در آخرین روزهای سالی پرماجرا، مثل باقی روزهای باقی سالها، دست گذاشتهام زیر چانه و اندر تفکر: کجای کار ایراد دارد؟ دیروز یک کلمه بامزه یاد گرفتم: چیروفوبیا. دارم به این نتیجه میرسم که دوست دارم خودم را اذیت کنم و به خاطر همین کارهایی را که باعث میشود احساس خوب بودن کنم انجام نمیدهم. بعد فکر میکنم شاید اصلا بعضی چیزهای خیلی مهم، به شکل غیرمنصفانهای مربوط به ژن است. بعد فکر میکنم که در برابر ترفندهای رشدشخصی واکسینه شدهام. آنقدر همه چیز را خرده خرده روی خودم امتحان کرده و رها کردهام که الان دیگر هیچ چیز جواب نمیدهد. مارک منسون درونم میگوید: آدمهای خودشیفته دوست دارند فکر کنند یا فاجعهاند یا فوقالعاده. دوست ندارند معمولی باشند مثل بقیه.
– پس کی کوکی درست کنیم؟
نمیدانم امروز چندمین بار است که این جمله را میشنوم. قطعا بار آخر نیست: «گفتم ساعت شش. اوکی؟»
مثل همیشه پرم از کارهای ناکرده. اما عید بیماهی و بیمهمان و بیلباس نو، بیشیرینی نمیشود. هرچند اعتراف میکنم که هیچ وقت علاقهای به ماهیهای بهتزده، آشناهای غریبه و لباسهایی که بعد از ساعتها گشت و گذار خریدهام و باز هم از ایدهآل فاصله دارند، نداشتهام. امسال به شکلی کاملا منطقی تصمیم گرفتهایم همهی اینها را با شکم جبران کنیم. و چقدر راضی هستیم!
کمی به سر و روی خودم میرسم. چند صفحهای کتاب میخوانم. لباسها را مرتب میکنم و میزنم زیر آواز. چقدر نوشتن و مرتب کردن و راه رفتن و آواز خواندن شبیه هم هستند. این هم آخرین نظریهی سال. صدرا از وسط هال داد میزند: «شش و بیست دقیقه شد. قول دادی.» نفس عمیقی میکشم و به خودم میگویم: «انتظار هر چیزی رو داشتهباش.»
راهنمایی که بودم، زیاد آشپزی میکردم. یکهو ویار کیک شکلاتی میگرفتم و با چنان سرعت و اضطرابی پیگیر ماجرا میشدم، که انگار واقعا کودک درونم قرار بود لوچ شود. سایت شفطیبه در یک سو و محتویات محدود یخچال در سوی دیگر: جایگزین ماست در کیک؟ جایگزین پنیر در پیتزا؟ کیک بدون آرد؟ شیرینی تلخ؟ دسر شکلاتی بدون شکلات؟ خامهی بدون چربی؟ البته باید اعتراف کنم که بیشتر تجربههایم چنان که باید و شاید موفقیتآمیز نبود. اما خب، من کیک میخواستم و کیکی که میخواستم به این راحتی در مغازهها پیدا نمیشد. در بعدازظهر تابستان یزد راه میافتادم دنبال آرد و وقتی میرسیدم خانه… بستهی بزرگ شکر کو؟ انگار همین دیروز مصرف شد. آه. چه کابوسی بود. واقعا که این جسم فانی آدم را به چه کارهایی وا نمیدارد.
حالا این را اضافه کنید به ورجه ورجه کردنهای برادر هشت ساله که اصرار دارد اگرچه حاضر نیست لب به پیتزا بزند ولی باید پیتزا را او درست کند و حالا که اجازهی همچین کاری را ندارد، پس باید تمام مدت درست کردن پیتزا روی اعصاب بقیه کندهکاری کند. البته، گولش نزنید. باز کردن در قوطیها، شستن تخممرغها و بیرون آوردن پنیر از یخچال کار نیست. کار یعنی ورز دادن خمیر و سرخ کردن قارچ و بیرون آوردن سینی از فر.
صدرای چهارده ساله اما بر خلاف تصورم، بزرگ شده است. سر چیزهای الکی اصرار نمیکند و با کمال میل وظیفهی مهم اما سخت جدا کردن مواد از پیچ و خم همزن را انجام میدهد و پنج دقیقه یک بار یادآوری میکند: خیلی خوشحالم.
-هم شام خوشمزه داریم، هم ناهار خوشمزه داشتیم، هم داریم کوکی میپزیم.
دارم فکر میکنم سال مهمی بود. هیچ وقت جرئت نکردهبودم اینقدر نزدیک مرگ بشوم. هیچ وقت به مفهوم وطن اینطور به دیدهی تردید نگاه نکردهبودم. در یک بازهی چند ماهه با خیلی آدمهای جدید آشنا شدم و جالب آن که دوستشان داشتم. نظرم دربارهی خودم عوض شد. آدم بداخلاقی نیستم. کمی تحقیق کردم و فهمیدم که واقعا دوست ندارم حال کسی را بگیرم. چیزی که دوست دارم یک لایهی عمیقتری از احساسات انسانی است که باید بعدا دربارهاش حرف بزنیم. به این نتیجه رسیدهام که زیاد به نتیجه میرسم.
همزن را قطع میکنم. چند لحظهای با هم به بافت رویایی داخل ظرف خیره میشویم. شاهکار کره و شکر و همزن. آدم باورش میشود؟ الک را می گیریم روی ظرف و نوبتی در آن آرد میریزیم. سعی میکند کشف کند در چه حالتی آرد سریعتر میریزد. قدری هم میز را به گند میکشد.
-سارا خیلی خوبه که کنار هم کار میکنیم. همیشه یا از روبرو کار کردنتو دیدم یا از پشت سر.
میچرخم تا با چهار تا چشم نگاهش کنم. نگاه محبتآمیزی میاندازد و جوری لبخندی میزند که انگار پدربزرگ من است. تخم مرغ اضافه میشود، همزن باز دلبرانه موج میاندازد و صدرا هر پنج ثانیه یک بار تغییرات احساسش را بیان میکند. البته تغییر زیادی ندارد، فقط هر بار جزئیاتی به آن اضافه میشود.
-ما خیلی خوشبختیم. همه کنار همیم و کسی نمیره تو اتاق کار کنه.
دارم فکر میکنم اگر بعد از این همه زحمت یک ذره حواسمان پرت شود، دیر برسیم و شیرینیها بسوزد، حالم حسابی گرفته میشود. ذهنم به سرعت میدود و چند صحنهی این شکلی از گذشته برایم پلی میکند. از وقتهایی که میلیمتر به میلیمتر همراه رسپی پیش رفتهام و بعد دو ساعت به فر دخیل بسته و برایش ورد خواندهام و آخر هم به جای کیک، پودینگ تحویل گرفتهام.
-خیلی خوشحالم که قراره فردا همش دور هم باشیم و هیچ کاری نکنیم. مامان میشه شب همه با هم تو هال بخوابیم؟
فاز اول کوکیها را گلوله کردهایم. بخش دوم را همانطور شلخته روی سینی میگذاریم ببینیم چطور میشود. بعضیهاشان زیادی میپزند، نه که بسوزند اما آنطورها ترد هم نمیشود. تازه یادم میآید که شفطیبه میگفت دمای بیسکوییت بستگی به فر دارد. با یک دانه امتحان کنید و بعد همه را بفرستید تو.
سینی را بیرون میآوریم. قرار است امشب فقط هر کدام یکی بخوریم. شکلش همانطوری است که باید باشد. با ترس و لرز میگذاریم در دهان… یام! نفس راحتی میکشم و قلبم پر از حسی غریب میشود. شادی؟ فوبیای شادی؟ انتظار شادی؟ درد شادی؟ توجیه کردن شادی؟ صدایی در ذهنم ملچمولوچکنان میگوید: هیسس!
کوکیها روی میز میمانند. قرار است دست نزنیم و نمیزنیم. سبزیپلو و ماهی میخوریم و فیلم میبینیم و بعد از مدتها کمی هم تلویزیون. یکهو دلم یک جوری میشود. شاید واقعا زمین به اینجاها که میرسد حال عجیبغریبی دارد نه؟ به هر حال یک دلیلی داشته که آقای خیام یا خواجه نظامالملک یا نمیدانم کی، این نقطه را مهم دانستهاند دیگر. حال بدی دارم؟ کارهایی که میشد انجام شود اما نشد، جلوی چشمم هستند. اما نه. حالم بد نیست.
سال در آستانهی تحویل است. چه خوب است که نمیگوییم تبدیل. یا تغییر. یا تعویض مثلا! چیزی دگرگون نخواهد شد. امسال تصمیم نمیگیرم که تغییر کنم. فهمیدهام که میشود آرزوهای بهتری کرد. میتوانم به خودم بگویم: “سال نو شد. امسال کمتر گیر بده و توی دست و پای ذهن نپیچ. کار خودش را بلد است.” پیشنهاد خیلی خوبی است اما میدانم که نمیتوانم. تحویل یعنی سپردن. یعنی نترسی و بگذاری زمستان با چشمهای باز بسپاردت به دست بهار. زندگی حالا تجربهی بیشتری دارد. بهار جوان هر سال که میرسد، از سال قبل پربارتر شده است. پس خودم را به زور هل نمیدهم. نمیخواهم تصمیم بگیرم که مثل صدرا خوشحالی کنم یا به او یاد بدهم که مثل من دهانش را بیشتر بسته نگهدارد. تغییر اتفاق میافتد. ما در گذاریم. چطور میشود عوض نشویم؟ سالی که گذشت، برایم پر از اتفاقات عجیب بود. وقتی میگویم عجیب یعنی اقعا عجیب. تلخ و شیرینش مهم نیست. حتی قابل تشخیص هم نیست. مهم این است که جذابیت این فصل قصه هم تامین شد.
بهار میآید با بوس و بغل و لبخند. کوکیها بالاخره به دهانها میرسند. بابا گردها را بیشتر دوست دارد و من بیشکلها را ترجیح میدهم. خدای من. این ترکیب بینظیر است. چه انتظاری از یک بیسکوییت دارید؟ همه را برآورده میکند. شکلاتهای سفت تلخ لابلای بافت ترد شکری. تیره و روشن، ملچ مولوچ و خرت خرت کنار هم. جلوی خودم را میگیرم که در یک تشبیه خز بیمزه نگویم عین خود زندگی است. ولی هست!

خوشمزه بود؟ تایید میکنند و یادم میآید این دفعهی سوم است که دارم میپرسم. چیزی در ذهنم میچرخد: مطمئنی مضطرب نیستی؟ چیروفوبیا، پاسخ طلایی در ذهنم میدرخشد. خب… شاید. نمیدانم. اما این واژهی خوشآهنگ هم کمکی نمیکند. تغییر کلاهی نیست که بگذاری روی سرت و بومب. یک جملهای بود که میگفت دنبالش نرو خودش میآید و اینها؟ همان را میگویم. خودم را میسپارم به روزهایی که میآید. تحویل یعنی خودت را از مرداب دیروز بیرون بکشی، پروانههای فردا بر شانهات مینشینند.
«فردا هم درست کنیم؟»
«زوده.»
«خب باشه پسفردا؟»
«حالا تا پسفردا.»
خوب و بانشاط نوشته بودید. بعد از مدتها خواندمتان و از اینکه لذت کلامتان را چشیدم بسیار سپاسگزارتان هستم. در همه احوال زندگی پیروز باشید
ممنون از لطفتون
سال نوت مبارک.
چقدر کوکی ها خوب نشون میدن واقعا..
راستی_صدرا رو از طرف من ببوس..خیلی دوستداشتنیه.
سال نوی شما هم مبارک
خیلی ممنونم
باشه حتما ولی فکر نکنم زیاد خوشش بیاد. از نظر خودش به سن تکلیف رسیده. :)))