قصه‌ی گنبد زرد را اینجا تماشا کنید، با شیلترفکن:

گنبد زرد، دومین بخش از هفت قصه‌ی هفت همسرِ بهرام در هفت پیکر است. من که اگر میترا خانم نبود، اصلا با قصه آشنا نمی‌شدم. و راستش اگر یوتیوب نبود، حتی ادامه‌اش را هم نمی‌خواندم. ولی حالا که نشسته‌ام و هی ورق می‌زنم، هی بیشتر احساس صمیمیت می‌کنم. شعر مال نهصد سال پیش است، ولی وقتی می‌خوانم، می‌توانم متوجهش شوم! واقعا همچین انتظاری نداشتم!

گنبد زرد قصه‌ی اعتماد و احترام به زنان است. قصه‌ی شاهی که فکر می‌کند در طالعش نوشته‌اند که زنان تا ابد دشمنش خواهند بود، و قصه‌ی کنیزی که فکر می‌کند ژنش معیوب است و اگر عاشق شود می‌میرد! اما هر دو رازهایشان را پنهان می‌کنند. حالا جالب است که نظامی چطور بحث ترس و صداقت را با گنبد زرد و روز یکشنبه (سان دی) گره زده است.

برای ویدیو لباس زرد نداشتم. (نه که واجب کرده‌اند برای هر گنبد لباس رنگ خودش را بپوشم!) از دختر همسایه شال زرد قرض کردم برای این ویدیو. همیشه فکر می‌کردم رنگ‌های روشن صورت آدم را زشت می‌کنند. ولی شال را که برای اولین بار سرم کردم، یکهو احساس زیبایی کردم.

یادم آمد بچه که بودم عاشق زرد بودم. بعد کم کم فاصله گرفتم، برای مدتی رنگ‌ها همه برایم یکسان بودند و بعد که به خودم آمدم، بوم! همه چیزم بنفش بود. دیوانه‌ی بنفش شده‌بودم، چرخش صد و هشتاد درجه! بعد از مدتی فهمیدم که فیروزه‌ای و بنفش زوج هم‌اند و حالا این دو تا شده‌اند رنگ‌های مورد علاقه‌ام. بگذریم. خلاصه که الان دیگر هیچ چیزم زرد نیست! ولی از این رنگ خاطره دارم.

شعر نشستن بهرام در گنبد زرد در روز یکشنبه را می‌توانید در گنجور بخوانید. البته در این نسخه و دو سه تا نسخه‌ی دیگر که چک کردم، اشاره‌ای به زردرویی کنیز نشده است. ولی شاید نسخه‌هایی که روی این زردرویی تاکید کرده‌اند، منظورشان زردپوستی خانم چینی بوده است. شاید هم بعضی‌ها فکر کرده‌اند این قصه نسبت به قبلی رنگش کم است و باید کمی بهش افزود! نمی‌دانم واقعا!

*

پ.ن: یک جوری شده این وبلاگ. از یک طرف متعهد بودم که دوشنبه‌ها پست بگذارم و پنجشنبه‌ها ویدیو، و اگر نشد لابد باید بیایم و توضیحی بدهم! از طرف دیگر فکر می‌کنم مگر به کسی به جز خودم متعهد بوده‌ام و مگر کسی منتظر بوده؟‌
در واقع خودم حال عجیبی دارم. خودم نمی‌دانم دلم چه می‌خواهد و با چه کسی طرف هستم و این داستان “تولید محتوا” که گویا خیلی وقت است واردش شده‌ام، مسیرش را برایم روشن نمی‌کند. روزهای عجیبی است.