اتود آخر داستان‌نویسی/ «که حال و هوای زندگی شما را به آیندگان نشان دهد»

دو هفته است هی می‌نشینم پای نوشتن تهران مخوف و هر دفعه آنقدر حالم را یک جوری می‌کند که بی‌خیالش می‌شوم. مگر داستان‌های شب امتحانی چه ایرادی دارد؟!
*طبق معمول نصف روز دنبال ایده‌ای جاودان گشتم و پیدا نشد. آخر سر همه‌ی غرغرهای خودم را کادوپیچ کردم و تحویل استاد دادم. نمره‌ی پایانی‌ام شد 18. بدک نیست.

*

هر چقدر هم تقویم‌ها را قشنگ درست کنند، نمی‌توانند گذر هولناک زمان را پنهان کنند. دارم با سرعتی سرسام‌آور پیر می‌شوم و هنوز زندگی‌ام را شروع نکرده‌ام. شاید باید با همین جمله شروع کنم؟ نه. از نوشتنش وحشت دارم. باور می‌کنید؟ دارم پیر می‌شوم!

یک هفته دیگر بیست و یک سالم تمام می‌شود. به درک. هجده و نوزده را که ازت بگیرند، دیگر چه فرقی می‌کند بیست و یک یا هفتاد و یک؟ دیگر منتظر دوران دانشجویی نیستم. دیگر منتظر پیدا کردن دوست‌های هم‌فکر، منتظر یک تمرین تئاتر واقعی، منتظر غلت زدن وسط کتاب‌های دست دوم انقلاب، دیگر منتظر جوانی نیستم. از کودکی پرتم کرده‌اند توی پیری و راه برگشتی هم نیست.

چشمم را از تقویم قشنگ روی دیوار برمی‌دارم و می‌اندازم روی کتاب‌ها. آن وسط نگاهی هم به دختری می‌اندازم که روی صندلی نشسته و کتابی را ورق می‌زند، ز غوغای جهان فارغ. دختر زیبایی است. حیف که شعور و ماسک ندارد.

نباید مثل آدم‌ندیده‌ها نگاهش کنم. بس است هر چه پشت چهره‌ی آدم‌ها دنبال قصه‌‌هاشان گشتم. یکی بگوید، داستان من کی شروع می‌شود؟

دفترچه‌ای سبز رنگ در رده‌ی جینیگل‌جات زرد کتاب‌فروشی برایم دلبری می‌کند. نامردها خیلی گرانند. آدم جرئت نمی‌کند بنویسد. ولی روزی که ایده‌ی رمان جاویدانم را پیدا کنم، یکی از این‌ها می‌خرم. قول.

ته خودکارم را محکم‌تر می‌جوم و به سررسید توی دستم نگاه می‌کنم. هر لحظه ممکن است بترکد و دل و روده‌اش را بریزد وسط زمین قشنگ کتابفروشی. عطفش را محکم می‌گیرم و نفس عمیقی می‌کشم. باید بنویسم. هرچقدر هم تقویم‌ها را قشنگ درست کنند…

روی صندلی پایین قفسه‌ها می‌نشینم. صدای پسرک کتابفروش را می‌شنوم که می‌گوید: «خب، اینم عشق سال‌های وبا. چیز دیگه نمی‌خواستین؟» مردک خائن. به من که فقط بلد است بگوید: «دیگه الکی نگردین. وقتی ما نداریم، یعنی هیچ جا نداره.»

قبل از آن که چیزی بگویم، صدای ذهنم پیش‌دستی می‌کند: «فکر نکنم تو تهرانم همچین کتابایی پیدا شه.»

باشد. قبول. فراق تلخ است، وصال هم. همه چیز به یک اندازه بد است، دست از سرم بردار. بلند می‌شوم تا وضعیت دختر را چک کنم. پسر ریش‌بلندی کتاب به دست به او نزدیک می‌شود. دو تا دست‌هایش را دور دختر حلقه می‌کند، صفحه‌ای از کتاب را نشانش می‌دهد و آرام از روی کتاب برایش می‌خواند. هیچ کدام ماسک ندارند و نفس‌هایشان دارد با هم قاطی می‌شود. عجب. پس به خاطر این گوساله‌ها من الان دانشگاه نیستم. ماسکم را می‌کشم پایین و مچاله می‌کنم توی جیبم. بگذار ما هم کیف دنیا را ببریم. دنیای پست، اکسیژن را که می‌توانم از حلقومت بکشم بیرون؟

توقعی ندارم. دیگر حتی تصور هم نمی‌کنم، این که آدم در دانشگاه بین دو تا کلاس چه کار می‌کند، این که قیافه‌ی استادها وقتی پیامم را می‌بینند چه شکلی می‌شود، یا این که اگر خوابگاه بودم کجا گریه می‌کردم. فعلا فقط یک جسم کوچکم که قدری مواد غذایی جذب و دفع می‌کند.

جوان که بودم این توانایی را داشتم که روزها به یک موضوع فکر کنم. هر روز در مدرسه تا ظهر، نقش موضوع را در ذهنم می‌بافتم و شب‌ها می‌نوشتمش. حالا ولی ساعت‌وار دور خودم می‌چرخم و فکرهای تکراری را نشخوار می‌کنم. حتی جادوی تخیل هم آنقدر بی‌خوراک مانده که از پا افتاده است. دیگر باید به واقعیت زندگی خو کنم. وقت آن است که «اگر» و «ای کاش» و «شاید»ها بترکند و بارم را سبک کند.

سررسید در دستم بی‌قرار است. مگر نیامدی ایده بگیری؟ که ببینی زندگی بیرون آن اتاق کوچک چه شکلی است؟ بفرما: کتابفروشی بزرگی که هیچ کدام از سفارش‌های عتیقه‌ی استادها را ندارد، عشاق بی‌ماسکی که عالمی را مسخره‌ی خودشان کرده‌اند، دفترک‌های پرقیمت با جلدهای لوند و کاغذهای خوش‌بافت، و پیرزن کوچکی که مدت‌هاست حوصله‌اش از خودش سر رفته است. دیگر چه می‌خواهی؟

دختر به تقویم نگاه می‌کند و پسر به او. چه نگاه روشنی دارند. رویا برای چه می‌بافید؟ مگر می‌دانید فردا چه بلای جدیدی بناست نازل شود؟

نه، نه. سهمیه‌ی اشک این هفته‌ام تمام شده است. هرچقدر هم تقویم‌ها را قشنگ درست کنند، هر روز اشک دارد و طعمش با روزهای دیگر فرق دارد.

شاید واقعا هر اشکی حرف جدیدی داشته باشد. دست می‌کشم توی چشم‌هایم. پسر فروشنده کتاب‌های جدیدی را وارد قفسه می‌کند. عشاق دست هم را گرفته‌اند. هر کدام قصه‌ی خودشان را دارند. یعنی تنها منم که خودم را در روزی زمستانی وسط تقویم منجمد کرده‌ام؟ دفترک سبزم را برمی‌دارم و می‌روم سمت پیشخوان.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

14 پاسخ به “اتود آخر داستان‌نویسی/ «که حال و هوای زندگی شما را به آیندگان نشان دهد»”

  1. […] از این انتلکت‌بازی‌هاست.:) و همچنین این که چیزهایی مثل این و این را برای از سر باز کنی نوشته‌ام و آگاهم که نه […]

  2. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    چرا پست درباره من باکس کامنت نداره ؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      ئه نمی‌دونم چرا. درستش کردم.

  3. Estamich نیم‌رخ
    Estamich

    سلام
    ببخشید ربطی به موضوع نداره ولی خواستم همینجا سوالامو بپرسم😅
    کنکوری۱۴۰۲ هستم
    راستش من تو درس موسیقی ضعیفم تقریبا،زیرگروه موسیقی نیستم ولی خب بنظرم بتونم قویش کنم خیلی عالیه
    بعد این سوالو داشتم نظر شما چیه، هرچقدر می‌خونم یه جورایی برام نا مفهومه
    نمی‌دونم کلیپ آموزشی بگبرم یا اینکه گیتار بخرمو برم کلاس های آزاد، فکر می‌کنین کدوم موثرتره، داخل کلاس های ازاد می تونم مبانیو بهتر بفهمم؟
    و بعد اینکه من یه مدت کوتاهی با یه مشاور کار کردم بعد ایشون گفتن اگر ادبیات نمایشی می‌خوای حتما باید بری تهران،شیراز بدرد نمی‌خوره، ولی من واقعا شرایط تهران رفتنو ندارم،شما که تجربشو داری تو ۲ تا دانشگاه درس خوندن، واقعا اینقدر تفاوت سطح هست بین تهران و جاهای دیگه؟
    و یه سوالم راجع به ازمون عملی ادبیات نمایشی داشتم، راستش من کلاس های فیلمنامه نویسی می.رم و یه فیلمنامه هم نوشتم، این رزومه حساب می‌شه یا فقط باید نمایشنامه نوشت
    ببخشید اینقدر سوال پرسیدم،در ضمن قلمتون خیلی قشنگ بود ولی اگر بتونید یک آغاز میانه پایان واسش داشته باشین،یه گره ها یا یه کشمکش درونی عالی ترم میشه
    موفق باشید^^

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام
      منم اولش که موسیقی می‌خوندم هیچی نمی‌فهمیدم. راه حلم این بود که بیشتر و بیشتر بخونم:) تا این که بالاخره فهمیدم.
      نه کلاس ساز رفتن الان فایده نداره. اگه می‌خوای کلاس بری همون کلاس خلاقیت موسیقی برو. یه سری هم به کانال محمد خدادادی بزن تو یوتوب، دو سه تا ویدیو داره برای شروع موسیقی که خوب و ساده توضیح داده.

      من با این حرفای کلی موافق نیستم. چیز زیادی از شیراز نمی‌دونم اما یکی از استادای ما تو دانشگاه تهران، مدیرگروه ادبیات نمایشی دانشگاه دامغانه و خیلی از بچه‌ها تعریف می‌کنه و انگار خیلی فعالن و اینا. ولی در کل اینو بدون هر جایی قبول شی وقتی واردش می‌شی فکر می‌کنی بدترین جای دنیاست چون اصولا غر زدن مده.

      والا من هنوزم یه نمایشنامه‌ی کامل ننوشتم.:) تو رزومه‌م گفتم که شعر می‌گم و نقاشی می‌کنم و ساز می‌زنم و اینا. صرف این که بدونن آدم فعالی هستی و اهل یادگیری و مطالعه‌ای کافیه. ممکنه هیچ رزومه‌ای هم تو حوزه‌ی تئاتر نداشته باشی.

      بعدش هم الان کلی وقت داری. اصلا جای نگرانی نیست. همون کتاب کیوان جعفری‌نژاد رو چند بار با دقت و عزم جزم بخونی تا حد زیادی یاد می‌گیری.

      1. Estamich نیم‌رخ
        Estamich

        ممنون بابت توضیحات💙

      2. Estamich نیم‌رخ

        سلام سارا
        نمی‌دونم هنوز وبلاگت رو چک می‌کنی یا نه. و نمی‌دونم اصلا این کامنت رو قراره ارسال کنم و تو هم قراره بخونیش یا نه.
        ولی عمیقا دلم خواست باهات حرف بزنم.(راه ارتباطیی یافت نکردم. به علاوه گفتم شاید بخوای بخونی و جواب ندی، اینجا دستت بازه برای این‌کار:)
        این اولین کامنتی بود که برات گذاشتم، بعد از یهویی پیدا کردنت تو یوتیوب. واقعا وایب خوبی ازت گرفتم و پا شدم و دوباره درس خوندنم و ادامه دادم.
        گذشت، گذشت، گذشت.
        نتایج رو اعلام کردن، تک رقمی شده بودم. خواستم بهت پیام بدم و تشکر کنم. با خودم گفتم شبیه جار زدن و عقده‌ای بازی در آوردن می‌مونه، پس هیچی نگفتم.
        ولی تشکرم رو با اینکه زیاد گذشته از اون دوره بپذیر.
        ولی برای گفتن این‌چیزا نیومدم.
        بعضی وقت‌ها که تو دانشکده می‌بینمت، نگاهت احساس عدم تعلق بهم می‌ده و یه خستگی.(شاید هم بد برداشت کردم.)و فکر کنم خیلی زوده ولی، منِ لعنتی هم به عنوان یه ترم دویی که اتفاقا قراره ترم لذت‌بخشی رو بگذرونه حسش می‌کنم.
        نمی‌دونم سارا، بچه‌ها از جو فوق‌العاده دوست‌داشتنی و لذت‌بخش و صمیمی بین بچه‌های رشته و دانشکدمون می‌گن. من ولی همیشه یه گوشه نشستم و خودم رو شماتت می‌کنم که چرا نمی‌تونم شبیه باقی وارد جمع شم. یا حتی توسط جمع پذیرفته شم.
        چیزهایی که می‌خونم رو یادم نمی‌مونه علیرغم یادداشت کردن‌هام. نمی‌تونم یقه‌ی خودم رو بگیرم وقتی ذهنم اونقدر پر هست که تجربه‌های زیستیش رو هم فراموش می‌کنه چه برسه باقیِ لحظات، حتی اگر خونده باشم و یک‌درصد یادم مونده باشه هم، از ترس تمسخر یک‌عده تو ورودیمون، دهنمو می‌بندم.
        نوعِ نوشتارم، مورد پسند استادها نیست. می‌گن باید خیلی زمینی‌تر و کلاسیک‌تر شه. منم نمی‌گم نه، فقط بر می‌گردم و به استاد می‌گم می‌شه کمکم کنی تا نوع قلمی که ۷ ساله به‌ دستش آوردم رو تغییر بدم و اون فقط بهم می‌گه باید بتونم.
        و می‌دونی، احساسم به‌ بچه‌ها. فکر می‌کنم دو طرفه‌ است. هزاران بار تلاش می‌کنم دوستشون داشته باشم و نمی‌شه، انگار هنونقدر که من به اونا تعلق ندارم، اون‌ها هم همین احساس رو نسبت به من دارن.
        من همیشه دنبالِ صمیمیتم، حتی اگر کمرنگ‌تر شده باشه. دنبالِ کسی که بتونم سرمو بذارم رو شونه‌اش و اون از اشک‌هام حرف‌هام رو بخونه، ولی از سرِ کلاسِ صمیم که بلند می‌شم بغض کرده فقط به این فکر می‌کنم که نکنه تموم شخصیتم توهمی حاصل از غیرمدرن بودنمه.
        نمی‌دونم، فقط می‌دونم هیچ‌چیزش شبیه اون فضای ذهنیم نبود‌. دیگه حتی حوصله‌ی کارکردن رو هم ندارم. یک نمایشنامه‌ی ۶ صفحه‌ای داریم و یک‌قرنه هنوز هماهنگ نشدیم که اجراش کنیم.
        بی‌نظمی، بی‌نظمی یک‌عده خیلی آزارم می‌ده.
        اینجا اصلا شبیهِ رویاهام نبود، آدم‌هاش بیشتر.
        و حالا هنوز یک‌سال از اینحا بودنم نگذشته و من دارم به انصراف فکر می‌کنم.
        (ببخشید که سرتو خوردم، اصلا نمی‌دونم این پیام رو می‌خونی یا نه
        ولی اگر دیدی تو دانشکده یه آدمِ تماما تیره پوش_شبیهِ مرگ_، زل زده بهت. احتمالا اون منم:)

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          شاید تماما تیره پوشیده باشی ولی چشمات درشت و براق و پر از زندگیه و هیچ به مرگ نمی‌مونه. بوخشید.😬😘

  4. لالالند نیم‌رخ
    لالالند

    سبک نوشتنتون حس و حال فیلم های مرحوم کیارستمی رو داره تمرکزش بیشتر روی معرفی درونیات و سبک نگرش فرد به پیرامونش هست تا اتفاقات خارجی و یکی از سخت ترین سبک هاست که منتقد ها بیشتر با جمله اگر این قسمت داستان رو حذف میکردیم اتفاقی نمی افتاد باهاش روبرو میشن خب راستش منم همین حس رو به داستانتون دارم و بنظرم اگر این کشف و شهود درونی در مسیر رسیدن به یک هدف خارجی مشخص انجام میشد کشش بیشتری ایجاد میکرد و این مشکل ایجاد نمیشد مثل سفر درونی مسعود رایگان توفیلم خیلی دور خیلی نزدیک رضا میرکریمی و این که حس میکنم اگر سبک روایت از واگویه به سوم شخص تغییر کنه بهتون آزادی عمل بیشتری بده در کل داستانتون خوب بود و بهتر هم میشه.(انگار حالا خودم نوبل ادبیات بردم😂)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      اون فیلم رو ندیدم متاسفانه.
      واقعا تغییر زاویه دید گاهی خیلی می‌تونه داستان رو متفاوت کنه.
      آره الان که دوباره می‌خونمش، به نظرم اگه اون درگیری درونی یه ما به ازای بیرونی داشته باشه بهتر جواب می‌ده.
      چقد دقیق می‌خونین و تحلیل می‌کنین. خوشحال شدم:)

  5. سرور نیم‌رخ
    سرور

    ولی خب شاید خودمون تنها پناه روز های مونده خودمون بشیم … در عمق واقعیت …
    و شاید بعضی واکنش ها در جریان برعکس کردن این حس یه کارایی هم دست به کسایی بده …
    و به نظرم اگه پذیرش کامل لحظه کنیم خودش در نوع خودش یگانه هست و شاید پر از خلق تجربیات بدیع و جذاب باشه … شاید کشف زاویه های دیگری از خود … و زندگی …

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آره دقیقا. منم از اول دیدم این شکلی بود که قراره تجربه‌ی جدیدی داشته باشم.
      ولی الان فقط همون چند روز اول هی داره تکرار می‌شه و سالم موندن تو این شرایط خیلی سخته.

  6. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    چقه دلوم بیسوزه خوبه؟ چقه دلداری و همدلی و هر دلناک دیگه‌ای را بیارم تو دهنم و نتونم بیانش کنم؟ اگر بگم خیلی قشنگ و خفن نوشتی به معنی بی‌حرمتی به اندوهت نیست. واقعا نامردیه این وضعیت اما شیره‌ای که ازش میگیری میچکونی توی کلماتت ماندگاره همونطور که عطر گلستان و بوستان از پس هجوم خونبار مغول

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آره دلناک‌ها دیگه واقعا جواب نمی‌دن…
      ممنونم قشنگ جان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *