مینویسم چون هر چه بیشتر میگذرد، کسی درونم بلندتر داد میزند: سکوت هم یک صداست، حرف نزدن هم نوعی حرف است. کار بیهزینه نمیشود کرد دختر جان.
این نوشته هیچ چیزی به شما اضافه نمیکند. اگر وقتی برای تلف کردن یا دل و دماغی برای شنیدن غمنامهای دیگر_این بار با طعم هذیان_ دارید، بخوانید.
از روز جمعه که خبر فاجعه را شنیدم دارم فکر میکنم که چه باید کرد. خبر نشر کنم؟ بنویسم؟ شعار بدهم؟ ویدیو بسازم؟
هی صبر کردم که آتش ماجرا بخوابد و بتوانم فکر کنم، هی بیشتر گر گرفت. و من هی گیجتر. حداقل یک استوری بگذارم؟ فیلمی شیر کنم و یک هشتگ به پانصدهزار #مهسا_امینی اضافه کنم؟ که اینطور. خجالت نمیکشی سارا؟ مردم در خیابان اشک میخورند و جان میدهند، تو در اینستاگرام بده بغلی بازی کنی؟
چرا نمیروم؟ با هر نفس این سوال در ذهنم پررنگتر میشود. باید یک بار تا ته سناریو را بروم. مرگ؟
بحث ترس از مرگ که میشود، همیشه یاد صحنهای از شانزده سالگی میافتم. خبر نوعی آنفولانزا در شهر پیچیده بود. چند نفر با واکسنهای تقلبی جان باخته بودند. یک روز سر میز صبحانه نشسته بودیم که بابا گفت: «سارا هم باید واکسن شونزده سالگی بزنه.»
وحشت کردم. اگر این واکسنها هم کشنده باشند چطور؟ اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که خب نمیزنم. تمام شد. از مدرسه و جامعه و شهر بیرونم کردند و تارک دنیا شدم. فقط چون نمیخواستم بمیرم.
این تخیلات در کسری از لحظه از ذهنم گذشت. یکهو دیدم اشکهای درشت واقعی دارند از چشمم میچکند. همه ماتشان برد. مامان قصهی قشنگی تعریف کرد در این باب که هر چه هم فرار کنی، مرگ همیشه هست؛ نزدیک و جدی و غیرقابلپیشبینی. بعد بغلم کرد و گفت: «یعنی اینقد آرزوهاتو دوست داری؟!»
خجالت کشیدم. دلم نمیخواست اینقدر چسبیدهبهزندگی و به قول یزدیها جاندوست به نظر بیایم. ولی بودم انگار. چطور میشد نباشم؟ یعنی واقعا کسانی بودند که از مرگ نمیترسیدند؟
کات، تا شش ماه پیش. آن شب در قطار تهران یزد نشسته بودم وسعی میکردم بخوابم. نمیشد. همانطور که داشتم فکر میکردم وقتی برگردم چیزی جز انبوه وظایف منتظرم نیست، دودی سفیدرنگ و بدبو در هوا پیچید. مهماندار را صدا زدیم، چندین بار همه چیز را چک کرد و به همه اطمینان داد که اتفاقی نخواهد افتاد.
چرا باید حرفش را باور میکردیم؟ روز قبل در همین مسیر قطاری آتش گرفته بود. کتاب و دفترها را توی کیفم گذاشتم. چمدانم را پایین آوردم، شالم را مرتب کردم، سرم را به صندلی تکیه دادم و منتظر مرگ شدم. هممم… بد هم نیست.
فکر کردم: پدر و مادرم؟ بله سوگوار میشوند، ولی چارهای نیست. خودم؟ خودم آرامم و شاید حتی خوشحال. آیا چیزی بهتر از این هست؟ تمام شدن مسابقه، آرامش مطلق و پایان همهی تلاشها و برنامهها و نگرانیها…
و حالا؟
نه اولی، نه دومی. حالم بهتر است. کمکم دارم زندگی کردن را یاد میگیرم. اما مرگ هم دیگر آنقدر مهیب نیست. به گمانم یک بار که برایش آغوش باز کردی، دیگر از او نخواهی ترسید. پس مسئله چیست؟
نمیخواهم اعتراف کنم. راه راحت این است که هی استوری بگذارم، طوری که همه فکر کنند الان وسط خیابانم. ولی آدم به خودش که نمیتواند دروغ بگوید. در دانشگاه بچهها شعار میدادند: «نشستهها، نشستهها، مهسای بعدی از شماست.» یک عده بیتفاوت نگاه میکردند، یک عده به جمع میپیوستند، و من هم گیج و خجالتزده، در فاصله از جمعیت حرکت میکردم. نه میتوانستم بنشینم، نه جرئت پیوستن نداشتم.
بله، منم یکی از آن نشستهها که این روزها پستترین شمرده میشوند. الان کنار پنجرهی خوابگاه، در سکوت نشستهام. از یک طرف باد کولر به موهایم میخورد و از آن طرف رقص درختان در باد را تماشا میکنم. گاهی از همینجا که نشستهام، وسط این خوابگاه بزرگی که وسط برهوت ساخته شده، صدای آژیرها را میشنوم. گاهی بچهها را میبینم که لرزان و گریان از میدان جنگ برمیگردند. اما خودم؟
دیشب دختری توی دستشویی داشت میگفت: «ساچمهای زدن، واقعی زدن، همه کار کردن دیگه. پیر، جوون، مرد، زن… اصن اینا آدم حالیشون نیست.» دوستش گفت: «فردا هم میری؟»
دختر با بیتفاوتی پایش را توی روشویی گذاشت و شیر آب را باز کرد. پایی که معلوم نبود امروز چقدر دویده، له شده و از روی خون پریده.
- معلومه که میرم.
- اگه بکشنت چی؟
- دیگه… از این بدتر که نمیشه.
تا ته قصه را میروم. مرگ اگر نباشد چه؟ آیا قرار است چندین سال از جوانیام را در زندان بگذرانم؟ چشمم کور، چند سال دیرتر زندگی را شروع میکنم. آیا بناست دست و پایم بشکند؟ درست میشود. شکنجهی روحی؟ قویترم میکند. ولی اگر ممنوعالخروج شوم؟ اگر از تحصیل محرومم کنند؟ اگر طوری آسیب ببینم که هرگز شبیه یک انسان عادی نشوم؟ آیا حاضرم همچین هزینهای بدهم؟ اصلا قبل از همهی اینها، گیرم دار و ندارم را هم گذاشتم وسط، آیا امید دارم که در آخر تغییری رخ دهد؟ راستش را بگویم، نه.
در این جغرافیا جان مفت است، مفت. ده دوازده سال پیش که همیشه اخبار بیبیسی توی خانه روشن بود، برای اولین بار قصهی اعدامهای 67 را شنیدم و باقی جنایات را. آن موقع معتقد بودم که تحت هیچ شرایطی نباید دروغ گفت، تا پای جان باید پای آرمان خود ایستاد و هر چیزی را فدای حقیقت کرد. ولی هر چه جلوتر رفتم بیشتر به این نتیجهی عجیب رسیدم که جان خودم مهمتر است.
میدانم، خواندن این سطور وقتی تکتیرانداز آوردهاند به خیابان، منزجرتان میکند. اما نمیشود دروغ بگویم. و خب دیگر باید چیزی بگویم. این سکوت دارد خفهام میکند.
دارم مقایسه میکنم: جوانی که یک جای دیگر از دنیا نشسته، با هزار تا رویای رنگارنگ، مثل ما، هرگز در دوراهی این تصمیم قرار نمیگیرد: فدا کردن بزرگترین داراییاش (زندگی!)، و یا برچسب بزدل و سیبزمین خوردن؟ نفسم میگیرد از این حجم بیعدالتی که به صورت پیشفرض روی دنیا نصب شده. چرا آدم در این سن و سال باید در معرض چنین انتخابی قرار بگیرد؟ فقط چون وسط عجیبترین جای خاورمیانه به دنیا آمده است؟ در تمام بیست و یک سالی که در این ویرانخانه زیستهام، هرگز سایهی جبر جغرافیا اینقدر روی سرم سنگینی نکرده بود.
حالا چند سالی هست به این نتیجه رسیدهام که فدا شدن را انتخاب نمیکنم؛ همانطور که این سرزمین را انتخاب نکردهام. تغییر دادن دنیا، خلق یک اثر هنری ماندگار، صدای بیصدایان شدن، همه را بگذاریم کنار، نباید قبل از مرگ کمی زندگی کنم؟
سارا مرا ببخش. سارا توی سرم نزن چند ثانیه و بگذار حرف بزنم. من دلم میخواهد لااقل کمی مثل آدمهای عادی زنده باشم. خواستهی زیادی است که قبل از مردن، یک بار به حدی از بلوغ برسم که با خودم راحت باشم، که در جهان احساس اضافه بودن نکنم؟ که یک شب لباس زرد لالالندی بپوشم و در خیابان برقصم؟ که عاشق شوم؟ که یک دانه کروسان فرانسوی بخورم، یک بار باله ببینم؟ میگویی فرار نکن، بمان و حقت را همینجا بگیر و در جشن آزادی برقص. ببخش. من به این هیاهو امید ندارم. شرمنده. من اصلا به امید امید ندارم.
خودخواهم؟ هستم. چرا که نه. ولی راستش فکر میکنم در نهایت در هر کاری که تصمیم به انجامش میگیریم، نوعی لذت خودخوانه نهفته است. وقتی فداکاری میکنی اگر به جهان پس از مرگ معتقد باشی که پاداشت محفوظ است. اگر نباشی، کار درست را کردهای و این خود لذتی است. وقتی به فقیری کمک میکنی، او کمکت را خرج میکند و منتظر نفر بعدی میماند. لذت پایدار برای توست، که تا مدتها شیرینی آن لحظه را مزمزه میکنی. معشوق بودن برای خیلیها ته لذت است، ولی در نهایت لذت حقیقی از آن عاشق است، آن که بیشترین کنش را انجام میدهد. حتی اگر معشوق اصلا نداند یا قدر نشناسد.
حالا این خودخواه در خوابگاه دارد چه کار میکند؟ راستش را بگویم، چقدر دلم میخواهد راستش را نگویم… نشستهام نمایشنامه میخوانم و دنبال ایده میگردم برای نوشتن. در حیاط راه میروم، به سر و صداها گوش میدهم و نهایتا برای خانمی که میگوید «خانمم، تا ساعت چهار یا اللهه.»، پشت چشم نازک میکنم. دوستم یادآوری میکند که حواست باشد، گروه تئاتر ما کوچک است، اصلا نمیتوانیم با ارشاد درگیر شویم. آه میکشم و ایدهها را خط میزنم. و این چرخه تکرار میشود. این وسط هم چیزکی میخورم و سهم زبالههای ترم را جدا میکنم، به نیت نجات زمین!
خسته میشوم، مینشینم پای سریال. کمدی، اگر برایتان سوال است. این قسمت: دوایت، شخصیت اسکلی که انگار یک راست از قرون وسطی سر رسیده، رییس موقتی یک شرکت کوچک کاغذسازی در پنسیلوانیا میشود. از جمله اقدامات عجیبش این است که یک پرچم آمریکا میگذارد کنار میز منشی و هر روز صبح از همه میخواهد بایستند سرود ملی بخوانند. ایجاد هرگونه تشکل و کلاب را محکوم میکند و سیستم پیچیدهای برای اصلاح الگوی مصرف (آب، برق، دستمال کاغذی و…) ایجاد میکند. هممم. ین که دوایت در دوران ریاست موقت با چنین جدیتی این کارها را میکند و هیچ کس هم آدم حسابش نمیکند، بناست خندهدار باشد. اما برای من هولناک است. این که میبینم المانهای تشنگان قدرت چقدر یکسان و همهجایی است.
صف صبحگاهی، لباس یکسان، برتری سرود بر آواز، بیشعور شمردن عموم مردم و تلاش برای دیکته کردن کوچکترین اصول زندگی به اسم منافع جمعی… دیکتاتوری یک شکل بیشتر ندارد. تمام شد. این هم از سریال دیدن من.
به دوستانی فکر میکنم که الان کف خیابانند و من حتی خجالت میکشم حالشان را بپرسم. چه بگویم؟ به یکی پیام دادم «هنوز زندهای؟». فعلا جواب نداده است. پریروز با هم تا خط مقدم رفتیم و بعد من برگشتم. سرزنشم نکرد، نپرسید چرا و حتی تعجبی نشان نداد. من سوار اتوبوس شدم و مستقیم رفتم خوابگاه. او هم پنج ساعت بعد در میان اشک و دود خون خودش را به خانه رساند.
تمام اینها از ذهنم میگذرد و باز یادم میآید نتیجهی همین اعتراضات بوده که حالا من در دانشگاه شال میپوشم. و حتی شال از سرم میافتد و کسی وحشت نمیکند. همیشه عدهی محدودی خون میدهند اما در نهایت نتیجه چه مثبت و چه منفی برای تمام مردم است. به فرض محال که اتفاق مثبتی رخ دهد، آیا من که امروز از پستو خبرها را دنبال میکنم، شرم ندارم که در فردای پیروزی به خیابان بروم؟
باز از طرفی، حجاب، (سرکوب زنان، تعیین تکلیف برای تمام جزئیات زندگی) تمام هویت این حکومت است. چطور ممکن است مردم دست تنها توی خیابان بتوانند عوضش کنند؟ یعنی دو هفتهی دیگر از این روزهای سیاه چه برایمان میماند؟ چیزی بیشتر از فیلترینگ تمام شبکههای اجتماعی؟
ولی خب… حالا که چه؟ روضه خواندم که بگویم یکجانبه قضیه را نگاه نکنید؟ ما نشستهها را نکوبید که ما هم دل داریم؟ هر کسی نظری دارد؟
نه. نه واقعا. هیچ چیز ازتان نمیخواهم. هر چه میخواهید بگویید که حق دارید. من هم کماکان بغضم بزرگتر میشود و میدانم که فردا هم در خیابان فریادش نخواهم زد. به خاطر باله و کراسان؟ بله، دقیقا. ولی آیا الان که به تصمیم رسیدم خرسند و آرامم؟ هاه. شاید باید با آن کلیشهی درست تمام کنم: درد را از هر طرف که بنویسی درد است.
دیدگاهتان را بنویسید