من که توی این چیزها وارد نیستم اما انگار یک قانونی هست که میگوید هیچ وقت از یک کنکوری سوال نکن. فکر کنم نظر خودم هم تا چند روز پیش همین بود. اما همین قدر بگویم که به محض این که از جلسه بیرون آمدم، بعد از چند ثانیه که آفتاب داغ مرداد روی پوستم پخش شد و سرمای سالن را در لحظهای محو کرد، و دیدم انگار کسی دنبالم نیامده و خود را بیگوشی و بییار و بیکار یافتم، شروع کردم به حرف زدن با مشاورم و تشریح تک تک سوالها.
وقتی عمومیها را تقریبا بدون کمبود وقت از سر گذراندم، فکرش را نمیکردم که سر تخصصیها وقت کم بیاید. تا ثانیهی آخر، حتی چند ثانیه بعد داشتم لبهایم را روی هم فشار میدادم و به خودم میگفتم: سعی کن بفهمی! داری میفهمی! سال قبل وقتی روی یک درک مطلب مسخره درباره زرافهها کلید کردهبودم و دلم نمیآمد بروم سراغ سوالات آسانتر، یک دفعه دفترچه عمومی را از زیر دستم کشیدند و من نتوانستم بگویم: خانمجان مگر دعوا داری؟ بیا مشکلت را بگو متمدنانه حلش کنیم.
امسال هم تنها نگرانیام همین بود. که وقتی با قلبی تپان و چشمی لرزان از گردن زرافه آویزانم، زنک بیاید و در کسری از ثانیه پرتم کند پایین و من داد بزنم ای گستاخ! تو هم لابد معلم مدرسهای! این بود که روز قبل توی یوتیوب یک مدیتیشن قبل از امتحان پیدا کردم و خودم را در سالن تصور کردم و نشستم به مراقبه. بازدمهای بلند. کشدار و کشدارتر. آرامش را به ریههای خود دعوت کنید و هوای مرده را بیرون برانید. ذهن شما اقیانوسی ژرف است و افکار چرت و پرت اضطرابآور تنها روی سطح آن شناورند. به حال خود رهایشان کنید. به همه کارهایی که کردهبودم فکر کردم و به این که واقعا امسال حسرتی ندارم. به جز یک چیز که الان دارم به آن فکر میکنم، اگر کتاب تست خواص را مرور کردهبودم میتوانستم حدود سی درصد بزنم که فوقالعاده بود. ولی خب سیزده چه کم از سی دارد؟ بله، هفده درصد ناقابل!
کار کرد. مدیتشن قشنگ دریایی کار کرد و استرس امتحان که هیچ، استرسِ “نکند استرس بگیرم” و استرس “نکند استرس بگیرم که دارم استرس میگیرم” را هم نداشتم. نتوانستم همهی سوالات را دو بار بخوانم ولی قسمتهای مهم را دو بار خواندم و توانستم با دستان خودم دفترچه را به خانم آرام و متمدن تحویل دهم. البته برای این که پایان قصه زیاد غمگین نشود همینجا بگویم که عربی از سال قبل کمتر شد و زبان هم همینطور. اما میگفتند ادبیات سخت بوده و اگر این را قبول کنیم درصد من قابل قبول است. البته تعداد غلطهایم را به مشاورم نخواهم گفت که جیغ خواهد کشید. اما این را نمیفهمم، درست است که سوال تاریخ ادبیات به شکل عجیبی طرح شدهبود، ولی بقیه سوالها چرا سختتر از قبل محسوب میشد؟ و چرا برعکس، هر درسی که به نظر من سخت است برای همه آسان مینمایاند؟!
دارم فکر میکنم اگر هفت هشت ماه درس نمیخواندم و فقط یک ماه فشرده با سرعتی نجومی، عمومی تمرین میکردم، احتمالا نتیجه بهتر از سال قبل میشد. مشاور روز پیش فقط روی یک چیز تاکید کردهبود: برای شخص تو این که حالت خوب باشد، خیلی تاثیر دارد. کما این که به او نگفتم من که زبان سال قبل را 78 زدهبودم، چند روز پیش، قبل از آزمون آنلاین و در میان اضطراب کارهای بیپایان رفتم سراغ عمومیهای نود و هشت، و زبان شد 69 درصد!
“کنکوریِ کرهاسب، حال خودت را بچسب”
سارا درهمی
شب قبل دو تا از عمومیهای سال قبل را زدهبودم. چرا قبلا این کار را نکردهبودم؟ نمیدانم. خب منابع کنکور هنر بیپایان است و یک روز هم که به نشستن و خشم گرفتن بر مسئولان تعویق کنکور گذشتهبود و اصلا همین است که هست. ولم کن ببینم.
عصر، دوست روزهای اصفهانم پیام دادهبود. نوشتهبود بهت دعا میکنم. لبخندی روی صورتم پهن شد و یکهو انگار از نزدیک دیده باشمش رفتم توی حال و هوای آن روزها. نفیسه که کرمانی بود به جای “برای” میگفت “به”.
یادم هست توی سلف داشتیم قرمهسبزی میخوردیم. من قرمهسبزی دوست نداشتم اما از بقیهی غذاهای افتضاح سلف بهتر بود. یادم نیست دربارهی چه حرف میزدیم. چون من حرف نمیزدم. یعنی میزدم، با خودم. که یکدفعه یکی از سوالهای توی ذهنم با صدای بلند تکرار شد. “سارا حالا میخوای چیکار کنی؟” به نظرم خودخواهانه میآمد که مدام دربارهی مسائل مربوط به من که برای بقیه اصلا مطرح نبود حرف بزنیم. اما نمیدانم، شاید دوستی گاهی یعنی همین. نفیسه یک آشنا به من جور کرد که از او پرس و جو کنم و مائده دربارهی مصاحبه راهنماییام کرد. و آخر سر وقتی حس میکردم دارم وسط ملغمهای از سوالات بیپایان و ترس و تنهایی و حسرت و قرمهسبزی گیج میخورم و به هیچ جا قرار نیست برسم، محدثه گفت:” سارا تو تصمیمتو گرفتهی. حواست هست؟”
همهی فکرهای خوب و قشنگ یک طرف، فرا رسیدن بزرگترین مهمانی نه ماه گذشته هم یک طرف. در این مدت بیشتر از سه چهار بار، بیرون نرفتهام و بقیهاش هفتهای یک بار خانهی مادربزرگ بودهاست. بعد از این هم گمان نمیکنم برنامه تغییری کند مگر این که تئاترها دوباره به راه شوند. به هر حال خیلی ذوقزده بودم. دارم میرم بیرون!
لباسهایم را آماده کردهبودم. قطعا میتوانم دلیل شال سر کردنم را توضیح بدهم اما کفش پاشنهبلند مسئلهای شخصی بود که امیدوار بودم زیاد توجه جلب نکند. 🙂 رفتم موهایم را شستم و سشوار زدم. چند بار جهتش را عوض کردم تا چتری جای خودش را پیدا کند.
“فردا احتمالا فاطمه را میبینم. همکلاسیام. آن وقت اگر مقنعه نپوشم و چتریهایم را به صورت سیخسیخ درآورم، فاطمه میگوید: موهاتو کوتاه کردی! و من میگویم آره! و بعد هر دو دستهایمان را میگیریم جلوی ماسکهایمان و میگوییم واااای!”
یک بار دیگر کتاب مواد مصالح را دوره کردم. مرور خیلی سریع. چه کار جالبی است! کاش زودتر یاد گرفتهبودم. البته نمیدانستم که به دردم نخواهد خورد.
مشاورم زنگ زد. از صدایش معلوم بود که خیلی خسته است و باید به شصت هفتاد نفر زنگ بزند و یک سری حرفهای فرمالیته را تکرار کند. مثل همیشه حرفهایش را طولانی نکرد و فقط تکرار کرد که استرس نداشتهباش. من هم دیگر بحث نکردم که آیا این مسخرهترین و استرسزاترین جملهی دنیا نیست؟! چه کسی میتواند احساساتش را با چند تا جملهی امری مدیریت کند. لابد سارا. همان دختربچهای که گاهی وقتها مینشیند یک گوشه و زل میزند به دیوار و یکدفعه اشکهایش جاری میشود و آنقدر زار میزند تا سرش گیج برود.
گفتم آزمونهایم زیاد خوب نبود. گفت آزمون آنلاین است، بچهها تقلب میکنند. خیالم داشت راحت میشد تا زمانی که گفت توی کنکور هم تقلب میشود. خودم شنیدم امشب یک نفر سوالها را خریده.
چند دقیقهای توی شوک بودم. بعد سعی کردم ذهنم را از این قضیه منحرف کنم. چند تا پیام مهربانانه از یاران را جواب دادم و ساعت ده و ربع بود که رفتم بخوابم. یک نفر میگفت رتبه یک هم باشی شب قبل کنکور خوابت نمیبرد. عجب! بعضیها وارد این وادی که میشوند اعتمادبنفس عجیب و غریبی پیدا میکنند. بعد هم حرفهای مسخرهی خودشان را باور میکنند.
خیلی خسته بودم و به استرس هم فکر نمیکردم. اما یک ریز داشتم توی ذهنم مینوشتم. لحظه به لحظه. انگار که خیلی اهمیت دارد مثلا. به خودم الکی قول دادم که فردا از ظهر تا شب یک ریز بنویسم. هرچند آن طرفتر تابلویی توی ذهنم زدهبودم که میگفت ما تا جمعه و حتی شنبه از هر گونه فعالیتی که نیاز به دقت و تمرکز داشتهباشد معذوریم. به همین دلیل ذهنم از ور ور باز نمیایستاد. این چنین من برای این وبلاگ مایه میگذارم! حالا هی قدر ندانید.
فکر کنم بیشتر از یک ساعت شد: مرور امروز و برنامهریزی برای فردا و انواع و اقسام مدیتیشن و صدای شرشر و نفس و خمیازه و البته تق تق کردن هندزفری روی میز و بیدار شدن بابا و… بالاخره خوابم برد. خب انگار بیراه هم نمیگفتند. ولی به خدا من استرس نداشتم!
صبح به زور چند لقمه صبحانه خوردم. همیشه همین ساعت بیدار میشدم اما دیر صبحانه میخوردم. مامان با چند برش انبه پیش آمد… عجب پیشنهادی! چسبید. لباس پوشیدم و دو تا ماسک زدم برای هنگام ورود. از آن کارهایی که میکنی تا مامانها بیخیال برشمردن آمار و ترسیدن و لرزیدن و “اصلا نمیخواد کنکور بدی” بشوند. دور از چشم بقیه رفتم سراغ خلاصههای خواص. هفتهی پیش یک ساعت اینها را از سوالات سنجش پیدا کردهبودم و اگر مرور نمیکردم کارم هدر میرفت. سریع خواندم و سعی کردم هزاران صدا را در ذهنم نادیده بگیرم که میگفتند: این دیگر چه کاریست! مشاور عزیزم میگفت تا آخر تلاش کنید و البته نمیدانم یک ساعت قبل از کنکور را هم در نظر داشت یا نه ولی به هر حال چه خوش میگفت و اصلا هر کس حرف مشاورش را گوش نکند خر است. به خصوص که… بله یک سوال از همین خلاصههایی که صبح خواندهبودم آمد. (اشک در چشمانش جمع میشود و پوزخندی به توصیههای همگانی قبل از کنکور میزند.)
بابا میگوید به هر حال امسال دیگر چیزی نداری که حسرتش را بخوری، نتیجه اصلا مهم نیست. بعضی حرفها را آدم چهارصد بار میشنود ولی باز هم شنیدنش خوب است. آرامم. تا زمانی که نزدیک میشویم و بابا تصمیم دارد هر چیزی که توی ماشینش اضافی است بچپاند توی جیبهای من. باباجان، شکار شیر که نمیروم، کنکور یک فرایند نشستنکیِ مغزی است. برای چه باید بند ماسکم پاره شود؟ آن هم هر دو تایش؟!
رسیدهایم دم حوزه و هنوز ولکن سیستم “کار از محکمکاری عیب نمیکندِ” خودش نیست. بیست و چهار تا مداد چه کارت دارد؟ تو کار خودت را بکن. یک بسته ماسک که جایی نمیگیرد. سه چهار تا قوطی ژل ضدعفونیکننده، هفت هشت ده تا پاکن، یک کیف کوچک فوریتهای پزشکی، یک کپسول آتشنشانیِ جمع و جور، یک جلیقهی نجات تاشو و یک کلاه ضدگلولهی سبک شد “خیلی”؟ همه را میگذاری روی زمین و راحت امتحانت را میدهی.
مداد اضافی نداریم اما بالاخره ژل ضدعفونی را برمیدارم و دو تا ماسک توی جیبم میگذارم تا با کشمشهای تو جیب که نمیدانم از کجا پیدایشان شده محشور شوند. به نظرم واقعا احمقانه میآید اما از استدلال کردن برای بابا آسانتر است.
بچهها دور هم ایستادهاند و حرف میزنند. بعضا بدون ماسک. فاطمه را نمیبینم. برای یکی از دوازدهمیها دست تکان میدهم و از نمیدانم نرده بود یا پرده یا یک چیزی به هر حال رد میشوم. روی زمین دایرههای قرمز کشیدهاند که رویش بایستیم. یک نفر تبسنج دارد و یک نفر با دستگاه همه را میگردد. هیچ تماسی با کسی ندارند. نگاهی به بچهها و خانوادهها میاندازم و مادربزرگ درونم میگوید: “عجب آخرالزمونی شده.” کمی اشک توی چشمهایم جمع میشود و پشت سرم را نگاه میکنم. بله. مادربزرگ درون مامان هم دارد همین را میگوید. با شدتی بیشتر.
کسی که دم در شناسنامهام را میبیند، سلام میکند و حالم را میپرسد. عجب! فهمید که من دختر بابایم هستم که همانا رییس او باشد. بدون این که دستم را بگیرد یک جوری مرا با خودش میکشد که تا به خودم بجنبم میبینم روی صندلی نشستهام و دارم میگویم: بله بله همینه. بعد هم به جلبتوجهکنترین شکل ممکن میگوید: چیزی لازم داشتی بگو خب؟ بند و بساطم را میچینم و متوجه میشوم که درب و داغانترین صندلی ممکن تا شعاع خیلیمتری به من رسیدهاست. جای پا ندارد. بفرما. کفش پاشنهبلند به درد خورد. و روی دسته را ببین! شیارهایی به قدمت تاریخ که لرزه بر اندام هر مدادی میاندازند. انگار باید با اتود بنویسم.
توی سالن نشستن عذاب الیم است. بعد از تجربهی سال قبل که نشستهبودم و رفتهبودم توی فکر و وقتی گفتند شروع کنید هنوز از فکر درنیامدهبودم، تصمیم گرفتم که امسال دیرتر بیایم و بعد هم بروم کنار صندلی یکی از بچهها تمام مدت بایستم و حرف بزنم. هه! چه خیالاتی!
نفرو روبرویی مانتوی گلگلی پوشیدهاست. به نظرم زیادی بیحرکت است و هر لحظه سرش را در سیصد و شصت درجه نمیچرخاند تا ببیند آشنایی پیدا میکند یا نه. خرمایی میخورم و ساعت را نگاه میکنم. هنوز چهل و پنج دقیقه مانده. گلگلی بالاخره سرش را کمی میچرخاند. شیلد زده و ماسک بنفشش را میبینم که همانا در تمام سالن یگانه است. و بعد مژه هایش را و… فاطمه!
– سارا! تو آسمونا دنبالت میگشتم، پشت سرم پیدات کردم!
یادم میآید که سال قبل هم ریحانه کنار دستم نشستهبود. جالب استها! از پشت ماسک و از آن فاصله به سختی حرف هم را میشنویم اما به هر صورت سشوار زدنم هدر نمیرود و تازه کمی هم جوگیر میشوم و پشت موهایم را هم نشان میدهم. مکالمه به پایان میرسد و حوصلهسررفتگی و یکجانشستگی دوباره برمیگردد. یکهو میفهمم که همه آب دارند و من نه. اینقدر سریع مرا آورد اینجا که یادم رفت پذیرایی بردارم. میروم از دم در آب و بیسکوییت (برای صدرا) و کیسه برمیدارم و برمیگردم. همه چیز را سر جای خودش میگذارم و شالم را مرتب میکنم و نفس عمیق میکشم و نفر پشت سرم را نگاه میکنم. (کیمیا. فامیلش یادم نیست. یکی از بچههای رشته انیمیشن هنرستان که شبیه سرندیپیتی است.) بعد کمی آب میخورم و مانتویم را صاف میکنم. اههه اهم. حالا ساعت هشت و ربع است. ماسکم را برمیدارم تا هوایی تازه کنم. میدانم که با این کار عملا دارم بقیهی ماسکزدنهایم را هدر میدهم ولی خب این کاری است که دوست دارم بکنم و میکنم. منتظر میشوم تا دخترک خوشصدایی که پشت میکروفون هر کلمهای را سه بار اشتباه میخواند داد بزند: “آن دختری که چتریهای زیبایی دارد و شال و کفش پاشنهدار پوشیده، ماسکش را نزده! بگیریدش!” ولی وقتی میبینم کسی توجهی نمیکند، میفهمم که هر چه هست مربوط به سلامتی خود آدم است. عجب! خب به نظر من واقعا لازم نیست. اما بعد فکرهای جدیدی در سرم میچرخند. ببین خب بقیه که نمیدانند. اینقدر خانم مراقب بالای سرم ضایعبازی درآورده که الان همه فکر میکنند من سفارششده یا یک چیزی توی این مایهها هستم. یا شاید فکر کنند من همان کسی هستم که دیشب سوالها را خریده. یا اصلا شاید یک حباب نامرئی ضدکرونا دورم کشیدهاند که میلیاردها دلار هزینه میبرد. پس چرا صندلیام اینقدر خراب است؟ روشن است. برای این که توجه جلب نکنم. فکر کنم خودم هم باورم میشود چون دوباره ماسک را میگذارم و سعی میکنم خیلی عادی باشم. بعد ایدهی جدیدی به ذهنم میرسد. ببین عزیزم الان وقت برای دستشویی رفتن نیست و اصلا اگر هم بخوای… بله بله خیلی هم هست.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره بلند میشوم و میروم دم در. میگویند برگرد و کاغذ روی میزت را برایمان بیاور. با خوشحالی میروم و تازه میفهمم قضیه چیست. خب بدنجان چرا حرفت را واضح نمیزنی؟ بگو میخواهم راه بروم. شمارهام را مینویسند و در آن مکان بهشتی که همانا دستشویی باشد به رویم گشوده میشود. هممم! چه تمیز و لاکچری و خوشبو. گوییا از آغاز خلقت تو اولین بشری هستی که در آن پا میگذاری. خیلی هم عالی. ولی دیگر رویم نمیشود که جلوی آینه موهایم را درست کنم و میدوم به سمت صندلیام.
فکر کنم از اینجا به بعد بود که دیگر چیزی را به خاطر نمیآورم. 🙂 به جز این که نمیتوانستم پلاستیک روی سوالات را باز کنم و هی به خودم میگفتم باید یک راه منطقی داشتهباشد ولی آخرش با ناخن سوراخش کردم که تجربهای بود بس زمخت و دون شانِ یک هنرمند. همین که باز شد دیدم آن بالا راه کاملا سرراستی دارد. بگذار ببینم… بله پارسال هم همین اتفاق افتاد. :/
زمان گذشت و همه چیز عادی بود تا ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه. که دخترک گفت پنج دقیقه مانده و به خودم گفتم وای انگار او هم میداند! و بعد قلبم با سرعتی سرسامآور شروع به تپیدن کرد. سر چند تا سوال احمقانه گیر کردهبودم که راه حل سادهای داشتند ولی جواب به دست نمیآمد. به زور تا ته دفترچه را برای بار دوم رفتم ولی چند سوال طولانی جاماندند. بعد هم آنقدر قدرت استدلالم سر سوالهای شکدار تاریخ هنر، استفاده شدهبود که سه چهار تا سوال خیلی سادهی خواص را نزدم. به خودم میگفتم: شکدار میزنیم، ولی با استراتژی، با دلیل! خلاصه در هفت هشت ساعت آینده که یک ریز داشتم با مشاورم در خیال حرف میزدم نتوانستم بگویم که آخرش این ریاضی و ترسیم سخت بود یا نه. ولی بعد توی سایت دیدم که همه گفتهبودند ریاضی و ترسیم به شدت آسان بوده. خب متشکرم چون درصد من از سال قبل کمتر میشود.
در خانه را که باز کردم صدرا پرید بغلم و وقتی گفتم برو من کرونایی هستم! گفت برو بابا. چیزی که معمولا برعکس اتفاق میافتاد. بعد هم کیسهام را گرفت تا ببیند چیز بدردبخوری پیدا میکند یا نه.
توی ماشین بابا داشت با تلفن حرف میزد. چیزی نپرسید. انگار از قیافهام فهمیدهبود اوضاع چطور است. توی خانه بالاخره لابلای حرفهایم به این نتیجه رسیدم که “مهم نیست حالا. حداقل از پارسال که بهتر میشم” و منتظر شدم تا بقیه بگویند خسته نباشی بعد از دو سال. آن وقت بابا که انتظار این حرف را نداشت سرش را آورد بالا و گفت: واقعا؟! خیل خب پس حله دیگه. همین که این پیغام به مغزم مخابره شد، مثل بچهای که بر عروسک زشت بدقوارهاش عاشق است، یکهو برداشت گفت حالا اصلا از کجا معلوم بهتر از پارسال بشوی؟ شاید سه رقمی شدی. و نگرانیاش را محکمتر چسبید.
عصر با احساس عجیبی که اصلا شبیه رهایی نبود نشستهبودم پای یک فیلم کمدی مسخره که یکهو چیزهایی یادم آمد. به نظر من کنکور امسال خیلی آسانتر از سال قبل بود. به جز درسهایی که وقتم را بلعید. و البته خواص که اگر مشاورم نگفتهبود خودش آن همه درس خوانده و بعد هم فقط دو تا خواص زده و آدم توی کنکور ریسک نمیکند و نزن فرزندم نزن، به پیر به پیغمبر به هر چیزی که میپرستی قسمت میدهم که یک ذره شک اگر داشتی مثل دفعهی قبل نکن و چهل و هشت تا غلط نزن، چهار تا سوال دیگر هم میزدم.
بعد یکهو یادم آمد که شش تا سوال درک عمومی با شک زدم. شش تا از سی تا. سر جلسه حساب کردم و به خودم گفتم با استراتژی میزنیم و به تعدادی که مشکلی ایجاد نکند. اما حالا یکدفعه واقعیت جدیدی یادم آمد: از کجا معلوم آنهایی که با اطمینان زدهای درست باشد؟! یک دفعه حالم بد شد و وسط افکتهای خندهای که داشت پخش میشد در کسری از ثانیه بغض کردم و بلند شدم و سرم را در دست گرفتم و حتی آب دهانم را با صدای بلند قورت دادم! اما کمکی نکرد.
یکی دو روزی به همین منوال گذشت تا این که بالاخره جمعه قلم به دست شدم. سه هزار کلمه نوشتم تا آخرش باورم شد که بابا مهربانی هست، سیب هست، کتاب هست و کلاس تئاتر و اینترنت عزیز. به خدا این کنکور کثیف زشت قرار نیست چیزی از ارزشهای تو کم کند. و برای صدمین بار: قبول نشدن به مثابه خنگ بودن یا کمتلاش بودن نیست، خب؟ حالا… میتوانیم شروع کنیم.
درصدها را که گرفتم حالم بهتر شد. سر بعضی از درسها کمی به خودم فحش دادم که بخش طبیعی درصد گرفتن است. اما واقعا به آن بدیها هم نبود. یعنی حداقل آن شش تا شکدار کار دستم نداد. و اگر گزینهها را اشتباه وارد نکردهباشم یا هیچ کار عجیب و غریب دیگری، و آن درصد تقلب هم که به نظر میآید خیلی زیاد باشد ولی میگویند کم است، کم باشد! احتمالا از سال قبل بهتر خواهم شد. خب البته این جمله چیزی نبود که مشاورم انتظار داشت ولی خب، آدم (و مشاور آدم) باید برای همان چیزی که دارند، سپاسگزار باشند دیگر! اِهه!
خب البته سخت است. آدم هر لحظه فکر میکند که هزار تا کار میتوانست سر جلسه بکند که نکرده. اما یادم میآید که پسرعمو که روز بعد کنکور داشت میگفت یک نفر سر جلسه خوندماغ شده و خون ریخته روی پاسخنامهاش. عجیب بود که با این که طرف را نمیشناختم دلم واقعا رنده رنده شد. با خودم عهد بستم که واقعا قوی باشم. نه همینطوری الکی. با استدلال! به خودم گفتم کی میخواهی باور کنی؟ این ها میخواهند همهی ما را بکشند. چرایش را نمیدانم ولی این گزینه قطعا درست است. سیزده سال است دارند تلاش میکنند و خدا لعنتشان کند ولی سارا! تو که تا حالا جان سالم به دربردی، به این زودی نمیر، نتیجه هر چه شد، ثابت کن که نمیتوانند به این راحتی حرامت کنند. اگر خواستی بمیری هم به خاطر یک آرمان بزرگ بمیر. نه با این شکنجهی وحشیانهی پر از کاف.
مرسی اه
پ.ن: زمان فعلها خودشان عجیبغریب میشوند. من بیتقصیرم.
_*کرن: همان قرن. باید تا حالا متوجه علاقهی عجیب من به این شوخی بیمزه با حروف شدهباشید.(:
درود کائنات به سارا
یه سوال تو این دوسال مخصوصا سال آخر استفاده ازگوشیت چطور بود؟
کلا قید مجازی زدی یا نه
واگه استفاده میکردی آخر شب بود یا هفته ای
ممنون میشم هلپ بدی
درود خدایان بر تو
من اینستا نداشتم اون موقع. یعنی آنچنان درگیری نداشتم. فقط کلا قانونم این بود که در حین درس خوندن آنلاین نباشم و ساعتهای آفلاینیم مشخص و واضح باشه.
البته از سال اول یه تصویری یادمه که تو کتابخونه بودم و نوتیفیکیشن گوشیم روشن بود و گاهی وسطش پیام میدادم. الان واقعا باورم نمیشه اونقد اسب بوده باشم. اون سال اینطوری بود که شب میاومدم خونه و تا دوازده با دو تا دوست صمیمی رگباری چت میکردم.:) خیلی کار خوبی نبود چون چشمامو خستهتر میکرد ولی خب یه جور استراحت روانی بود.
سال دوم هم چت کردنم کمتر شد و بیشتر تو لپتاپ یوتوب میدیدم. ولی چون وقتم بیشتر بود دیگه به آخر شب نمیرسید و کلا زندگیم سالمتر بود. در کل به نظرم اگه بخوایم سال کنکور گوشی رو بذاریم کنار، برای درس خوندن تو دانشگاه و تافل گرفتن و کلا هر مرحلهی مهم زندگی بذاریمش کنار. نمیشه که. کنکور تموم شد یه چالش دیگه شروع میشه. باید تمرکز کردن و مدیریت زمان رو یاد بگیریم.
مرسی عزیزم
آره خودمم همینو میگم ک الان میخوای کلا محوش کنی بعد کنکور چی اونموقع ام باید همش فرار کنی ازش تا بخونی…
کلا وایب خیلی مثبتی ازت میگیرم اصن خیلی نیکویی دختر🤍
ممنونم مهسا جون🤍
😍🤗واقعا از خوندن نوشته هات لذت بردم.
چه خوب فاطمه جون😍
نشستم دوباره خوندمش خش بود…بوسی
اگه از پارسال بهتر میشی که نور علی نوره اصن!
شیرین نویس.
+از دوستت بپرس چجوری میشه اُور پریود شد😦🤔
آره به گمونم که بشم.
فدای شما😍
والا نمیدونم فکر کنم مثلا روز آخره یهو از سر شروع میشه.😂😂
از خدا میخوام به همه خواسته هات برسی
و
اینطور روان و دلچسب نوشتن رو به ما هم یا بدی;-)
ای بابا خجالت میدید🙈
ممنون تو هم همینطور🌿
مادربزرگ درونم را چطور دیدی کره جان؟
شما کی باشین؟
مامانمو میگفتم :))