دو سال پیش چنین روزایی بود که ویدیوهای هفت‌پیکر رو شروع کردم. قرار بود صرفا در حد دست‌گرمی باشه و دو ماهه تموم بشه. نه توقع ویو بالا ازش داشتم، نه می‌خواستم زیاد روش وقت بذارم. ولی وارد کار که شدم خوشم اومد و به جایی رسید که گفتم چرا که نه؟ همه‌ی توانم رو می‌ذارم روش. و جالب اینه حالا که نگاه می‌کنم این «همه‌ی توان» از گنبد اول تا آخر خیلی تغییر کرده.

برنامه این بود که بعد تموم شدن گنبدها برم سراغ جاذبه‌های گردشگری و برای توریست‌ها ویدیو بسازم. اون موقع این که نمی‌تونستم سر یه هفته ویدیوها رو آماده کنم کلافه‌م می‌کرد. آخه چیزی نبود که! هی حرص می‌خوردم که آخه دختر جون، چرا معلوم نیست داری چی کار می‌کنی؟‌ چرا هی میری سراغ چیزای مختلف و نمی‌دونی قراره اینستاگرام یا یوتوب یا وبلاگت به کدوم سمت بره. ولی خب الان که فکر می‌کنم، شاید دلیل این که هی اینو مزمزه می‌کردم و جلو نمی‌رفتم، این بود که واقعا ادبیات برای من خیلی جذاب‌تر از گردشگریه. آخر به خودم گفتم آقا من بالاخره فهمیدم اصلا نمی‌خوام بنای تاریخی معرفی کنم. ولم کن! اگه هی از این شاخه به اون شاخه نمی‌پریدم که نمی‌فهمیدم کدوم شاخه چشم‌انداز بهتری داره.

نمی‌دونم معنی نهفته‌ی قصه‌ها تو این ویدیوها چقد معلومه. احتمالا هیچی. ولی آهای شما که فارسی‌زبانین، من یه دریچه وا می‌کنم که شما بردارین اصل قصه رو بخونین و یخورده نماداشو واسه خودتون باز کنین. خارجی‌ها هم که خب از موسیقی و نقاشی و زبان فارسی لذت ببرن دیگه. بسشونه. هفت‌پیکر قصه‌ی صبح کردن شب‌هاست. قصه‌ی رشد کردن، روشن شدن، بهتر دیدن. و من تو این مدت به شکل‌های مختلف رشد کردم. مشهودترینش اینه که وقتی تو این قالب ثابت ویدیوها رو مقایسه می‌کنم، قشنگ حس می‌کنم که مهارت فیلمبرداری و تدوین و گویندگی و حتی انگلیسیم تو این هفت تا ویدیو بهتر شده. خیلی شیرینه. اما باقی تغییرات زیرپوستی‌تر بود.

از روزی که فکر یوتوب افتاد تو سرم، یه دغدغه‌ی دیگه هم به موازات کنارش رشد کرد: چی بپوشم؟! ماه‌ها به فک و فامیل (اون موقع فکر نمی‌کردم مامان بابام مشکلی داشته باشن.:) فکر کردم که گفتم خب حالا یک چیزکی می‌ذارم رو سرم، خیلی خیلی شل. البته الان به نظرم اون چیزک، تا خیلی خیلی شل خیلی خیلی فاصله داشت. فهمیده بودم هر بار که اون حجاب شل رو رو سرم می‌ذارم و می‌رم جلوی دوربین، خیلی چیزا اون پشت برام محاسبه می‌شه. چند بار گوشم از روسری بیرون زد؟ چند سانت از ساعدم معلوم بود؟ چند تا طره رو پیشونیم ریخته بود؟ هر بار انتخاب لباس عذاب بود.

تا رسیدیم به آخرین گنبد، شهریور ۱۴۰۱. هنوز کمی سرماخورده بودم، حالم از زندگیم به هم می‌خورد و خودم رو با کار و امید به ترم جدید دانشگاه زنده نگه داشته بودم. فقط مونده بود قبل رفتنم آخرین گنبد رو ضبط کنم.

حالا چی بپوشم؟ این سوال حالا خیلی بزرگ‌تر از همیشه بود. این استدلال عجیب رو برای خودم آوردم که ببین، بذار هفت‌پیکر تموم شه بعدش تغییر استایل بده. حالا فعلا می‌تونی اون شل رو شل‌تر کنی. چه می‌دونستم؟ اون موقع به این مسائل فکر نمی‌کردیم. اون موقع نمی‌دونستم بودن اون چیزک، ولو کوچک، با نبودنش چقد فرق داره.

کجا ضبط کنم؟ دیوارای اتاقم سفید بود و با روسری سفید، چاره‌ای جز آسمون شب برام نمونده بود. رفتم جای‌جای حیاط رو تست کردم تا رسیدم به اینجایی که می‌بینین، وسط ماه‌نشین. جایی که اعضای خونه از چهار سو و اولیاالله از جهت پنجم بهم دید داشتن.

هی دماغمو بالا می‌کشیدم و جون می‌کندم تا دهنمو تکون بدم. لحظه‌لحظه با استرس و شرم رفتم جلو. خانواده چند باری رد شدن و از شیشه نگاهم کردن. ولی کسی چیزی نگفت. نیمه‌شب داشت می‌رسید. گشنه‌م بود. احساس بدبختی می‌کردم: کسی حتی قرار نیست این ویدیو رو ببینه. ولی مصمم بودم که تمومش کنم. فقط به این دلیل که از کار نصفه بدم میاد! و لاغیر.

تا اینکه رسید به دیالوگ مرد جوان و دختر چنگی. اونجا بود که حس کردم از ادا کردن تک‌تک کلمات دارم لذت می‌برم. و انگار یکی از اون بالا ندا داد: تموم شد. همین کافیه! و واقعا همین کافی بود.

چشمه‌ای یافت پاک چون خورشید/ چون سمن صافی و چو سیم سپید

ضبط تموم شد. قرار بود وقتی رفتم تهران تدوینش رو شروع کنم، اما بعد همه چیز وارونه شد.
خلاصه، بیایم سراغ لحظه‌ی مبارک اکنون! بالاخره بعد نه ماه کورش نازنین به کمکم اومد (در واقع من به کمک اومدوندمش.:) و تدوین و ترجمه و زیرنویس کار رو به عهده گرفت، با همون حساسیت و ظرافتی که ازش انتظار می‌رفت.
و حالا این شما و این حکایت گنبد آخر. با سیاه اوج گرفتیم و بر سپید فرود میایم.

قصه‌ی آخر رو دختر ایرانی روایت می‌کنه. حالا حکایتی که از سیاه شروع شده بود روی سپید فرود میاد. اینجاست که بهرام عروج می‌کنه و می‌ره سراغ گنبدی «کز فنا نگردد پست». غیب می‌شه تو آسمونا. من و شما هنوز یه کم مونده تا به اون مرحله برسیم.:) اما فعلا، می‌تونید چرخی در گنبد سپید بزنید که لحظه‌لحظه‌ی ساختش پوست منو کند و البته پوست تازه بهم داد. امیدوارم برای شما هم آورده‌ای داشته باشه.