چهارشنبهی هفتهی پیش بود که از کلاس بازیگری آمدم به خانه و پیش خودم فکر کردم که باید یک پست دربارهی این یک جلسه در این کلاس بازیگری بنویسم و یک پست هم دربارهی آن یک جلسه در آن کلاس بازیگری بنویسم؛ چون واقعا هر دو تجربههایی جالب و نوشتنانه بود. اما حیف، اولی که به درد نمیخورد و در دومی هم دیگه نمیتوانستم شرکت کنم تا اول مهر که ترم جدید شروع شود. خلاصه، با چشمهایی که به سختی باز میشد لپتاپ را روشن کردم تا چیزی را چک کنم و بروم بخوابم. داشتم حساب میکردم که اگر بخت یار باشد آزمون عملی میتواند آخر مهر برگزار شود. که اینطوری من سه یا چهار جلسه وقت دارم تا خودم را با کلاسهای تئاتر و ادااطوارهای مخصوصش وفق بدهم.
که دیدم یکی پیام داده زمان آزمون عملی مشخص شدهاست. صحنهی مسخرهای بود. هی نگاه میکردم که نوشتهبود نوزدهِ شش و به خودم میگفتم مطمئنی آن شش، هفت نیست؟ خب حالا شش باشد، مطمئنی که ماه شش میشود شهریور؟ سوال شکدار نمیزنیمها، خوب فکر کن.
بعد معلوم شد که بله، عدد همان شش بوده و ماه ششم نیز همین شهریور و نوزدهم نیز چهارشنبهی هفتهی بعد میباشد. همهی کارهایی که قرار بود برای عملی بکنم توی سرم چرخید. سه هفته از کنکور گذشتهبود و من زیر سی صفحه کتاب خواندهبودم. در حالی که روزهایی بود قبل از کنکور که صد صفحه میخواندم. خب همین است دیگر. یک وقتهایی آدم کتاب خواندنش نمیآید. اما حالا دیگه نمیشد دراز کشید و گفت شاید این جمعه بیاید… باید شروع میکردم به خواندن.
پیام دادم به یکی از بچههای دانشگاه تهران که آن لیست نمایشنامههای مهم را دوباره بفرستد. از آن لیست فقط چهار پنج تا را خواندهبودم. هر کدام را صد صفحه فرض گرفتم و دیدم میشود روزی چهارصد صفحه. خیلی هم عالی. حالا این به کنار، نمایش عروسکی را کجای دلم بگذارم؟
قضیه این بود که دو تا رشته میشد ثبت نام کرد. اولی که ادبیات نمایشی بود و دومی هم اگر به من بود قرار بود بازیگری باشد. اما از یکی دو نفر پرسیدم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که اگر ادبیات نمایشی نشود، بازیگری هم نمیشود. فلذا همان عروسکی را بزن که رتبههای هشتصد و نهصد را هم با نمرهی عملی صد قبول میکند.
همهی غم عالم آمد توی دلم. انگار تازه فهمیدم خودم را توی چه مخمصهای انداختهام. من از عروسک چه میفهمم؟ توی این چند روز چه میتوانم بفهمم؟ اصلا من که نمیخواهم عروسکی قبول شوم. باشد پس حداقل اگر ادبیات نشد و عروسکی شد، الکی فاز مثبتاندیشی و حکمت و قسمت و اینا برنمیدارم. با صدای بلند اعتراض میکنم و توی وبلاگ پنج تا پست غرغرانه مینویسم و تا آخر چهار سال میگویم که حق من این نبود و اصلا من از عروسک جماعت بدم میآید. حالا برویم سرچ کنیم آموزش ساخت عروسک.
چند تا اپرای عروسکی باز کردهبودم که ببینم. خب دیدنش میتواند جالب باشد کمی. ولی فقط کمی. چند تا هم ویدیو دربارهی درست کردن عروسکهای پاپت دیدم و روش تکان دادنشان. نوشته سه چهار تا صدا برای عروسکتان داشتهباشید. چشم حتما. عجب کار مسخرهای است. اصلا من خودم اینجا هستم، آنها به عروسکم نگاه کنند؟ آدم بازیگر میشود که ملت به خودش نگاه کنند. والا.
به یک نفر دیگر زنگ زدم و پرسیدم. گفت ادبیات نمایشی از همهی رشتهها سختتر است و کار مسخرهای نیست که اولویت دومت بازیگری باشد. بعد کلی راهنمایی کرد و از تجربههای خودش و دوستانش گفت. ابروهایم یکهو بعد از چهل و هشت ساعت از حالت دبلیو به شکل خط صاف در آمد. شدیدا ممنونم! پارسال هیچ کس را نمیشناختم که ازش چهار تا سوال بپرسم. یک بندهخدایی فقط بود که برای یک ساعت حرف زدن صد تومن پول میگرفت. و مسخره این که من این پول را به او دادم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و دویست گرفت و بیست و پنج تومنش را هم خورد. من اگر دانشجو شدم مثل همین امسالیها میشوم و با تجربیاتم به جوانان سرگشته کمک میکنم. نه مثل آن… عه عه عه! آخرش هم مسخرهم کرد که فتوشاپ و پریمیر را چرا توی روزمهت نوشتهای؟ خیلی هم خوب کردم. امسال هم نوشتم. تازه نسبی را هم از جلوی تسلط برداشتم. خب بالاخره هیچ کس تسلط کامل ندارد دیگر. هر چه میخواهی بگو. پسرک معتاد مشنگ.
دیگر به این فکر نکردم که برای بازیگری هزار تا کار دیگر باید بکنم، تصمیمم را همان جا پشت تلفن گرفتم. عوضش میکنم. اگر هم هیچ کدام نشد، قول میدهم چهار سال توی وبلاگ غر نزنم چون لابد حکمتی داشته و قسمتم همین بوده دیگر.
روز بعد آمدم ایستادم جلوی آینه و زل زدم به چشمهای خودم. گفتهبود بهتر است خودت مونولوگ را نوشتهباشی. عجب! زیر پنج دقیقه! من بلدم موجز و مختصر حرف بزنم؟ تصورش هم سخت است. اما به هر حال تلاشم را کردم. هی سعی کردم متنهای خودم را کوتاه کنم و هی نمایشنامههای مختلف را جلوی آینه بردم. نع. به درد نمیخورد. چند تا فیلمتئاتر هم دیدم و _خدا از تقصیراتم بگذرد،_ خودم را آماده کردم برای دروغ گفتن. نمیتوانستم توی این اوضاع روزی چهارصد صفحه بخوانم. به تعداد کم هم راضی نمیشدم. دوست داشتم آن فرم را پر و پیمان پر کنم. خلاصه که نشستم هر چه خلاصه و نقد بود خواندم و تقریبا کنار همهی نمایشنامههای معروفی که لیست کردهبودم تیک زدم. (هرچند همه را ترسیدم آخر کار توی برگه بنویسم.) به اضافهی فیلم مرگ یزدگرد که انگار تقریبا کاملا از روی نمایشنامه ساختهشدهبود. واقعا مانیفست من در زندگی دروغگویی نیست، اما آن بیپدری که یکهو آمد قبل از اعلام نتایج، آزمون عملی گذاشت، مجبورم کرد. به هر حال مطمئن بودم که همهی توضیحات لازم را دربارهی نمایشنامهها میتوانم بدهم و حتی یک فایل ضبط کردم و دربارهی هر نمایشنامه سه چهار دقیقهای حرف زدم. قضیه داشت برایم جالب میشد. عجب حالی میدهد! فکر کن، یک امتحانی که توی آن باید فقط حرف بزنی. آن هم دربارهی این که چگونه فکر میکنی. بقیه را نمیدانم اما من که عاشق حرف زدنم. و عاشق فکرهای خودم.
خب، مونولوگ چه شد؟ به جایی نرسید. به هر کسی که دستم رسید پیام دادم. زنگ زدم به استاد کلاس بازیگری. خجالت میکشیدم ولی او خیلی راحت و مهربان بود. گفت لیدی مکبث یک مونولوگ خیلی خوب دارد، گفتم نه واقعا بیخیال شکسپیر. یک چیز یونیک میخواهم! بعد حرف زدیم و رسیدیم به این که شاید حتی بتوانم یک کار یزدی اجرا کنم. گفتم نمایشنامه زری سلطان را دارم که تئاترش را هم دیدهام. گفت این امتیاز است که بتوانی به دو تا لهجه صحبت کنی. بعد حتی پیشنهاد داد فردا بروم پیشش تمرین کنم که خب خیلی ممنون! (چرا اینقدر خوب بود؟) ولی من آن موقع توی قطارم. کپک بزند شانس.
فقط استاد گویندگی بود که گفت میروم نهار بخورم بعد میآیم متنت را بخوانم ببینم به درد اجرا میخورد یا نه. الان یک هفته گذشته و هنوز دارد ناهار میخورد. خب بگو حوصله ندارم. از بچگی نسبت به حرفهایی که می زد احساس تعهد نمیکرد. (همان هفت سال پیش را میگویم. بچه بود دیگر.)
فقط گفت که به هیچ وجه یزدی اجرا نکن. چرایش را نگفت و من هم اینقدر سوال داشتم که این را نپرسیدم. اما آنقدر با قطعیت گفت که من نمایشنامهی یزدی را محض محکمکاری هم توی چمدان نگذاشتم. باید متن خودم را درست میکردم: “بیایید بباریم. بیایید طوفان شویم. اصلا آتش را هم خاموش کنیم. دور تاریکی برقصیم. بایید تکراری و خز و زرد باشیم. چه کسی جلویتان را میگیرد؟ بزنید توی دهنش، دستش را بگیرید بیاورید توی تاریکی.” آه. سخت بود. طاقت نداشتم جلوی داورها اینقدر خودم باشم.
روز دوشنبه. از ترس فریز شدهبودم. شب عازم تهران بودیم. دوباره زنگ زدم به جناب بازیگر که من توی عمرم تست بازیگری ندادهام، باید جلوی یک نفر اجرا کنم. گفت امروز سرم خیلی شلوغ است اما من چنان جانگداز وضعیتم را برایش شرح دادم که بالاخره جایی برایم باز کرد. و من؟ با یک خطای پیامکی رایج، متوجه حرفش نشدم و خیال کردم وقت ندارد. عصر که یکهو آمدم سراغ گوشی سرم سوت کشید. نوشتهبود من که زودتر رسیدم، کجایی؟ هم آبرویم رفت، هم از کلاسی که اینقدر میخواستمش محروم شدم. آنقدر از دست خودم عصبانی بودم که آمدم اینجا یک پست نوشتم. که باز خوب شد وقت نبود و منتشرش نکردم.
این بار سفرمان کمی لاکچری مینمایاند. چرا که نزدیک مترو و اتوبوس هم نشدیم و زارت و زارت اسنپ خبر کردیم. از راهاهن مستقیم رفتیم مهمانسرا و تا مادر هی رفت دور و بر خرید کرد و با کوچه های شیبدار و سبز تهران کیف کرد، من توی اتاق داد زدم:
“اون بی شرف بره برا خودش راحت بچرخه، تو اینجا درد بکشی؟ مادرمون مثل روغن کفِ توئه (🍳towe) جلز ولز کنه؟ من یه جور، برادرامون یه جور سرشکسه، این درسّه؟ هان؟!”
هی از بازیگری میپریدم به ادبیات و هی فکر میکردم یک کاری هست که نکردهام. فردا قرار بود یک برگه بدهند که روی آن هر هنری بلدیم نشان بدهیم. نشستم گوشی به دست چیزهایی نوشتم، یکی برای بازیگری، یکی برای ادبیات. دومی طولانی شد. صد بار کوتاهش کردم تا آخرش شد 650 کلمه. یک صفحهی آچهار چقدر جا دارد؟ حالا به فرض که جا بشود. داورها حوصلهی خواندن دارند؟ خب همین است دیگر. کمتر نمیشود.
این که هیچ قضاوتی از بازیگریام نداشتم خیلی بد بود. مامان گفت اجرایم خوب است. ولی آخر از مامان مونا ملکی هم بپرسی همین را میگوید. شب از کارم فیلم گرفت و برای چند نفر فرستادم. سوسن کلی ذوق کرد و سارا کلی خندید و آقای استاد بازیگری هم دید ولی چیزی نگفت. صبح دیدم ویس فرستاده که آفرین خوب است و ایشالا که خوششان میآید. آخیش!
آزمون در باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران برگزار میشد. اول قرار بود مامان نیاید ولی طبق معمول بابا زنگ زد و یادآوری کرد که آن چیزی که همراه توست یک موجود شوت بیحواس است که در خیالات خودش میزید و همیشه باید یکی باشد تا جمعش کند. باباجماعت همین است دیگر. میخواهی عوضش کنی؟ نه.
رفتم تو. نگهبان دم در پرسید: گوشی داری؟
منجمد شدم. گوشیام را بگیرند چه کار کنم؟ همه چیز به کنار… ششصد و پنجاه کلمهام! چطور بدون گوشی…
– بله
– باشه ببر با خودت. :/
خب احتمالا اگر میگفتم ندارم، میگفتند پس به هیچ وجه با خودت نبرش داخل.
صف بستیم تا نوبتمان شود و وارد خوان اول شویم. آقایی که پارسال میگفت اگر هلو روی میز داور بود وردار بخور، امسال گفت اگر خواستی برو روی میز داور بنشین. چه حرفها. دم در توضیح دادم که میخواهم تغییر رشته بدهم. انگار این تغییر رشته واقعا توی خون من است! یک ربان زرد و یک ربان قرمز به نشانه بازیگری و ادبیات نمایشی بهم دادند که تا آخر نفهمیدم به چه درد میخورد چون همه هی میپرسیدند و فقط یک نفر به ربانها نگاه کرد. بعد رفتیم نشستیم و شروع کردیم به پر کردن فرم. انگار برای هر دو رشته فقط یک کاغذ داشتیم. فضا کاملا شکل کنکور بود و برای همین اول حس کردم اگر گوشی یا سررسیدم را بیرون بیاورم جرم کردهام. در نتیجه سررسید را گذاشتهبودم روی پا و هی با حالت تقلب کردن سر کلاس معلمهای بیخیال ولی نه کور، بازش میکردم. چرا هیچ کس دیگر نه به گوشی نگاه میکرد نه به دفتر؟! واقعا تا ثانیه آخر منتظر بودم یکی بیاید دستگیرم کند.
نمایندهی سازمان سنجش یک لات بامزهی بیحوصله بود. آقا من به این مردها حسودیام میشود. صورت دارند مثل بادکنک. اگه ریشها را هم حساب کنی بادکنک ضربدر یک و نیم. ماسک میزنند مثل چسب زخم مینشیند روی صورتشان. حالا من هی باید بکشمش پایین که نرود توی چشمم. چرا ماسک سایزبندی ندارد؟
آنقدر محو تماشای آن کش سفید نازک شدهبودم که چطور به سمت گوش کشیدهشدهبود که یکهو دیدم دارد یک جوری نگاهم میکند. برایش کارم را توضیح دادم. سه چهار بار. تا بالاخره فهمید و گفت: باید صد تومن پول بدی. ته دلم یک جوری شد ولی فکرش را کردهبودم. (بله باباجان، چنین دوراندیشم من.)
– دارم بله.
– صد تومن همین الان باید بدی.
-خب همرامه میدم.
-صد تومن پول نقد داری؟
-بله بله با عکس سه در چهار و شناسنامه.
-خیل خب حالا برو امتحانتو بده بعد بیا صد تومن پول بده ثبت نام کن.
– پنج تا ادبیات بیان.
شروع شد: اول دم در صف بستیم، بعد اینجا نشستیم، حالا هم اگه مثل پارسال باشد شش بار (بله دقیقا شش بار) جابجایمان میکنند و ما هر بار فکر میکنیم این یکی دیگه خود اتاق مصاحبه است، بعد میبینیم چهار نفر دیگر هم آنجا منتظرند… اما اصلا اینطور نبود. وارد سالن که شدم فهمیدم مقصد بعدی خود باکس مصاحبه است. امسال تعداد باکسها را از سه تا به ده تا افزایش دادهبودند که سریع تمام شود. هی میگفتند مطمئنیم که تا ظهر همه خانهاید. واقعا کیف کردم از این همه نظم. و فحش دادم که خب همین کار را نمیشد هر سال کرد بیخردها؟!
نشستم و شروع کردم به پر کردن برگه. یک طرفش پر شدهبود. با اسم نمایشنامههای الکی و فیلمتئاترها و تئاترهای واقعی که آخرینش مال نه ماه پیش بود. حالا نوبت آن طرف برگه بود و متن طاقتفرسایم. اتود توی دستم عرق میکرد و دلم نمیآمد یک کلمه از وراجیهایم کم کنم. باز خدا را شکر که حداقل عقلم رسید و به جای لباسزیر، جوراب گذاشتم. که البته باز خدا رو شکرتر عقلم رسید و آن بند را _اگرچه به سختی_ حذف کردم. یکی نبود بگوید آخر قشنگ! محتویات کولهی تو در آزمون عملی سال پیش تو چه اهمیتی برای آن داور دارد؟ حالا اهمیت هیچی، چه چیز جذاب و متقاعدکنندهای درش هست؟!

پنج دقیقهای به دستم استراحت دادم اما بیخیال نشدم. دوباره نوشتم تا کل صفحه پر شد. یوهو! جا شد. یک خودکار صورتی هم تو کیفم داشتم ولی لازم نشد. ببین دخترجان، مداد نشانهی عدم اطمینان نیست، نشونه کمالگرایی مثبت است. همممم
دانشجوهای پارسال گفتهبودند توی مصاحبه با بد داورهایی افتادهای. امسال رفتی بگو من میخواهم یک جای دیگر باشم. یادم هست که گفتم: تقلب نیست؟ و آنها گفتند: وا.
هی خجالت کشیدم و به نظرم مسخره آمد و به خودم گفتم اصلا میخواهم با همان سال قبلیها بیفتم تا فکشان را بشکنم (؟!) اما در نهایت بیکاری بود که فشار آورد. رفتم به یکی از دانشجوها که آن وسط نشستهبود و اتفاقا چتریهای خوبی هم داشت و البته مطمئن نیستم که به من بیاید، هرچند به نظرم باید در این قانونِ چتری به پیشانیبلندها میآید هم تجدیدنظر شود، قضیه را گفتم. گفت: والا نمیدونم آرایشگر منم همینو میگه…:))
نه. گفت: “عزیزم تو هر اتاقی یه استاد هست که کمی سختگیره، عوضش اون یکی یه مقدار نرمتره. اصلا نگران نباش.” گفتم: “آخه من شنیدم آقای قادری خیلی سختگیرن. میشه با ایشون نباشم؟” ( که نشنیدهبودم و دیده بودم و سختگیر نبود، خفتگیر بود.) گفت امسال اصلا قادری نیست.
رفتم نشستم. دولینگو را باز کردم. این قضیه دولینگو هم جالب است. چند ماه پیش به پرنیان گفتم اسپانیایی چی شد؟ توی قرنطینه شروع نکردی؟ گفت نه فعلا دپرسم و فلان، تو چی؟ فرانسه؟! گفتم نه فعلا که کنکور دارم. آن وقت روز بعد از کنکور در یک چت کوتاه همینطوری برایم دولینگو را فرستاد و من دقیقا از همان روز نصبش کردم و وقتی به شکل مسخرهای کتاب و زبان همه چیزم روی هوا بود فرانسه را با جدیت چسبیدم. شده ده دقیقه در روز اما نگذاشتم زنجیرهام شکستهشود.:/ حتی در روزمه هم نوشتمش با دو نقطه و پرانتز:) در حدی که پدر زنگ زد گفت مطمئنی همین را باید پرینت بگیرم؟! تازه این طرف هم نوشتی مسلط به صحبت کردن به زبان انگلیسی؟! گفتم شما بگیر من اوکیام. یکهو جسور شدهبودم.
به ناگاه دیدم آن دختری که هی رد میشد و میگفت:” برای سلامتی خودت میگم ماسکتو بزن” و صبر نمیکرد تا من بگویم: “سلامتی خودمه اختیارشو دارم”، گفت آماده ای؟ گفتم بله بله.
رفتم کنار باکس شماره دو. یک پردهی آبی کشیده بودند بین اتاقها. پرده را هی کشیدم و هل دادم اما شکافی نمایان نشد. عجیب بود. داشتم به این نتیجه میرسیدم که این پرده چیزی است شبیه سکوی نه و سه چهارم و اگر یک تئاتری واقعی باشم مسلما میتوانم چشمهایم را ببندم و با نهایت سرعت از آن رد شوم، که ناگهان دیدم آن طرف پرده، اندازهی یک متر کلا باز است. فکر کن از آن طرف چه منظرهای بوده: “آخ طفلک… روشندلان هم میتونن توی آزمون شرکت کنن؟”
رفتم جلوتر. نمیدانستم آن طرف چه کسانی نشستهاند. سال پیش وارد که شدم یکی از استادها گفت: “این یکی چقد ریزهمیزهس!” و به خدا من گریه نکردم. حتی بغض هم نکردم. میتوانستم رو به قادری بگویم: “این یکی چقد آداب معاشرت بلد نیست. مطمئنید استاد دانشکده نمایشه؟” که خب نگفتم و فقط لبخند پت و پهنی زدم: اوه من عاشق کسانی هستم که با پیکور برقی به پاشنه آشیلم حمله میبرند.
استاد نمیدانست من کلا آدمها را به سه دسته تقسیم میکنم. یک/ آنهایی که به من میگویند مظلوم و معصوم و محجوب و نجیب، دو/کسانی که بهم میگویند کوچولو و بچه و ده سال کوچکتر از سنت به نظر میآیی و فلان و سه/ بقیه آدمها. و خب داستان اینطور است که دستهی اول و دوم را همان اول در ذهنم گردن میزنم و بعد میروم سراغ دسته سوم ببینم چه خبر است. منتها این بار، نه تنها اجازه ذبح کردن استاد بختیاری را نداشتم، بلکه باید نشان میدادم خیلی سپاسگزارم که اینقدر با من صمیمی تشریف دارند. نمیدانم دستم بود که شروع کرد به لرزیدن یا پا یا قلب یا مغز یا چانه. ولی از آن لحظه به بعد تصاویر ضبط شده در ذهنم همه تارند و لرزان.
حالا این خاطره بود دم در یادت آمد؟ ول کن بابا.
نفس عمیقی کشیدم. به نام خداوند بخشندهی بخشایشگر و با درود بر روح پرفتوح امام و شهدا و با عرض سلام و خسته نباشید، من آمدم.
ادامه در قسمت دوم
[…] تئوری یه ماه وقت دارید. منم نکات مهم برای مصاحبهی نمایش رو خواهمنوشت اما دربارهی بقیه رشتهها چیز زیادی […]
اومدم ببینم چه خبر و چی شد؛ که دیدم هنوز یه هفته نشده.
همه چی عالی پیش میره … من ایمان دارم.
آره منم فعلا فقط همینو دارم:)
خیلی خوب مینویسی ساراجون. عالی. انشاءالله به امید خدا به نتیجه ای که می خواهی می رسی. برایت در تمام مقاطع زندگی سلامتی و پیروزی آرزومندم.
ممنون خاله جان💚
خسته نمیشم ازین که هر بار بگم چقد شیرین روایت میکنی تو :))
جوابا کی میاد؟ پستو که خوندم من به جای تو استرس گرفتم!
+یه ماهه بدون شکستن استریک داری یاد میگیری :)) احسنت بر تو دختر
ممنون عزیزم😍 منم خسته نمیشم که بگم شیرینی از خودتونه.
البته دفعه اولم بود😂
هفتهی دیگه احتمالا میاد.
آره الکی الکی :/