میشناسی. خط خوبی هم داری انگار. مشخصه که اهل هنری. ممنون که بالاخره رو درست نوشتی… دانشجوی ارشد اومد برا من نوشته بلخره. باورتون میشه آقای مناتساکاریان؟ (چه دلیلی وجود دارد که فامیل طرف مناتساکاریان نباشد؟ این هم یک احتمال است دیگر.)
بعد کمی با هم دیگر متاسف شدند تا این که آقای مناتساکاریان (واقعا بهش میآیدها!) سوال تیپیکال مصاحبه را پرسید: «نمایشنامه جدیدا چی خوندی؟»
– یزدی بگم؟!
خندید: «نه دیگه همون فارسی معمولی.»
پارسال این سوال را که پرسیدند، اشاره کردم به فرمم که دستشان بود با یک نگاهی که: «کوری؟» ولی بعدها فهمیدم اینها مدلشان این است که چیزی را که دارند میبینند میپرسند.
وقتی آمدم جواب بدهم تازه متوجه نکتهی ظریفی شدم. هیچ نویسندهای نبود که ازش چند تا کار خواندهباشم. همینطوری از هر کسی یکی خواندهبودم. به جز شکسپیر و کمی تا قسمتی بیضایی. گفتم: «خب شکسپیر خوندم. (عجب!)… از ایرانیها هم… کارای بیضایی رو دوست داشتم.»
– خب چی خوندی؟
– مرگ یزدگرد، شب هزار و یکم و یه نمایشم دیدم، مجلس ضربت زدن…
– خب
– چیزی که برام جالب بود این بود که زن توی آثار بیضایی خیلی قوی تصویر میشه.
(مشتاق شد.)
– محکمه، کنش داره و…
– کنش یعنی چی؟
– یعنی مثلا تو کارای تهمینه میلانی زنا همش یه موجودات بدبختیان که مردا بهشون ظلم میکنن و اینا هم منتظرن یکی بیاد دادشونو از جامعه مردسالار بگیره. ولی زنای بیضایی خودشون برای تغییر شرایط خودشون تلاش میکنن، از خودشون اراده دارن و حتی میبینیم که شخصیت مرد داستانو هم وادار به تغییر…
– خیلی هم عالی. رمان میخونی؟
– بله… آخرین رمانی که خوندم خاستگاه بود. از دن براون.
– دن براون… شما میشناسین؟
میترا گفت: «یه چیزایی شنیدم»
– خب ادامه بده
– تعریف کنم؟
– نه. دیگه چی خوندی؟
– قبلش جز از کل رو خوندم.
و خیلی دوست داشتم و فلان و فلان.
– واقعا جز از کل عالیه. من این کتابو با صدای بهرام ابراهیمی شنیدم.
میترا گفت: «اینا بعضیاشون خیلی بد میخونن. من صد سال تنهایی رو گوش میدادم، اصلا اسما رو اشتباه تلفظ میکرد. واقعا مایه تاسف بود.»
– «آخ گفتید…»
در اینجا بود که مکالمهای بس جذاب و کشدار بین میترا و مناتساکاریان در گرفت. من شروع کردم به پشت چشم نازک کردن و آه کشیدن تا شاید معذب شوند ولی فایدهای نداشت. (جالب این که این متود تا حالا یک بار هم جواب نداده.)
خودم را انداختم وسط: «اتفاقا منم دیروز یه ویدیو دیدم کتاب معرفی میکرد میگفت 1984 اثر جورج اوِرُل.» هارهارهار. برگشتیم به بحث.
میترا گفت: «برای من جالبه که اینقدر همه چیزت منظمه. این روحیه رو از کجا گرفتی؟»
– منظورتون چیه؟
– اینطور همه چیز رو توی فرم مرتب نوشتی، دستهبندی کردی، رزومهت اینقدر دقیقه، شعرهات رو کتابچه کردی…
خندهام گرفت. یادم آمد دفعهی اول که بابا رزومهام را برایم ویرایش میکرد، من هی میگفتم باباجان اینها هنری هستند. لزومی ندارد که این چهار تا مورد را به شاخه و رده و راسته و گونه تقسیم کنی. و او جملهی تاریخیاش را تکرار میکرد: «آدم باید همیشه استاندارد عمل کنه.»
بعد کمی دربارهی پدر و مادرم حرف زدم و انگار میترا خوشش آمد. فکرش را هم نمیکردم همچین چیزی ازم بپرسند. آخر کار وقتی داشتم میرفتم به خودم بگویم به خیر گذشت، مناتساکاریان پرسید خواهر داری؟ نه، برادر دارم.
– فرض کن میخوای به برادرت زنگ بزنی، بهش بگی بچهش به دنیا اومده.
(من خندیدم.)
– خب حالا احتمالا برادرت کوچیکتر از خودته ولی تو فرض کن بزرگه. روی اون کاغذی که کنارته گفتوگو رو بنویس. این تمرینی بود که آقای چرمشیر سر کلاس میداد.
بعد شروع کردند به آرام حرف زدن با همدیگر. میدانستم که چرمشیر از خفنهای رزوگار است و نباید توی دلم بهش فحش بدهم. ولی هر چه فکر میکردم نمیفهمیدم چه نکتهای در این خبر دادن وجود دارد که تمرین بهیادماندنی کلاس شده؟ خب بالاخره بچه قرار بوده امروز یا فردا یا پس فردا به دنیا بیاید دیگر. کافی است زنگ بزنم و بغض کنم. یه کلمه هم نمیخواهد. چه رسد به دیالوگ.
سی ثانیهای به کاغذ خیره شدم و هیچ چیزی به ذهنم نرسید. کاغذ باطله خواستم. مناتساکاریان گفت: «همونجا بنویس، ما کاغذو نمیبینیم. خودت میخونی برامون.»
داشت خوب پیش میرفتها، از دست این مناتساکاریان. من فقط یک ساعت باید بنویسم تا دستم گرم شود. چهار تا خط، آن هم دیالوگ، آن هم زیر این نگاه سنگین…
فیلمهندیام خیلی جذاب از آب درآمد. نه تنها بچه دو هفته زودتر آمدهبود، بلکه بچه نبود و بچهها بودند! گویا توی سونوگرافی معلوم نشدهبود. اوج خلاقیت و طنز من هم این بود که وقتی میگفت «مگه دو هفته دیگه نبود؟»، میگفتم «ببخشید الان بهشون میگم برگردن سر موقع بیان.»
سعی کردم یک جوری بخوانمش که انگار از نظر خودم چرند خالص نیست. سرم را که آوردم بالا، ریدیِ خاصی در نگاه مناتساکاریان دیدم. ولی سعی کردم خودم را درگیرش نکنم. «توی مصاحبه اگر احساس کردی چیزی رو بلد نیستی سعی کن روی چیزهایی که بلدی تمرکز کنی.» خود میترا پارسال بهم گفتهبود.
میترا گفت: «مرسی. امیدوارم تئوری رو هم خوب دادهباشی با این همه علاقه ای که داری.» مناتساکاریان هم از پشت ماسک لبخند گرمی زد و سرش را طوری تکان داد که انگار «نگران نباش. همه میرینند.» من که کلی حرف آماده کرده بودم دربارهی اصفهان بزنم گفتم: «دربارهی پارسالم نگم؟» نمیدانم چرا حس میکردم میترا میفهمد چه میگویم، هرچند مطمئن بودم مرا نشناختهاست. گفت: «نه دیگه فکر میکنم همینهایی که گفتی به اندازه کافی اقناعکننده بود. ایشالا توی دانشگاه ببینیمت.»
از اتاق که بیرون آمدم، نسیمی وزید و موهای دو سانتیام در باد پیچید، نورآمد روی من و تماشاچیان از دو طرف جیغ زدند. جلو آمدم، عینک آفتابیام را دادم پایین و خواستم رو به دوربین بگویم: «آیم دان.»، که یکهو دوربین چرخید سمت راست، نور به حالت مزخرف معمولیاش در آمد، تماشاچیها ساکت شدند و سر و صدای مزخرف سالن دوباره برقرار شد. یادم آمد که باید بروم با آقای صدتومنبده مذاکره کنم برای بازیگری.
ساعت هنوز نه و نیم بود. چقدر جالب! اگر فقط همین ادبیات بود الان همه چیز تمام شدهبود. میتوانستم بروم بیرون، توی کتابفروشیها بچرخم و مثل آن روز که قبلا هم گفتهام، بستنی نسکافهای بخرم و یک کتاب از مارک منسون و بنشینم کف کتابخانه اندر تفکر. ولی به جای «یعنی واقعا برم کتابدرسی بخرم برگردم خونه درس بخونم کنکور تئوری بدم کنکور عملی بدم منتظر اعلام نتایج بمونم؟»، به این فکر کنم که «خب، همهی این کارا رو کردم. نهار چی بخورم؟»
ولی هنوز راه درازی بود تا آن مرحله.
رفتم کنار باجهی رفع نقص. این بار یک نفر دیگر هم بود. کارم را برایش توضیح دادم. به رفیقش گفت: «اینو زنگ زدی بپرسی؟»
– جواب نداد که.
– آقا دوباره بزن بپرس بیچارهها صد تومن پیاده نشن.
این را که گفت ژست پولدارمآبانهام یکهو پرید، دارم دارم از دهنم افتاد و با اشتیاق تایید کردم که من قبلا دویست تومن دادهام و این صد تومن واقعا زور است. خیلی زور. درخواست شدیدا رسمی و زمخت و ترسناکی نوشتم و تنها بازماندهی عکسهای سه در چهار قشنگم را هم ضمیمهاش کردم. پولی ندادم و کارت بازیگری بعد از کلی کاغذبازی مسخره صادر شد. «حالا برو بشین تا بگن یه بازیگری بیاد.»
همان ثانیه: «همه بازیگریها بیان.»
دوباره وارد سالن شدم و نشستم و این بار خیلی خیلی طول کشید. به خصوص که دیگر فرمی هم نداشتم که پر کنم. چند بار دستشویی رفتم و توی راهرو بیصدا دیالوگهایم را فریاد زدم. دیگر مطمئن بودم که متنم را حفظم. بعد دوباره آمدم و نشستم و هی آب خوردم و سعی کردم هر وقت یکی از دانشجوها رد میشود با شدت بیشتری فیگور آهکشی و پشت چشم نازککنیام را اجرا کنم تا شاید کمی سرعت بگیرند. (حالا هی مسخره کنید. اگر استمرار داشتهباشی به نتیجه میرسد.) فقط چرا به ذهنم نرسید چهار تا عکس درست حسابی از همه مراحل بگیرم که هم آنجا کمی وقت بکشم و هم اینجا قدری خطای دید ایجاد شود و درازگوییها را بپوشاند؟!
روی گوشی نقد پلکان از اکبر رادی باز بود. فکر کنم این یکی را با این که خواندهبودم آخرش در فرم ننوشتم. از بس نماد و چیزهای خوب دیگر داشت که من نفهمیدهبودم. حالا هم دیگر حوصلهی نقدخواندن نداشتم. دستم را گذاشتم زیر چانه و از «چقدر خفن است این اکبر،» رفتم به «یعنی میشود من هم…؟». میدانستم این تنها کاری است که میتواند برای دو ساعت طاقتفرسا سرم را گرم کند.
گذشت و گذشت. دیگر نمیشد صبر کرد. یکی در سرم داشت جیرجیر میکرد: «قانون یه در میون یادته؟ اگه شنبه خوب بود، یکشنبه بده، اگه راهنمایی بد بود، دبیرستان خوبه، اگه ادبیات خوب پیش رفت، بازیگری بد میشه.» دیگر داشتم دیوانه میشدم. بلند شدم و شروع کردم جلوی پردهها راه رفتن. عجب سالن درازی بود. چقدر آدم تویش بود! یکی اصرار میکرد: «من باید تو باکس اولی بیفتم، این دختره گفت اونا مهربونن» آن یکی میترسید: «اصلا منو بذارین نفر آخر. چه عجلهایه؟» از لای پرده یکی را دیدم که جلوی داورها رقص عجیبغریبی میکرد. مثل سوسک سم خوردهای که دارد آخرین جفتکهای زندگیاش را میپراند. آن طرف یکی که به سمت خروجی میرفت، با اعتمادبهنفس ویژهای داد زد: «خداحافظ بچهها. امیدوارم همهتونو سر کلاس ببینم.»
یکی از دانشجوها آمد سمتم.
– ببین به خدا من دیگه دارم دیوونه میشم اصـــلا نمیتونم رو صندلی…
– خواستم بگم اگه آمادهای برو داخل.
– معلومه که آمادهم!
حسم عجیب بود. بیشتر حس پایان بود تا شروع. تا چند دقیقهی دیگر همه چیز تمام میشد. همه چیز! پرده را کنار زدم و وارد شدم. جو این اتاق فرق داشت. شاید چون میز داورها در طول اتاق بود. فاصله کمتر و حس و حال صمیمیتر.
سمت چپی را میشناختم. خب البته نه در حدی که اسمش را بدانم.(: ولی مطمئن بودم اینقدر معروف هست که وقتی دارم قصه را تعریف میکنم پزش را بدهم. سمت راستی هم از بقیه داورها جوانتر و شنگولتر میزد. نشستم که شروع کنیم و اینجا بود که قانون یکدرمیان کار خودش را شروع کرد.
– خب خانم سارای درهمی… چقدم گرون شدین شما تازگیا… فرمتون کدومه؟
– همونه دیگه. مگه چند تا فرم داریم؟
– خب اینجا که ما چیزی نمیبینیم.
– دست شماست دیگه. همون که… نیست؟!
ادامه در قسمت سوم
سارای درهمی عزیز امروز کارت ورود به جلسه رو گرفتم و فردا آزمونمه پس امیییدوارم تا قبل از اون بخونی کامنتمو 🙂 الف های همیشه گناه دار. پایین کارت نوشته هرگونه وسیله ی الکترونیکی ممنوعه ، جدا اینطوریه ؟ یا طبق عادت نوشتن یعنی گوشی نبرم ؟ یا جایی هست اونجا تحویل بگیرن؟ فرمم رو نمیتونم از روی گوشی پر کنم ؟ یعنی میخوام بدونم برای شماهم نوشته بوده؟
ببخشید دیر دیدم.:(
نه من که دو دفعهای که رفتم هیچ بازرسیای انجام ندادن و هر چیزی داشتیم با خودمون بردیم.
یادم نیست واقعا. کارتش رو هم نگه نداشتم. ولی خیلی خیلی بعیده همچنین قانونی گذاشته باشن.
[…] از هفت قصهی هفت همسرِ بهرام در هفت پیکر است. من که اگر میترا خانم نبود، اصلا با قصه آشنا نمیشدم. و راستش اگر یوتیوب […]
[…] همین که خودم هم چنان که گفتم یک سال پیش هفت پیکر را خریدم و تا به حال نخواندهبودمش […]
خیلی از خوندن متن هاتون لذت میبرم 🌱
حس میکنم دوستم داره برام تعریف میکنه 😀😂
راهی هست که بتونم باهاتون در ارتباط باشم و چند تا سوال درمورد کنکور بپرسم ؟
چه خوب! مرسی🌱
بله لطفا زیر این پست بنویسید که بقیه هم بتونن بخونن:)
سلام
وقتتون بخیر
رفیعی هستم
هیچ راه ارتباطی با شما توی این وبلاگ ندیدم
برای گویندگی اگر تمایل به همکاری دارید با شماره 09131519592 تماس بگیرید
ممنون
فقط خواستم یادآوری کنم که اون چشم نازک کردن و آه کشیدن تو تولدت، اونشب که خونتون بودیم، جواب داده بود.
😂 آره یه کم دیر البته.
سلاااام……بی تردید هدفت رو خیلی نمی شناسم…اما می دونم منو به شدت مشتاق روزی کردی که بتونم طعم متفاوت و زیبای هستی را در قلم آزاد و بی پروای تو احساس کنم……
سلااااام
ممنون از اطمینانتون😍
بیچشم و روی نمکدون شکن! حقته آه بکشم سوسک شی!
مادرم
میدونم که ته دلت حقیقت رو میدونی.
امان از غرور کاذب.