این پست قرار است کمی عجیب باشد. خودم هم درست نمی‌دانم چه جور چیزی است. اما اگر بخواهم بیشتر اینجا بنویسم، شاید باید کمی شل کنم.:)‌ این اولین تمرین کلاس بازیگری است، گل بازی برای دست یافتن به کودکانگی.

دو بسته گل متفاوت داشتم. با اولی کمی کار کرده بودم و به نتیجه‌ی خاصی نرسیده بودم. حالا نشسته بودم وسط پارک و داشتم سعی می‌کردم دومی را وارد بازی کنم.

هیچ ایده‌ای از آن چه قرار است پیش بیاید در ذهن نداشتم. سعی کردم گل‌ها را قاطی کنم. بافتشان با هم فرق داشت. این دومی خجالتی بود و کمی خشک. شکل مکعبی خودش را رها نمی‌کرد. با نهایت قدرت سعی کردم از این دو توده‌ی بی‌میل، شکلی یک دست در بیاورم. طول کشید اما شد.

در سی دقیقه‌ی اول متمرکز نبودم. فقط داشتم ورز می‌دادم و سخنرانی بیضایی را گوش می‌کردم. درباره‌ی «نیروهای محدودگر نامرئی» بود.

بعد، به فکر افتادم که خودم را بگذارم جای «ساحل». اصلا فکرش را نمی‌کردم ولی گویا در این چند هفته که با او زیسته بودم، ازش خوشم آمده بود. به گوشی فرمان ضبط صدا دادم و شروع کردم به حرف زدن. حرف‌هایی که ساحل می‌گفت و اولین بار بود که می‌شنیدم. البته گویا نرم‌افزار مشکل داشت و چیزی ذخیره نشد. اما فکر می‌کنم بیشتر ماجرا در ذهنم مانده باشد.

اول در پرانتز پلات را بگویم. یک طرح کلی که امین به پیشنهاد استاد در گروه گذاشت تا بقیه هم روی آن کار کنند. در حد یک نقطه‌ی شروع بود که می‌توانستیم تا هر جا بخواهیم تغییرش دهیم.

«دانشجویی به نام ساحل مراغه ساکن روستای دور افتاده به نام بُنَکی واقع در استان بوشهر بعد از چهار سال پشت کنکور بودن در کنکور سراسری سال 78 دانشگاه سراسری تبریز قبول می شود.
او از وقتی خودش را شناخته به همراه پدرش بر بروی زمین های روستاهای مجاور کار کرده است. او از شهر برمی‌گردد تا این خبر خوب را به خانواده اش بدهد.
اما وقتی به در خانه شان می رسد با جمعیت انبوهی از اهالی روستا روبرو می شود. وقتی به داخل حیاط می رسد با جنازه پدر که پارچه سفیدی روی اون کشیده شده است روبرو می شود.
خواهر چهارساله اش فقط یک جمله را تکرار می کند. “سردار خان بابا رو با تبر کشت”

به ورز دادن ادامه دادم. گل‌ها که با هم یکی شدند، انگار یک چیز جدیدی ساخته شد؛ چیزی بیشتر از مجموع دو توده‌ی گل. زمزمه‌کنان بین دو دست جابجایش می‌کردم، آن را به سینی زیر دستم می‌کوبیدم، تکه‌‌تکه می‌کردم و دوباره به هم می‌چسباندم. یک نفر در گوشم بدون هیچ توضیحی می‌گفت: همه‌اش را لمس کن!

محدودیت زمانی نداشتم. فقط می‌خواستم ببینم به کجا می‌رسد. بعد از نیم ساعت حس کردم ورز دادن بس است، تنش به قدر کافی حال آمده است! گل را صاف کردم و در دو دست نگه داشتم. عجیب بود. کمی ترس داشت. آرام صورتم را جلو آوردم و طبق فرمایش استاد به آن چسباندم. چقدر یخ بود!

اصلا خوشم نیامد. اولین چیزی که برایم تداعی شد، «سرماخوردگی» بود. من وقتی سرما می‌خورم، صورتم مثل کیسه‌ی آب گرم می‌شود. نرم‌تر و حساس‌تر از همیشه، سرخ و داغ و متورم. نمی‌دانم چرا خاک سرد چنین حسی را به یادم آورد. شاید به خاطر این که به سختی نفس می‌کشیدم. لابد از بیرون یک خل تمام‌عیار به نظر می‌آمدم. ولی تجربه‌ی جالبی بود. می‌توانم تا صد سال از آن بهره‌برداری کنم. بعدها به نوه‌هایم می‌گویم: زمان ج ا وضعیت تحصیل این بود، ولی ما درسمان را خواندیم!

گل را گذاشتم زمین. حالا باید یک پله جلوتر می‌رفتم. سعی کردم صورتم را در آن فرو ببرم. نمی‌شد. واقعا بدون تماس دست ممکن نبود. دوست داشتم از این مرحله بگذرم. فکر نمی‌کردم خیلی فرقی با قبلی داشته باشد. اما کنجکاو هم بودم. بالاخره یک چیزی بود که استاد اینقدر روی «استفاده‌ی صرف از لامسه‌ی صورت و به ویژه لب!» تاکید می‌کرد.

صورتم را آرام به گل نزدیک کردم. دماغم جلوتر از همه می‌رفت و درد می‌گرفت. البته، در کمال تعجب نتوانست در گل فرو برود. آن گل نرم، در مقابله با دماغ من که مثلا از استخوان ساخته شده، مثل سنگ شده بود! تازه فهمیدم که یک دماغ چقدر می‌تواند از چنین موقعیتی تعجب کند. طفلی مثل دست دنیادیده نیست. تصوری از حجم و قدرت و چگالی اشیا ندارد. خلاصه که حس عجیبی بود.

ای بابا! لب‌ها به گل نمی‌رسید. بالاخره یک تکه‌اش را کندم و قسمت پایین را برآمده‌تر کردم. بعد همانطور که دست‌هایم را به شکل احمقانه‌ای بالا گرفته بودم، صورتم را در گل فرو بردم و این بار، تمام صورتم مشعوف شد از بوی گِلِ تر.

نفس کشیدن سخت بود. من که نمی‌دیدم اما لابد گل می‌دید که صورتم دارد سرخ می‌شود. حسگرهای تازه‌ای فعال شده بودند. انگار ده‌هزارتا نوزاد مورچه، با کنجکاوی نوک انگشت‌هاشان را توی صورتم فرو می‌کردند. ساحلِ لب‌بسته، همچنان مونولوگ بی‌مخاطبش را ادامه می‌داد و دو جور هیجان متناقض درونم جریان داشت.

از یک طرف این تکه خاک انگار موجودی زنده بود. نفس‌هایش را روی پوستم احساس می‌کردم. موجودی شبیه خودم، شاید خود خودم. گویی یکی از مجسمه‌های رودن باشد که خودش را از دل سنگ بیرون می‌کشد، تا خودش را بهتر ببیند! متاسفم که همچین احساسی داشتم ولی لب‌هایم واقعا رفته بودند توی فاز بوسه! داشت خنده‌ام می‌گرفت.

از طرفی، حالم داشت بد می‌شد. انگار این شی زمخت بی‌صورت، داشت به زور خودش را دعوت می‌کرد. من بودم که صورتم را در گل فشار می دادم اما حس می‌کردم اوست که خودش را به من نزدیک می‌کند. لب‌هایم بسته بود و «خفقان» در گلویم گیر کرده بود.

صورتم را بالا آوردم و تند تند نفس کشیدم. کافی بود. آنچه را می‌خواستم، به دست آورده بودم.

به قصه‌ی ساحل فکر کردم. دفعه‌ی اول اصلا از طرح قصه خوشم نیامد. این کاراگاه‌بازی‌ها با روحیه‌ی من نمی‌خواند. اما در حین گل‌بازی و چرت و پرت گفتن با زبان ساحل، به او نزدیک‌تر شده بودم. اگر قصه‌ی ساحل را زیر سایه‌ی استعاره ببریم، آن دو حس متناقض که گفتم به وضوح نمود پیدا می‌کند.

فکر نکنید که قصه و گل را به زور به هم تحمیل کرده‌ام. واقعا به نظرم آمد که چیزهای مهمی درباره‌ی آن دخترک بی‌نوا دستگیرم شده است. ماجرای جنایی را قبلا در ذهن پرورده بودم. حالا مانده بود شخصیت دختر، افکارش و تغییراتی که در این هفت سال متحمل شده است. اول در نظرم دختر ساده‌ای بود که در محیطی به شدت عقب‌مانده رشد کرده است. سعی می‌کردم جلوی آینه از زبان او حرف بزنم. لحن رقت‌انگیزی داشتم، با استدلال‌هایی خام و کلماتی کودکانه. اما بعد فکر کردم که او، سال‌های مهمی از نوجوانی و جوانی‌اش را در شهر و چنان که دوست داشته، گذرانده است. و البته زیر فشار کنکور. می‌توان گفت که تضاد برجسته‌ای با بقیه‌ی افراد قصه دارد. آدم‌های زیادی را دیده است، فضاهای متفاوتی را تجربه کرده است، شاید کمی هم افراطی.

اما تا کجا؟ مگر آن سایه‌ی سهمگینی که تا پانزده سالگی بر سرش سنگینی می‌کرد، به یک باره فراموش شود؟ اوایل راحت هستی. مجبور نیستی تصمیمی بگیری. از قالبی به قالب دیگر در می‌آیی. تکه تکه می‌شوی، با دیگران قاطی می‌شوی، کوبیده می‌شوی، له می‌شوی و بعد، وقتی که به شکل مناسبی درآمدی، رهایت می‌کنند. حالا آزادی که انتخاب کنی و به هر شکلی که می‌خواهی در بیایی. ولی دیگر آزادی کافی نیست. بله. همین است.

ضبط صدا را قطع می‌کنم. کیسه‌های تو در تو را محکم گره می‌زنم تا گل خشک نشود. وسایل را جمع می‌کنم و می‌روم تا دست‌هایم را بشویم. چیزی را که می‌خواستم، پیدا کرده‌ام.