فیلم نوت‌بوک

به بهانه‌ی فیلم نوت‌بوک: آیا همیشه باید نوآور باشیم؟

وقتی فیلم نوت‌بوک یا (دفترچه!) را تمام کردم، صدایی در ذهنم گفت: «عجب! پس کلش همین بود!» همان صدایی که از اول فیلم می‌گفت:‌ «صبر کن، حالا یک جایی ورق برمی‌گردد و کلا داستان شکل دیگری می‌گیرد. الکی که فیلم معروف نشده!»

*اسپویل ریز و بی‌آسیب*

صدای ذهنم راست می‌گفت بیچاره. خیلی از منتقدها هم به صراحت گفته بودند که قصه‌ی پسر فقیر و دختر پولدار و پیروزی عشق بر پول آنقدر نخ‌نماست که معلوم نیست چرا نیک کاساویتز اصلا به فکر ساخت همچین فیلمی افتاده. و عجیب‌تر این که فیلم در رده‌ی بهترین عاشقانه‌های تاریخ سینما، در کنار تایتانیک و کازابلانکا و غرور و تعصب قرار می‌گیرد!

از خودم پرسیدم پس چرا بدت نیامد؟ جواب دادم معلوم است، چون عشق و عاشقی و خاک‌برسری داشت. بعد یادم افتاد چند ساعت پیش که از دوستم خواستم یک فیلم حال‌خوب‌کن معرفی کند، (بگذریم که مفهوم حال‌خوب‌کن برای دوست عزیزم اساسا تعریف نشده بود و اولین پیشنهادش «کفرناحوم» بود!) بالاخره یک فیلم ترکی معرفی کرد که وقتی چند صحنه‌اش را دیدم حالم از لوس‌بازی‌های دو تا عاشق فیلم به هم خورد. خلاصه که نع! عشق اتفاقا آنقدر خطرناک است که نه تنها بنا نیست هر قصه‌ای را نجات دهد بلکه به راحتی می‌تواند گند بزند به داستان.

فکر می‌کنم ظرافت‌هایی در نوت‌بوک وجود دارد که نمی‌شود از آن‌ها گذشت. مثلا این که «لون»، رقیب عشقیِ «نُوا»، پیرمرد نیست، زشت نیست، سرد و بی‌عاطفه نیست (مثل تایتانیک مثلا)، پول‌پرست نیست. در کل همه چیزش خوب است و اگر من بودم با همان ازدواج می‌کردم. هاها. خلاصه که مجبور نیستیم از او متنفر باشیم تا بخواهیم نُوا و «اَلی» به هم برسند. حتی در صحنه‌های آخر پسرک آنقدر باشعور و فهیم و مهربان شده بود که من دیگر داشت حرصم درمی‌آمد.

جیمز مارسدن در فیلم نوت‌بوک
جیمز مارسدن در فیلم نوت‌بوک

نمی‌گویم فیلم شاهکار بود یا ارزش بیشتر از یک بار دیدن داشت. اما به نظرم همین که با این قصه‌ی ساده توانست لحظاتی به‌یادماندنی بسازد به نظر من کافی است. مثلا جایی خواندم که برای یکی از صحنه‌ی معروف فیلم (جایی که نُوا و اَلی در دریاچه قایق‌سواری می‌کنند)، چقدر وقت صرف شده. تهیه‌کنندگان قصد داشته‌اند این صحنه را حذف کنند، اما بالاخره کارگردان تصمیم می‌گیرد چند جوجه تازه از تخم بیرون آمده بخرد و آنها را کنار دریاچه پرورش دهد.

تا زمانی که فیلم‌برداری آن سکانس شروع شود، دریاچه پر از اردک شده بود.

همین اصرار برای من شیرین است. این که کارگردان می‌ایستد جلوی همه و می‌گوید که عاشق‌های ما باید روی دریاچه‌ی پر از اردک سوار قایق شوند! و این صحنه هیچ چیز خاصی هم ندارد جز این که قشنگ است!

سکانس دریاچه و اردک‌‌ها فیلم نوت‌بوک
سکانس دریاچه و اردک‌‌ها، فیلم نوت‌بوک

ده سال پیش مربی شعری داشتیم که تعریف می‌کرد در مسابقه‌ای یک سطل آشغال وسط میز گذاشته‌اند و گفته‌اند شعر بگویید. همه‌ی بچه‌ها تعجب کرده‌اند که ای بابا، گلدانی چیزی لااقل. سطل آشغال که شاعرانه نیست. ولی مربی ما هیچ چیز نمی‌گوید و به سرعت یک شعر فوق‌العاده درباره‌ی سطل آشغال می‌نویسد. نتیجه‌ی داستان؟ موضوع هر چه غریب‌تر بهتر.

من یک مفهومی دارم برای خودم، اسمش را می‌گذارم نوآوری تکراری. چیزی که از نوجوانی که در کلاس‌های شعر کانون پرورش فکری یا خوارزمی شرکت می‌کردم، تا الان سر کلاس‌های داستان‌نویسی دانشگاه، می‌بینم. از بس پتک خلاقیت را توی سر آدم می‌کوبند، در آثار نسل جوان (یعنی ماها!) مدام می‌بینی که می‌خواهند ادا در آوردند. مدام اتفاق‌های عجیب در آثار هنری‌شان رقم بزنند. گفته بودم که استاد جامعه‌شناسی هنرمان با هنر پست‌مدرن مخالف است؟!

در واقع نتیجه‌ی این آثار خیلی نوآورانه است. یکی قهرمان داستانش را از یک عاشق معمولی تبدیل می‌کند به جنایت‌کاری مخوف. یکی کلمات عجیبی استفاده می‌کند. یکی با خودآگاهی و فاصله‌گذاری بیش از حد گند می‌زند به روایتش. اما می‌توان تصور کرد که همه‌ی این آثار از یک مسیر گذشته است: چه کار کنم که با بقیه فرق داشته باشم؟

حالا فعلا که نه، ولی پیر که شدم بهتان می‌گویم که «مادرجان، باید خاضعانه صبر کنید تا پرنده‌ی الهام روی شانه‌هایتان بنشیند. نه این که تیر و کمان بردارید دنبالش و بعد هم داد بزنید که گرفتم! خودم گرفتم! من هم جوان بودم همین کار را می‌کردم. کاش یکی همان روزها بهم می‌گفت.»

وقتی نیما به این نتیجه می‌رسد که شعر کلاسیک فارسی دست و پایش را می‌بندد، یا وقتی کلود مونه می‌گوید که برای نشان دادن حقیقت زندگی نباید همه چیز را رئال بکشیم، خودشان دست به کار می‌شوند و یک چیز نو را می‌آورند.

زیبایی تاریخ هنر(بیشتر غرب) برای من همین است. این که تا سبکی تثبیت می‌شود، عجیب بودنش از بین می‌رود و جامعه‌ی هنری آن را می‌پذیرد، تازه ضعف‌هایش هویدا می‌شود و یکی می‌آید تا صد و هشتاد درجه مخالف قبلی‌ها کار کند. و باز تعجب و باز طرد شدن و این چرخه ادامه دارد.

یعنی خلائی در هنر احساس می‌شود و هنرمند می‌آید تا یک جوری پرش کند. نه این که هنرمند خلائی توی خودش احساس کند و هنر را وسیله‌ای ببیند برای گنده کردن خودش.

واقعا که!

خلاصه که فیلم حتی ادای جدید بودن را هم در نمی‌آورد. جیمز کامرون دوازده سال بعد از تایتانیک فیلم نساخته و رفته این فیلم سه ساعته را بنویسد! کلا فیلم در فضا روایت می‌شود، آدم‌ها با گربه ترکیب شده‌اند، موجوداتی تخیلی و ترکیبی وجود دارند، و از تکنولوژی‌هایی که مثلا قرار است در آینده ببینیم رونمایی می‌شود. ولی خیلی‌ها می‌گویند قصه‌ی فیلم دقیقا کپی از «رقصنده با گرگ‌ها»ست. فیلمی زمینی! درباره‌ی مردی آمریکایی که به خاطر اهداف خودش وارد یک قبیله‌ی سرخپوستی می‌شود و آنجا عاشق می‌شود و هدفش تغییر می‌کند.

می‌خواهم بگویم نوت‌بوک حتی تلاش نمی‌کند روایتش را پیچیده‌تر یا عمیق‌تر از چیزی که هست نشان بدهد. کارگردان عشق فقیر و پولدار دوست دارد و همان را می‌سازد. اردک دوست دارد و اردک پرورش می‌دهد. هدف خاصی هم ندارد جز این که کاری کند دو ساعتی بنشینیم و به یک عشق عمیق و ماندگار فکر کنیم. بله البته که فیلم فروش خیلی خوبی داشته و سازندگانش هم کم به فکر جیبشان نبوده‌اند. اما به هر حال چرندیاتی مثل «غرفه‌ی بوسه» را هم برای جیب مبارک می‌سازند و لاغیر. حالا این کجا و آن کجا.

در نوت‌بوک، با وجود ایده‌ی «عشق مهم‌تر از پول است» و این که وضعیت نوا تا آخر هم تغییر چندانی نکرد، اما او پس از ده دوازده سال برای برگرداندن الی برنامه‌ریزی کرد! (آقا من کلا برنامه‌ریزی را خیلی دوست دارم و همین است که روزی سه ساعت دارم برنامه‌های تخیلی برای خودم می‌نویسم و بعد هم تازه از این که نمی‌توانم انجامش دهم تعجب می‌کنم.:) پسرک نجار یک‌لاقبا، مدتی طولانی وقت گذاشت و با دست خالی، با رنج، با خشم و البته با امید، خانه‌ای ساخت تا معشوقش را برگرداند. ما پیش خود برای امید واهی‌اش دل سوزاندیم. اما صرف‌نظر از نتیجه‌ی کار او، همین کافی است که به این مفهوم فکر کنیم: عشق دیوانه‌وار نوا بر خلاف بسیاری از عشق‌هایی که دیده‌ایم، نه تنها مخرب نبود که «سازنده» بود.

خود خانه به نظر من نمادی زیباست. نمی‌دانم، شاید دارم زیادی فیلم را جدی می‌گیرم. اما این نکته برای من قابل توجه است، نوا برای عشقی که در شهربازی شروع شده بود و توی کوچه و خیابان و جنگل ادامه پیدا کرده بود، (به قول راوی «یکی از همان عشق‌های تابستانی» بود) حالا خانه می‌سازد، خانه‌ای برای ماندن.

نه این که بگویم کلا در ایده‌دان را تخته کنیم و بنشینیم اردک پرورش دهیم و صحنه‌های خوشگل بسازیم. اصلا دروغ چرا؟ حداقل شما که نوشته‌های مرا خوانده اید، می‌دانید که خیلی از مواقع فقط می‌خواهم حرفی بزنم که فرق کند. و دیده‌اید که گاهی برای اثبات یک گزاره‌ی عجیبی که از خودم درمی‌آورم به به شصتاد تا کتاب و شعر و سخنرانی متوسل می‌شوم. پس حداقل فعلا قرار نیست علیه چیزی که خودم اینقدر عاشقش هستم حرف بزنم.

همین دیشب کتاب خانه‌ی خوبرویان خفته را شروع کردم، رمان برنده‌ی نوبل اثر یاسوناری کاواباتا. همان چند سطر اول حیرت‌زده‌ام کرد. سرم را بالا آوردم و فکر کردم این آدم چه به خورد مغزش داده که همچین چیزی به آن خطور کرده است؟! هنوز زیاد پیش نرفته‌ام و اصلا نمی‌دانم ماجرا چیست، اما صرف ایده‌ی اولیه به نظرم درخشان آمد.

خلاصه که منکر اهمیت یک ایده‌ی ناب برای شروع نمی‌شوم. اما آن روز بعد از دیدن نوت‌بوک به این فکر کردم که بله، این شکل را هم لازم داریم؛ هنری در ستایش چیزهای معمولی.

اصلا اگر خیلی رمانتیک نگاه کنیم هیچ چیز معمولی نیست. هر لحظه از ادامه‌ی حیات در هستی اتفاقی شگفت‌انگیز است. وقتی می‌شود به هزار شکل شگفتی پدیده‌ی پیش پاافتاده‌ای مثل زندگی را نشان داد، چرا هنوز در کلیشه‌ی «ایده‌‌»ی «نوآورانه» مانده‌ایم؟


منتشر شده

در

,

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

8 پاسخ به “به بهانه‌ی فیلم نوت‌بوک: آیا همیشه باید نوآور باشیم؟”

  1. ای با با نیم‌رخ
    ای با با

    آفرین دختر واقعا خودت تو نوشته هات حضور داری دمت گرم ولی مطالب رو اونقدر با مثال های بچه مدرسه ای کش دادی که نتونستم تا آخر بخونم …اما خوشم اومد احتمالا بعداً بخونم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی ممنون:) بچه‌مدرسه‌ای یعنی چطوری دقیقا؟😅

  2. _PARNIAN_ نیم‌رخ

    مهم ایده نیست، مهم چطور روایت کردنشه :)))

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آخه نوع روایت هم نو نبود.:)
      ولی در کل فیلم خشی بود.

  3. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    یاد پزشک دهکده افتادم…مایکلا دو سه بار با رقبایی مواجه شد که آدم دلش نمی‌اومد نباشند خود سالی هم که عشق بود … آرزو می‌کردی می‌شد در جهانی موازی مایکلا با هر کدوم از اونا هم یار بشه!

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      منظورت اینه که سالی با رقبا مواجه شد؟
      آره واقعا کیس خوب زیاده. همه‌ش بستگی داره کارگردان با کی حال کنه. وگرنه این پسره هم همه‌چی‌تموم بود.:)

      1. آشنا نیم‌رخ
        آشنا

        آره رقبای سالی بودن..همشون هم جذاب و مهربون و شیک یه نمه بهتر از سالی حتی که کلی طرفدارش بودیم ولی دیگه وامیساد نگا نگا میکرد یا با اسبش سه شبانه‌روز میتاخت و میرسید و نمیذاشت اونا پیروز بشن. هرچند آخراش یه طورایی شد که واقعا نفهمیدیم چی شد سرانجام این خانواده قشنگ

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          عجب…
          آره خب دوبله دیدن این بدی‌ها رو هم داره.😁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *