“ناامیدی یه جور ورشکستگیه، برای کسی که بی حساب از کیسه امیدش خرج کرده.”
از اریک هوفر گمونم.
دارم فکر میکنم برا این اوضاع ما هم باید یه شاخصی تو روانشناسی وجود داشتهباشه. نه تحمل نيست. نمیدونم چيه. شايد بشه گفت شاخص کش اومدن. واقعا حس میكنم یه جور عجیبغریبی دارم کش میام. سه چهار سال پیش مثلا هیچ مشکلی تو زندگیم نداشتم و شاید مشکل اصلیم هم همین بود ولی همش داشتم گریه میکردم. حالا حتی گریه هم نمیکنم. حتی حالم خوبه بیشتر وقتا. ولی حس میکنم این عادی نیست. حس میکنم یکی تو ذهنم همش با یه حالت «یه روز دیگه طاقت بیار» داره خرم میکنه. در حالی که میدونه بسیار بیشتر از یک روز باید طاقت بیارم، تا به جای اين مشكلات غريب، برسم به مشکلاتی که انتظارشو دارم.
ناامید نیستم. شایدم هستم ولی ازش خسته شدم و اسمشو عوض کردم. به خودم میگم حالا که میگن یه سال بیشتر طول نمیکشه، کلی کار هست که اونجا نمیشه کرد. اینجا بکن. سارای حال و سارای آینده مجبور نیستن با هم رقابت کنن، برد برد! ولی بازم نمیدونم اسم این حس رو چی بذارم. که خورشید هر روز میاد بالا و بعد میره پایین و قاب زندگی ثابته.
بذار یه اعتراف بکنم. قبلا اعتراف حالمو خوب میکرد. من کتاب خوندنو دوست ندارم. وقتایی بوده که ازش لذت بردم ولی کلا اگه به خودم باشه، برای تفریح انتخابش نمیکنم. مثلا موسیقی اگه کار بدی بود گاهی دزدکی سراغش میرفتم. اما کتاب خوندن اگه کار بدی بود زندگی چقدر راحتتر بود.
حسم بهتر نشد.
نه خب نه این که کتاب دوست نداشتهباشم. این همه کتابو عمهم نخونده خب. ولی نمیدونم چطوریه که مثل تب یهو میگیرتم و بعد یهو ول میکنه و این احمقانه است. برای کسی که من میخوام باشم، خیلی زیاد باید کتاب بخونم. خیلی زیاد. اما فکر کردن به زندگیای که توی اون صبح تا شب نشستم دارم میخونم، حالمو بد میکنه. از بس كه مغزم همش داره در گوشم ور میزنه. من دوست دارم بشینم و فکر کنم، بخوابم و فکر کنم، راه برم و فکر کنم، با صدای بلند فکر کنم، با صدای آروم فکر کنم، روی کاغذ فکر کنم، تو لباسای مختلف فکر کنم، آدم دیگهای بشم و فکر کنم. پرروييه که اینو میگم ولی هر وقت کتاب میخونم تمام مدت دارم با خودم مبارزه میکنم که فکر نکنم.
خلاصه که خیلی خیلی از زمان کم آوردن میترسم و هیچ چیزی رو هم نمیتونم و نمیخوام از زندگیم کم کنم. پس مغزم همهش داره به این چیزا فکر میکنه و نمیتونه رو هیچ کار دیگهای تمرکز کنه. نتیجه چی میشه؟ معلومه. از جملاتی كه بابام هی میگه : همه چیز برابره با هیچ چیز.
کلاسها خوبه. مجازی بودنش این روزای اول کمی اذیت میکنه. قطعی و کنسلی و اینا. ولی واقعا اونقدری که بچهها شلوغش میکنن نیست. تا اینجا به جز استاد اخلاق که خب استاد اخلاقه بقیه استادامون رو واقعا دوست داشتم.
فقط کمی از این فضای مجازی میترسم. طاقت این همه ارتباط رو ندارم. یه جوریه که حتما باید هر چند ساعت یه بار همه کانالهای ارتباطی رو چک کنی. هفتهی پیش یه کلاسی که فکر کردم کنسل شده شب برگزار شدهبود. یعنی چی آخه؟! دانشگاه قرار بود اینطوری باشه که چند ساعتی توش باشی و وقتی بیرونشی بهش فکر کنی! ولی حالا یه حالت نصفهنیمهای شده که عین دود تو همه لحظات پیچیده و نه میتونی با تمام وجود لمسش کنی نه میتونی از دستش راحت شی.
بچهها شبانهروز دارن تو گروه کلاس چرت و پرت میگن. و بعضی وقتا واقعا بامزهن. به آدمای بامزه همیشه احترام میذارم. چند باری بلند به حرفاشون خندیدم. خودم تو گروه به ندرت حرف میزنم. بابا شصتاد نفریم. منم که طبق معمول… اصلا تصمیم گرفتم بپذیرمش: هر جای جدیدی که وارد میشم همه از من متنفرن مگر این که خلافش ثابت بشه. حالا همیشه هم خلافش ثابت میشهها چون اصولا مردم مرض ندارن که با يك تصوير از كسی متنفر بشن. ولی خب، اگه میشد مرضای روانی رو با استدلال خوب کرد که دیگه کسی مریض نبود.
– من خرم.
– تو حرف میزنی پس خر نیستی.
– من خر سخنگوام.
– خر سخنگو وجود نداره.
– هورررا من وجود ندارم.
– من دارم میبینمت پس وجود داری.
– هاها. دیدی خر سخنگو وجود داره؟
باز زدم جاده خاكی. چی میگفتم؟ آره خلاصه گروه شلوغیه و برای كسی كه حرف نمیزنی هرازگاهی دیدن پروفایل بچهها هم کار جالبیه. وای اصلا از اینایی که زیادی فاز هنری برمیدارن خوشم نمیاد. بلی، از رو تصویر قضاوتشون میکنم. قانونو نقض کرد؟ خب گفتم مردم مرض ندارن، من که دارم.:)
.Nobody dies a virgin. life fucks us all
بیو یعنی معرفی خودت دیگه، اینجوری نگاش نکنین. خب باید یه جوری برسونی که چقد متفاوتی. یکی دیگه نوشته: من روحمو میخوام، از دغدغه جسمی بیزارم. که خیلی به حالش غبطه میخورم چون من از اون آدمام که هر روز هم غذا میخورم، هم میرم دستشويی. و اگه نتونم واقعا برام تبدیل به دغدغه میشه. وخب… آره منم از این دغدغه بیزارم. مثل همیم پس. گرفتم.
یه شب تو یه کتابفروشی بزرگ و شیک، دغدغه جسمی برام پیش اومد. معرفی یه کتابی بود که یکی از مسئولین استان نوشتهبود. ما رو هم به عنوان کتابخونهای مدرسه بردهبودن صندلیها رو پر کنیم. روزای اول هنرستانم بود. باید آبروداری میکردم. واقعا دلم نمیخواست بیاحترامی کنم ولی خیلی حس بدی داشتم. کل مراسم معارفه دور کتابفروشی راه رفتم و عرق از پیشونی نحیفم پاک کردم. نامردا انگار به شکلی کاملا فکرشده با اون طرز چینش صندلیها راه دستشویی رو سد کردهبودن. انگار مثلا با مثانه پر ميشه به جنگ مغز خالی رفت. حتی مراسم تموم شد و هیچ کس به هموار کردن راه فکر نکرد. همه بلند شدهبودن و پخش شدهبودن و بحثای فرهنگی میکردن. من به هیچی فکر نمیکردم جز جیش.
مونتنی اگه بود به اينچنين دوستان روشنكفر تاريكدل یادآوری میکرد که بر بلندترین تختهای جهان نیز همچنان بر ماتحت خودشون نشستن. ولی خب، نبود دیگه.
بگذریم. من چطور خودمو معرفی کردم؟ البته که مثل همیشه معقول و متشخص. عکسم اینطوریه که کاپشن بابامو پوشیدم و روسری لری به سر کردم و نیشم تا بناگوش بازه رو به صدرا. که روی درخت به شکل ویژهای خودشو نگهداشته و داره سعی میکنه عکس هنری بگیره به این شکل که نصف کادر درخت باشه، ولی خب در نهایت میبینیم که فقط درختجان واضح افتادن. تو بیو هم گمونم چیزی ننوشتم. چون من غیرمستقیم بلد نیستم و اگه بخوام باید بنویسم: من نمیخوام مثل همهتون متفاوت باشم.
شایدم باید مثل بعضیها کلا زبان رو عوض کنم. تا چند سال پیش اینا رو میزدم تو گوگل ترنزلیت ببینم چه زبونیه و چی میگه. بعضیهاشون که وقتی سرچ میکردی میدیدی اسم خودشونو به یه زبونی که الفباش فرق داره نوشتن. بعضیهاشونم مثل اون دوستمون از همین زرای فاکطوری میزدن که اگه به زبون دیگهای بگه گویا مایهی کلاسه. نمیدونم چرا.
میدونین كجای قضيه ترسناكه؟ اين كه نكنه راستی راستی ادامه داشته باشه! نكنه هیچ وقت این آدما رو نشناسم. اینا آدمای مهمیان تو زندگی من! ما قراره با هم بخونیم و بنویسیم و یاد بگیریم و به خاطر چیزای مشترکی ذوق کنیم. کاش یه چیزی بود به اسم معارفهی مجازی. نه که اسمشونو بگن و رد شن. مثلا یه کدی ارسال میشد که با گوشی اسکنش میکردی و یهو اطلاعات همینطوری جذب مغزت میشد. اون وقت میدونستی که آدما دفعهی اول دستتو چقد فشار میدن، وقتی میخندن لثهشون پيدا میشه يا نه، وقتی دلخور میشن قهر میکنن یا داد میزنن، کشمشای عدسپلو رو جدا میکنن یا نه، به تا زدن صفحهی کتاب اعتقاد دارن یا نه، و خيلی چيزای ديگه كه اسم و فاميل هيچ كمكی به شناختشون نمیكنه. حضور میخواد. حضور.
به مامانم میگم میبینی؟ گلیم بخت منو از سیاهی بافتن. کلاس ششم که واسهمون جشن فارغالتحصیلی نگرفتن. در حالی که هر سال واسه پنجمیا میگرفتن. ما اینجوری بودیم مگه؟ میگفتن: «آره دیگه. نظام جدیده. شما دوره اولین. نگران نباشيد از سال بعد حتما برای ششمیها هم فارغالتحصیلی میگیریم.»
راهنمایی خودمون واسه خودمون جشن گرفتیم و مسئولین هم خداییش تلاششونو کردن که کمتر اخم کنن. هنرستانیا هم که عشق بودن. سه سال تمام فقط یک بار بچهها رو اردو بردن که از پایهی ما کسی نرفت. فلسفه اردو رو انگار نفهمیدهبودن. روز تعطیل آخه؟!
خلاصه از این جیگرا اصلا انتظار فارغالتحصیلی نداشتیم. حتی روز آخر هنرستانو هر چی فکر میکنم یادم نمیاد. فقط بعد دو سال یادشون اومد که زنگ بزنن رتبه کنکورمو بپرسن و پوستر بزنن افتخار آفرینان مدرسهی ما. جانم؟! یه فیلمی بود مادره به پسرش میگفت تو به خاطر رفتارای من قوی شدی. پسره میگفت نخیر من علیرغم رفتارای تو قوی شدم. حالا قضیه همیناس. بعدشم، من سال پیش فارغالتحصیل شدهبودم. :/
بعد رسيديم به دانشگاه اصفهان. هی صبر کردیم و خبری از معارفه نشد. فقط یه روز ظهر که من دیر رسیدم دیدم سالبالايیها برای بچهها معارفه گرفتن. اتفاق خاصی نيفتاد. فقط آخرش به همه از این بستنی لیوانی وانيلی کوچولوها که مزه بیسکوییت مادر میده و توهینه به ذات بستنی، تعارف کردن. البته همونم به من نرسید.
دو هفتهی بعد من رفتم تهران برای دیدن دانشگاهها، که بچهها زنگ زدن نیستی ببینی اینجا چه خبره! گویا بردهبودنشون یه هتل شونصد ستاره و براشون جشن گرفتهبودن. از برنامهها چیزی یادم نمیاد فقط یادمه گويا به شکل وحشتناکی بخوربخور بوده در حدی که يكی از پسرا عنان از کف داده و کارش به بیمارستان کشیدهبود.:) البته منم تهران داشت بهم خوش میگذشت ولی خب اون چیزی هم که بچهها تعریف میکردن واقعا از پدیدههای نادر روزگار بود.
حالا دارم فکر میکنم یعنی ما بعد عمری که بریم دانشگاه یادشون هست بهمون بگن خوش اومدین؟ اصلا میرسیم به چنین چیزی؟ یا این که همونجا دم در یه مخارجهی سوزناک برامون میگیرن و میگن تشریفتونو ببرید، چهار سال خوبی بود!
آره یه کم شورشو درآوردم. اما الان که غم و غصههامو قلمبه انداختم تو دامن شما به مراتب حس بهتری دارم:). فقط یه چیزی یادم اومد. همیشه میگن تا جای کسی نباشی نمیفهمی چی داره میکشه. ولی من یه وقتایی فکر میکنم اوضاع از بیرون بدتر از چیزی که هست به نظر میاد. یعنی گاهی وقتا طرف خودش انتظار یه چیزی رو داشته، توقعاتش رو تنظیم کرده یا به مرور داره میکنه. ولی ما که هر از گاهی نگاه میکنیم خیلی دلمون میسوزه. حداقل واسه من زیاد پیش اومده. مثلا الان که به روزای اصفهانم فکر میکنم میبینم باید خیلی بدبخت میبودم. که خب احساس بدبختی هم میکردم ولی نه اون قدرا. یه وقتایی خوشحال هم بودم. ولی الان که بهش فکر میکنم به نظرم غیرقابل تحمله. خلاصه شاید سال بعد هم به الانم فکر کردم و دلم شدیدا واسه خودم سوخت. الان بیشتر حسم اینه که این روزا زندگی پر از فرصته اگه من کمتر خسته باشم.
پ.ن: هفت سال پیش همچین روزایی.
راستش خوشحالم که اون دختر لوس رنگی رنگی قراره یه روزی من بشه. با وجود همه کارای نکرده و راههای نرفته و زمانهای هدرداده، فکر کردن به مسیرو دوست دارم.
دیدگاهتان را بنویسید