گاندی یا یه آدم مهم دیگه میگه: نمیدونم هر سال که از زندگیم میگذره، به عمرم اضافه میشه یا از عمرم کم میشه. منم امروز داشتم به همین فکر میکردم. به این که واقعا چیه که مهمه؟ کدوم ور این نقطهی طلایی رو باید ببینم؟ به فتوحات گذشته فکر کنم یا آرزوهای آینده؟ کدوم اینا بیشتر منه؟
عجیبه. هر سال که از اومدنم تو دنیا میگذره، قاعدتا باید بیشتر بهش عادت کنم. اما هر چی جلوتر میرم، انگار قضیه عجیبتر میشه. واسه خودم مهمتر میشم. بیشتر میچسبم به زندگی و حتی اگه هیچ دستاورد ملموسی نسبت به سال قبل نداشتهباشم، احساس میکنم این که رسیدم به این سن واقعا اتفاق مهمیه.
بچه ها تولدو دوست دارن. چون دوست دارن تو کانون توجه باشن. ولی معنی اون روز خاص رو نمیدونن. روزی که اومدم؟ مگه کجا بودم که اومدم؟ بچه ها زمانو درک نمیکنن. ولی وقتی بزرگ میشی میفهمی، یعنی فکر میکنی، که میتونی زمان رو هم اندازه بگیری، اون وقت این قضیه سن و تولد و مرگ و زندگی مهم میشه. و این شروع همه مشکلاته. ولی خب چه کنیم که به قول اگزوپری آدمبزرگا همه عاشق عدد و رقمن!
اینا رو گفتم که به خودم بگم فقط تو نیستی. همه روز تولدشون غصه میخورن نه؟ دوست ندارم تنها کسی باشم که هر سال، اگرچه لزوما تو چشم خودش باارزشتر نمیشه اما برای خودش مهمتر میشه. یه جورایی وابستگیش به خودش بیشتر میشه. به مرگ نزدیکتر و از مرگ ترسانتر! میشه. نمیدونم. شایدم بد نباشه. ولی بدیش اینه که همش توهمه. و من دوست ندارم گول بخورم.
حقیقتش اگه بخوام به این فکر کنم که نوزده سال پیش به این دنیا اضافه شدم، باید به اینم فکر کنم که حالا نه دنیا، حداقل خودم چه فرقی کردم. خب یه متر ناقابل قد کشیدم. یه چهل پنجاه کیلو سنگین شدم. قدری سیبیل درآوردم. سیبیلها رو کندم. ایضا ابروها. دندون دراوردم. دندونام از اول سیاه بود. افتاد. دندون نو در آوردم. سفید بود ولی کج و کوله. ارتودنسی کردم. صاف شد ولی زرد. الان بعد از چهار سال چسبای ارتودنسی هنوز روشه. دیگه این که تو این سالها ناخنام بارها بلند شده. منم هر بار از کوتاه کردنش سر باز زدم تا خودش شکسته. خوبه دیگه عادت کرده صاف و تمیز میشکنه. خدایی مسخره نیس که بدنت زحمت میکشه و ناخنا رو بلند میکنه و تو هی کوتاهش میکنی؟
باشه. بحثو عوض نمیکنم. تغییر اصلی داخله. بد نبوده. راضیام. یعنی حداقل یه چیزایی دارم که بگم. یه خورده مطالعه کردم، یه خورده نوشتم، ساز زدم، نقاشی کشیدم، رابطه ساختم، رابطه خراب کردم، وقتمو تلف کردم، به لذت های فانی دل بستم و لذت های باقی رو از دست دادم، گاهی هم برعکس. به هر حال، عقل میگه که خیلی نمیتونم راضی باشم اما خب حداقل یه چیزایی رو تجربه کردم دیگه. آدمایی هستن همسن من که دقیقا هیچ کار مفیدی تو زندگیشون نکردن. آره میدونم مقایسه کردن احمقانهس. اما خب تولدمه. میشه این کارو بکنم تا یه کم از خودم خوشم بیاد؟
یه کم غمانگیزه که روز تولدت همه با یه حالت “تو چرا هنوز اینجایی” بهت نگاه کنن. اولش فکر میکردم به جز پدر و مادرم که همچنان هر کجا باشم دارن شکممو سیر میکنن، به کس دیگهای ربطی نداره. ولی انگار داره. قرار بود کسی ندونه که من چرا هنوز اینجام. اصلا کسی ندونه که من اینجام. ولی معلوم شد که اوضاع پیچیدهتر از این حرفاس. گفتم باشه. به فامیل میگیم. ولی بعد مامانم به دوستاش گفت. و دوستم هم به دوستش گفت. و اونم احتمالا به بقیه. بابام میگه چرا فکر میکنی اینقد مهمی؟ مردم اینقد بیکارن که بشینن به تو فکر کنن که الان کجایی و چیکار داری میکنی؟ خب احتمالا نه. ولی آخه وقت نظر دادن کاملا بیکار میشن!
دوستم پیام داده که سارا بخشنامه رو خوندم نمیتونی کنکور بدی. میدونم که این حرفش از سر محبته و نگرانم شده. ولی حوصله ندارم براش توضیح بدم. از اولم نمیخواستم کسی بدونه به خاطر همین سوال جوابا. به خاطر این که از مگه محروم نمیشی بدم میاد. از یعنی میتونی بدم میاد. از حتما میتونی هم بدم میاد. از موفق باشی بدم میاد. از حالا نشدم نشد هم بدم میاد. کلا این تحلیل شدن عذابآوره. شاید چون دوست دارم پشت میز محاکمه همیشه خودم نشستهباشم. ولی خب، با همه اینا، روز تولدم که میشه، فکر میکنم کاش یه کم آدم مهمتری بودم. کاش چند تا کار قشنگ کردهبودم. کاش به جز تحلیل کردن رفتارای ناخودآگاه آدما رو کاغذ (که جایی به عنوان گناه ذکر نشده ولی اینقد لذتبخشه که من همیشه عذاب وجدان میگیرم.) یه کار خیری براشون کردهبودم. که بگن خوب شد این هست! میفهمی چی میگم؟
نگو سخت میگیری. بعضی چیزا واقعا سخته. یکی دیگه پیام داده نری پولتو دور بریزیا، من دارم چند تا از بچههای مدرسه خودمونو مدیریت میکنم. کمکی خواستی بگو. گفتم نه ممنون. ول نمیکرد. گیر دادهبود که این مشاورا به درد نمیخورن و خیلی مشتاقه کمکم کنه. منم لابد باید تشکر میکردم که مجانی مدیریتم میکنه! میخواستم یه کم باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم. یه چیز تو نوزده سالگی یاد گرفتهباشم اینه که رابطهی متروکه بهتر از رابطه مخروبهاس.
ببین من با مشاورهی کنکور مخالف نیستم. اگرچه بیشتر پولش زوره ولی از یه جهتایی مفیده. ولی آخه چه خبر شده؟ چرا همه چی اینقد هر کی هر کیه! حالا باز دوستم که اینا رو میگه رتبه خودش بیست تا بهتر از من شده. یه نفر دیگه که باهاش حرف زدم رتبهش از خودم بیشتر شدهبود. کلا تو دانشگاه هنر و هنرهای زیبا با هر دو نفری که حرف زدم یکیشون بنگاه مشاوره باز کردهبود. غمانگیزه که وقتی رفتی تو رشته مورد علاقه ت درس بخونی، به جای کار کردن تو اون رشته، یا مثلا بیشتر از کار کردن تو اون رشته، تمرکزتو بذاری روی مشاورهی کنکور که یه کم کمتر دستت جلوی خانواده دراز باشه. تازه در حالی که رتبه خوبت هیچ تضمینی نمیکنه که مشاور خوبی هم باشی. تا چند ماه پیش گیج و ویج بودی و الان که دانشگاه قبول شدی مهر مشاور کارکشته خورد رو پیشونیت؟ چطور؟
به مامانم که گفتم گفت حسودیت میشه؟ خب حسودی که همیشه میکنم ولی آخه به اون؟ اگه هدفمون یکی بود شاید. ولی واقعا نیست. شاید دلم نخواد درباره کسایی که بهشون حسودیم میشه حرف بزنم، اما واقعا ناراحت میشم که برا خودت حدس بزنی و جای خالی رو پر کنی. اصلا کاش اینقد ساده نبینیش. کلا آدما پیچیدهن. ارتباط هم پیچیدهس. حالا فکر کن ارتباط دو تا آدم! عجیبترین و هیجانانگیزترین و ترسناکترین و بهترین و جذابترین و ترینترین چیزیه که بشر ساخته. کی گفته؟ من. (امروز تولدمه)
تو جمع فامیل گاهی از اینقد نامرئی بودن خودم حیرت میکنم. دلم خیلی میگیره. ولی اگرم یکی بیاد و یه چه خبر کوچولو بهم بگه، به هم میریزم. قبلا اگه بحثی میشد بدم نمیاومد. ولی حالا انگار این نگاه سنگین تا ماهها قراره روم باشه. یه مدت که نمینوشتم سنسورام خوابیدهبودن و زندگی راحتتر بود. البته کسلکننده هم بود. ولی حالا نمیدونم چمه. دارم فکر میکنم دیگه کم کم باید این عنوان خوشآهنگ نوجوونو از رو پیشونیم بکنم. ولی چرا هنوز با خودم درگیرم؟
پارسال این موقع راه افتادهبودم با حسین صفا تو خیابون. اشک میریختم و شعر میخوندم رو ابرا پرواز میکردم. تلخی لوس لذتبخشی بود. آرزویی که پارسال موقع فوت کردن شمع کردم برآورده نشد. (نع خیر دانشگاه نبود. هنوز اینقد سخیف نشدم.) شاید حتی بگم تو این یه سال ترقی معکوس کردهام. غمانگیزه اما تفاوت نگاهمو نسبت به پارسال دوست دارم. پارسال یه بیکس بدبخت بودم که برای کسی اهمیتی نداشت کی اومده تو این دنیا. سعی کردم یه کاری کنم بهم خوش بگذره. آره خوب بود. امسال؟ همچنان یه بیکس بدبختم که مدام باید جلوی خودشو بگیره تا همینطوری ازش انرژی منفی تراوش نکنه. ولی محکمترم. روشنترم. میدونم کجا هستم، و میدونم کجا میخوام برم. این باارزشتر از خوش گذشتنه.
چند ماه پیش یهو فکر کردم حالا که مدرسه نمیرم خیلی ترسناکه هیشکی یادش نباشه که من تو این دنیا هستم. البته چند تا از دوستای مهربون یادشون بود. ولی خب اون موقع نمیشد پیشبینی کنی. به یه نفر پیام دادم تولدمو تبریک بگو. حالا چرا اون؟ چون گفتهبود تو جلوی من هیچ وقت کوچیک نمیشی. گفت مبارک باشه. نمیدونم میخواست اذیت کنه یا بعد از دوهزار بار هنوز نمیدونست تولدم تو زمستونه. گفتم الان که نه روز خودش. گفت باشه. مسخره بود که رو حرفش حساب کنم ولی فکر کردن بهش هم جالب بود. به این که یادش باشه بعد از این همه وقت. و نتیجه کوچیک نشدنمو ببینم. گفت؟ آره! اولین نفر. بیا اینم تبریکت بدبخت! خب البته جور دیگهای هم نمیتونست بگه. اومدم ازش بپرسم ازم دلخوره یا نه. بعد گفتم منم دلخورم مگه نه؟ خب اونم باشه. حسم؟ حس خاصی نبود. تهش یه خورده خوشحال شدم. یه کم بامزهس، کمی هم غمانگیزه.
دو تا نکته. الان متوجه شدم که اگه زبانمو کار کنم این میشه نوزدهمین روزی که زنجیرهم شکسته نشد. میانگین آخرین هفته چهل دقیقهس و به نظرم عالیه! با توجه به این که قبلا رکوردم شش روز بود و روزی بیست و پنج دقیقه. خوشحالم که بالاخره تونستم به یه چیز متعهد باشم. خب دارم بزرگ میشم دیگه. بیست باید سن عجیبی باشه. البته الکی میگم. عجیب میتونست پارسال باشه که نبود. ولی خب آدم اگه شروع هر سال نگه امسال سال عجیبیه دیگه دلشو به چی خوش کنه؟
و یه چیز بی ربط دیگه که به نظرم باربطه. دیروز داشتم درباره دیوید کاپرفیلد میخوندم و فکر میکردم چرا تا حالا کتابی از جناب دیکنز نخوندم. یهو امروز دیدم تو تقویم نوشته تولد دیکنزه. تو روز من! هفت فوریه. جالب نیست؟! خیلی هم هست!
همیشه از کسایی که همه چیزو نسبت به تولد خودشون میسنجیدن بدم میاومده. تو راهنمایی اوج این لوسبازیها بود. هی تو طالعبینی دنبال ویژگیهای ماه خودشون و حتی شوهر بدبختشون میگشتن، هر روز به همه یادآوری میکردن که اینقد مونده، یا مثلا اون روز خاص همزمان با چه چیزاییه یا خیالپردازی میکردن که چه کارایی میتونن تو اون روز انجام بدن. (انگار که اون کارا رو امروز نمیتونن انجام بدن!)
حالا نگم بدم میاومد. بیشتر تعجب میکردم. خب که چی؟ مثلا تو اون روز خاص ستارهها هیژده بار برات چشمک میزنن؟ قیافت نورانی میشه؟ یا پف دماغت یهو میخوابه؟ همیشه دلم میخواست بگم خب متاسفم میدونم دوست داری فکر کنی واقعا مهمه که هستی. اما ببین از بین میلیاردها آدمی که اومدن و رفتن فقط مسیح بوده که تولدش واقعا مهم شده. اونم نه به خاطر خودش. مگه همه کسایی که کریسمسو جشن میگیرن اونو دوس دارن؟ یا اصلا میشناسن؟ آخه نیگا اینم انتظار زیادیه از دنیا که هر سال وقتی میرسه اینجا بدونه چهارده یا پونزده یا بیست یا صد سال پیش چند تا موجود کوچولوی صورتی لپو با گریه و تف و ونگ ورود باشکوهشونو بهش اعلام کردن. نیست؟
ولی حالا با سری افکنده باید اعتراف کنم که خودم هم به این دسته پیوستم. برای خودم خیلی مهم شدم. از خیلی وقت پیش بهش فکر میکردم. از اول بهمن تقویمو نگاه کردم تا ببینم چه روزی از هفته میشه. اون روز طلایی. اون روز مهم. اون روز تاریخ ساز. هر سال وقتی میرسه، بلند میشم و خودمو تو آینه نگاه میکنم، تغییر خاصی مشاهده نمیشه. همه چیز عادیِ عادی. مثل هیودهم یا نوزدهم. البته خوبه که آدم واقعیتو درک کنه. ولی خب، یه کم هم غمانگیزه.
بعد عذاب وجدان میگیرم. چه زود گول میخوری. یه کم عقبتر دنیا اومده بودی اصلا تقویم نبود. بیخیال بابا! بعد گریه میکنم. بعد احساس تنهایی میکنم. بعد سعی میکنم حال خودمو خوب کنم. طول میکشه تا شب میشه. میخوابم و خوشبختانه روز بعد دیگه روز تولدم نیست. دیگه اصلا آدم مهمی نیستم و مجبور نیستم تو سالگرد بزرگترین واقعه زندگی متن سخنرانی کوفتیمو هی بازنویسی کنم.
*
امروز که دارم این پستو دوباره میخونم، بیشتر غرغرای هیجدهم رو پاک کردم. (آره، خیلی بیشتر بود!) سخنرانیه فقط تو اون روز خاص میتونه اینقد تلخ نوشتهبشه. امروز حالم خوبه. وقتمو هدر ندادم و خودمو هم زجر ندادم. لذت بردم. بگو از چی. بیشتر از همه عربی. حالا فهمیدهم که عاشق زبانم. حتی با روشهای قدیمی. من عاشق کلمهم. که اون وجه سرد و گرم چشیدهی باستانیش(!) حتی تو جملههای چرت تستی هم میدرخشه. تجربه دارن بالاخره. همنشینی با اونا قدرت گذشت آدمو میبره بالا. حالا به هر زبونی که باشن.
چی میگفتم؟ آره. دیروز که به اون چیزا فکر کردم، حالم بد شد. قبلا فکر میکردم اینایی که پست میذارن “از اتاق فرمان اشاره میکنن تولدمه” تا همه بیان تبریک بگن، آدمای سبکیان. اونایی که تبریک میگن بیشتر. اما امروز که دوباره نوشتهمو خوندم، فکر کردم اصلا درستش همینه. شاید آدم نیاز داره هر چی بزرگتر میشه، همون طور که مسئولیتش بیشتر میشه، چسبندگیش هم به زندگی بیشتر شه تا قضیه رو جدیتر بگیره. آره. بدم نیست. اصلا اعلام کنه به همه. خوشحالی کنه. جیغ بزنه: ایهاالناس، من (هنوز) هستم!
یه روز گذشته و من همچنان دم در بیستسالگی، یا تقریبا رو چارچوب در بیستسالگی! خودمو نگهداشتم. تعدد علامت تعجب و لبخند و بچهبازیهای دیگه حسابی رو نرومه، ولی حالا این یه روز اشکالی نداره. 🙂 دیگه ذوقزدگیمو پنهان نمیکنم. از این به بعد دیگه فکر نمیکنم به فلانی تبریک نگم چون خودم یادم نبوده و خودش اعلام کرده و این تبریک بیمزهس یا بیفایده. بیخیال. چه فرقی میکنه؟
من به اندازهی دنیا بزرگ نیستم. خب پس انگار میتونم به چیزای کوچیک اهمیت بدم. میتونم تو تقویم روزا رو بشمارم. میتونم ذوق کنم و برنامه بچینم. میتونم مرکز دنیا باشم و سعی کنم دنیا رو از مرکز تغییر بدم. اصلا یه بار دیگه فرصت دارم از این در رد شم. چی بهتر از این؟
دیدگاهتان را بنویسید