اعترافاتی از پشت پشت جبهه

می‌نویسم چون هر چه بیشتر می‌گذرد، کسی درونم بلندتر داد می‌زند: سکوت هم یک صداست، حرف نزدن هم نوعی حرف است. کار بی‌هزینه نمی‌شود کرد دختر جان.

این نوشته هیچ چیزی به شما اضافه نمی‌کند. اگر وقتی برای تلف کردن یا دل و دماغی برای شنیدن غم‌نامه‌ای دیگر_این بار با طعم هذیان_ دارید،‌ بخوانید.

از روز جمعه که خبر فاجعه را شنیدم دارم فکر می‌کنم که چه باید کرد. خبر نشر کنم؟ بنویسم؟ شعار بدهم؟ ویدیو بسازم؟

هی صبر کردم که آتش ماجرا بخوابد و بتوانم فکر کنم، هی بیشتر گر گرفت. و من هی گیج‌تر. حداقل یک استوری بگذارم؟ فیلمی شیر کنم و یک هشتگ به پانصدهزار #مهسا_امینی اضافه کنم؟ که اینطور. خجالت نمی‌کشی سارا؟ مردم در خیابان اشک می‌خورند و جان می‌دهند، تو در اینستاگرام بده بغلی بازی کنی؟

چرا نمی‌روم؟ با هر نفس این سوال در ذهنم پررنگ‌تر می‌شود. باید یک بار تا ته سناریو را بروم. مرگ؟

بحث ترس از مرگ که می‌شود، همیشه یاد صحنه‌ای از شانزده سالگی می‌افتم. خبر نوعی آنفولانزا در شهر پیچیده بود. چند نفر با واکسن‌های تقلبی جان باخته بودند. یک روز سر میز صبحانه نشسته بودیم که بابا گفت: «سارا هم باید واکسن شونزده سالگی بزنه.»

وحشت کردم. اگر این واکسن‌ها هم کشنده باشند چطور؟ اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که خب نمی‌زنم. تمام شد. از مدرسه و جامعه و شهر بیرونم کردند و تارک دنیا شدم. فقط چون نمی‌خواستم بمیرم.

این تخیلات در کسری از لحظه از ذهنم گذشت. یکهو دیدم اشک‌های درشت واقعی دارند از چشمم می‌چکند. همه ماتشان برد. مامان قصه‌ی قشنگی تعریف کرد در این باب که هر چه هم فرار کنی، مرگ همیشه هست؛ نزدیک و جدی و غیرقابل‌پیش‌بینی. بعد بغلم کرد و گفت: «یعنی اینقد آرزوهاتو دوست داری؟!»

خجالت کشیدم. دلم نمی‌خواست اینقدر چسبیده‌به‌زندگی و به قول یزدی‌ها جان‌دوست به نظر بیایم. ولی بودم انگار. چطور می‌شد نباشم؟ یعنی واقعا کسانی بودند که از مرگ نمی‌ترسیدند؟

کات، تا شش ماه پیش. آن شب در قطار تهران یزد نشسته بودم وسعی می‌کردم بخوابم. نمی‌شد. همانطور که داشتم فکر می‌کردم وقتی برگردم چیزی جز انبوه وظایف منتظرم نیست، دودی سفیدرنگ و بدبو در هوا پیچید. مهماندار را صدا زدیم، چندین بار همه چیز را چک کرد و به همه اطمینان داد که اتفاقی نخواهد افتاد.

چرا باید حرفش را باور می‌کردیم؟ روز قبل در همین مسیر قطاری آتش گرفته بود. کتاب و دفترها را توی کیفم گذاشتم. چمدانم را پایین آوردم، شالم را مرتب کردم، سرم را به صندلی تکیه دادم و منتظر مرگ شدم. هممم… بد هم نیست.

فکر کردم: پدر و مادرم؟ بله سوگوار می‌شوند، ولی چاره‌ای نیست. خودم؟ خودم آرامم و شاید حتی خوشحال. آیا چیزی بهتر از این هست؟ تمام شدن مسابقه، آرامش مطلق و پایان همه‌ی تلاش‌ها و برنامه‌ها و نگرانی‌ها…

و حالا؟

نه اولی، نه دومی. حالم بهتر است. کم‌کم دارم زندگی کردن را یاد می‌گیرم. اما مرگ هم دیگر آنقدر مهیب نیست. به گمانم یک بار که برایش آغوش باز کردی، دیگر از او نخواهی ترسید. پس مسئله چیست؟

نمی‌خواهم اعتراف کنم. راه راحت این است که هی استوری بگذارم، طوری که همه فکر کنند الان وسط خیابانم. ولی آدم به خودش که نمی‌تواند دروغ بگوید. در دانشگاه بچه‌ها شعار می‌دادند: «نشسته‌ها، نشسته‌ها، مهسای بعدی از شماست.» یک عده بی‌تفاوت نگاه می‌کردند، یک عده به جمع می‌پیوستند، و من هم گیج و خجالت‌زده، در فاصله از جمعیت حرکت می‌کردم. نه می‌توانستم بنشینم، نه جرئت پیوستن نداشتم.

بله، منم یکی از آن نشسته‌ها که این روزها پست‌ترین شمرده می‌شوند. الان کنار پنجره‌ی خوابگاه، در سکوت نشسته‌ام. از یک طرف باد کولر به موهایم می‌خورد و از آن طرف رقص درختان در باد را تماشا می‌کنم. گاهی از همینجا که نشسته‌ام، وسط این خوابگاه بزرگی که وسط برهوت ساخته شده، صدای آژیرها را می‌شنوم. گاهی بچه‌ها را می‌بینم که لرزان و گریان از میدان جنگ برمی‌گردند. اما خودم؟

دیشب دختری توی دستشویی داشت می‌گفت: «ساچمه‌ای زدن، واقعی زدن، همه کار کردن دیگه. پیر، جوون، مرد، زن… اصن اینا آدم حالیشون نیست.» دوستش گفت: «فردا هم می‌ری؟»

دختر با بی‌تفاوتی پایش را توی روشویی گذاشت و شیر آب را باز کرد. پایی که معلوم نبود امروز چقدر دویده، له شده و از روی خون پریده.

  • معلومه که می‌رم.
  • اگه بکشنت چی؟
  • دیگه… از این بدتر که نمی‌شه.

تا ته قصه را می‌روم. مرگ اگر نباشد چه؟ آیا قرار است چندین سال از جوانی‌ام را در زندان بگذرانم؟ چشمم کور، چند سال دیرتر زندگی را شروع می‌کنم. آیا بناست دست و پایم بشکند؟ درست می‌شود. شکنجه‌ی روحی؟‌ قوی‌ترم می‌کند. ولی اگر ممنوع‌الخروج شوم؟ اگر از تحصیل محرومم کنند؟ اگر طوری آسیب ببینم که هرگز شبیه یک انسان عادی نشوم؟ آیا حاضرم همچین هزینه‌ای بدهم؟ اصلا قبل از همه‌ی این‌ها، گیرم دار و ندارم را هم گذاشتم وسط، آیا امید دارم که در آخر تغییری رخ دهد؟ راستش را بگویم، نه.

در این جغرافیا جان مفت است، مفت. ده دوازده سال پیش که همیشه اخبار بی‌بی‌سی توی خانه روشن بود، برای اولین بار قصه‌ی اعدام‌های 67 را شنیدم و باقی جنایات را. آن موقع معتقد بودم که تحت هیچ شرایطی نباید دروغ گفت، تا پای جان باید پای آرمان خود ایستاد و هر چیزی را فدای حقیقت کرد. ولی هر چه جلوتر رفتم بیشتر به این نتیجه‌ی عجیب رسیدم که جان خودم مهم‌تر است.

می‌دانم، خواندن این سطور وقتی تک‌تیرانداز آورده‌اند به خیابان، منزجرتان می‌کند. اما نمی‌شود دروغ بگویم. و خب دیگر باید چیزی بگویم. این سکوت دارد خفه‌ام می‌کند.

دارم مقایسه می‌کنم: جوانی که یک جای دیگر از دنیا نشسته، با هزار تا رویای رنگارنگ، مثل ما، هرگز در دوراهی این تصمیم قرار نمی‌گیرد: فدا کردن بزرگ‌ترین دارایی‌اش (زندگی!)، و یا برچسب بزدل و سیب‌زمین خوردن؟ نفسم می‌گیرد از این حجم بی‌عدالتی که به صورت پیش‌فرض روی دنیا نصب شده. چرا آدم در این سن و سال باید در معرض چنین انتخابی قرار بگیرد؟ فقط چون وسط عجیب‌ترین جای خاورمیانه به دنیا آمده است؟ در تمام بیست و یک سالی که در این ویران‌خانه زیسته‌ام، هرگز سایه‌ی جبر جغرافیا اینقدر روی سرم سنگینی نکرده بود.

حالا چند سالی هست به این نتیجه رسیده‌ام که فدا شدن را انتخاب نمی‌کنم؛ همانطور که این سرزمین را انتخاب نکرده‌ام. تغییر دادن دنیا، خلق یک اثر هنری ماندگار، صدای بی‌صدایان شدن، همه را بگذاریم کنار، نباید قبل از مرگ کمی زندگی کنم؟

سارا مرا ببخش. سارا توی سرم نزن چند ثانیه و بگذار حرف بزنم. من دلم می‌خواهد لااقل کمی مثل آدم‌های عادی زنده باشم. خواسته‌ی زیادی است که قبل از مردن، یک بار به حدی از بلوغ برسم که با خودم راحت باشم، که در جهان احساس اضافه بودن نکنم؟ که یک شب لباس زرد لالالندی بپوشم و در خیابان برقصم؟ که عاشق شوم؟ که یک دانه کروسان فرانسوی بخورم، یک بار باله ببینم؟ می‌گویی فرار نکن، بمان و حقت را همینجا بگیر و در جشن آزادی برقص. ببخش. من به این هیاهو امید ندارم. شرمنده. من اصلا به امید امید ندارم.

خودخواهم؟ هستم. چرا که نه. ولی راستش فکر می‌کنم در نهایت در هر کاری که تصمیم به انجامش می‌گیریم، نوعی لذت خودخوانه نهفته است. وقتی فداکاری می‌کنی اگر به جهان پس از مرگ معتقد باشی که پاداشت محفوظ است. اگر نباشی، کار درست را کرده‌ای و این خود لذتی است. وقتی به فقیری کمک می‌کنی، او کمکت را خرج می‌کند و منتظر نفر بعدی می‌ماند. لذت پایدار برای توست، که تا مدت‌ها شیرینی آن لحظه را مزمزه می‌کنی. معشوق بودن برای خیلی‌ها ته لذت است، ولی در نهایت لذت حقیقی از آن عاشق است، آن که بیشترین کنش را انجام می‌دهد. حتی اگر معشوق اصلا نداند یا قدر نشناسد.

حالا این خودخواه در خوابگاه دارد چه کار می‌کند؟ راستش را بگویم، چقدر دلم می‌خواهد راستش را نگویم… نشسته‌ام نمایشنامه می‌خوانم و دنبال ایده می‌گردم برای نوشتن. در حیاط راه می‌روم، به سر و صداها گوش می‌دهم و نهایتا برای خانمی که می‌گوید «خانمم، تا ساعت چهار یا اللهه.»، پشت چشم نازک می‌کنم. دوستم یادآوری می‌کند که حواست باشد، گروه تئاتر ما کوچک است، اصلا نمی‌توانیم با ارشاد درگیر شویم. آه می‌کشم و ایده‌ها را خط می‌زنم. و این چرخه تکرار می‌شود. این وسط هم چیزکی می‌خورم و سهم زباله‌های ترم را جدا می‌کنم، به نیت نجات زمین!

خسته می‌شوم، می‌نشینم پای سریال. کمدی، اگر برایتان سوال است. این قسمت: دوایت، شخصیت اسکلی که انگار یک راست از قرون وسطی سر رسیده، رییس موقتی یک شرکت کوچک کاغذسازی در پنسیلوانیا می‌شود. از جمله اقدامات عجیبش این است که یک پرچم آمریکا می‌گذارد کنار میز منشی و هر روز صبح از همه می‌خواهد بایستند سرود ملی بخوانند. ایجاد هرگونه تشکل و کلاب را محکوم می‌کند و سیستم پیچیده‌ای برای اصلاح الگوی مصرف (آب، برق، دستمال کاغذی و…) ایجاد می‌کند. هممم. ین که دوایت در دوران ریاست موقت با چنین جدیتی این کارها را می‌کند و هیچ کس هم آدم حسابش نمی‌کند، بناست خنده‌دار باشد. اما برای من هولناک است. این که می‌بینم المان‌های تشنگان قدرت چقدر یکسان و همه‌جایی است.

صف صبحگاهی، لباس یکسان، برتری سرود بر آواز، بی‌شعور شمردن عموم مردم و تلاش برای دیکته کردن کوچک‌ترین اصول زندگی به اسم منافع جمعی… دیکتاتوری یک شکل بیشتر ندارد. تمام شد. این هم از سریال دیدن من.

به دوستانی فکر می‌کنم که الان کف خیابانند و من حتی خجالت می‌کشم حالشان را بپرسم. چه بگویم؟ به یکی پیام دادم «هنوز زنده‌ای؟». فعلا جواب نداده است. پریروز با هم تا خط مقدم رفتیم و بعد من برگشتم. سرزنشم نکرد، نپرسید چرا و حتی تعجبی نشان نداد. من سوار اتوبوس شدم و مستقیم رفتم خوابگاه. او هم پنج ساعت بعد در میان اشک و دود خون خودش را به خانه رساند.  

تمام این‌ها از ذهنم می‌گذرد و باز یادم می‌آید نتیجه‌ی همین اعتراضات بوده که حالا من در دانشگاه شال می‌پوشم. و حتی شال از سرم می‌افتد و کسی وحشت نمی‌کند. همیشه عده‌ی محدودی خون می‌دهند اما در نهایت نتیجه چه مثبت و چه منفی برای تمام مردم است. به فرض محال که اتفاق مثبتی رخ دهد، آیا من که امروز از پستو خبرها را دنبال می‌کنم، شرم ندارم که در فردای پیروزی به خیابان بروم؟

باز از طرفی، حجاب، (سرکوب زنان، تعیین تکلیف برای تمام جزئیات زندگی) تمام هویت این حکومت است. چطور ممکن است مردم دست تنها توی خیابان بتوانند عوضش کنند؟ یعنی دو هفته‌ی دیگر از این روزهای سیاه چه برایمان می‌ماند؟ چیزی بیشتر از فیلترینگ تمام شبکه‌های اجتماعی؟

ولی خب… حالا که چه؟ روضه خواندم که بگویم یک‌جانبه قضیه را نگاه نکنید؟ ما نشسته‌ها را نکوبید که ما هم دل داریم؟ هر کسی نظری دارد؟

نه. نه واقعا. هیچ چیز ازتان نمی‌خواهم. هر چه می‌خواهید بگویید که حق دارید. من هم کماکان بغضم بزرگ‌تر می‌شود و می‌دانم که فردا هم در خیابان فریادش نخواهم زد. به خاطر باله و کراسان؟ بله، دقیقا. ولی آیا الان که به تصمیم رسیدم خرسند و آرامم؟ هاه. شاید باید با آن کلیشه‌ی درست تمام کنم: درد را از هر طرف که بنویسی درد است.


منتشر شده

در

,

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

22 پاسخ به “اعترافاتی از پشت پشت جبهه”

  1. آزاد اندیش نیم‌رخ
    آزاد اندیش

    و خیلی عجیب تر
    که شخصی که دم از آزادی میزنه عقاید کسی رو عقاید کثیف میدونه…عقاید شما محترم عقاید بنده هم محترم…
    الان که صحبت شما رو خوندم متوجه شدم خودتون هم به آزادی بیان پایبند نیستید و صرفا دارید حمله میکنید…
    من سایبری یا نفوذی نیستم.
    فکر کردم که افرادی وجود دارن که به عقاید هم احترام بگذارن

  2. No Name نیم‌رخ
    No Name

    سایبری ها تا وبلاگ سارا هم نفوذ کردند. تلاشتون ستودنیه ولی عقایدتون کثیف. با این حال هرکسی حق اظهار نظر در مورد هرچیز غیر شخصی رو داره. پس اوکی کامنت بزارید حتی اگر آنجا وبلاگ سارا باشد ولی اندکی هم از انرژی خودتون رو برای فهمیدن مفهوم آزادی بزارید. این تعاریفی که آزادی در ذهن شماست شاید سی سال پیش گفته میشد و مردم باور میکردند.

    پ.ن: چرا من دارم به یک بات جواب میدم؟

    1. آزاد اندیش نیم‌رخ
      آزاد اندیش

      فکر نمیکردم ضهصی که مفهوم آزادی براش معنای درستشو داشته باشه به افراد برچسب و عناوین مختلف میزنه‌…!
      منم کسی هستم مثل شما که به آزادی معتقدم و مفهوم آزادی رو از دیدگاه خودم گفتم چیزی که تجربش رو داشتم و با واقعیت تطبیق دادم.
      لطفا خودتون مفهوم ازادی رو بگید.

  3. آزاد اندیش نیم‌رخ
    آزاد اندیش

    واقع بینانه و بدون تعصب و با در نظر گرفتن کااامل ابعاد فیزیکی روحی فردی اجتماعی خانوادگی و هرآنچه که حول انسان در چرخش هست در مورد مسأله ی حجاب و نداشتن حجاب تحقیق مفصل و بازهم تاکید میکنم واقع بینانه و با تفکر بکنید.
    باتشکر.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      منم تا چند سال پیش به حجاب اعتقاد داشتم. چی شد که دیگه نداشتم؟ احتمالا پیش‌فرض‌هایی که داری بهت می‌گه: خب دید دور و بری‌هاش حجاب ندارن و خواست ازشون عقب نیفته و تحت تاثیر قرار گرفت. ولی همونطور که گفتم نباید جواب همه چیز رو از داخل مغز خودت پیدا کنی. می‌تونی بپرسی، بخونی، ببینی و با خودت بگی: از کجا معلوم چیزایی که از بچگی بهم القا شده درست باشه؟ این چیزی بود که من و خیلی‌های دیگه از خودمون پرسیدیم.
      من قبل از شل کردن گره روسریم حدود دو سال از منابع مختلف داخلی و خارجی درباره‌ی حجاب مطالعه کردم و این پروسه هنوز ادامه داره. این فرایند گسترده شدن دید آدم خیلی لذت‌بخشه؛ پیشنهاد می‌کنم تو هم از منابع متعددی مطالعه کنی.
      موفق باشی.

  4. آزاد اندیش نیم‌رخ
    آزاد اندیش

    سلام سارای آزادی خواه‌ عزیز
    من آزادی خواهیت رو
    و از اینکه در تلاشی خودت رو رها بکنی و رهایی رو سهم خودت داشته باشی تحسین میکنم.
    اما میخوام یه چیزی بگم.جدای از هر نظام و حکومتی و هر نیرو و گشتی من دقیقا میخوام خواهرامون رو در نظر بگیرم که برای انداختن یک تکه شال از سر داریم سرمونو به باد میدیم…اوکی من برای آزادی خواهرام حاظرم جونمم بدم..
    اما یک لحظه …دقیقا کدوم آزادی؟
    همون آزادیی که با برداشتن یک شال معنا میشه؟
    همون آزادیی که اگر موهای موج دارم یا پاهای خوش تراشم معلوم باشه معنا بشه؟
    همون آزادیِ آزاد خواهی که اول با برداشتن یک شال و رفته رفته شانه های لخت و سپس پاهای لخت تا برسه روزی که مثل قانون چند روز پیش یک کشور که تصویب کردن افراد میتونن با بالاتنه ی عریان ظاهر بشن`همون آزادی؟
    آزادی که به خودارضایی و روابط آزاد جنسی و تجاوز به کودک تا بزرگسال به عمه تا خاله به خواهر تا مادر وعدم اقناع و راحتی ذهن برسه؟
    آزادی که باعث بشه یک جوون نه تو دانشگاه بتونه تمرکز کنه نه تو خونه و نه تو خیابون؟؟
    دقیقا تو دانشگاه ها هم قانون پوشش دارن ؛حتی خود هاروارد…
    سرچ کن…قانون های حجابشون به صورتیه که از دانشجوها بخوان هواس پرتی تو دانشگاه پیش نیاد.از قبیل معلوم نبودن لباس زیر رنگی از زیر لباس
    و پایین تنه تا زیر زانو و…

    راستش من هیچوقت جانب داری کسی رو نمیکنم .
    راستش نمیتونم تحمل کنم دیدن دخترایی که مجرد باشم یا متاهل باعث بشن خودمو ببازم…
    من عاجزانه میخوام که فقط همسرمو داسته باشم و هیچکس نیاد با لوند بودنش تو کوچه بازار بزنه هرچی شهوت منو بالا بکشونه…
    به خداوندی خدا من یوسف پیامبر نیستم که جلوی نگاهم رو بگیرم…

    من آدمم حق دارم فقط همسرم رو ببینم و در کنارش لذت ببرم حق دارم هیچکس حتی یک ثانیه با لذت به همسرم نگاه نکنه حق دارم بدون هیچ هواس پرتی تو دانشگاه و محل کارم آرامش ذهنی داشته باشم …حق دارم شب ها راحت بخوابم.
    حق دارم لذت کافی رو از راه صحیح و سالمش بچشم.
    حق دارم بچه هام تو سن کم با دیدن لباس های جر خورده ی زنای فامیل و کوچه خیابون خودارضایی نکن…
    راستش با سرچ زدن در مورد این تجاوزها و خیلی از آثار برهنگی ها در کشورهای دیگه و کشور خودمون کم کم دارم به اصل حجاب معتقد میشم…فکر میکنم آنقدر واقع بین هستیم که بدونیم همه ی این تخلف های جنسی فقط بیماری روانی نیست بلکه خود بد حجاب باعث تحریک این بیماری و بیشتر شدنش میشه.
    از همه ی خواهرام میخوام که عاقلانه تر فکر کنن…یکم عاقلانه تر

    1. آزاد اندیش نیم‌رخ
      آزاد اندیش

      من از تک تک کسایی که اینجا هستن سوال میپرسم…خداییش میتونی یه دختر لوند و طناز ببینی و تحریک نشی؟؟؟ چقدر میتونی جلو نگاه لذتتو بگیری؟؟؟
      ما ادم هستیم سنگ نیستم ؛ربات نیستیم که ببینیم و تحریک نشیم…

      طرف تعریف میکرد از خودارضایش که به اینکار معتاد شده و متاسفانه بیماری های روحی و جسمی گرفته میگفت اولین چیزی که ناخواد آگاه تحریکم کرد و از نظر خیلیامون سادس لب گرفتن دو بازیگر تو سریالی که دقیقا قرار بود تو از اون سریال زبان یاد بگیرم…میگفت اصلا زبان کیلو چند نتونستم رو زبان تمرکز کنم‌
      میگفت رفته رفته فیلم که میدیدم و اصلا هدفی نداشتم از اینکه لذت جنسی ببرم تحریک میشدم.
      میگفت با خودم کفتم از بس چشم و گوش بستم با هر کوچیکی تحریک میشم…
      رفتم هرچی فیلم خارجی بود دیدم که برام این صحنه ها عادی بشی و من سالم تر و روشن فکر تر باشم…

      میگفت اشتباه من همین بود که فکر میکردم با دیدن هرچه بیشتر انسان عادی تر با تحریک پذیری کمتر میشم…

      میگفت دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و از یه سریال به ظاهر ساده رسیدم به دیدن فیلمای پورنی که هیچ وقت نتونست من رو نسبت به این چیزها متقاعد کنه…دقیقا فکر کردم و متوجه شدم هرچی به خورد شهوتت بدی سیر نمیشه….

      این صحبتای دوستمو گفتم که بدونید مردا و حتی جدیدا زن ها چه میکشیم از این لباسای جر خورده که هرچی علم و سواد و سلامتی رو برده و هرچی بدبختی جنسی سرِ ما اومده…

      کافیه یه سرچ بزنید در مورد آمار تعدد تخلفات جنسی حتی در مترو و آمار خودارضایی و حتی آمار بالای خودکشی به خاطر مسائل جنسی….

    2. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام
      خب بذار به ترتیب سوالات جواب بدم.
      یه سری سوال کردی درباره‌ی آزادی. اول: آزادی‌ای که با برداشتن یک شال معنا می‌شه؟ نه، ولی با این حرکت شروع می‌شه. ما نمی‌تونیم آزادی‌های بزرگ‌تر رو به دست بیاریم تا وقتی هنوز دیگران حتی برای بدنمون تعیین تکلیف می‌کنن.
      جوابم به چند تا سوال بعدیت همینه تا می‌رسه به خودارضایی و روابط آزاد جنسی و تجاوز به کودک تا بزرگسال به عمه تا خاله به خواهر تا مادر… صبر کن برادر. چرا قیمه‌ها رو ریختی تو اورانیوما آخه؟!
      اول این که امروزه از نظر پزشکی خودارضایی یه کار بی‌خطر شمرده می‌شه که تا وقتی به اعتیاد نرسه کاملا نرمال و حتی مفیده. پس همچنین این که بگی حق دارم بچه‌م خودارضایی نکنه هم حرف عجیبیه. واقعیت اینه که تو هیچ حقی در رابطه با خودارضایی کردن و نکردن بچه‌ت نداری.
      بعد این که کی گفته توی غرب همه با همه رابطه دارن؟ جالبه، یه سری از چیزایی که آخوندها و برادران ارزشی به عنوان فکت می‌گن و بر اساسش استدلال می‌کنن، کلا از اساس وجود نداره.
      من نمی‌گم تمدن غربی کلا تو همه چی موفقه و هیچ عیب و ایرادی توش نمی‌بینم. اما قطعا رو به جلو و در حال اصلاح و پیشرفته. در حالی که متاسفانه ما در خیلی از موارد داریم رو به عقب حرکت می‌کنیم.
      خوبه به این مقاله هم نگاهی بندازی. توش به این سوال جواب می‌ده که چرا آمار تجاوز در سوئد بیشتر از افغانستانه! احتمالا اولین جوابی که به ذهن خیلی‌ها می‌رسه اینه که خب چون طالبان عزیز زنان رو کادوپیچ کرده فرستاده تو پستو که فقط برای شوهرانشون باشن. ولی نه، جواب ترسناک‌تر از این حرفاست. تو سوئد زنان بیشتری به حقوقشون آگاهن و قانون هم پشتیبانشونه. در حالی که تو کشورایی مثل ایران یا افغانستان نه تنها قانون حامی زنان نیست و حتی در خیلی از موارد فرد قربانی تجاوز رو متهم می دونه، بلکه یه سری مفاهیم مثل تجاوز شوهر به زن اصلا وجود نداره.
      همچنین خوبه نگاهی به این ویدیو بندازی از نمایشگاه لباس قربانیان تجاوز. اصلا در خیلی از موارد وقتی از متجاوز پرسیده‌ن کسی که بهش تجاوز کردی چی تنش بوده، اون اصلا یادش نیومده. پس می‌بینی؟ گاهی ما پیش‌فرض‌های اشتباهی داریم و بر اساس اونا استدلال می‌کنیم و به عبارتی تا ثریا می‌رود دیوار کج.
      بعد می‌رسیم به قوانین پوشش در دانشگاه هاروارد. سرچ کردم: قوانین پوشش در دانشگاه هاروارد
      همونطور که می‌بینی تو این قانون تاکید روی رسمی و مرتب بودنه و نه میزان پوشش و تحریک‌کنندگی لباس. (چون اساسا اندازه‌گیری همچین معیاری غیرممکنه) همچنین می‌بینی که بر خلاف قوانینی کشور ما (مثلا این ضوابط دانشگاه تهرانه) اینجا هیچ اشاره‌ای به زن یا مرد بودن نکرده و ضوابط شامل همه می‌شه.
      کلا مفهوم dress code با قانون حجاب اجباری کاملا متفاوته. هر فضایی بسته به جو و کارکردش می‌تونه dress code خودش رو داشته باشه، به دلایل متعدد. اما فرقش با قانون ما چیه؟ تو اگه بدون پوشیدن شلوارک و تیشرت پاره می‌میری می‌تونی بگی اوکی، نمی‌رم هاروارد! ولی فکرش رو بکن، زنی که تو اروپا می‌خواد مسابقه‌ی شنا بده باید به جز دست‌ و صورت کل بدنش رو بپوشونه، فقط چون ملیتش ایرانیه و هیچ راه گریزی از این ایرانی بودن نداره.
      اگه واقعا اینقدر راحت تحریک می‌شی من نمی‌تونم کمکت کنم. ولی واقعا جای نگرانی نیست. قطعا یه تراپیست ماهر می‌تونه کمکت کنه.
      نکته اینه که بفهمی دنیا حول محور تو نمی‌چرخه. اگه مثلا تو مرض قند بگیری، باید همه‌ي قنادی‌های دنیا رو ببندن؟ جالبه بدونی اصلا همه‌ی آدما یه جور نیستن. تو با موی زن تحریک می‌شی، یکی شاید مو رو اصلا نبینه و با لب زن تحریک بشه. حالا باید چی کار کرد؟ قانون بذاریم زن‌ها برن لب‌هاشون رو هم بپوشونن؟ یا مثلا تا حالا فکر کردی که دخترا هم می‌تونن از نظر جنسی تحریک شن؟ حتی با دیدن دست یه مرد. حالا چی کار کنیم؟‌ حجاب رو واسه دو جنس اجباری کنیم؟
      تجربه‌ به من گفته آدمایی که بیشتر دیدن و تو فضاهای آزادتری بودن، راحت‌تر تونسته‌ن تمرکزشون رو از این مسائل بردارن و به چیزای مهم‌تر فکر کنن. به تو هم پیشنهاد می‌کنم نذاری تمایلات جنسیت افسار زندگیت رو دست بگیره، مطمئن باش که می‌تونی. این تمایلات اونقدری که فکر می‌کنی وحشی و غیرقابل‌کنترل نیستن.

      به نظرم بیشتر درباره‌ی این موارد مطالعه کن، سعی کن سوگیری‌هات رو کمرنگ کنی و ببینی منطقا چی درست‌تر به نظر میاد. امیدوارم دفعه‌ی بعدی با مدرک قابل استناد برام بنویسی. اون موقع می‌تونم آزاداندیش صدات کنم.

      حواس رو هم با ح می‌نویسن. فکر کنم با هوس اشتباه گرفتیش.

  5. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    قسمت اخیر رادیو راه را گوش کن. تلاش برای گوش‌دادن حتی اگه حوصله نداری هم بذار به حساب سهم خودت در مبارزه. عنوانش هست: چرا آرنت بخوانیم؟
    برای من خیلی جواب بود.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی زیبا و روشنگر و مفید بود. ولی برای من «جواب» نبود، برای تو بود؟

      1. آشنا نیم‌رخ
        آشنا

        روشنگری و زیبایی برای من جوابه شما جوونا دنبال جواب قطعی من چه کار کنم هستید. پیر میشی می‌فهمی

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          هممم. باید بیندیشم.

  6. محمدعلی نیم‌رخ
    محمدعلی

    چرا اینجا قابلیت کامنت خصوصی نداره؟ [حرف‌هایش را می‌خورد]
    ولی، چقدر این پست رو می‌فهمم.
    خلاصه اینکه همین. ترس هست. واقعی هم هست. زیاد هم هست. تجربه میگه در کنار آشناها کمتره. ولی باز هم ریسک داره. انرژی زیادی می‌خواد. و هرکسی هم ظرفیتی که با بقیه متفاوته. و ما واقعاً نسل بی‌چاره‌ای هستیم که زندگی نکردیم و معلوم نیست کِی قراره این زندگی رو برای چندوقت، با خیال راحت، پیش ببریم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مممم مثلا چی می‌خوای بگی پسرم؟
      جمع ما کوچک و خودمانی است، بفرمایید.:)
      آره این موضوع ظرفیت هم خیلی مهمه. داشتم فکر می‌کردم همکلاسی‌هام که الان وسط خیابون دارن خودشونو جر می‌دن، خیلی خیلی بیشتر از من زندگی کرده‌ن. چیزایی رو تجربه کرده‌ن که برای من هنوز آرزوئه. فلذا به خودم حق می‌دم که اینقد مشتاقانه به استقبال مرگ نرم.
      خیلی دارم سعی می‌کنم جواب حال‌خوب‌کنی برای جمله‌ی آخرت پیدا کنم ولی نمی‌تونم. احساس می‌کنم سال‌ها با همینطور حرفا خودمو گول زدم و الان زیاد از نتیجه‌ش راضی نیستم.
      حالا ما که تماشاچی هستیم. بیا ظرف پاپ‌کورن‌هامون رو پر کنیم و تکیه بدیم و ببینیم چی می‌شه دیگه. زن، زندگی، آزادی.😬✌

  7. مريم نیم‌رخ
    مريم

    يه قسمتى از فرندز فيبى با جويى شرط ميبنده تا يه كاره خوبى انجام بده كه سودى براى خودش نداشته باشه ولى هيچ كارى پيدا نميكنه هميشه يه جايى از كارى كه ميكنيم خوب يا بد يه جايى از وجودمون لذت ميبره
    اين چندروز وقتى ويديو هارو ميديدم با ديدن اين حجم از شجاعت و جسارت ادما غبطه؟* خوردم واقعا عجيبه كه ادما از جونشون ميگذرن براى خواسته هاشون من چنين جرعتيو در خودم نميبينم تو تنها نيستى اما در عوض من اميد دارم به اينكه همچى بهتر ميشه با اينكه حتى اگر حجاب اجبارى برداشته شه كماكان توفيرى براى ما كه از خانواده هاى سنتى مذهبى هستيم نداره اما باز هم داشتن آزادى وقعا زيباست

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      احسنت! چه مثال خوبی. منم اون قسمت رو خیلی دوست داشتم. از معدود لحظاتت عمیق فرندز بود برام.
      منم از فاصله‌ی نوشتن این مطلب تا الان میزان امیدم افزایش یافته.:) چون واقعا اوضاع داره عجیب می‌شه.
      این چه حرفیه؟! فکر می‌کنی اگه انقلاب نمی‌شد همچنان تو خانواده‌های سنتی همه روسری می‌ذاشتن؟ می‌دونم چقد سخته. ولی حداقل تو خانواده که می‌دونیم بهمون آسیب فیزیکی نمی‌زنن (اگه نمی‌زنن!) باید یه کاری بکنیم. منم یه کم مامان‌بزرگم از عزا در بیاد شروع می‌کنم.:) با این که از تصورش واقعا تنم می‌لرزه.

      1. مريم نیم‌رخ
        مريم

        اره واقعا جزو بهترين قسمتاش بود
        منم اميدم به همينه وقتى تو جامعه يچيزايى عادى سازى بشه ناخوداگاه رو افكار خانواده ها هم موثره من كه شديدا اميدوارم هرچند خيلى چيزا بخاطر وضعيت الان رفت رو هوا ولى بازم اميدوارم همچيز بهتر بشه

  8. Kosar نیم‌رخ
    Kosar

    منم نمیتونم برم تو خیابون صادقانه :خیلی می ترسم..
    دانشگاه هنر تهران قبول شدم و نتونستم حتی براش شاد بشم و گریه کردم تا خالی بشم.
    نمیدونم چندمین شبیه که بیدارم،گریه میکنم، توئیت میزنم،اخبار میخونم و می ترسم.
    ازین فکر که ملت دارن جون میدن و من نگران خوابگاه تهرانم عذاب وجدان میگیرم.
    امروز دوساعتی بیرون بودم و از دیدن بسیجیا و سپاهیا و نظامیا ترسیدم .
    نمیدونم تهش چی میشه
    اما من امید دارم
    و درکت میکنم:)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      عزیزم… یعنی واقعا هییییچ چیزو نمی‌شه پیش‌بینی کرد تو این مملکت. به هر حال تبریک می‌گم بهت. خدا رو چه دیدی، شاید شش ماه دیگه مثل این دخترای تو پینترست تیپ هنری زدی و رفتی دانشگاه.:) چی قبول شدی؟
      من توییتر ندارم و واقعا نخواستم خودمو درگیرش کنم. اما انگار همین توییت‌ها خیلی خیلی نقش مهمی داشتن و دارن. فلذا ناامید نشوید و نهضت ادامه دارد.
      امیدوارم یه روزی بالاخره از این مرحله‌ی امید داشتن یا نداشتن رد بشیم و یک نفس راحت بکشیم.:)

    2. امیر نیم‌رخ
      امیر

      الان بنظرت همه ترسناک نیستن؟

  9. مسعود نیم‌رخ
    مسعود

    من نمی‌دانم از کجا شروع کنم، فقط دارم سریع تایپ می‌کنم. چیزی‌هایی برای مقدمه وقتی که بار دوم داشتم متن را می‌خواندم در سرم گذشت؛ هول و ولا در دلم افتاده است. من یک آفتاپ‌پرست اجتماعی‌ام. هرچه فکر می‌کنم آفتاپ‌پرست که الان در لاینتر زبانشناس است را به یاد نمی‌آورم؛ چون چند روزی است که روزها را شب کرده‌ام و زبان نخوانده‌ام. روز اول که استوری‌ها را پی گرفته بودم و با شعر و متن و عکس خبر در ذهنم تکرار می‌شد؛ قلبم درد گرفت.
    چند وقت پیش رفتم دکتر قلب، احتمالا از کشیدگی عضلات سینه بود و نوار قلب و بقیه معاینات چیزی نشان نمی‌داد. آن روز خودم علتی برای دردش پیاده کرده بودم و مطمئن هم بودم. یعنی می‌خواهید بگویید فیلم بازی می‌کنم؟
    خب هر روز تلاش می‌کنم به زندگی عادی هفته‌های قبل برگردم. وسوسه می‌شوم و اینستاگرام را باز می‌کنم و چند ساعتی کتک خوردن مردم را می‌بینم تا دردش وارد بدنم شود. بعد به خاطر اینکه فکر می‌کنم دارم وقت تلف می‌کنم می‌بندمش و میروم که مثلا یک روتین دیگر را تیک بزنم. دیشب این فصل کتابی که وسطش مانده‌ام خیلی قشنگ بود ولی با سردرد خواندش و به دلم نچسبید و خودم را سرزنش کردم.
    هم‌اتاقی‌ام احمق است اما خودم انتخابش کرده‌ام. این هیاهوها تمامی ندارد. برای مدیریت ارتباطاتم و یک زندگی شبیه به معمولی آمیخته با اندکی لذت چقدر که نباید فکر کنم و آزمون و خطا و افسار زدن به خودم داشته باشم. حالا به همه‌ی اینها ماجراهای کوچه و خیابان هم اضافه شده است. نمی‌شد بگذارید برای بعدا؟ که وضعیت من کمی پایدارتر باشد؟
    من فقط یک استوری کردم آن هم به خاطر اینکه روی مخم بود. من اصلا نمی‌دانم چطور و از چه زاویه‌ای باید نگاه کنم و چه واکنشی نشان دهم. می‌ترسم که اشتباه کنم.
    اگر به واژه‌ی امید فکر کنم، اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد درس هوش مصنوعی است که در لیست انتظارم. تا به حال به هزار نفر این موضوع را گفته‌ام. آخر هفته‌ی بعد مشخص می‌شود که این درس به برنامه‌ام اضافه می‌شود یا نه. امیدی ندارم ولی نمی‌توانم بدون امید هم باشم.
    چه چیز از این قشنگ‌تر که بلند شدی رفتی دانشگاه، کلاس اولت تشکیل نشده و حالا داری می‌روی که چند کار متفرقه انجام دهی. ناگهان از دور دکتر درهمی را می‌بینی که با هیکل ورزشکاری، در هر دو دست دو کیف سنگین دارد و به سمت تو می‌آید. لبخندی می‌زنی که فقط خودت فهمیده باشی. چیزهایی در ذهنت مرور می‌شود. مسخره است ولی جالب! بابای سارا! فقط منم که از خانه‌شان خبر دارم. هیچ‌کس جز من کل خانواده‌ی دکتر درهمی را نمی‌شناسد. همین الان می‌توانم بروم و بگویم: دخترتان به سلامتی رفتند؟! ولش کن. از همین تصادفاتی که یک در هزار برای بقیه می‌افتد لذت ببر تا موقعش برسد و زبان باز کنی. اوه! فقط که دکتر درهمی نیست! کنارش صدرا هم هست. حالا دو عضو از خانواده‌ی درهمی را دیده‌ای. این یکی تقریبا در حد دیدن بندیکت کامبربچ از نزدیک ذوق دارد. صدرا دانش‌آموزی موهایش کوتاه است و قبلا کچل بوده، آمده از پدرش چیزی یاد بگیرد یا کمکش کند. می‌روی جلوتر. سلام می‌کنی. کمی با تاخیر. دکتر می‌گوید: درود بر شما. مسئله‌ی لیست انتظار را مطرح می‌کنی و جوابت را می‌گیری. دوباره اوه! یک ایده‌ی ناب‌تر. برو بگو خود شما به دخترتان گفتی یکی دو هفته‌ی اول تشکیل نمی‌شه! پس اینجا چه می‌کنید؟ خب بسه دیگر، برو پی کارت تا دست دکتر نشکسته! این پیچیدگی‌ها شادت نمی‌کند مسعود؟ مگر می‌شود در ادامه شاهد بیشتر از اینها نباشی؟
    من به قدری کتک خورده و رنج کشیده‌ام که حالا در لانه‌ام بنشینم و تکان نخورم. البته اشتباه نشود! اگر سر و کله‌شان پیدا شود، سفت جلویشان می‌ایستم. ظهری وقتی نان سنگک و ماست خریده بودم دم گیت شلوغ بود؛ گفته بودند که تخلیه کنید. تقریبا همه بلیط گرفتند که بروند ولی من پای اجاق ایستادم و تن ماهی و کنسرو را هم زدم. گفتم من پول ندارم! هرکس هم گفت باید بروی، می‌گویم برایم بلیط بگیر تا بروم. واقعیت این است. آنچه که من می‌خواهم بقیه بدانند این است که من زیر بار حرف زور نمی‌روم. آخر هم فقط سر کار بودیم! فهیمدند از دانشجوهای این دانشگاه بخاری بلند نمی‌شود. من اما کمی سینه سپر کرده بودم.
    صبح به اندازه‌ی کافی خودم را روی سررسید خالی کردم. از اتفاقات بیرون و درونم. بیشتر بیرون تا مرزهای خوابگاه و اطرافیانم. فعلا هم هرچه نوشتم حکم سررسید را داشته، فقط آنقدر تا این لحظه وضع من با شما همخوانی داشته که اینجا نوشتم. حتی داشت گریه‌ام می‌گرفت. نوشته‌های داخل سررسیدم نه ویرایش می‌شوند و نه دیگر خوانده می‌شوند. الان هم دیر است که بگویم!
    رفتم تا از مسئول باشگاهِ خوبگاه تشک تاتامی را بگیرم. هفته‌ی آینده تعطیلی‌ها زیاد است و نباید ورزشم قطع شود. چقدر می‌توانم عوضی باشم که در حالی که بیرون صدای آژیر و ترقه می‌آید، من به فکر سلامتی و بدن سالمم؟ مگر کسانی نیستند که بیشتر از تو درد و رنج کشیده‌اند و همچنان می‌کشند ولی مثل تو فرار نمی‌کنند و خون می‌دهند؟ تو فقط یه ذره کتک خورده‌ای و بقیه‌ی چیزهایی که همه دچارش می‌شوند،‌ بس است این همه بزرگ جلوه دادن. بس است. خب ببین من تازه 21 سال دارم، یعنی می‌گویی حق ندارم تا وقتی که روی زندگی کنترل داشته باشم و غرق در آسایش و آرامش باشم، صبر کنم؟ یعنی آن روز را نبینم؟
    البته من به پَستی آن‌هایی که صدای خندشان می‌آید نیستم؛ از درون آشوبم. هر لحظه ممکن است شیشه‌ای بشکنم، فریادی بکشم و خشمم را اشتباه بروز بدهم.
    هه! کی را می‌ترسانی. وقتی خوابیدی همه را فراموش می‌کنی. مگر اینکه به جایی وصل شوی که نیشگونت بگیرد.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      وای خدا. چه کامنت جالبی بود.:)
      بابام گفت به جز دانشکده‌ی فنی بقیه تشکیل نمی‌دن. خودش که سرشو می‌زنی دمشو می‌زنی دانشگاهه.:)
      هممم. کاملا درک می‌کنم، چالش‌هامون به هم نزدیکه. نمی‌دونم چی بگم که کمکی باشه. منم فقط حس می‌کنم (شاید به اشتباه) که با نوشتن می‌تونم دِینم رو نسبت به زندگی ادا کنم و پاسخی بدم به این احساس عجز که داره روانیم می‌کنه.
      خوبه که می‌نویسی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *