مک‌دونا نویسنده‌ی عجیبی است. نامش با کلیدواژه‌های «خشونت صریح»، «کمدی سیاه» و «غرابت» گره خورده است، قصه‌هایش غریب‌اند و هرگز از شوکه کردن مخاطب دست نمی‌کشد. با این حال خودش آدم شاد و سرخوشی است و علاقه‌ای به ژست «هنرمند متفکر» ندارد. اما همین لبخند بی‌خیالانه‌ که در اکثر عکس‌هایش بر لب دارد است که آثارش را هولناک‌تر می‌نمایاند.

مسیر حرفه‌ای او جالب است. مارتین مک‌دونا که اصالت ایرلندی دارد سال ۱۹۷۰ در لندن به دنیا آمد. تا اوایل بیست سالگی که نمایشی از دیوید ممت دید نمی‌دانست که عاشق درام است. از آنجا شروع کرد به نوشتن. آثار زیادی برای شرکت‌های تئاتر در لندن فرستاد و همه رد شدند، اما او به نبوغ خودش مطمئن بود و به نوشتن ادامه داد. تا این که بالاخره یک شرکت کوچک تئاتری یک کار او را قبول کرد و این بار او توانست مدیران رویال کورت لندن را شگفت‌زده کند. اینجا بود که به عنوان استعدادی درخشان در تئاتر انگلستان شناخته شد. او در سن ۲۷ سالگی توانست دومین نویسنده‌ بعد از شکسپیر باشد که همزمان چهار نمایشنامه‌اش در سالن‌های تئاتر لندن روی صحنه رفته است.

درباره‌ی نمایشنامه

«مراسم قطع دست در اسپوکَن» اولین اثری است که از مکان‌های آشنای زندگی مک‌دونا فاصله می‌گیرد و در آمریکا اتفاق می‌افتد. اولین بار هم متن در سال ۲۰۱۰ در آمریکا (برادوی) روی صحنه رفت. در این اثر مک‌دونا استثنائا کسی کشته نمی‌شود؛ اما بسیاری خشونت مستتر در این کار را بارزتر از دیگر آثار او می‌دانند.

این بار خشونت به وضوح از نام نمایشنامه شروع می‌شود. نویسنده خودش برای عمل قطع دست کلمه می‌سازد: behanding بر وزن beheading به معنای سر بریدن. به این ترتیب مک‌دونا با ساخت فعل، عمل قطع دست را رایج و عادی نشان می‌دهد. همچنین وقتی قید «در اسپوکن» به این کلمه اضافه می‌شود، عجیب‌تر هم به نظر می‌رسد. گویی خود اتفاق قطع دست یک عمل هرروزه است و تنها سوالی که باقی می‌ماند این است که کجا؟!

داستان نمایشنامه درباره‌ی مرد میانسالی است به‌نام کارمایکل که در نوجوانی مورد حمله‌ی اوباش قرار گرفته است. آن‌ها دست او را بریده و با با تکان‌دادن همان دست قطع‌شده از او خداحافظی کرده‌اند. کارمایکل سال‌ها به‌دنبال دست قطع‌شده‌اش گشته است تا این که پس از سه دهه دو جوان فروشنده‌ی مواد مخدر، مریلین و توبی، ادعا می‌کنند دست او را یافته‌اند. بیشتر داستان در زمانی می‌گذرد که این دو زیر تیغ مرگ در هتلی گروگان گرفته شده‌‌اند تا کارمایکل دستش را پیدا و صحت گفته‌های آنان را ثابت کند. در نهایت معلوم می‌شود که آن‌ها دست را از موزه دزدیده و در پی گول زدن کارمایکل بوده‌اند، اما او طی اتفاقاتی از کشتن آن‌ها منصرف می‌شود.

در ادامه این نمایشنامه را از منظر فرمالیسم بررسی می‌کنیم؛ به این معنا که متن را می‌کاویم، هر یک از عناصر آن را بیرون می‌کشیم و به دنبال آن دسته از ارزش‌های نمایشی مرتبط می‌گردیم که از درون به آن انسجام می‌بخشد. به این ترتیب بدون هیچ پیش‌فرض بیرونی، با بررسی اجزاء به درکی از کل اثر می‌رسیم.

بستر رخ دادن وقایع

نمایشنامه سرنخ مشخصی درباره‌ی زمان وقوعش به ما نمی‌دهد. اما می‌توان حدس زد که یک شخصیت میانسال شدیدا نژادپرست احتمالا مربوط به چند دهه قبل از زمان نوشته شدن نمایشنامه باشد.

طول مدت اجرا می‌تواند به زمان واقعی بسیار نزدیک باشد. ما نیز همراه شخصیت‌ها مدتی طولانی منتظر کارمایکل می‌مانیم و این زمان که ثانیه‌شمار مرگ توبی و مریلین است برای ما هم پرتنش می‌گذرد.

مراسم قطع دست در شهر زیبا و بزرگ اسپوکن اتفاق افتاده است، اما حالا امتداد آن عمل هولناک پس از ۲۷ سال به هتلی کوچک و ارزان‌قیمت رسیده است. هتلی که احتمالا در شهری کوچک و حاشیه‌ای واقع شده است. اتاق کارمایکل پر از نشانه‌های ترسناک و سورئال است؛ عجیب‌ترینش همان جعبه‌ای است که در صحنه‌ی اول توبی را در خود حبس کرده است. کارمایکل همچنین یک چمدان پر از دست قطع شده و به ویژه دست بچه در اتاقش دارد. آیا آن دست‌ها نشان از دفعات قبلی دارد که کسی سعی کرده دستی را به او قالب کند؟ یا او تصمیم داشته بلایی را که سرش آمده بارها و بارها تکرار کند؟ نمایشنامه توضیحی در این باره نمی‌دهد.

شخصیت‌ها

از نشانه‌های طنز تلخ نمایشنامه، تفاوت بارز در اهداف شخصیت‌هاست. مک‌دونا با شکل چینش آدم‌ها بر این واقعیت تاکید می‌کند که هر کسی برای بقا در زندگی به چیزی چنگ می‌اندازد و هیچ تضمینی نیست که در این مسیر منافع انسان‌ها در تضاد با یکدیگر نباشد.

کارمایکل، شخصیت اصلی داستان، یک روان‌پریش ۵۴ ساله‌ است که ۲۷ سال گذشته‌ی زندگی‌اش را صرف یافتن دست و انتقام کرده. اما حالا درست وقتی که فکر می‌کند بالاخره به خواسته‌اش رسیده، می‌بیند که دست یک سیاه‌پوست را بهش رسانده‌اند. داستان بامزه‌تر می‌شود وقتی بدانیم او به شدت نژادپرست است.

می‌توان تصور کرد این اولین بار نیست که او در چنین موقعیتی قرار می‌گیرد. بر کسی پوشیده نیست که او دیوانه است و به دنبال چیزی می‌گردد که هرگز پیدایش نخواهد کرد. این کینه‌ی قدیمی و بی‌درمان است که چنین هیولایی از او ساخته است. کارمایکل بدون این که خودش انتخاب کند وارد مسیر دردناکی شده که دیگر نه می‌خواهد و نه می‌تواند از آن بیرون بیاید. او منبع اصلی اعمال قدرت در نمایشنامه است اما در واقع از همه بیچاره‌تر است.

«نکته‌ای که می‌خوام بگم و شما بفهمید اینه ـ برای این که عظمت اتفاقی که داره می‌افته رو درک کنید ـ این نکته که کل دوران بلوغت به گشتن دنبال یه چیز بگذره، سر و کله بزنی با اراذل خیابونی و دلال‌های جسد تو کوچه‌های مخروبه و آشغال‌دونی‌های این ملتِ غمگینِ رو به زوال؛ دنبال چیزی بگردی که خودت می‌دونی حتی اگه پیداش هم بکنی به هیچ دردی نمی‌خوره، استفاده‌ای نمی‌تونی ازش بکنی، نمی‌تونی بذاریش سر جاش، باهاش چیزی رو برداری. نه، نه، اون احمق نیست. ولی هنوز مجبوره دنبالش بگرده، چون دست مال اون بود، گرچه دیگه مال اون نبود…»

فریب دادن کارمایکل بر خلاف آنچه اکثر افراد فکر می‌کنند ساده نیست. او اتفاقا شخصیت باهوشی است. یکی از نمودهای آن روشی است که او برای نابود کردن توبی و مریلین به کار می‌بندد و در طی چند ثانیه آن را عملی می‌کند.

کارمایکل می‌داند دارد چه کار می‌کند. او به بیهودگی عملش واقف است اما تنها می‌خواهد حداقل کاری را که می‌تواند انجام دهد. اولین شوک نمایشنامه، آنچه پیش از هر دیالوگی می‌شنویم، صدای گلوله‌ای است که او خونسردانه به داخل جعبه شلیک می‌کند. اگر عقیده‌ی استانیسلاوسکی را بپذیریم که حیات نمایشنامه با کنش جسمی آغاز می‌شود، می‌توان گفت که کارمایکل دراماتیک‌ترین شخصیت نمایشنامه است. توبی درباره‌ی او می‌گوید:

«من تا حالا آدم به این مصممی ندیده بودم. اگر این یارو هدفش یه چیز خوبی بود، مثال می‌خواست محیط زیستو پاکسازی کنه محیط زیست آخرش تمیز می‌شد. یه همچین مادربه‌خطایی بالا سرت باشه عمرا از کشتی نفتکش، شیر نفتو رو بچه‌فوک باز کنی. این حرومزاده میاد رو کشتی خلاصت می‌کنه! دیگه هیچی تو دریا نمی‌ریزی. مذاکره‌ای در کار نیست! کله‌ت قطع میشه!»

 دست را همواره به عنوان نماد انجام دادن می‌شناسیم. کارمایکل دستش را به شکل هولناکی از دست داده و حالا احساس ناتوانی در برابر سرنوشت رهایش نمی‌کند. گویی می‌خواهد نداشتن دست را به هر شکل ممکن دیگر جبران کند. همین است که از او شخصیتی چنین دراماتیک و کنش‌مند می‌سازد.

اما آیا هدف نویسنده ایجاد فاصله است یا برانگیختن همدلی؟ اتفاقی که برای کارمایکل افتاده دردناک است، اما تا مخاطب به سمت همدلی با شخصیت می‌رود نمایش با یک شوک جدید او را متوقف می‌کند. خشونت هرگز توجیه‌پذیر نیست، اما تکلیف قربانی خشونت چیست؟ نویسنده هیچ تلاشی نمی‌کند تا به این مسئله‌ی کهنه را حل کند. در واقع پاسخ او دقیقا همین است: پاسخی وجود ندارد.

توبی و مریلین نیز به نوبه‌ی خود شخصیت‌های کمیکی هستند. آن‌ها که تنها به دنبال پول به این مخمصه افتاده‌اند، هرگز تصور نمی‌کردند به چنین عاقبت مهیبی دچار شوند. با این حال وقتی آن‌ها در تلاش برای رها کردن خود هستند، جلوه‌ی احمقانه‌ای پیدا می‌کنند. مثلا زمانی که در خطر مرگ قرار دارند، به خاطر توهین کلامی به گروگان‌گیرشان تذکر می‌دهند.

گویی این علف‌فروش‌های جوان در توهم زندگی می‌کنند. به ویژه مریلین اصلا متوجه خطرناکی موقعیتش نیست. توبی هم که به نظر می‌رسد خودآگاه‌تر است چندان تصمیم‌های عاقلانه‌ای نمی‌گیرد. پس از مکالمه‌ی درخشانی که او پشت تلفن با مادر کارمایکل دارد، این سوال ایجاد می‌شود که چرا او به پلیس زنگ نمی‌زنند؟ درست است که آن‌ها خود مجرم‌اند، اما جرمشان در برابر آنچه کارمایکل قرار است انجام دهد خیلی کوچک است. همچنین تلاش آن‌ها برای انداختن شمع هم عجیب است. اگر شمع خاموش نشود و در عوض روی پیت نفت بیفتد چطور؟‌

و اما مروین. شاید او را بی‌اهمیت‌ترین شخصیت نمایش بدانیم. اما در واقع او عصاره‌ی خواسته‌ی تمام شخصیت‌هاست: او مستقیما می‌گوید که فقط می‌خواهد «کاری» بکند.

«…اصلا حاضرم بمیرم، ولی یه کار شجاعانه‌ای بکنم. ولی قطعا نمی‌خوام یکی از اونایی باشم که همون اول یه تیر تو مغزشون میخوره و نمیفهمن چه خبر هست…»

او نه مظلوم است و نه ظالم. او هیچ کجای این قضیه نیست. مروین در ذهن خودش زندگی می‌کند. گویی او تنها کسی است که به نمایش بودن ماجرا واقف است. او نگران موقعیتش نیست، تمام توجه او معطوف به این است که نقش بیشتری در این درام هیجان‌انگیز پیدا کند. مهم نیست دختری زیبا را از مرگ نجات دهد، یا قهرمانانه به دست کارمایکل شهید شود، او می‌خواهد قهرمان شود و در یادها بماند.

ساختار

نمایشنامه ساختار صعودی دارد. از همان ابتدا هر لحظه به تنش داستان افزوده می‌شود. ما تا لحظه‌ای که کارمایکل بدون دست برمی‌گردد مطمئنیم که اتفاق وحشتناکی خواهد افتاد. تا این که مروین اشاره می‌کند که مادر کارمایکل احتمالا مرده است. کارمایکل با مادرش حرف می‌زند و از او می‌شنود که باید آن مرد سیاه‌پوست را بکشد. او که با مادرش میانه‌ی خوبی ندارد نمی‌خواهد طبق گفته‌ی او عمل کند. توبی، مریلین و مروین آزاد می‌شوند و کارمایکل در حالتی از منگی با خودش تنها می‌ماند.

پس از مکالمه‌ی تلفنی او با مادرش است که وارد شیب پایانی نمایشنامه می‌شویم. او این بار برای این که احساس قدرتمند بودن کند، باید بر خلاف روال همیشگی‌اش خشونت را اعمال نکند. او تنها می‌ایستد و بی‌هیچ کلام پیروزمندانه‌ای رفتن توبی و مریلین را تماشا می‌کند.

با وجود تفاوت بزرگی که بین اهداف شخصیت‌ها وجود دارد، یک چیز بین آن‌ها مشترک است: تمام کنش‌هایی که آن‌ها در جهت رسیدن به هدفشان انجام می‌دهند، حتی اگر موفقیت‌آمیز باشد به نتیجه‌ی مطلوب نخواهد رسید. گروگان‌گیر در راه است، حتی اگر شمع خاموش شود. دست قطع شده به دردی نمی‌خورد، حتی اگر پیدا شود. مروین شاهدی برای عمل قهرمانانه‌اش ندارد، حتی اگر قربانیان را نجات دهد.

پیام اثر

نمایشنامه با شوک‌هایی که پی‌درپی به مخاطب وارد می‌کند، در پی اثبات این واقعیت است که ناامیدی و استیصال ممکن است بشر را به هر کاری وا دارد. و نکته این است که این ناامیدی به درجات مختلف همه‌ی ما را دچار می‌کند.

پس از آزادی توبی و مریلین، مروین هم دیگر نمی‌خواهد بمیرد. گویی در این لحظه ناگهان بیهودگی بازی مرگ و زندگی را درک می‌کند.  

«من اصلا دلم نمی‌خواد بمیرم. می‌خوام بمیرم؟ نه نمی‌خوام بمیرم. به نظرم به هیچ وجهش خیلی علاقه‌ی چندانی ندارم.»

مک‌دونا در این نمایشنامه بی‌رحمانه واقعیت زندگی را روی صحنه می‌آورد. این گزندگی را در لفاف طنز پوشانده شده تا ما پسش نزنیم. اما این طنز،‌ نمایشنامه را کمیک نمی‌کند. ما می‌خندیم، اما شاد نیستیم. طنز از هولناک بودن واقعیت کم نمی‌کند، اتفاقا از آن آشنایی‌زدایی می‌کند.

در پایان وقتی مروین بیچاره می‌پرسد: «شاید این شروع یه دوستی قشنگ بشه، نه؟» کارمایکل بی‌درنگ پاسخ می‌دهد: «نه، نه، نه. نمی‌شه.»

این که در پایان نمایشنامه به مرگ نمی‌رسیم، قرار نیست به معنای عمیق زندگی یا هر چیز دیگری برسد. اصلا اصراری نیست که پیام خاصی به مخاطب القا شود. گویی مک‌دونا می‌گوید: زندگی خودش هم خودش را جدی نمی‌گیرد، چرا با کشتنش به او رسمیت ببخشیم؟ بعد شانه‌ای بالا می‌اندازد و با همان لبخند کج موذیانه دور می‌شود.