نمیتوانم فراموش کنم. تازه دارم به یاد میآورم. یک هفته است که دور خودم میچرخم و تلاش میکنم همه چیز را عادی ببینم. عادی ولی دیگر وجود ندارد. عادی بعد از اتفاقی است که افتاد و تمام شد. نه وقتی که چیزی روبرویت دارد تحلیل میرود. این روزها نه فقط ابهام آینده که بهت گذشته هم دارد جان میگیرد. فکر میکردم همه چیز یادم رفته. ولی حالا یک هفته است که هر ثانیه دارد مرور میشود…
چیز خاصی نبود. دو سال پیش معلمی سر کلاس کتابی را از دست دانشآموزی قاپید. همین. چرا آن قدر شلوغش کردم؟ چون خیال میکردم در جواب این توهین اگر عذرخواهی نمیکند لااقل ژست طلبکاری نمیگیرد. چرا اینطور فکر میکردم؟! تازه فهمیدم که من سر چه چیزهایی چانه میزدم. جانت هم با یک بشکن گرفتهمیشود دخترجان. نگران احترامی؟
کلاس ما نبود. چون معلم نداشتیم آنجا بودیم. ساعتی که با او کلاس داشتیم رفتهبودیم نمایشگاه کتاب. از همان نمایشگاههایی که به لعنت خدا نمیارزد. فقط یک کتاب شعر کوچک خریدهبودم که ته کیفم بود. معلم ولی حواسش بود که بچهها کتاب خریدهاند و ممکن است اسیر وساوس شیطانی شوند. همان اول تذکر داد که کتاب نخوانید.
نشستیم و به موعظهها گوش دادیم. چیزی تا زنگ نماندهبود. ما که عضو کلاس نبودیم ته نمازخانه نشستهبودیم و مشخص بود که کسی به تکرار تکرار مکررات گوش نمیدهد. کتابم را توی کیف باز کردم که از روبرو معلوم نباشد. نگاهم محو سفیدی کاغذ بود. داشتم میم و آن دیگران میخواندم. آن خط درباره جواد مجابی بود. این که در کتاب نگاه کاشف گستاخ… سیاه شد. سرم را آوردم بالا. تازه فهمیدم چه شده. با چنان سرعتی خم شدهبود و کتاب را چنگ زدهبود که تا چند لحظه گیج بودم. هنوز هم نمیتوانم درست تصورش کنم. باید خیلی تمرین کردهباشد! چند ثانیه بعد این حرکت برای یک نفر دیگر تکرار شد و ما آنقدر مبهوت بودیم که حتی نتوانستیم به او هشدار دهیم.
بعد از کلاس رفتم و عذرخواهی کردم. نهایت تلاشم را کردم که در برابر رفتار ناآدمانهی او آدم باشم. با ادبی ساختگی که او هم متوجهش شد، کتابم را خواستم. نداد. گفتم چه کار باید بکنم که ببخشید؟ گفت راهی ندارد. خب. وقتش رسیدهبود که بفهمند کوچکترین ارزشی برای ارزشهایشان قائل نیستم. چه لذتی داشت: باشد. از نمرهی مستمر کم کنید، صفر بدهید یا منفی یا بگویید دفتر از انضباطم کم کند یا هر کاری که بلدید. ولی شما نمیتوانید کتاب مرا بگیرید و بگذارید توی کیف. این جزء اختیارات معلم نیست. این دزدی است.
جملهی آخر را نگفتم.
خب متاسفانه کارهای لذتبخش قرار نیست نتیجه هم بدهند. تا دم دفتر همراهش رفتم. گوشهایش را بستهبود. به معاونها گفتم. چرا فکر کردم همراهم هستند؟ سفسطه پشت سفسطه. “یک اشتباه کردی و با بیادبی اشتباه دومت را هم مرتکب شدی. حریم خصوصی؟ نکند گوشی توی دستت بود. نکند سیگار میکشیدی. نکند مواد مخدر بود. باید بگوییم وسیلهی شخصی است و دست نزنیم؟” با بغض و خشمی فروخورده رفتم تا از اتوبوس جا نمانم.
سه روز بعد من و دیگری را صدا زدند. کتابهایمان روی میز بود. معاون شروع کرد به نصیحت کردن. عهد بستهبودم که دهنم را بسته نگهدارم و داشتم. ده دقیقه سرزنش کرد و من غیر از نگاه کردن به میز و سقف کار دیگری نکردم. این حداقل مبارزهای بود که میتوانستم انجام دهم. هرچه خانم معاون به آخر سخنرانی نزدیکتر میشد، سکوتهایش را طولانیتر میکرد. دوستم پشت سر هم عذرخواهی میکرد و تاکید میکرد که تکرار نخواهد شد. خب من نمیتوانستم این را بگویم. چون مطمئن بودم که تکرار خواهد شد.
هفتهها گذشت. متهم که از نظر خودش شاکی بود، متاسف نبود هیچ، عصبانی هم بود. هر دو منتظر دلجویی بودیم. من البته یک بار این کار را کردهبودم و بیشتر لازم نبود. او ولی همچنان اذیت میشد از این که من خودم را آدم حساب میکردم. خب البته راستش این احساس هم متقابل بود.
بعد از یک ماه تصمیم گرفتم حرف بزنم. به خودم گفتم بالغ باش و یک بار دیگر با آرامش عذرخواهی کن تا او هم یک قدم عقب برود. بعد هم به سیاق دعواهای پیشین با معلمها، لبخند بزنیم و رابطه از قبل هم صمیمیتر شود. خیلی هم خوب.
از آن آدمهایی بود که دهانشان ده برابر گوششان کار میکند. از این حرف زد که خودش طرفدار کتاب است و لیستی داشته که بچههایش وقتی کتاب میخواندند در آن تیک میزدند. تیکها که زیاد میشد جایزه داشتند. جلوی خودم را گرفتم و نگفتم: ضدکتابتر از این هم هست؟ گفت که سالها مسئول “حل” اختلاف در مدارس بوده و خیلی سخت بود که نگویم: بله وقتی حکم همیشه به نفع یک طرف باشد، قضاوت کاری ندارد.
فقط تلاش میکردم که فریاد و بغضم به یک اندازه پنهان بمانند. و این بار لقمهاش زیادی بزرگتر از دهنش بود: پدرت را میشناسم. مرد شریفی است. احتمالا مادرت اینطور تو را تربیت کرده! دیگر نتوانستم. گفتم مشکل این است که او مرا در ذهنش نه به عنوان من که به عنوان “دانشآموز” میبیند. و دانشآموز کیست؟ موجودی که هویتی ندارد و به جز پذیرش و تکرار و بوسیدن دست معلم برای چیز دیگری طراحی نشده. گفتم تو مرا سطل میبینی و میخواهی با هر چه خواستی پرم کنی. من گلدانم.
البته از تپشی که برای همیشه در قلبم ثبت شد، یادم هست که با این شدت حرف نزدم. ولی گفتن از شخصیت مستقل حتی به صورت کنایی هم کار زشتی بود. جری شد: واقعا فکر میکنی خیلی میفهمی؟ یک روزی چوب این غرور بیجایت را میخوری و آن روز، دعایی هم به حال پدر خدابیامرز من بکن.
همهی حرفهایم که آن همه تمرینشان کردهبودم، یک دقیقه نشد و او هر چه توانست گفت. به قدری بیربط و مسخره گفت که ماتم بردهبود. انگار صاف ایستادهبودم آن وسط تا دیوانه با سرخوشی روی بدنم فحش بنویسد. هیچ طناب و زنجیری هم مرا نگهنداشتهبود. من فقط مبهوت بودم.
دهانش را بست. به خودم آمدم. فکر کردم نوبت من است. ولی نه. داشت میرفت! صدایش زدم. محل نداد و در را بست. بعد هم انگار به دفتر گفتهبود من سعی کردهام همه چیز را به وضعیت عادی برگردانم ولی این بچه اصرار دارد که کدورتهارا تازه نگهدارد.
به نظر خیلی کاریزماتیک میآید: با آن شدت بر سرش کوفتم و خودم حتی لرزهای احساس نکردم. این افتخار است؟ خب بله. در ظاهر او برد. ولی دیگر چیزی از خودش باقی نگذاشت. خیلی گریه کردم آن روز اما ته قلبم حتی خوشحال بودم از این که قضاوتم درست بوده. از این که آن آدم حتی ذرهای بهتر چیزی که من تصور میکردم نبود.
گذشت. تا یک هفته پیش که نمایش دوباره روی صحنه رفت. همه چیز زنده شد. قضاوتها و تردیدها و پیشبینیها برگشتند. یک بار فکر میکنم: آخرش چه بود؟ اخراج. مثل خودش از دست استفاده میکردی. میزدی و ترازو صاف میشد و راحت میشدی. و یک بار فکر میکنم چه احمقی بودهام که به خاطر همچین چیزی با او درافتادهام. تنها بودم. نتوانستم اینها را برای بچههای کلاس تعریف کنم. نهایتا صفتی که میتوانستند به این تراژدی بدهند “بامزه” بود. پشت سرش میگفتند معلم خوبی است. با ما شوخی میکند. بازی میکند. یادم هست که روز آخر گفت: بازی کنیم! ادای مرا دربیاورید. من هم مثل شما. انگار دوست شما! چقدر خوبم من؟! شوخیهایش هم نفرتانگیز بود. نمیتوانستم توضیح دهم دردم از کجاست.
پدرم میگفت چرا اینقدر آرمانی فکر میکنی؟ تو کجا بزرگ شدهای؟! جامعه پر از آدمهای این چنینی است. میخواهی با تکتک آنها دربیفتی؟ بعد قصههای خودش را تعریف کرد که چطور در برابر اساتید عقدهای و مدیران نفهم، بدون این که هزینهای بدهد یا حرف زوری را قبول کند، سربلند بیرون آمده. جار و جنجال بیخود هم راه نیانداخته.
بله. قبول دارم که بچه بودم. قبول دارم که این اتفاق نباید اینقدر بزرگ میشد و او هم دیو دوسر نبود. ولی ماجرا ورای اینها بود. بابا نمیفهمید که قلب من چطور دارد میسوزد. خاطرات آن روزها را که میخوانم، ترسهایم زنده میشوند. موضوع گرفتن کتاب نبود. موضوع این نبود که بعد از آن روز مطلقا مرا نادیده گرفت، حتی تا آخرین روزهای سال آخر، وقتی در حیاط خالی با صدایی رسا و لبخندی عادی سلام کردم. ماجرا مفهوم پشت واقعه بود. چیزی که من نمیخواستم باورش کنم. ماجرا پیروزی چنگال بر کلمه بود! کج شدن ترازوی عدالت بود که قرار بود آجرهای زندگی تا ثریا روی آن بنا شود. اگر میپذیرفتم که زندگی این است، یا باید گرگ میشدم یا همیشه برهی مطیع میماندم و من هیچ کدام را دوست نداشتم. تا ماهها عصبی بودم و بعد بین انبوه اتفاقات فراموشش کردم. این انگار تنها کاری بود که میشد کرد.
*
کجا هستم؟ چه شد که یاد آن روزها افتادم؟ نگاهم میافتد به شعلههای خاموش و قلبم میسوزد. رفتهبودیم که شاید سبک شویم. حال آن که در آن یک ساعت، یک عمر سنگین شدیم و برگشتیم. هنوز هم نمیدانم که خوابم یا دارم خوابم را تعریف میکنم.
تا دو روز منگ بودم. منگ لحظهای که عکسها خاکستر شد و گلویم شروع کرد به سوختن. دانشجوها میدویدند و فریاد میزدند. من ولی طاقت نداشتم. بین گریه و سرفه میپریدم و یادآوری میکردم: خواب نیست! هی برمیگشتم و نگاه میکردم به ریرا که دوباره داشت میسوخت. به امیدهای کوچک لرزانی که در ثانیهای محو شد. به جرم جدیدی که اختراع شد: عکاسی از شمع خاموش. «میفرستند برای بیگانگان». یکی زمزمه میکرد اگر درست شمایید چرا دنیا نبیندتان؟ یکی میگفت هفتهی پیش اندوهمان برای هموطن افتخار بود و حالا جرم است؟ یکی داد میزد: نامحرم! مسئول حفظ امنیت توجه نمیکرد. او فقط یک خط قرمز داشت، هر چیز دیگر فدای آن. من ولی خزیدهبودم توی تاریکی و همراه فروغ لحظهها را مرور میکردم.
همچی که دس برد که به اون
رنگ روون، نور جوون، نقرهنشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دستهگلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن…
مرد دیگری ظاهر شد. بافتنی پوشیدهبود با کاپشن کرمی. یک لحظه فکر کردم یکی از مغازهدارها است که بالاخره از انفعال خودش شرم کرده. ولی نه، او هم «دوست ما» بود. او هم «مسئول امنيت مردم» بود. اگرچه نگاه کردن به آن کاپشن كرمیرنگ حالم را بد میکرد، اما چشمهای سبز قشنگی داشت. و من که در برابر چشمهای روشن عنان از کف میدهم، منتظر بودم نگاهم کند. نمیکرد. به سختی تلاش میکرد ابهت داشتهباشد. پیش خودم فکر کردم: این صحنه را قبلا دیدهام…
خسه شدم، حالم به هم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی تا خرخره فرو بریم توی لجن
با فروغ نرفتم. نمیتوانستم. قصه را تکه پاره کردم و از ته به سر خواندم. راهم را کشیدم و رفتم سمت خانه.
باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمهای
نه ماهیای
نه خوابی.
*
بابا میگوید: خوب بود، تجربه شد. خوشحال است که بالاخره از نزدیک با واقعیت روبرو شدم. که این صحنه را در همین شهر کوچک، قبل از دانشجویی دیدهام. لبخندی از سر آرامش میزند و لابد دارد فکر میکند: بالاخره ترسید!
دوباره خاطرههایش را تعریف میکند و من چیزی نمیگویم. مشکل این است که او زبان آدمهای احمق را بلد است و من نه. خب همه جا نمیشود استدلال کرد و عقل و منطق را به رخ کشید. این که او به عنوان یک آدم دانشگاهی این را میگوید برایم جالب است. و فکر میکنم که دربارهی این یکی مدرسهها خیلی کوتاهی نکردهاند. حداقل به طور تجربی بچهها را آماده میکنند.
تمام بیعدالتیهای روشن این سالها جلوی چشمم رژه میرود. ماجرای معلم کوچکترینش بود. همیشه تسلیم شدم و فراموش کردم. حالا این حجم ناتوانی میترسانَدم. بابا تکرار میکند که اینها تقصیری ندارند. دستور گرفتهاند. میگویم تا کجا میشود این را گفت؟ اگر به تو دستور بدهند آدم بکشی میکشی؟ یکهو به خودم میلرزم و فکر میکنم بیطرفی هم دیگر ممکن نیست. این بازی تماشاگر ندارد.
میگوید آنها هم آدمند. هیولا که نیستند. میگویم خب من هم میخواستم به همین نتیجه برسم، ولی او اصرار داشت هیولا باشد. چشمی میچرخاند و توضیح میدهد: این را برای دفاع از آنها نمیگویم، دارم رفتار تو را نقد میکنم.
نمیخواهم قبول کنم اما حق دارد. میگوید این حرفی که تو میزنی مثل این است که تا میگویی شتابزده عکسالعمل نشان ندهید، میگویند پس تو هم طرفدار بیگانگان شدی؟ یعنی کار خوبی کردهاند؟! رفتار خودمان باید سنجیدهباشد. کاری به حماقت طرف مقابل نداریم.
باشد. فهمیدم. سعی میکنم منطقی باشم. حالا یکی مرا به زندگی برگرداند. دارم خفه میشوم. میشویم. زیر این اشکها دست و پا میزنیم و برای یک نفس تقلا میکنیم. دارد عادی میشود و کسی حواسش نیست که ما آبشش نداریم. به زور حال را آینده میکنیم و افقهای روشن میبینیم و نمیفهمیم که این خورشید نیست. انفجاری است بزرگتر از حد درک ما. و عادی میشود. عادی.
حالا یک هفته است که یقهی آدمهای حقیقی و مجازی را میچسبم: یه چیزی بگو من خوب شم. میخواهم بشنوم که اینطورها هم نیست. که زندگی ادامه دارد. ولی همه ساکتند. سرها در گریبان است و من هیچ وقت از این که همه موافقم هستند، این چنین ویران نشدهبودم.
تازه فهمیدهام چیزی که من داشتم امید نبود. امید قبل از ناامیدی که الکیخوشی است. اگر یک روزی از این باتلاق بیرون آمدیم، آن وقت میشود باورش کرد. چند روز دیگر نوزده سالم تمام میشود. دیگر واقعا بزرگ شدی سارا. داری میفهمی که دنیای واقعی یعنی چه. داری میفهمی که امید چه مفهوم عظیمی است و تو که تا الان میدیدی اما نمیفهمیدی در دنیا چه خبر است، فقط توهمش را داشتهای.
به چهار تا بچهام فکر میکنم. اسمهاشان چه بود؟ گندم، سپهر… کیوان یا کیهان؟ دریا یا آسمان؟ حالا چقدر این کلمههای رنگین نفرتانگیزند. وسط این ظلمت اصلا چیزی دیده میشود؟ جگرگوشههایم! همانجا که هستید بمانید که اگر میشد من هم میآمدم.
بله درست است. با داد و فریاد چیزی درست نمیشود. باید تدریجی تغییر داد. توی توییتر ملت میخواهند به قول خودشان شاهزاده را برگردانند. حسابی زده به سرمان. این که فکر کنی قبلا اوضاع خوب بوده قشنگ است و میتواند امید آینده را هم جور کند. اما خودشان هم میدانند که نبوده. هیچ وقت خوب نبوده. ظلم همیشه بوده. مانده. عمیق شده، پخته شده و بوی گندش عالم را پر کرده و باز ریشه دوانده. اگر هم عدالتی باشد به عمر من قد نمیدهد.
نباید دردسر درست کنیم. نباید دنبال گمشدههایمان بگردیم. ما صبور و قوی و امیدوار میمانیم. بعد هم بیصدا زیر اشک و خون و درد دم میکنیم و دنیا دم بر نمیآورد. یکی یکی جنازه میشویم و کسی نالههای آخرمان را نمیشنود. دنیا سرمست گلولهها است. میپوسیم و له میشویم و خاک میشویم و فراموشمان میکنند.
و بعد، من میدانم که یک روز از خاکمان جوانههای سبز سر برمیآورند، سیاهی را میشکافند و راه به سوی خورشيد میيابند.
جوانهها را میکَنند و لای نان و پنیر میگذارند و هشتگ میزنند: افطاری ساده. سبك زندگی ايرانی اسلامی. دوربین جلوتر میرود و تصویر لبخندهای ملیح که از لای ریشهای جوگندمی بیرون میزند، تا ابد روی صفحه میماند.
[…] فکر کردم: شعار را چطور میشود آرام نشان داد؟ از آن صدای وقیح که آرامشش تا ابد از یادت نمیرود، چطور میشود آرام سخن […]
[…] همه چی رو تو زندگیت تجربه کردی. که اشاره ظریفی داشت به فعالیت سیاسی […]
[…] منو به شکل چشمگیری خوب کرد. به جز چند مورد خاص مثل اون روزی که معلم حالمو گرفتهبود و نیاز داشتم کل راه با خشم […]
پست آخرتون رو باز گذاشته بودم روی گوشیم تا بخونم، حالا اومدم بخونم دیدم پاک کردین😐 واقعاً چرا؟!!!😑
آقا نقص فنی بود درست شد 🙂
گریهم گرفت.
بعد از اتفاقات افتاده همگی فرو ریختیم، کوچکترین کورسوی امیدی که به خودمون و آینده داشتیم خاموش شد و از خیلیامون هنوزم روشن نمیشه و شاید هیچوقت روشن نشه!
خیلی از ما برای روشن کردن یا روشن نگه داشتن همین نور کم به فکر مهاجرت افتادیم. شاید خیلیا بگن نباید رفت اما من می گویم برو اگر در جای از این هستی می توانی خودت باشی و به چیزی که می خواهی تبدیل بشوی.
در این واپسین روزهای دردناک باید کر بود لال بود و به زور به جلو حرکت کرد تا جوانه بزنیم و درخت چند ساله شویم.
فکر کنم زیادی آرمانی حرف زدم ولی خودمم نورم رو از دست دادم و در جستجوی آنم. در تلاشم به زور خودمو هول بدم تا پیدا بکنم تا حرکت بکنم و شاید جوانه ای دوباره رویش کند!
براتون بهترینا رو آرزومندم
روزای بدی رو گذروندیم ولی باید برگشت واقعا.
ما آیندهایم و اینو نباید یادمون بره. حالا آیندهی اینجا یا هرجای دیگه.
ممنونم و منم همینطور
سبز باشید 🙂
سلاااااام.
و تو کسی هستی که نه فقط برای” دوام آوردن” که برای “رشد کردن و درخشیدن” پیدا کردن راه خودت را بلدی….و مطمئن هستم اینو خیلی بیشتر از ادعای من باور داری….
آره خب همهمون میتونیم رشد کنیم
اگه کف هرم مازلو نچسبیدهباشیم :))
سلام…. می دونم حرفم ممکنه خیلی ناخوشایندباشه…اما دست کم واقعیتیه که باورش دارم…. زیباترین رویشها در شرایط سخت اتفاق می افته…. و های دگر می گه منجی در سایه خطر رشد می کنه….
سلام♡
آره خب قویتر میشیم
اگه بتونیم دووم بیاریم
خوب بزرگ شده ای ساراجان. باز هم بزرگ تر می شوی. باز هم بیشتر خواهی فهمید و متاسفانه باز هم بیشتر درد خواهی کشید. از پدرت بپرس، او هم حتما آنقدر درد کشیده تا به این مرحله رسیده. اما در مورد انتهای متن، بعد از رویش ناگزیر جوانه ها اینگونه نخواهد بود. جوانه هایی که ریشه در خون دارند حتما درختان تناوری خواهند شد. امید، آخرین دستاویز دلهای سوخته مان است.
آره درست میگین. الان که پستم برمیگردم اینقد تلخ نیستم. امید به این راحتیا دست از سرمون برنمیداره. 🙂
اصلا برای اونش نمیگم.
اونقدر قوی، قشنگ، عالی، گویا، اصلا همه چی نوشتی که اصلا نمدونستم چه کنم.
نثرتو دوست دارم واقعا♡
ممنون عزیزم
منم تو رو دوس دارم 😉 ♡
فقط میخوام پاشم و فریاد بکشم در عجز ناشی از قدرت متنت 😟
ببخشید بابت این حجم غرغر
این پستو نمیذاشتم دق میکردم