خب امیدوارم دوستان و آشنایان این متن را نخوانند یا لااقل تلاش نکنند با واقعیت تطبیقش دهند.:) مچکرم.

از فاز اول جلوتر رفتیم. در فاز سوم: تعداد شخصیت‌ها افزایش می‌یابد، علاوه بر شرح شخصیت، اسم، زمان و مکان هم مشخص می‌شود.

حسنا: 15 ساله، قدی متوسط دارد و کمی تپل است. با چهره‌ای نمکین، چشم‌هایی درشت و هیجان‌زده. احساساتی. از خانواده‌ای مذهبی می‌آید و گه‌گاه با اعتقاداتش درگیر است.

مهرنوش: 15 ساله، جثه‌ای معمولی دارد، سبزه‌رو است با چشمانی روشن. پرشور و ماجراجو است. به خدا باور دارد.

آتنا: 16 ساله، لاغر و قدبلند. درونگرا است و چهره‌ی محکم و سردی دارد. بسیار باهوش و منطقی است اما نزدیکانش می‌دانند که روحیه‌ی لطیفی دارد و به اطرافیانش اهمیت می‌دهد. بی‌خدا است.

صبحی آفتابی است، در حیاط مدرسه، لبه‌ی باغچه نشسته‌اند.

*

مهرنوش: خب. بگو حسنا.

حسنا: مممم… می‌گم حالا اصلا… اگه نخوام بگم چی؟ یه جوریه آخه!

مهرنوش: اگه نمی‌خوای که نه… ما تحت فشارت نمی‌ذاریم… هر جور راحتی… ولی آخه… چرا؟!

آتنا: بگو. من چیزی نمی‌گم.

حسنا: (می‌خندد) مگه می‌تونی؟

آتنا: اوکی. اگه می‌خوای فقط برای مهرنوش بگی من می‌رم.

مهرنوش: ای باباااا. تو هم که فقط خودتو لوس کن آتنا خب؟ بگو حسنا. از اولِ اول. تیپش چجوری بود؟ موهاش هنوز بلنده؟

حسنا: آره. باورت نمی‌شه مهرنوش. خوشگل‌تر از عکساش بود! اصلا اون حالت ژولیده رو نداشت. تیشرت و شلوار جین سرمه‌ای پوشیده بود. یه سویشرت خیلی شیک پوشیده بود. اصلا یه جنتلمنی شده بود، همین که دیدمش… قلبم افتاد تو کفشم.

مهرنوش: وای! (می‌خندد و ذوق می‌کند.) خودت چی؟ تیپ خودت رو نگفتی.

آتنا: مگه از مدرسه یه راست نرفتی؟

حسنا: چرا ولی لباس برداشته بودم. مهرنوش دید، اون مانتو سبزه با شال و شلوار. کفشم همین بود که پامه. رفتم تو مسجد عوضش کردم. البته زیر چادر زیاد هم مشخص نبود.

آتنا: چقدر ابزورده این موقعیت.

مهرنوش: آره. چون تو فکر می‌کنی آدمایی مثل حسنا باید تو بیست سالگی با پسرعموشون ازدواج کنن و قبلش با هیچ پسر دیگه‌ای حرف نزنن.

آتنا: من همچین چیزی نگفتم. من می‌گم آدم یا یه اعتقادی رو نداره، یا پاش وایمیسته. واقعا شماها قبول ندارین؟

مهرنوش: خب دیت که حروم نیست. هست حسنا؟

آتنا: به خودی خود که نه.

حسنا: یعنی چی به خودی خود؟

آتنا: ادامه‌ش رو بگو.

حسنا: هیچی دیگه… اولش که داشتم می‌رفتم خیلی خوشحال بودم. تند تند می‌رفتم، تقریبا داشتم می‌دویدم. ولی وقتی رسیدم به میدون، یهو ترسیدم. چند بار گفتم اصلا برمی‌گردم. تو دلم هی یه جوری می‌شد.

مهرنوش: چرا؟ می‌ترسیدی خودش نباشه نه؟

حسنا: می‌ترسیدم خودش اونجوری که من فکر می‌کردم نباشه.

آتنا: بود؟

حسنا: (می‌خندد) خیلی بهتر بود! داشتم از خیابون رد می‌شدم که برم تو میدون، یهو گفتم ساعت رو چک کنم. نمی‌دونم چرا اینقدر زود رسیده بودم! گفتم عیب نداره هنوز ده دقیقه مونده، بقیه‌ی راه رو آروم می‌رم. یهو دیدمش داره میاد جلو، با چه لبخندی! حالا من می‌خواستم سرم رو بندازم پایین، بگم مثلا ندیدمش… یهو نیشم تا بناگوش باز شد!

(مهرنوش و آتنا می‌خندند.)

مهرنوش: اولش جو سنگین بود نه؟

حسنا: نه بابا! اینقد من خل‌بازی درمیارم مگه می‌ذارم سنگین باشه. گفت عزیزم من گفتم سر میدون نگفتم که دقیقا تو خود میدون وایسی!

مهرنوش: گفت عزیزم یا همینجوری می‌گی؟

حسنا: گفت. وای سرخ شده بودم نمی‌دونستم از خجالته یا خنده. تازه داشتم فکر می‌کردم اگه دستش رو بیاره جلو چه غلطی بکنم. ولی نکرد. خیلی محترمانه سلام کرد. حواسش به همه چیز بود، عوضی انگار تو مغز من داشت زندگی می‌کرد.

مهرنوش: دقت کردین بقیه بچه‌ها چقد خاطراتشون مزخرفه؟ همه‌ش عین همه، دو ماه یه بار هم دارن طرف رو عوض می‌کنن. آدم این‌ها رو می‌شنوه تازه می‌فهمه عشق واقعی چیه… لبخند نزن آتنا!

آتنا: نزدم! (می‌خندد و سرش را با حالتی شبیه به ترحم تکان می‌دهد.)

حسنا: بعدش دیگه هی راه رفتیم… فکر کنم یه یک ساعتی فقط راه رفتیم. شایدم بیشتر. فکر کنم از قبل چند تا حرف آماده کرده بود که بگه. حدس می‌زد هی از اون سکوت‌های بد پیش بیاد. ولی حتی وقتی داشت حرف می‌زد خیلی حواسش بود. تو پیاده‌رو خودش سمت ماشین‌ها راه می‌رفت… که چی؟ از من حمایت کنه!

آتنا: این یکی دیگه ته کلیشه بود.

مهرنوش: همین کلیشه‌ رو هم ما نداریم.

آتنا: من بودم می‌پرسیدم کی یادت داده.

مهرنوش: خب عزیزم واسه همیناست که تا آخر عمرت هم کسی رو پیدا نمی‌کنی.

آتنا: جانم؟!

حسنا: البته… من یه چیزی می‌گم، شما یه چیزی می‌شنوین. اصلا نمی‌تونم توصیفش کنم. مثل بستنی دیدی، قیافه‌ش رو که می‌بینی جامده، ولی همین که میای مزمزه‌ش کنی، آب می‌شه… ولی باز هم مثل آب نیست… یه چیز دیگه می‌شه… تا تجربه نکنی نمی‌فهمی.

مهرنوش: (می‌خندد و با ذوق به آتنا نگاه می‌کند.) فکر کن… فقط مامان بابات! کل این مدت فکر می‌کردن داری تئاتر تمرین می‌کنی!

حسنا: (آه می‌کشد.) چاره‌ای نبود. یه روزی راستش رو می‌گم.

آتنا: همچین هم دروغ نگفتی.

(چند ثانیه‌ای سکوت. مهرنوش با بی‌حوصلگی به آتنا نگاه می‌کند و چشم‌غره می‌رود.)

حسنا: آخه… آخه چرا اینقد بدبینی؟ یعنی واقعا نگاهی که بهم می‌کنه، حرف‌هایی که می‌زنه، اون هدیه‌ای که واسه‌م آورده بود…

مهرنوش: چی؟

حسنا: حالا می‌گم. این که پنج ماهه هر روز و هر ساعت حواسش بهم هست… همه‌ی اینا توهم منه؟

آتنا: چرا نمی‌فهمی؟‌ لزوما که قرار نیست دروغگوی فریبکار باشه. می‌تونه صرفا علاف باشه. پسرها راحت دل می‌بندن، راحت هم وا می‌دن.

مهرنوش: چه حرف‌ها. (رو به حسنا) برعکس نباید باشه؟ (رو به آتنا) اصلا کی گفته همچین چیزی؟

آتنا: آمار.

حسنا: نمی‌دونم. شاید حق با توئه.

مهرنوش: یاد اون… (می‌زند زیر خنده.) راستی آتنا، چطو به تو گیر ندادن؟

آتنا: (می‌خندد) دیوونه.

مهرنوش: اوضاعی داریم… اوه حسنا الان زنگ می‌خوره چرا نمی‌گی تا تهش رو؟ کجاها رفتین چی خوردین؟ من می‌گم یه دور تا تهش بریم، زنگ بعد تحلیل می‌کنیم.

حسنا: بیشتر راه رفتیم. من گفتم وقت نکردم ناهار بخورم، گفت حالا می‌برمت یه جای خوب. رفتیم تاااا رسیدیم به یه آبمیوه‌فروشی کوچولو. من خیلی اون منطقه رو نمی‌شناسم. گفت شیرتوت فرنگی بدین. من هیچ وقت شیرتوت فرنگی نخورده بودم. گفت این رو امتحان کن، بهت قول می‌دم دوست داری.

مهرنوش: دوست داشتی؟

آتنا: یعنی این ناهارت بود؟

حسنا: نه، وایسین حالا. آره خیلی خوب بود. یه مزه‌ی عجیب غریبی می‌داد.

مهرنوش: آتنا، به نظرت مشکوک نیست؟‌ بعید نیست به رفقاش سپرده باشه یه چیزی توش بریزن‌ها. (می‌خندد و چشمکی به حسنا می‌زند.)

آتنا: صد درصد. می‌بینی که تاثیر هم داشته. (نگاهی به حسنا می‌اندازد. هر سه می‌خندند.) حالا بی‌شوخی، این همه راه بردتت یه آبیموه‌فروشی خاص برای شیرتوت‌فرنگی… واقعا از کجا معلوم چیزی توش نبوده باشه.

حسنا: چی مثلا؟

آتنا: الکل.

مهرنوش: وااای آتنا تو دیگه خیلی فانتزیت قویه!

حسنا: ولی چقد جالب می‌شدها. اگه نمی‌دونستم و مست می‌شدم، بعدش دیگه مسئولیت هیچی رو نداشتم.

مهرنوش: بابا با یه ذره مشروب که آدم مست نمی‌شه.

حسنا: ولی من بودم. هیچی رو احساس نمی‌کردم. سبک بودم. به خصوص تو امامزاده.

مهرنوش: امامزاده؟

آتنا: پسره مگه آتئیست نیست؟

حسنا: چرا. چه می‌دونم بابا. تو راهمون بود. لابد فکر کرده من خوشم میاد. گفت بچه که بوده با مامانش زیاد می‌اومده اونجا. نمی‌دونم. اصلا شاید هم یهو بهش رسیدیم. رفتیم نشستیم تو صحن. یه مدت طولانی هیچی نگفتیم. غروب رو تماشا ‌کردیم…

مهرنوش:‌ خب خب خب! بالاخره رمانتیک شد!

آتنا: حالا رمانتیک‌تر هم می‌شه. وایسا.

حسنا: کم‌کم حیاط پر کبوتر شد. نمی‌دونم برا چی یهو اومدن. شاید ساعت خاصی بود. ولی خیلی رویایی بود.

(مهرنوش و آتنا لبخند می‌زنند. جنس لبخندهایشان با هم فرق دارد.)

حسنا: خیلی زیاد بودن. می‌پریدن، دونه می‌خوردن… انگار به خاطر ما اومده بودن. نمی‌دونم این خوبه یا بد ولی برای اولین بار تو این پنج ماه هیچ عذاب وجدانی نداشتم.

آتنا: خب دیگه آدم از یه جایی به بعد… بی‌حس می‌شه.

حسنا: بی‌حس نمی‌شه. یه حس‌های دیگه‌ای پیدا می‌کنه. مثل سبکی. مثل سفیدی. مثل پرواز… بعدش… بعد دیگه یه حرف‌هایی زدیم و…

مهرنوش: چه حرف‌هایی؟

آتنا: خب شاید نخواد بگه. چرا حق مسلم خودت می‌دونی که همه چیز رو بدونی؟

مهرنوش: اگه نخواد خودش می‌گه، فدات شم.

حسنا: نه اصلا… نمی‌دونم… درست یادم نمیاد. همه چیز تو ذهنم قاطیه. مثل خواب… بعدش یه کم حرف زدیم و… بعد دیگه…

(حسنا فکر می‌کند، مهرنوش با اشتیاق به او خیره شده و آتنا ابروهایش را در هم می‌کشد.)

حسنا: بعد دستش رو…

مهرنوش: دستت رو گرفت دیگه.

حسنا: امم… نه… گذاشت رو دستم. من هم… هیچ کاری نکردم… (می‌خندد و با حالتی شبیه به خجالت سرش را پایین می‌اندازد.)

آتنا: اگه قراره آخرش همدیگه رو ببوسین همین اول بگو.

مهرنوش: آره؟!

حسنا: نه بابا. تو امامزاده آخه؟! … ولی همین هم برا من بس بود… از فکر کردن بهش سیر نمی‌شم.

مهرنوش: عادی نیست. به نظرم پرنده‌ها جاسوس بودن. چیزی بهشون وصل نبود؟ (چشمکی به سمت آتنا می‌زند.)

آتنا: جاسوس می‌خواد چی کار؟ خودش رفته همه‌ی زندگیش رو گذاشته کف دست پسره.

حسنا:‌ نه آخه ببین… تو کلا یه خورده… کمّی نگاه می‌کنی… اصلا… ببینم، عشق در یک نگاه برات مسخره‌س نه؟

آتنا: حسنا تو مگه نگاهش رو دیدی که عاشقش شدی؟ تو از حرفای روشنفکرانه‌ش خوشت اومد که شرط می‌بندم یکیش هم مال خودش نیست. دنیا داره روز به روز عوضی‌تر می‌شه. قدیم‌ها عاشق‌های فیک مطالعه نداشتن.

حسنا: عاشق فیک!

مهرنوش: بسه دیگه آتنا چقد ضد حال می‌زنی؟ من می‌گم ته تهش اینه که طرف عوضیه. خب که چی؟ کات می‌کنن می‌رن پی کارشون دیگه. همکلاسی که نیستن هی همدیگه رو ببینن. اون وقت تنها فرق حسنا با من و تو اینه که یه تجربه‌ی فوق‌العاده تو نوجوونیش داشته، درست همون وقتی که تو داشتی رو مخ بقیه راه می‌رفتی.

آتنا: آره. فوق‌العاده… دو سه ماه دیگه می‌بینیم.

حسنا: آتنا… تو تا حالا دوست‌پسر داشتی؟

آتنا: آره زیاد! ولی از شما دو تا جوگیر پنهان کردم. ترسیدم خوشتون نیاد!

مهرنوش: فکر کن… آتنا! (می‌خندد و ادای او را در می‌آورد) عزیزم… بیا با هم تو یه لیوان شیرتوت‌فرنگی بخوریم! وای اصلا تصور هم نمی‌تونم بکنم!

(آتنا خیلی ناگهانی بلند می‌شود و می‌رود.)

مهرنوش: وا.

حسنا: بغض کرد؟

مهرنوش:‌ ندیدم صورتش رو.

(حسنا می‌خواهد بلند شود که مهرنوش دستش را می‌گیرد.)

حسنا: الان دوباره می‌گه می‌خوام تنها باشم. تو بقیه‌ش رو بگو، زنگ بعد با هم می‌ریم ببینیم چشه.

حسنا: (با نگاهش آتنا را دنبال می‌کند.) هیچی دیگه. بعدش رفتیم ناهار و… برگشتم خونه.

مهرنوش: همین؟ کاش لااقل یه عکس با هم می‌گرفتین.

حسنا: گرفتیم.

مهرنوش: عه؟ نکنه گوشی خریده؟

حسنا: نه بابا. عقایدش رو که نسبت به تکنولوژی می‌دونی. یه دونه از این دانشجو فرفری‌ها اونجا بود، بهش گفتیم ازمون عکس بگیره.

مهرنوش: خب؟

حسنا: هیچی دیگه. گرفت و رفت. اتفاقا عکس خوبی هم شد.

مهرنوش: وا!

حسنا: باورت می‌شه؟! به ذهنمون نرسید عکس رو ازش بگیریم. ولی خوب شد عکس گرفتیم.

مهرنوش: به چه درد می‌خوره؟

حسنا: خب یه بار حداقل تو یه کادر کنار هم بودیم. چیزی که در آینده هیچ وقت… شاید ممکن نباشه.

مهرنوش: (آهی می‌کشد) عجب… اومدی خونه دپرس نبودی؟ که تموم شده و این‌ها؟

حسنا: نذاشت! تا نصفه شب چت کردیم. هر چی گفتم امتحان دارم به خرجش نرفت.

مهرنوش: اوه اوه. خوب شد آتنا نیست بشنوه.

حسنا: می‌دونی کجاش خنده‌داره؟ این که نمی‌تونم مثل تو به حرف‌هاش بخندم.

مهرنوش: به خاطر خانواده‌ته.

حسنا: نه. (انگار ناگهان به چیزی پی برده باشد، به روبرو چشم می‌دوزد.)

مهرنوش: چی شد؟

حسنا: برم ببینم کجا رفت.

*

عکس جیگر از آناستازیا دبرولسکیا