خوابهایم هیچ وقت قصه ندارد. همیشه میگفتم ناخوداگاهم نصفه شبها هفت هشت ده دوازده تا فیلم سینمایی را قر و قاطی هم تدوین میکند و برایم پخش میکند، آن هم نه هر فیلمیها! آثاری از سید جواد هاشمی بگیر تا رامبد جوان و اسپایک جونز و نولان و در پایان هم فرهادی.
البته همیشه دو تا تم تکرارشونده دارد. اول انتظار: نه به عنوان منتظر، که به عنوان منتظَر! آدمی که همیشه به خودش میگوید ایندفعه دیگر به موقع میرسم، اما باز هم دیر میکند و بقیه ازش متنفر میشوند. و بعد گم کردن: یک چیز بیاهمیت گم میشود. وحشیانه شروع میکنم به گشتن اما میدانم که هرگز پیدا نخواهد شد.
یک بار گیر افتاده بودم در یک محوطهی باز خیلی بزرگ، پر از بند رخت! که انواع و اقسام لباس و حوله و مایو از آن آویزان بود. من داشتم دنبال یک کلاه شنا میگشتم که اگر آن را نداشتم نمیتوانستم در مسابقهی شنا شرکت کنم. چیزی نمانده بود مسابقه شروع شود. من، صدای قلبم پیچیده در گوش، میگشتم. هر بار چیزی شبیه به کلاه میدیدم با خودم میگفتم بالاخره پیدا شد. بعد تا میآمدم کلاهم را بردارم میدیدم اشتباه کردهام. بدبختی آن که در طول این خواب ابزورد طولانی یکی نمیآمد بگوید آقا تمام شد، نگرد، مسابقه را بی تو برگزار کردند!
آها راستی. وقتی مادربزرگم مرد، خواب مردن هم زیاد میدیدم. الکی الکی همه میمردند و من یک دیالوگ نخنما داشتم: «نه نه! توهمه! الکی که نیست!» و بعد همهی عناصر دست به دست هم میدادند که ثابت کنند همه چیز واقعی است. اوج هنرنماییهای سیدجواد بود. تانک میآمد وسط خانهی مامانبزرگ و دایی کوچکی شهید میشد. داشتیم تو سر خودمان میزدیم که عمه سکته میکرد. خبر میدادند عمو تصادف کرده. مامانبزرگ سینی چایی را روی خودش خالی میکرد. بقیه هم خورد خورد غیب میشدند. هی از خواب بیدار میشدم و میخواستم بگویم چه خواب ترسناکی دیدهام. ولی همان لحظه میفهمیدم خواب نبوده. ترسناکش این که عادت کرده بودیم. دیگر مرگ تکانمان نمیداد.
خلاصه که این وسط سخت بود فکر کنی خوابها قرار است معنایی داشته باشند. در این حد میشد تفسیرش کنی که بله، طبیعتا کاریکاتور افکار روزمرهام بود.
اما آن روز صبح، اواسط دی ماه نود و هشت که از خواب بیدار شدم، حالم با همیشه فرق داشت. بلند شدم نشستم توی تخت و به ناخوداگاهم گفتم عجب… چه کردی رفیق! کشتی ما را با این همه خلاقیت!
یک جایی بود شبیه بازارچه یا پاساژ روباز. من با اسکیت توی مغازهها میچرخیدم و قصد نداشتم چیز خاصی بخرم. هر مغازه داستان خودش را داشت که زیاد یادم نمیآید. از مانتوفروشی همینقدر یادم هست که به دختر فروشنده گفتم این مانتو چند؟ گفت صبر کن زنگ بزنم از مادرم بپرسم! توی دلم گفتم مسخره! و با دهن گفتم: خب پس من میروم و برمیگردم. گفت نه نه وایسا طول نمیکشد. زنگ زد به مادرش. هجده تومن بود!
گفتم: «چه قیمت خوبی. ولی من هم باید بروم از مامانم بپرسم! زود میآیم.» دخترک بنا کرد به شیون و فریاد که: «نه برنمیگردی. داری گولم میزنی، باید همین الان بخری!»
ادامهی بازار به حیاط خانهی مادربزرگ میرسید. کنج دیوار، نزدیک در، مرد کتابفروشی را دیدم که یک کوه کتاب درسی نایاب جلوی خودش چیده بود. خودش هم انگار یک جوری روی کتابها نشسته بود. اما کلا بیاعنتا بود. کنترلی دستش گرفته بود و با دقت تلویزیون کوچکش را تماشا میکرد. از آن فروشندههایی بود که هر آن میترسیدی مورد آماج چشمغرهاش واقع شوی: «چرا خلوتمو به هم میزنی مردمآزار؟!»
به خودم گفتم: «چقدر کتاب نایاب. کاش زودتر اینجا را کشف کرده بودم.» دو تا کتاب بیرون کشیدم که ببینم. میدانستم قصد خرید ندارم. همانطور که ورق میزدم، داشتم فکر میکردم الان کجا بروم و چه کار کنم، که به خودم آمدم: «ای وای! باز حواست پرت شد!» یکی از کتابها را ساندویچ کرده و خورده بودم.
حالا عجایب خوابی به کنار، ریاکشنها را کجای دلم بگذارم؟ آدم حواسش پرت میشود کتاب میخورد؟! چند سانتیمتری از تهش ماندهبود. هر چه ورق زدم حتی نفهمیدم چه کتابی بوده. هول شده بودم. گفتم خب پولش را میدهم، ولی چه فایده وقتی اسمش را نمیدانی؟ فقط میدانستم یکی از کتابهای چرت هنرستان که هیچ کس نمیخرد. ولی خب، اگر ماندگاری این کتاب به حدی بود که من در همین چند ثانیه هیچ چیز ازش یادم نمیآید، لابد کتابفروش هم یادش نیست دیگر. بین این همه کتاب، این یکی را کی داده کی گرفته!
بله دیگر. واقعا خوردن کتابی اینقدر کوچک و بیاهمیت، چیزی از این کتابفروش بیخیال کم نمیکند. برای آخرین بار نگاهش کردم. حتی متوجه حضور من نشده بود. شانهای بالا انداختم و رفتم! لابد در ادامه هم آن سه سانت باقیمانده را نوش جان کردم و با خودم فکر کردم: خدایا شکرت، روزی امروز هم رسید.
همین! این همه گفتم و آخرش هم نتوانستم مفهوم ازش استخراج کنم. جز این که در طول روز هی کتابهای درسی را ورق میزدم و با خودم میگفتم: «بدبخت، پس تجربهی دزدی هم داشتی و ما نمیدانستیم!» آن موقع حتی دانشگاه هم نمیرفتم که زارت و زارت پیدیاف دانلود کنم. ولی آدم که الکی خواب نمیبیند. اگر شما تعبیر خواب بلدید لطفی کنید و به من بگویید تعبیر دزدی و کتابخواری در شب تاریک چیست. تا بدتر از اینها در ناخوداگاهم کشف نشده، فعلا خداحاااافــــظ.:)
اگر در دفعش به مشکل برنخورده بوده باشی میتونه تعبیر خوبی داشته باشه اما اگر اسهال یا یبوست بعدش اذیتت کرده باشه خب نشانه اینه که لقمه نامناسبی برداشتهای یا گندهتر از دهنت یا بیربط به دهنت 🙂
فکر کنم تعبیر شد.:)
دارم به این کتاب ناتمامی مشکوک میشم.