مقدمه‌ی بی‌ربط:

گفته بودم که کابوسم شده کلاس جامعه‌شناسی هنر؟ خب حالا می‌گویم. کابوسم شده کلاس جامعه‌شناسی هنر.
ترم یک که جامعه‌شناسی خالی داشتیم آقای جلایی‌پور از روی کتاب گیدنز و خاطرات قر و قاطی خودش یک چیزهایی تحویلمان می‌داد و ما هم راضی بودیم. هنوز هم نفهمیدم چطور در آن امتحان نوزده گرفتم. این ترم ولی جامعه‌شناسی هنر داریم که مثلا از درس‌های تخصصی نیست ولی همه چیزش از کلاس‌های دیگر «بیشتر» است! طول کلاس، تعداد جلسات، تعداد دانشجویان حاضر، فهمیدنی‌ها و هزار البته نفهمیدنی‌ها. چند بار بغضم سر کلاس که حتی نمی‌فهمم چه چیزی را نمی‌فهمم. چند بار هم به خودم گفتم هورا! کارنوشت! اگر جربزه‌ی حرف زدن سر کلاس ندارم، در نوشته‌ها می‌توان خودم را ثابت می‌کنم و بوم! استاد عاشقم می‌شود.

البته بعد از دو سه تا کارنوشت و یک «هوممم» از استاد نشنیدن، فهمیدم که نع‌خیر. انگار کلا در یک دنیای دیگر سیر می‌کنم. یا بدتر، در همان دنیایی که استاد می‌خواهد سیر می‌کنم اما بیش از آنچه در متوسط کلاس گفته می‌شود، هیچ حرف قابل توجهی برای بیان کردن ندارم. خلاصه از یک جایی به بعد، کارنوشت‌ها را تماما بی‌تفاوت و دلخور و خشمگین نوشتم و نتیجه‌اش را هم دوست نداشتم. ولی حالا که به جلسات آخر نزدیک می‌شویم، (قصد تمام شدن ندارد این کلاس!) انگار دو سه تا نکته یاد گرفته‌ام که خب همین هم غنیمت است.

بگذریم! استاد ما با سلیقه‌ی خاصش، تولستوی را بسیار دوست دارد و داستان مرگ ایوان ایلیچ را شاهکار او می‌داند، از ما خواست این اثر را بخوانیم، فیلم مقتبس از آن را هم که کوروساوا ساخته ببینیم و بفهمیم که چطور کسی می‌تواند حتی از یک شاهکار، شاهکارتر بسازد… یک همچین چیزهایی!

اصل مطلب: کارنوشت در باب ایوان ایلیچ و وتنابه سان

زمانی که خواندن داستان مرگ ایوان ایلیچ را شروع کردم، فکر نمی‌کردم بتوانم کوچک‌ترین تحلیلی «از خودم» درباره‌ی آن داشته باشم. خب البته فکرم تا حدود زیادی درست بود، با این حال وقتی داستان و فیلم هر دو به پایان رسید، جرقه‌های کوچکی در ذهنم روشن شد که امیدوارم ارتباط اندکی با بحث‌های کلاس داشته باشد.:)

بر خلاف بارتلبی محرر که کل عمرش را به هیچ کاری نکردن و زیر دست و پا بودن گذراند و دست آخر در کلاس جامعه‌شناسی، آدمی ایده‌آل و عاشق زندگی و کار از آب در آمد و مرا در حیرت باقی گذاشت، این را می‌توانم درک کنم که روایت مرگ ایوان ایلیچ، تماما درباره‌ی زندگی بود.

البته این داستان هم مانند بسیاری از آثار کلاسیک و مشهور دیگر برایم این سوال را ایجاد کرد: «همین؟ پس کی قرار است همه‌ی آن مفاهیم درخشان برایم روشن شوند؟!» اما در کل بیشترین پیامی که از بند بند داستان به من منتقل می‌شد، این بود که ما باید به مرگ بیندیشیم. باید مدام به خود این حقیقت بدیهی و در عین حال بسیار دور از ذهن را یاداوری کنیم که ما هم می‌میریم. پس باید دو دستی زندگی را بچسبیم و آن را به شکلی که می‌خواهیم، برای خودمان بسازیم.

ایوان ایلیچ این را بسیار دیر فهمید، در بستر مرگ. اما وتنابه در فیلم زیستن فرصت پیدا کرد که کاری بکند. و این تفاوت در فیلم و کتاب بسیار کلیدی است. شاید اگر همزمان با هر دو مواجه نمی‌شدم، متوجه تعمد کوروساوا در اقتباس از اثر تولستوی نمی‌شدم و آن را صرفا برداشتی ناخوداگاه می‌دانستم.

در هر دو اثر، شخصیت‌های اصلی یک زندگی‌ تصنعی و خالی از لذت را گذرانده‌اند، تنها هستند و هدفی جز وقف شدن در شغل یکنواخت و بی‌معنایشان ندارند. با این حال ایوان به نظر انسانی چاپلوس و جاه‌طلب می‌آید که برای پیشرفت خود، آدم نمی‌کشد ولی شاید حق چند نفری را _از سر ناچاری_ زیر پا بگذارد. اما وتنابه بیشتر شبیه بسیاری از کارمندان ساده‌ای است که به کیفیت زندگی‌شان فکر نمی‌کنند و صرفا وقت می‌کشند تا بمیرند. چنان که در فیلم بر عنصر ساعت تاکید می‌شود، ساعتی که وتنابه تا قبل از قسمت پایانی فیلم به آن بی‌توجه است.

گفتیم که در جامعه‌ی ایده‌آل، تفریح وجود ندارد، چون کار وجود ندارد. در واقع کار، چنان لذت و رسالت شخصیِ انسان‌ها را تعریف می‌کند که خود عین تفریح است. این دو شخصیت هم تمام زندگی را در کار خلاصه کرده‌اند. اما هیچ یک در کار خود ارزشی خلق نمی‌کنند، مشکلات مردم اهمیتی برایشان ندارد و تنها به فکر حقوق و جایگاه خود هستند.

جوهن هری، در کتاب روابط از دست رفته، داده‌های آماری مرتبط با افسردگی را بررسی می‌کند. او از آزمایشی مثال می‌زند که نتیجه‌اش برای محققان بسیار عجیب بود. در این پروژه، که سلامت روان در میان کارکنان یک کمپانی را بررسی می‌کرد، انتظار می‌رفت که مدیران ارشد شرکت‌ها یا سرمایه‌داران اصلی،‌ بیشترین فشار را متحمل شوند. اما برعکس، ناامیدی و افسردگی در کارمندان رده پایین که وظایف ساده‌تر و ساعت کار کم‌تری داشتند، به شکل معنا‌داری بالاتر بود. جوهن نتیجه می‌گیرد که یکی از عوامل مهم در رضایت از زندگی و عزت نفس انسان‌ها، انجام کاری معنی‌دار و تاثیرگذار است و این ربطی به اندازه‌ی کار ندارد!

ایوان و وتنابه هنوز نمرده‌اند که دیگران برای جایگاهشان دندان تیز می‌کنند. بله، زندگی آن‌ها به این کار بسته است اما کار، نیازی به آن‌ها ندارد. هر دو تنها مهره‌هایی هستند در این بازی: منفعل، فانی و تعویض‌پذیر.

آن‌ها خود تایید می‌کنند که دیگران زندگی‌شان را هدایت کرده‌اند. ایوان بدبختی‌هایش را زیر سر همسر غرغرویش می‌داند و وتنابه معتقد است که زندگی‌اش را به پای پسر قدرنشناسش حرام کرده است.

در میان این تنهایی و بی‌همزبانی، هر دو کسی را می‌یابند که حضورش دلگرم‌کننده است. گراسیم، خدمتکار ایوان ایلیچ و تویو، همکار وتنابه. به نظر من این دو تفاوت‌های بارزی دارند. اگرچه هر دو فقیر و از طبقه‌ی اجتماعی پایین هستند و هر دو شاد و امیدوارند، اما نمی‌توان موقعیت کاری آن‌ها را نادیده گرفت. گراسیم اگرچه با ایوان مهربان و همدل است و مانند دیگران، مرگ عنقریب او را انکار نمی‌کند، اما به هر حال خدمتکار او است. قطعا این جوان شاداب و سرزنده، دوست ندارد پاهای پیرمردی محتضر را بر شانه‌ی خود نگه‌دارد. آن هم ایوان، که تا آنجا که می‌شناسیمش، اغلب بدخلق و عصبی بوده و نشانه‌ای از عطوفت در رفتارش نبوده است. حال آیا نمی‌توان گفت که گراسیم هم خوش‌خدمتی می‌کند چون به مرگ ایوان و کسب جایگاهی بهتر امید بسته است؟ شاید او هم اسیر منافع شخصی است، منتها زیرکانه‌تر از دیگران.

از آن طرف، تویو به چه بهانه‌ای از آن سوی خیابان به سمت وتنابه می‌دود و اولین مکالمه را با او شکل می‌دهد؟ او به دنبال استعفا از شغل یکنواخت خود، به امضای وتنابه نیاز دارد. پس تویو به دنبال آزادی است و آن را به دست می‌آورد.

به نظرم مهم‌ترین سکانس فیلم زیستن، جایی است که وتنابه و تویو برای آخرین بار با هم در رستورانی نشسته‌اند. تویو به مردم نگاه می‌کنند. زوج‌های جوان، دخترانی شاد سرگرم جشن تولد، کسانی که همه هم‌صحبت و هم‌سنخ یکدیگر هستند. وتنابه حرفی برای زدن ندارد. تنها می‌داند که در کنار این دختر، حالش خوب است. تویو اعتراف می‌کند که از او بدش می‌آید. وتنابه تایید می‌کند، بله تویو حق دارد به او «مومیایی» بگوید. لحظات غم‌انگیزی است. وتنابه ناگهان این حقیقت هولناک را فهمیده است که در تمام زندگی‌اش، مرده بوده است.

حالا وتنابه می‌خواهد حتی شده یک روز، مثل تویو زندگی کند. اما چطور؟ او چه می‌کند که چنین شاداب و پرشور است؟

«من فقط می‌خورم و کار می‌کنم.»

جمله‌ی کلیدی! رمز زنده بودن. وتنابه رستوران را ترک می‌کند. مردم تولد مبارک می‌خوانند. ملودی تولد واضح و واضح‌تر می‌شود و برای اولین بار جای آوای غمگین درون وتنابه را می‌گیرد.

وتنابه به محل کار خود برمی‌گردد. و این بار، کار می‌کند. با هدف خلق چیزی ارزشمند، با هدف کمک به مردم کار می‌کند. همان مردمی که در آخر می‌بینیم که پس از مرگ او تنها سوگواران حقیقی‌‌اش هستند.

ایوان ایلیچ اما فرصت کم‌تری دارد. دو ساعت مانده به مرگ، در کشاکش درد جسمی و روحی، او نیز می‌پذیرد که زندگی‌اش سراسر تباهی بوده و خودش مسئول این تباهی است. اینجاست که ناگهان به بینش جدیدی می‌رسد. پیش خود فکر می‌کند که چقدر برای خانواده‌اش اسباب زحمت شده و ناگهان احساسی شبیه به دلسوزی نسبت به آنان پیدا می‌کند. برای اولین بار در طول مدتی که در بستر افتاده، مذبوحانه به دنبال خیالی برای آرام کردن خود نیست. این بار به جای رهایی خود، به رهایی دیگران می‌اندیشد. و آنگاه سبک می‌شود.

وتنابه ماه‌های پایانی عمر خود را صرف ساختن پارکی برای مردم کرد و در نهایت در همان پارک هم جان سپرد. در حالی که زیر برف سپید سبک، بر تاب نشسته بود و آهنگ مورد علاقه‌اش را می‌خواند: «دوشیزه‌ها عاشق شوید، زندگی کوتاه است.»

او می‌دانست که دارد می‌میرد. در انتظار هیچ تشویق و پاداشی نبود و می‌دانست که ممکن است نتیجه‌ی کار را هم نبیند. اما کار کرد تا زندگی کند. نه مانند همیشه که زندگی می‌کرد تا کار کند و نه مانند آنچه برای پسرش کرده بود و در قبالش انتظاراتی داشت.

در آخر، یک مامور پلیس که برخلاف خانواده‌ی وتنابه، واقعا سوگوار او است، کلاه او را از پارک به خانه می‌آورد. کلاه سفیدی که نماد تغییر رویکرد در زندگی وتنابه بود. البته که حالا خراب و رنگ و رفته شده است، اما آیا همین که مدتی به جای کلاه سیاه و قدیمی وتنابه نشست، کافی نبود؟

کوروساوا به وتنابه فرصت داد تا مرگ را از بین ببرد. او چند ماه قبل از مرگش را واقعا زندگی کرد. و بعد به قول ایوان ایلیچ: «مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»