هوا ابری بود. درختان تازه آب خورده بودند. کسی حرف نمی‌زد. همه رفته‌ بودند توی خودشان. صدرا که از تاب آمد پایین، رفتم جایش نشستم. گفت: منتظر بودی من پیاده شم؟ نه. منتظر نبودم. فقط تاب خالی را که دیدم دلم خواست دوباره سوار شوم. نشستم. طبق عادت، آرنج‌ها را در طناب گیر انداختم، نگاهم را به دمپایی‌های پلاستیکی‌ام دوختم و خودم را هل دادم به جلو…. و بعد عقب…

چاوشی داشت می‌خواند. آهنگ آخرین اتوبوس. شاید برای عصر جمعه زیادی غمگین بود. اما به حالمان زار نمی‌زد. مامان هم پشت سرم نشسته بود زمزمه می‌کرد.

اوج گرفتی و من قفس شدم از تو
حسرت آزادی وبال بالم شد
یه روز دیدمت و تازه شدم از نو
یه روز از تو گذشت، هزار سالم شد

اوج می‌گرفت و من محکم‌تر با پاهایم پارو می‌زدم. و آن وقت یکهو احساس کردم که تاب ظرفیت‌های جدیدی در خودش کشف کرده‌ است. بیشتر از انتظارم عقب و جلو می‌رفت. افسار را محکم‌تر گرفتم قوی‌تر پا زدم. باد تند شد.

سکوت تو مثل یه راز سر بسته
بین تولد و مرگ شناورم می‌کرد
نفس کشیدن تو قوطی در بسته
از اینکه پروانه‌ام، مکدرم می‌کرد

کسی مرا نمی‌دید و کسی را نمی‌دیدم. در حبابی نامرئی بودم که به جز آن چه من می‌خواستم، چیزی به درون راه نمی‌داد. درخت گردو مراقبم بود. آن بالا، تنه‌ی محکمش طناب را نگه داشته بود، اوج می‌گرفتم، صورتم در برگ‌ها غرق می‌شد. می‌خواندم. کمی بلندتر… بلندتر. استثنائا صدرا بانگ “فالش بود” سر نمی‌داد. دنیا زیر پایم بود و کلمه‌ها را مزمزه می‌کردم. انگار که خودم دارم آن‌ها را می‌سرایم.

صعود می‌کردم به قله چشمات
سقوط می‌کردم مهم نبود برام

صعود کردم و آن وقت آفتاب هم آمد، از لابلای برگ‌ها، چنان ملایم و آهسته که حتی ندیدمش. و آن وقت همه چیز بود، بی‌نقص بود. تاب، آفتاب، چاوشی و پچ پچ برگ‌ها در گوشم. دیگر حتی تلاشی نمی‌کردم. تاب خودش می‌رفت و می‌آمد. باید ذهنم را خالی می‌کردم. حیف بود… بیشتر سعی کردم… هیس…

*

هر کلمه که می‌نویسم، انگار دارم به آن لحظات خیانت می‌کنم. قطعا اصل داستان در کلمات محدود من نمی‌گنجد و تلاش برای بیان کردنش، فقط خاطره‌اش را در ذهنم خراب می‌کند. حیف شد که من تنها بودم و با هیچ کس نمی‌توانم و _ببخشید_ حتی نمی‌خواهم! آن لحظات را شریک شوم.

یکی می‌گفت چرا بیشتر متن‌های عاشقانه از فراق می‌گوید؟ یعنی بین این خیل عاشقان، دو تا پیدا نمی‌شوند که به هم رسیده باشند؟ بعد خودش جواب می‌داد:‌ به‌هم‌رسیده‌ها که سرشان گرم است! در جدایی است که آدم می‌نشنید خیال‌ می‌پردازد و فلسفه‌ می‌بافد.

شما را نمی‌دانم، ولی من هر وقت از چیزی لذت می‌برم، (چیزی به جز کار) احساس مسخره‌ای پیدا می‌کنم. انگار که ملکه‌ی زیبایی باشم و زیر لنز هزار تا دوربین ژست گرفته باشم. بی‌نهایت زیبا هستم، لباسم راحت است، نگران نیستم و هیچ کاری لازم نیست بکنم. و این سخت است.

داشتم فکر می‌کردم آدم هرچقدر هم شاد باشد، غم را بهتر می‌شناسد. همه‌‌ی ما در غم قدم زده‌ایم، دنبال دلیلش گشته‌ایم، از در و دیوارش بالا رفته‌ایم و به دنبال راه فراری در آن گشته‌ایم. اما شادی یک نقطه است. می‌پری هوا. یک لحظه هیچ نیرویی در تو اثر نمی‌کند، حتی جاذبه. در اوجی، شروعش را یادت نمی‌آید و به پایان فکر نمی‌کنی.

شادی، آن لحظه‌ای تعریفش می‌کنی خشک می‌شود و می‌ریزد. آن لحظه‌ای که ژست می‌گیرد تا ازش عکس بگیری، مصنوعی می‌شود. وقتی زیاد مزمزه‌اش می‌کنی بی‌مزه می‌شود. هیچ کاری نمی‌توانی با او بکنی! جز این که با تمام وجود تجربه‌اش کنی و خاطره‌اش را به یاد بسپاری.

می‌گویند بزرگ‌ترین شاهکارهای دنیا را مدیون یک سری بیماری روحی هستیم. اگر هدایت افسرده نبود، اگر ونگوگ دیوانه نبود، اگر کامو به پوچی نرسیده بود، الان دنیا چقدر کم داشت. همه‌ی حرف همینجا است. غم آدم را به حرکت وا می‌دارد و شادی به سکون. مسلما غم را ستایش نمی‌کنم. اما فکر کردم خوب است ماهیت احساساتمان را بشناسیم تا این بار که دیدیم از بیان شادی ناتوانیم و غم را با تک تک سلول‌هایمان درک می‌کنیم، بدانیم که اشتباهی رخ نداده است.

به خودم می‌گویم: هوممم. این‌ها را باید یک جایی بنویسم. شاید یک عکس هم بگیرم. برمی‌گردم کنار تاب. هوا تاریک‌تر شده است. سعی می‌کنم درخشش آفتاب در میان برگ‌های گردو را ثبت کنم. مزخرف! در عکس بیشتر به یک کپه موی ژولیده می‌ماند. چند لحظه بیشتر به تابی که در باد می‌جنبد نگاه می‌کنم، گوشی را توی جیبم می‌گذارم و می‌روم.