کوچکتر که بودم فکر میکردم آدمها دو دستهاند. آدمهای فهمیده و آدمهای… لابد نفهمیده! تکلیف طبقهی دوم که معلوم بود: بیشتر افراد! ولی آدمهای فهمیده انواع متفاوتی داشتند. ویژگی مشترکشان این بود که دست اول بودند. ابتکار داشتند. شبیه آدمهایی که میتوانستند شبیهشان باشند نبودند! استراتژیهایشان نخنما نشده بود. شوخیهایشان تکراری نبود. و هرچقدر هم با آنها مخالف بودم، این را میدانستم که برای خودشان جهانبینی منحصربهفردی دارند و همین کافی بود که برایشان احترام قائل باشم. هرچند آن موقع معنی کلمه جهانبینی را نمیدانستم. 🙂
طبقهی اول زیاد شلوغ نبود. شاید بتوانم همه ساکنانش را نام ببرم. بالاخره از کلی آزمایش سربلند بیرون آمدهبودند. اولین نفر این دسته هم قاعدتا خودم بودم: فهمیدهترین کسی که در ذهن (ذهن خودم!) میگنجید. روش خوبی بود. چون تقسیمبندی اصولا زندگی را سادهتر میکند. خیلی راحت: دو جور آدم داریم و دو جور رفتار.
ولی به همین خوبی پیش نرفت. بزرگ شدم. نه خیلیها. در حد یک نوجوان. سردرگمیها شروع شد. دنیا پیچیدهتر شده بود و دیگر نمیشد به این راحتی آدمها را دستهبندی کرد. مدام ذرهبین گرفتهبودم روی خودم و نظریههایم را تغییر میدادم. ناگهان با مفهومی مواجه شده بودم به نام رشد. یک چیز خوب که مثل چیزهای خوب دیگر نمیتوانی پز داشتنش را بدهی. چون اصولا داشتنی نیست. به محض این که بایستی تا آن را هوا کنی و بگویی رشد دارم رشد! از مسیر میافتی. و رشد اساسا یک مسیر است. کمکم داشتم میفهمیدم که یک وقتهایی خیلی بچه بودهام. و احتمالا، بعدا هم میتوانم درباره الان خودم این را بگویم. به این نتیجه رسیدم که آدم مزخرفی هستم. کلاه از سر برداشتم و خیلی نرم رفتم توی طبقهی دوم. اما یک چیز دیگر، من اگر خودم فهمیده نباشم، چطو میتوانم درصد فهمیدگی بقیه را حساب کنم؟!
شاید بقیه فکرش را هم نمیکردند که من در ذهنم این همه ماجرا برایشان ساختهام. ولی برای خودم، درآوردن آدمهای بزرگ از طبقهی اول خیلی درد داشت. یک جور حس شکست. گول خوردن. خطای محاسباتی. چرا اینطوری میشود؟ آیا ایراد از معیارها است؟
اوضاع پیچیدهای بود. هیچ کس کمکی در طبقهبندی خودش نمیکرد. آدمها هر لحظه دادههای قبلیام را نقض میکردند. در کمال ناباوری دیدم که یک نفر میتواند گوش دنیا را از صدای فرهیختگیاش پر کند ولی خودش چیزی نشنود. میتواند شبانهروز در حال سلفی گرفتن باشد اما حرفهای نابی بزند که در هیچ کتابی پیدا نمیشود. میتواند در تلخترین لحظهها یکهو بنشیند کنارت و حرفی بزند که احساس کنی کنار خود خدا نشستهای. بعد هم از آن هیبت نورانی بیرون بیاید و دیگر هیچ وقت آن آدم لحظهی اول نشود. درک این قضیه برای ذهن صفر و یکی من سخت بود. درک این که من هر جا بایستم، قسمتهایی از واقعیت را نمیبینم. چون آدمها صفحه نیستند. آدمها بعد دارند.
زدم بیرون. بیخیال دستهبندی شدم. البته دستهبندی بیخیال من نشد. چنان ریشهای دواندهبود که خودش خودش را ادامه داد. اما سعی کردم یادم باشد که هر چه هست معیارهای کج و کولهی من است در زمانی خاص. و حتی اگر بر فرض محال آدمها هم عوض نشوند. معیارها عوض خواهند شد. فهمیدم که انسان موجود ناشناختهای است؛ حتی برای خودش.
تام رابینز میگوید: دو نوع انسان در این جهان وجود دارند، آدمهایی که فکر میکنند دو نوع انسان در جهان وجود دارد و کسانی که عمیقتر از این حرفها هستند. دارم فکر میکنم همهی ما بعد از تمام قمپزهایی که در میکنیم، که آدمها با هم فرق دارند، هر کسی حق دارد نظر خودش را داشتهباشد، بدون آگاهی قضاوت نکنیم، زود قضاوت نکنیم، اصلا قضاوت نکنیم، آخرش هر کدام یک مدل دستهبندی در ذهنمان داریم. نه لزوما دو دستهی اینقدر کلی. اما فکر میکنم در ذهن هر کسی یک دستهی “بیشعور و بیخاصیت” هست البته با معیارهایی به شدت متنوع!
این روزها وقتی دراز میکشم و چشمهایم را میبندم، هنوز کسانی هستند که روی دیوار اتاقک ذهنم لبخند میزنند. هر کدام از دنیایی آمدهاند و هر یک به شکلی مجذوبم میکنند. بعضی از آنها احتمالا هیچ کجا کنار هم قرار نمیگیرند الا در ذهن مبارک من. هر روز فکر میکنم میخواهم شبیه کدام یک باشم؟ این آدمهای دوستداشتنی که یک وقتهایی عمیقا به آنها غبطه میخورم، هیچ وقت آینده را به من نشان نمیدهند. هر کدام یک جوری هستند و این جورها هیچ جوری با هم منطبق نمیشود. میفهمی چه میگویم؟
فرض کنیم زندگی یک شربت عجیب وغریب است که برای هر کسی یک جور سرو میشود. یک نفر چند قطره نسیبش میشود و دیگری یک گالن. میتواند در جام زرین باشد، یا در لیوان آبخوری، در کوزه، کف زمین، توی شلنگ. خب بالاخره شرایط فرق دارد. اما روش مصرف کردن را خودمان میتوانیم انتخاب کنیم. باید مدام یادمان باشد: مقدار محدودی از این شربت داریم که همه چیز و همه چیز ماست. خب الگوهای قشنگ! شما چه کار میکنید؟
عدهای دارند تمام تلاششان را میکنند که تجربهای را بدون آزمایش نگذارند. یکی شربت را ذره ذره غرغره میکند. یکی قطرهچکان آورده. یکی همه را یکباره میبلعد. یکی شربت را میپاشد توی هوا و میخواهد با دهان آن را بگیرد. یکی اسپری میکند روی پوستش، یکی از طریق معقد آن را وارد میکند. یکی زیر شربت زندگانی دوش میگیرد. یکی هم حوصلهاش از این همه فکر کردن سر میرود، همه را در جا می ریزد زمین و خودش را خلاص میکند. اما بالاخره از بین همه یکی هست که لذتبخشترین و مناسبترین راه را برای خودش پیدا کند دیگر. نه؟ خب راستش… نمیدانم. وقتی این همه آدم قبل از ما بودهاند، نمیشود از تجربهی بقیه استفاده کرد؟ به نظرم این طور تجربه کردن مثل آدمهای اولیه که کار دست آدم میدهد.
گروه دوم اما منطقیتر عمل میکنند. مطالعه میکنند، سمینار میگذارند، میزگرد، مباحثه، کلاس، کارگاه…همه و همه با عنوان: چگونه شربت زندگانی را نوش کنیم؟ خب این گروه احتمالا زودتر به نتیجه میرسند. اما دیگر هیچ وقت روشهای دیگر را امتحان نمیکنند. بیشترشان اگرچه خودشان نمیفهمند اما دارند راههای مشابهی را پیش میگیرند. خب البته ریسک این کار کمتر است. ولی مگر چند بار از این شربتها به آدم میدهند که بخواهد روش اساتید بلندمرتبه را رویش امتحان کند؟ پس آن روشهای جذابی که همیشه توی سرت قل قل میکند چطور؟
این آدمها دفعهی اول خیلی تحسینبرانگیز به نظر میآیند. اما کم کم حوصلهی آدم را سر میبرند. کمکم میفهمی که آنقدرها هم به این مطالعات نمیشود اعتماد کرد. هر روز دارند دادههای قبلی خودشان را نقض میکنند. آخرش هم جواب روشنی به آدم نمیدهند. تناقض عجیبی که در رفتارشان میبینم این است که گاهی تمام تلاششان را میکنند که کسلکننده باشند تا مفید به نظر بیایند. انگار نه انگار دارند دربارهی زندگی حرف میزنند!
گروه اول در یک کلام آدمهای دیوانهای هستند. حالا این که دیوانگی خوب است یا نه، هنوز مطمئن نیستم. گروه دوم هم… خب نه این که بد باشند. کمی زیادی خوبند. یک جوری که وقتی فکر میکنم میخواهم شبیهشان شوم حس بدی پیدا میکنم. نمیتوانم دقیقا بگویم با این که اینقدر تحسینشان میکنم، چرا نمیخواهم شبیه آنها شوم. بعضا آنقدر دنبال پیدا کردن روش میروند که اصلا شربت را یادشان میرود. بی خیال بابا. سر بکش برود.
خودت کجا هستی؟ فیلم میایستد. هنرمندان آوانگارد و اندیشمندان سختکوش هر کدام در ژست ویژهی خودشان فریز میشوند. من؟ میچرخم و همه را نگاه میکنم. دنبال جای خالی خودم میگردم. بین شماها که اینقدر دوستتان دارم، ببخشید، میشود شبیه هیچ کدامتان نباشم؟
و این ماجرا ماهها است که دارد تکرار میشود. به اینجا که میرسد، قفل میکنم!
میتوانم همینطور ادامه بدهم تا برسم به نتیجهگیری. اما این کار را نمیکنم. این حرفها بیشتر از دو ماه است که دارد اینجا خاک میخورد و به جایی نمی رسد. میبینی؟ این مسئله خیلی گنده است. این بار دو ماه قلمفرسایی هم پاسخی در بر نداشت. غیر از این که به شکلی ناگهانی با زیبایی کلمهی قلمفرسایی آشنا شدم و میخواهم بیشتر استفادهاش کنم. 🙂
دلیل دیگرم میتواند قولی باشد که در این وبلاگ به خودم دادم: زیر 2000 کلمه. و البته رعایتش هم نکردم! اما این بار مشکلم این نیست که چرا نمیتوانم از حاشیهها بگذرم یا چرا نمیتوانم پنج جملهی طولانی را تبدیل به یک جملهی کوتاه کنم! این اولین بار است که حرف کم آوردهام. مینویسم اما تکرار است و تکرار. کسی در ذهنم با کنایه میگوید: سر بکش بابا! میخواهی آنقدر فکر کنی تا زندگی کپک بزند؟ شاید باید روزه بگیرم.
شاید اگر ساکن روستایی در تبت بودم، الان دو ماه بود که نشستهبودم روی یک صخره، پشت سر غاری اسرارآمیز و روبرو بی نهایت ارتفاع، شراب زندگی در بر و دستها روی زانو رو بر آسمان، در انتظار رسیدن ندایی بودم که اسرار زندگی را بر من فاش کند: پشت سر یا روبرو؟ آسمان یا زمین؟ قلب یا سر؟ نه. فکر نکنم ندای آسمانی هم از آن طور دیدن من خوشش بیاید. به دو ساعت نکشیده میگوید: پاشو برو پی زندگیت تا مرض خفاش نگرفتی. شربتتم سر ساعت بخور.
من باید راه بروم. باید بنویسم. حتی اگر مسیر راه رفتن دور اتاقم باشد و ته نوشتههایم به جایی نرسد. روزی من هم در این فستیوال سرسامآور لعنتی صندلیام را پیدا میکنم. شاید یک هفته بعد باشد یا چهل سال دیگر. به هر حال حتما رزرو شده. پیدا میشود. و قول میدهم که آن روز، همین که نشستم و یک کمی وسایلم را پهن کردم و چند قلپ با آرامش و بدون تردید نوشیدم، بیایم و همه چیز را تعریف کنم. اما فعلا میخواهم خودم را بچسبانم به آن بزرگی که میگفت: فلاسفه پاسخهای بزرگ میدهند و رماننویسان سوالات بزرگ طرح میکنند.
همیشه مقصد یک نقطهی مشخص نیست
روانه خواهم شد، منتظر چرا باشم؟
اخیراً منم دنبال جواب این سوال میگردم: چگونه در پیاله عکس رخ یار ببینیم؟
به به چه سوال نیکویی
اگر دیدید ما را نیز بیاموزید
گاهی فقط باید رفت بدون اینکه فکر بکنی کجا میری، مسیر کجاست و به کجا میری
به نظرم لذت در همین رفتن و پیمودن این مسیر باشه
به نظرم دیدن ناشناخته ها لذتبخشتره با اینکه سخته، اذیت شدن داره ولی برای لذت داره اینکه تکراری نباشه و حوصله ات سر نره کافی نیست؟!
درسته ولی خب گاهی نه همیشه 🙂
قرار نیست یه چیزی برای همیشه درست و خوب باشه😉