مرده بودم. ولی بودم. همه را میدیدم. شوهرم که متفکرانه به گورکن مینگریست، بچههایم که حوصلهشان سر رفته بود. و مادرم که پشت سر آنها در گوش کسی زمزمه میکرد. صدایش به وضوح در فضا پیچیده بود: «آشپزخونه رو شسته بود، لباسهاش رو درآورده بود، پهن کرده بود، همه چیز رو تمیز کرد و رفت…»
کسی مرا نمیدید. اما انگار به وجودم واقف بودند. مثل کارگردان یک فیلم. انگشت خودم را دیدم که اشاره میکرد به گورکن. نمیتوانستم حرف بزنم. صدای ذهنم را شنیدم که میگفت: «نه اینطوری که نمیشه. این اگه بمیره اصلا سنگ رو سنگ بند نمیشه. اگه من بمیره، این بچهها هم همراهش میمیرن. شوهر هم میمیره. خونه میمیره. تموم میشه…»
شوهرم انگار تهیهکننده بود: «ای بابا! این همه زن مُردن، بچههاشون هم بزرگ شدن، همه کار هم کردن. شما نگران نباش.»
به خودم نگاه کردم. خاک داشت صورتم را میپوشاند. چیزی نمانده بود که چیزی از من نماند. گفتم: «تازه لباست هم هست. فردا صبح شنبه چجور میخوای بری سر کار؟ مگه نگفتی زود بشورم، خشک شه، اتوش کنم؟»
با اکراه از قبر دور شد، یک قدم جلو آمد و گفت: «دست از سرمون بردار به خدا. همه چی تحت کنترله. استرس هیچی رو نمیخواد داشته باشی. خودمون حواسمون هست. آروم باش.» دهان باز کردم که بگویم: «اگه من بمیرم این خواب چی میشه؟» دهانم باز نشد. یعنی مُردم؟ تمام شد؟
هر کار کردم کلمهای از دهانم بیرون نیامد. دهان که باز میکردم قفلی ته حلقم تکان میخورد. هر چه قورتش میدادم پایین نمیرفت. میخواستم عق بزنم، میچسبید به زبانم. مثل کر و لالها بالبال میزدم. ترسیده بودم. یعنی حالا تا آخر عمر هر چه بخورم این مزه را میدهد؟ شاید مردن اینطوری است. اصلا چرا فکر میکنم زندهام؟ این مراسم خاکسپاری من است.
شوهرم آمد جلو. مثل این که مرا دیده بود. پس هنوز نمرده بودم. اشکی از چشمم پایین آمد. بازویش را گرفتم: کمک! با حرکتی دستم را پایین انداخت. انگشتهای کشیدهاش به صورتم نزدیک میشد. دستش هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. دانه به دانه انگشتهایش را در دهانم فرو کرد. میخواست قفلم را باز کند؟ چیزی را گرفت. و بعد دیدم که سر آستین از دهانم بیرون آمد. چروکخورده و مچاله بود. محکم آن را کشید تا بقیهاش را بیرون بیاورد. بیرون نمیآمد. میخواستم بگویم «نه»، زبانم به سقف دهانم نمیرسید. هر چه خواستم بگویم نشد. در ذهنم، صداهای ذهنم جمع شده بودند و دیوانهوار به دیواره میکوبیدند. شوهرم میکشید. بچهها به قبر نگاه میکردند. مادر تحسینم میکرد. کمک، کمک، کمک….
از جا پریدم. دیدمش که وحشتزده کنارم نشسته است. آب دهانم را قورت دادم و چنگ زدم به لحاف.
-چته؟
-خواب…
-خواب بعد اذون تعبیر نداره.
«ای بابا»یی گفت و گوشیاش را برداشت. سر جایم خشک شده بودم. قطرههای عرق را روی پیشانیام احساس میکردم. گفتم: «دیر شد… لباست دیگه خشک نمیشه.» سرم را به چوب خشک تخت تکیه دادم و ملافه را محکمتر دور خودم پیچیدم.
-باشه. یه چیز دیگه میپوشم.
این را گفت و خمیازهکشان از اتاق بیرون رفت.
دیدگاهتان را بنویسید