استاد زبان فارسی‌مان تکلیف داده که پانزده سال بعد یکهو یک جایی پیدایش کنیم و برایش نامه‌ای بنویسیم. سختگیری‌‌اش هم زبانزد است و وقتی راه گریزی نگذاشته، یعنی کار باید انجام شود.

همیشه از اینطور چالش‌ها فراری بوده‌ام. واقعا فکر کردن به سال‌های آنقدر دور، ناخوشایند است. به خصوص که همه چیز تلاش و برنامه‌ریزی نیست. ممکن است همین فردا بمیری. یا خانواده‌ات را از دست بدهی یا چهار بار طلاق بگیری یا یک بچه‌ی معلول به دنیا بیاوری یا دچار تنبلی مزمن شوی و خلاصه اوضاع یک جوری پیش برود که به آرزوهای گذشته‌ات جز پوزخند نتوانی بزنی. یا نه، اینقدر تصویر بلندپروازانه‌ای از آینده‌ات داشته‌ باشی که این مفهوم همیشه‌مزاحم “تواضع” اجازه بیانش را ندهد. یا این که اصلا چرا عالم و آدم باید بدانند تو چه کار قرار است بکنی؟ یا این که اصلا خب نمی‌خواهم دیگر!

استاد هم این‌ها را می‌دانست. اما در هر حال به نظرش لازم بود و گفت که همیشه این تمرین را به ترم‌یکی‌ها می‌دهد. چرا که اکثر بچه‌های این سن و به خصوص پسرها به آینده فکر نمی‌کنند. حرف عجیبی است نه؟ حداقل در دوران کرونا مطمئنم کسی نیست که به آینده فکر نکند و لیست “وقتی تمام شد” ننویسد.

البته این اجازه را هم داشتیم که این تکلیف را شخصا برای استاد بفرستیم. دیروز که نامه‌ را نوشتم و تلگرام را باز کردم که ارسالش کنم، توی گروه دیدم اکثر نامه‌ها زیر دویست کلمه است. چرا من اینقدر همه چیز را جدی می‌گیرم؟! گفتم لااقل اینجا بماند تا بخوانیم و کمی بخندیم. لعنتی… لحنم اصلا شبیه 35 ساله‌ها نشد!

*

سلام استاد!

نمی‌دانم مرا یادتان هست یا نه. در واقع می‌دانم، نیست! ولی خب شروع کردن نامه به شکل صد درصد ناشناس به نظر جالب نمی‌آید. گفتم یک راهی باز بگذارم.

من سارا درهمی‌ام. شاید اسمم را جایی، روی پوستری یا پشت جلد کتابی دیده باشید. 15 سال پیش دانشجوی شما بودم. یک دانشجوی ترم یکی بدبخت که یک سال پشت کنکور مانده ‌بود و همه جا تاکید می‌کرد که سال اول هم رتبه خوبی آورده بود و باید قبول می‌شد! این تاکید به خاطر این بود که دانشگاه برایش خیلی مهم بود. دانشگاه هدف زندگی‌اش که نه، محور زندگی‌اش بود، سال‌ها قبل از آن که حتی رشته‌ی دانشگاهی‌اش را انتخاب کرده ‌باشد.

اما وقتی رسید به دانشگاه چه تحویلش دادند؟ یک مثلا دانشگاه مجازی نصفه و نیمه با اعمال شاقه! از همه‌ی چیزهایی که انتظارش را می‌کشید محروم بود، به جز کوهی از کتاب‌های پی‌دی‌اف که خواندنشان سخت بود، جزوه‌های پراکنده و چند استاد و همکلاسی نصفه نیمه که حتی قیافه‌ی اکثرشان را نمی‌توانست درست تصور کند. بله، ما از ورودی‌های سال منحوس کرونا بودیم، یکی از آن سال‌هایی که اولش گفته‌بودیم کاش کمی بهتر از سال قبل باشد. و باز هم دعایمان کمی پس و پیش شنیده‌ شد: 99 بهتر از سال بعدش از آب درآمد!

این‌ها را گفتم شاید کمی حال و هوای زمانی که با هم کلاس داشتیم، برایتان زنده شود. چه روزهای نحسی بود. یکی از نمودهایش هم این که نه ما شما را دیدیم و نه شما ما را. اما حالا که بعد از مدت‌ها یادتان افتادم و این نشانی را پیدا کردم، گفتم بد نیست چند سطری بنویسم و کمی با هم زیر سایه زمان، تاب بخوریم.

حالا احتمالا من همسن و سال آن روزهای شما هستم. یادم هست که شما را به عنوان یک زن مستقل خوشحال می‌شناختم. بله البته که شناختم از شما منحصر به عکس‌های اینستاگرامتان بود! یادش بخیر، اینستاگرام هم چه رونقی داشت. به هر حال، این تصویر در ذهن من ساخته‌شده‌بود و درست و غلطش را شما می‌دانید.

دیده ‌بودم که سفر می‌کردید و لباس‌های رنگی به تن داشتید و همیشه لبخند می‌زدید. گفتنش آن روزها لوس به نظر می‌آمد، حالا می‌گویم: آن روزها می‌گفتیم لبخندهای نسیم خیلی شیرین است. (ببخشید دیگر. نمی‌دانم چرا صدا زدن اساتید به اسم کوچک اینقدر برایمان عادی بود!)

از امروزم بگویم. 35 ساله‌ام. آن روزها ده سال آینده برایم روشن بود. درس، ارتباط، کار، سفر و ازدواج. اما بعد از آن؟ حتی به پیری و مرگ بیشتر از این سن فکر می‌کردم. جامعه هیچ وقت برای 35 سالگی آدم تصمیمی نمی‌گیرد. سنی که در آن نمی‌دانی هنوز بین جوان‌ها جایی داری یا نه، و حتی تا رسیدن به بحران میانسالی هم راه داری.  

گمان می‌کردم حرف زدن از دهه چهارم زندگی کمی غم‌انگیز باشد. وقتی می‌دانی در دهه گذشته بزرگ‌ترین قدم‌های حرفه‌ای‌ات را برداشته‌ای و_اگرچه فکر بیخودی است_ هی گمان می‌کنی که بعد از این باید به سکون و ثباتی رسیده ‌باشی. فکر می‌کنی دیگر هیچ چیز نباید تکانت بدهد. دوران ماجراجویی و سفر و ریسک و بیرون کشیدن خواسته‌هایت از حلقوم زندگی گذشته است! حتی از این به بعد اوج زیبایی ظاهری‌ات را هم گذرانده‌ای. امیدی به خوابیدن پف دماغت یا بلند شدن قدت یا اصلاح موهای صورتت نداری! همه‌ی این اتفاق‌ها افتاده و اگر تغییری هست، زوال و پیری است.

ولی نه. حالا زیاد حسم اینچنین نیست. گاهی خسته می‌شوم. راستش کمی بیشتر از گاهی! ولی باز اگر چند ثانیه فراغت پیدا کنم، مشغول راه رفتن و خیالپردازی می‌شوم و حالم خوش می‌شود. حتی می‌توانم بگویم جسورانه‌ترین تصمیمات زندگی‌ام را در همین سه چهار سال اخیر گرفته‌ام. خلاصه که هنوز آماده‌ی پذیرفتن نقش 35 ساله نیستم. پنجاه سال دیگر که آماده شدم، می‌گویمتان.:)

خب بله، از این فکرها می‌کنم که شاید الان نصف عمرم را گذرانده‌‌ باشم؛ خیلی ترسناک است! ولی زیاد درگیرش نمی‌شوم. همچنان با کلماتم خوشم. تا بتوانم می‌خوانم و نوشتن هنوز معلم و روانکاو و رفیق و همدم من است. اگر بخواهم به خود آن روزهایم حرفی بزنم، چیزی نمی‌گویم جز این که بیشتر بخوان و بیشتر بنویس و اینقدر فکر نکن. بقیه‌ی چیزها حل می‌شود. دارم فکر می‌کنم اندوه میانسالی هم اگر به یک نوشته، حتی یک مطلب کوچک وبلاگی ختم شود من راضی‌ام.

از درس بگویم. آن روزها مد بود که بگوییم همه راه‌ها به دانشگاه ختم نمی‌شود و آدم باید درک پیدا کند، نه مدرک. من هم مدام می‌گفتم که بیشتر از لیسانس درس نمی‌خوانم. حضور زیادی از حد در فضای دانشگاه برایم ننگ بود، چه برسد به این که بخواهم تدریس کنم. اما خب، یک چیزهایی می‌گفتند که دانشگاه تهران آدم را نمک‌گیر می‌کند و از این حرف‌ها؟! ایمان آوردم.

دلیلش را هم دقیق نمی‌دانم. شاید نمی‌خواستم باور کنم که آن سه سال بی‌برکت کارشناسی به این زودی تمام شده و ما با کله‌های پرباد و دل‌های پرسودا پرت شده‌ایم به دنیای بیرون، دنیای واقعی زشت! اما به هر حال خواندم و خواندم و حالا دکترا دارم. دکترای چه، بماند! اما مسلما دامپزشکی نیست. همین هنر و نمایش و ادبیات و این‌ها دیگر. چند سالی این وسط تدریس را هم چشیدم. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود، اگرچه هرگز نمی‌خواهم به آن سال‌ها برگردم.:)

مسیر شغلی هیچ وقت برایم روشن نبود، حتی در رویا. چه کسی می‌تواند در ایران بگوید که می‌خواهد نویسنده و شاعر و نمایشنامه‌نویس و… شود؟ پاسخ‌ها به این حرف جالب است: به‌به! پس هنرمندی! حالا شغلت چیست؟!

یادم هست که از همان اول، با تمام وجود دوست داشتم کار کنم. راه رفتن و حرص خوردن از دست این فضای شغلی مزخرف که هنر را زنگ تفریح می‌داند و قدرش را نمی‌شناسد، از فعالیت‌های روزانه‌ام بود. اما خب این هم جزئی از زندگی است.  باید بدانی که برای کار کردن، مهارت‌هایی بیشتر از ارائه کار خوب لازم است. چه کنیم که مدرسه‌های لعنتی حتی وجود چنین مهارتی را هم به اطلاع ما نرسانده‌ بودند. با این حال با چنان اعتماد به نفسی رشته هنر را از کودکی برگزیده بودم که فکرش را هم نمی‌کردم روزی به خودم بگویم: عجب غلطی کردم، باید دکتر می‌شدم!

البته هیچ وقت این را نگفتم‌ها! در این پانزده سال توانسته‌ام از کاری که دوستش دارم نان بخورم. نمی‌گویم مسیر خوبی بود. بارها به گریه افتادم از این که در راه کاری که عاشقش هستم، باید برای پول بجنگم، نامه‌های بی‌روح بنویسم، دوندگی کنم، و از سر و ته و وسط کلامم بزنم برای مجوز و هزار چیز دیگر. اما خب، این کارها را کردم، و خدا را شکر از آرمان‌های خودم هم صد درصد که نه ولی نود و نه درصد کوتاه نیامدم.

گفتم خدا. هنوز او را دارم. دوران شک کردن به زمین و زمان، نه سرنیامده اما اعتراف می‌کنم که به اندازه قبل همه چیز را شکننده نمی‌بینم. تجربه می‌گوید که همیشه شک کردن هم غیرممکن است. ازیرا که از یک جایی به بعد دیوانه می‌شوی! حداقل من در میانه دهه چهارم زندگی‌ام دوست دارم که ستون‌های محکمی برای تکیه داشته ‌باشم. هرچند هرازگاهی ترک‌هایشان را هم بررسی می‌کنم.

آن روزها برایم خیلی دور می‌نمود که بتوانم چند سالی در اروپا زندگی کنم. ولی مثل اکثر همسن و سالانم، این رویا در پس‌زمینه‌ همه‌ خیال‌هایم حضور داشت. هر روز فرانسه می‌خواندم و رویاها در سر می‌پروراندم. ولی خب چه بگوییم به چرخ روزگار، که آخرش در ایتالیا فرود آمدم!

از این کشور چیزی نمی‌دانستم، جز این که زادگاه هنرمندان بزرگ است و خب بله، دیدنی زیاد دارد. اما وقتی اوضاع چنین پیش رفت، ‌رفتم، شناختم، یاد گرفتم و واقعا که پنج سال عجیبی را در این کشور گذراندم. سختی‌هایی کشیدم که الان حتی فکرش هم عذاب است و لذت‌هایی را تجربه کردم که در خواب‌ هم نمی‌دیدم. نه، منظورم قدم زدن در سیستین و دیدن مجسمه داوود و قایق‌سواری در ونیز نیست، البته که این‌ها هم بود، اما فکر می‌کنم زندگی در غربت و تنهایی درس‌های عظیمی به آدم می‌دهد. درس‌هایی شبیه به این که از چه چیزهای عجیبی می‌شود لذت برد.

قبل‌تر خوشی‌های دنیا خیلی در نظرم محدود بود. می‌دانید، همه چیز نوشتن و خواندن و یادگیری و این‌ها نیست. من یاد گرفته‌ام که زندگی دوست دارد خودش را ببینیم، تمام و کمال. ولی بیشترمان عادت کرده‌ایم به قایق‌سواری در چروک‌های پیشانی‌اش. شاید باید بیاییم عقب و ببینیم که زندگی هم پیکری است که قلب دارد، روده دارد، ناخن‌هایی شکننده دارد، اندام شرمگاهی دارد و در مجموع، (منصف باشیم دیگر) زیباست! اما بیشتر آدم‌ها فقط یک قسمتش را می‌چسبند و همان را بلد می‌شوند. این آدم‌ها هزار شگفتی را هم تجربه کنند، لذتش را درنمی‌یابند. چون همچنان به آن پیشانی یا قلب یا باسن زندگی چسبیده‌اند. بلد نیستند گاهی ول کنند و از دور به نظاره‌ی این کل منسجم بنشینند. مهارت مهمی است.

بگذریم. دیگر این که ازدواج کرده‌ام. فکر می‌کردم این اتفاق زودتر بیفتد. البته این را هیچ وقت جلوی همسن و سالانم نمی‌گفتم، به خصوص بچه‌های دانشگاه. «لابد یک خانواده زورگو داری، یا بلد نیستی مستقل باشی، یا هدف و انگیزه نداری که می‌خواهی وارد یک ارتباط پر از تعهد و مسئولیت چیزهای کسالت‌بار دیگر بشوی!» اما من واقعا دوست داشتم ازدواج کنم. فکر می‌کردم آدم های درونگرا بیشتر نیاز به روابط عمیق و صمیمی دارند و از آنجایی که سخت‌تر هم ارتباط برقرار می‌کنند، باید از 15 سالگی قصد ازدواج داشته ‌باشند که در 45 سالگی طرف را پیدا کنند! هنوز هم تقریبا همینطور فکر می‌کنم. (البته نه به این شوری:)

بارها درباره‌ همسرم خیالپردازی کرده‌ بودم. انصافا خیلی از ویژگی‌هایش هم با خیالات من می‌خوانَد. اما نه همه‌اش. هزار تا شکل در ذهن من داشت. از قیافه‌اش بگیر تا شخصیت و حتی ملیتش! در کل ساده‌ترین چیزی که می‌توانم بگویم این است که هیچ چیز به آن شکلی که فکر می‌کردم عجیب پیش نرفت، بلکه به شکل دیگری عجیب پیش رفت! خلاصه، دست روزگار طبق معمول، هزار تا معلق زد و من بالاخره در 29 سالگی ازدواج کردم، با کسی که یک باره آمده و دنیایم را زیر و رو کرده‌بود. (بین خودمان باشد. هنوز هم شلخته است.)

تاهل هم برای خودش دنیای عجیبی است. به خصوص که بعد از شش سال هنوز به آن عادت نکرده‌ام. هنوز گمان می‌کنم که می‌توانم هر وقت دلم خواست صبح تا شب پاهایم را بچسبانم به دیوار، به جوراب‌های پشمی‌ام خیره شوم، کتابی در دست بگیرم و نخوانم. به جایش در ذهنم به آینده‌ی دور فکر کنم، مثلا به سی و پنج سالگی! اما نه. حالا در خود آن خیالات هستم و خنده‌دار است که گاهی آن خیالپردازی‌ها برایم آرزوست. می‌فهمید چه می‌گویم؟! بی‌خیال!

حس و حال خاصی است. آدم نمی‌داند چه انتظاری باید از 35 سالگی داشته‌ باشد. قدم زدن در وسط دهه چهارم عمر نباید خیلی خوشایند باشد. ولی شاید هم اگر آن دهه سوم که همیشه می‌گویند اوج زندگی است، همیشه ادامه داشت، همه چیز کسل‌کننده می‌شد. حالا حداقل خوشحالم که خوشحالی را بلدم. اگر دو دهه اول زندگی‌ام مثل یک شربت بدمزه بود که وقتی تمامش کردی، تازه می‌فهمی هیچ خاصیت دارویی نداشته! سی و پنج سالگی‌ام را واقعا دوست دارم. آنقدر که بتوانم تکیه بدهم روی یک صندلی راحتی و فرزندم را در آغوش بگیرم و یادش بدهم که زندگی آنقدرها هم چرت نیست. او هم موهایم را بکشد و بگوید: «ولم کن می‌خوام برم بازی کنم!»

بله! بچه هم دارم. دو تا. یکی‌شان همین الان دارد شلوارم را می‌کشد و ناله‌های نامفهومی سر می‌دهد. ولی من قسم خورده‌ام که مقاومت کنم. این هم از دیگر مهارت‌هایی است که یاد گرفته‌ام: کار فکری همراه با ورزش جسمی! عجیب است. یک عمر می‌شنوی که مادری بزرگ‌ترین عشق است و بزرگ‌ترین رنج و وای… که شنیدن و دیدن حتی نزدیک تجربه کردن هم نیست.

همیشه آرزویم بود به نقطه‌ای برسم که نگران اتفاقات سیاسی و اجتماعی نباشم. اگر جنگ شد، انقلاب شد، یا هر بلای دیگری که تا به حال سرمان نیامده، رخ داد، بتوانم راحت دست خانواده‌ام را بگیرم و بروم جایی که آدم حسابمان کنند. البته آن روزها که از این فکرها می‌کردم، مطمئن نبودم که در این سن هنوز در این کشور عزیز مریض مانده باشم. حالا مانده‌ام. آدم سنش که بالا می‌رود تازه با یک سری از واقعیت‌ها روبرو می‌شود. حالا در نظرم آن حرف‌های آرمانی که محیط مهم نیست و من سعی می‌کنم خودم را ارتقا ببخشم، چقدر پوچ است. محیط مهم است و آنقدر مهم است که هزاران کیلومتر هم دورتر بروی، دو دستی گردنت را می‌چسبد، مبادا جای دیگری احساس «خانه» بکنی.

آن روزها فکر می‌کردم وقتی من فرزندی داشته‌باشم، اوضاع چگونه است؟ دخترم می‌تواند آواز بخواند؟ می‌تواند خودش درباره‌ لباس پوشیدنش تصمیم بگیرد؟ می‌توانیم احساس آدم بودن بکنیم یا هنوز باید برای نیازهای ابتدایی‌مان بجنگیم؟ بعد هر بار سیر تاریخ را نگاه می‌کردم و می‌دیدم که به وحشتناک‌ترین روزهای ایرانمان، به قعر فلاکتمان چقدر نزدیکیم. حتی انگار آنقدرها تلاشی هم نمی‌کردیم برای فاصله گرفتن از آن دوران. سخت بود امید داشتن.

دیروز دخترم با پدرش به استادیوم رفت. به حق چیزهای ندیده! برای من که استادیوم ترسناک‌ترین جای دنیا است. هنوز هم نمی‌فهمم چرا این همه آدم باید مچل یک توپ مسخره باشند و حتی با افتخار این مچلی را جار هم بزنند. اما به هر حال اتفاق، خجسته است. به سارای بیست ساله اگر می‌گفتم، گل از گلش می‌شکفت. ولی نمی‌دانم چه حسی مناسب است. خوشحال باشیم که غیرممکن‌ها ممکن شده یا پوزخندی بزنیم که تازه داریم کم‌کم به حقوق اولیه‌مان می‌رسیم؟

آخرش حرف‌هایم غمگین شد. اما نه واقعا. حالم این نیست. دو هفته تا تولد سی و پنج سالگی‌ام مانده و حالا حداقل در این روز همه‌ غم عالم را نمی‌خورم که چرا اینقدر موجود کوچک و محزون و تنهایی هستم. شاید بزرگ‌ترین تغییری که کرده‌ام این است که همه‌ی این فکرهای پر آب چشم از ذهنم می‌گذرد و روی حالم تاثیری نمی‌گذارد. این است قدرت یک ایرانی!

نمی‌دانم شما این روزها کجا هستید، فقط این را بگویم که تصویر شما را به وضوح در ذهن دارم. درس دادنتان را دوست داشتم. تا چهار پنج سال پیش فیلم‌های تدریستان را هم داشتم. تا قبل از این که هارد لپ‌تاپم بسوزد، چند بار فیلم‌ها را دیده‌بودم. حتی یادم هست که هر بار افسوس می‌خوردم که چرا آن حرف‌های ناب باید آلوده به امتحانات احمقانه‌ای شود که همه می‌دانستیم هیچ چیزی را ثابت نمی‌کند.

اما این که شما مرا نمی‌شناسید احتمالا دلیل ساده‌ای دارد. آن روزها، روزهای بدی بود. در برنامه‌ام کمی درس خواندن، کمی نوشتن، موسیقی و زبان و هزار کار دیگر بود اما همه نصفه و نیمه. هیچ کدام به سرانجامی نمی‌رسید. این بود که سر کلاس‌ها هم زیاد جرئت ابراز وجود نداشتم. الان افسوس خیلی چیزها را می‌خورم. ولی خوب که فکر می‌کنم، اگر هم برگردم چیزی تغییر نمی‌کند.:) از بس اوضاع عجیبی بود. فقط می‌شود گفت که خوب شد گذشت.

اگر هنوز تدریس می‌کنید، سلام ما را هم به دانشگاه برسانید. حیف شد که هیچ وقت نتوانستیم سر کلاس شما بنشینیم. چه دنیای عجیبی است و چه حسرت‌های غریبی! دانشجویی که هیچ وقت سر کلاس استادش ننشسته است!

امیدوارم شما هم در دهه پنجم زندگی، همچنان و حتی بیش از قبل‌ عاشق کارتان باشید، مثل بعضی از اساتید ما به پوچی و ناامیدی در ادبیات نرسیده‌ باشید، همچنان غرق مطالعه باشید، لبخندهای شیرین بزنید و پدر دانشجوها را دربیاورید.:)

خوشحال می‌شوم شما هم چند خطی از حال و روزتان برایم بنویسید.
با بهترین آرزوها
پنجم بهمن هزار و چهارصد و چهارده
سارا


پ.ن: عکس بیشتر به گذشته می‌خورد:)