عشق جوانی گوته یا رابطه‌های آلن دوباتن؟

به عشق فکر می‌کنم. همان ویرانگر شیرین و نمی‌دانم چی‌چی که می‌گویند. همان که می‌گویند جنسش کلا با دوست داشتن فرق دارد و اصلا با ازدواج نمی‌سازد  و با نفرت یک تار مو فاصله دارد و… هَه؟!

با این حجم از خودافشایی که من دارم، گفتن ندارد که تا به حال عاشق نبوده‌ام. معشوق هم نبوده‌ام خیر سرم. اما خیال می‌کنم بعضی‌ از حال‌هایی که تجربه‌ کرده‌ام خیلی شبیه عاشق‌ها بوده‌است. بعضی‌ از حرف‌هایی که ورتر جوان می‌زد آنقدر برایم ملموس بود که خودم هم به خودم شک کردم.

 آها. قرار بود درباره «رنج‌های ورتر جوان» حرف بزنیم. یک کتاب کوچک از گوته. با ترجمه‌ی به نظر من خیلی خوبِ محمود حدادی. (نشر هم نشر ماهی با آن آرم دلبرش)

شروع کتاب سراسر توصیف‌های لطیف و باشکوه بود از احساسات پاک ورتر و طبیعت فوق‌العاده‌ی روستا، و پایان سقوطی دلخراش در قعر چاه ناامیدی. با این که از اول پایان داستان را می‌دانی اما باز هم آن مرگ، هولناک به نظر می‌آید. و من موقع خواندن کتاب فقط به یک چیز فکر می‌کردم: ارزشش را دارد؟

کتاب قبلی‌ام رابطه‌ها بود از آلن دوباتن. اگر جستارهایی در باب عشق یا سیر عشق را خوانده‌باشید می‌دانید که دوباتن منتقد سرسخت مکتب رمانتیک است. طوری که می‌گوید انگار دامنه‌ی تاثیرات این طرز فکر خیلی فراتر از هنر و ادبیات بوده‌است. حتی فکر کنم یک بار گفته‌بود تا قبل از این مکتب چیزی به اسم رضایت شغلی هم وجود نداشته‌است. همانطور که ازدواج از سر عشق مفهوم آشنایی نبوده‌است. کلا این مکتب شروع این بوده که آدم بیاید فکر کند که دلش چه می‌خواهد و همان کار را بکند.

و گند زده به رابطه‌ی میلیون‌ها آدم روی زمین. آدم‌هایی مثل من و شما که با کله‌هایی توی آسمان دنبال عشق جاودان می‌گردند اما وقتی پیدایش می‌کنند می‌بینند که مشکل تازه شروع شده‌است. چون باورهای رمانتیکی که در ذهن دارند، برای زندگی واقعی طراحی نشده!

«باید با انسانی روبرو شوم که از دو وجه درونی و بیرونی زیبایی خارق‌العاده‌ای دارد و بلافاصله علاقه و توجه خاص خود را به او پیدا و ابراز کنم و متقابلا او هم نسبت به من همین حس را داشته‌باشد.
باید به طور غریزی و درونی همدیگر را درک کنیم.
نباید راز پنهانی داشته‌باشیم و باید تمام وقت خود را با یکدیگر بگذرانیم.
نیازی به یادگیری در مورد عشق نداریم، این کار را در طول مسیر زندگی با پیروی از احساساتمان یاد می‌گیریم.»
و…

گویا گوته داستان ورتر را تا حد زیادی از روی زندگی خودش نوشته‌است. حتی اسم چند تا از شخصیت‌ها هم ثابت مانده‌است. می‌گویند بعد از چهل سال دخترک داستان می‌آید گوته را ببیند. خب ته دلش لابد خوشحال بوده که قهرمان همچین کتاب معروفی شده‌است اما از طرفی قدری هم آبروریزی شده‌بوده بالاخره. خلاصه همدیگر را می‌بینند اما بعد از این همه سال حضور خانم برای گوته اصلا خوشایند نبوده‌است. می‌گوید با پیرمردی آشنا شدم که اگر نمی‌دانستم گوته است و حتی اگر می‌دانستم اصلا ازش خوشم نمی‌آمد. بفرما. حالا هی بروید عاشق شوید. رمانتیک پاسخ بده.

بله. رمانتیسیسم نتوانست به چیزی که می‌خواهد برسد. قرار بود بیاید و به همه روابط ناخوشایندی پایان دهد که قبلا خانواده‌ و جامعه به افراد تحمیل می‌کردند. البته چنان که دوباتن می‌گوید این نظریه اتفاقا توانایی باز کردن گره‌های کور زندگی خیلی‌ها را دارد، اما یک مشکل بزرگ هم دارد:

« این ایراد و در واقع ناتوانی تئوری رمانتیسم در اصل به ذات این مکتب و نظریه‌ی بنیادین آن برمی‌گردد. می‌پرسد چرا سرسپردگی تام و تمام و دل‌دادگی بی‌‌حد و حصر ما در برابر غریزه، در اکثر قریب به اتفاق مواقع، به نوبه‌ی خود و تا این حد فاجعه‌برانگیز است…

… نتیجه نهایی این که: حس قابل احترام غریزه در تعیین کیفیت داستان‌های عاشقانه‌ی ما و صدالبته در تداوم زندگی عاشقانه برای یک عمر، بهتر از حسابگری و منطق ارزیابی نمی شود و به آن ارجحیتی ندارد.»

(یک چیزی این وسط: چون کتاب‌ها را نقد نمی‌کنم و دارم از مفهوم حرف می‌زنم این نکته گفتن ندارد. ولی چون همیشه چیزهایی را که گفتن ندارد می‌گویم این را هم بگویم که ترجمه کتاب رابطه‌ها مسخره و زمخت و پرطول بود. فلذا یک جمله را هم نتوانستم عین کتاب نقل کنم. مرسی اه.)

حالا عاشق چه کسانی می‌شویم؟ این قسمت را خیلی دوست دارم.
« ما لزوما عاشق کسانی نمی‌شویم که به شیوه‌های ایده‌آل حمایتمان می‌کنند، بلکه به کسانی دل می‌بندیم که به شیوه‌های آشنا از ما حمایت و مراقبت می‌کنند…
… عشق بزرگ کامل از الگویی نشات می‌گیرد که در کودکی ما شکل گرفته‌، کم‌کم بارور شده و به عنوان مخلوقی ذهنی با ما بزرگ شده‌است. این همان حس زیبایی است که به ما می‌گوید چطور باید دوست داشته‌شویم.»

بعد پا را فراتر می‌گذارد و حتی درباره‌ی عکس‌العمل‌های ما هم حرف جالبی می‌زند:

«بروز و ظهور پدیده‌ای نو در روانشناسی است که در آن موقعیتی در زمان حال پاسخی را در ما برمی‌انگیزد  معمولا پاسخی که در ذات خود افراطی، شدید یا سخت خشونت‌بار است که ما در زمان کودکی تولید کرده‌ایم.»

حالا نمی‌دانم این بروز و ظهور که اسم فصل سوم کتاب هم هست دقیقا ترجمه‌ی چیست. اما به نظرم آمد که خانم مترجم هر جایی که خواسته کار از محکم‌کاری عیب نکند سه چهار تا کلمه مترادف یا شبیه به هم را گذاشته کنار هم که مخاطب خودش یک چیزی از توی این‌ها در بیاورد.

حالا راه حل چیست؟ آلن جان می‌فرمایند که وقتی آرام‌ هستیم و قدرت تفکرمان را از دست نداده‌ایم مانورهای دفاعی خودمان و طرف مقابلمان را بشناسیم تا این دفعه یادمان باشد که این رفتار نشانه‌ و نماینده‌ی چیست، (من هم از مترجم وا گرفتم.) یعنی چیزی که او بیان می‌کند لزوما احساس اصلی‌اش نبوده‌است. پس یادمان باشد که بنده‌ی خدا هنوز همان است که یک روزی عاشقش بودیم.

« باید بپذیریم و البته به این تشخیص برسیم که شکنندگی روان ما و نیاز شدید و مداومی که به اطمینان از محبت طرف مقابل داریم، چه نیاز سالم،‌ زیبا و پخته‌ای است. و در عین حال به این بعد مهم انسانی هم پی ببریم که آشکار کردن وابستگی آسیب‌پذیر انسان چقدر سخت است…
…در این حیطه ناامنی نشانه سلامت است.»

الان که دارم کتاب را ورق می‌زنم می‌بینم بر خلاف احساسی که توی ذهنم مانده‌بود، انگار خیلی کتاب را دوست داشته‌ام! چقدر خط کشیده‌ام و قلب و ستاره و این‌ها. کاش می‌شد و جا بود که در همین پست لااقل از هر فصل یکی دو تا پاراگراف نقل کنم و البته که گور پدر ورتر جوان. می‌خواهم فقط از این یکی بگویم. واقعا اینقدر بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم دوباتن را دوست دارم که از خودم خجالت می‌کشم. یک نویسنده‌ی جذاب ساده‌نویس که فرهیخته‌جماعت می‌خوانندش اما اینقدر درگیرش نمی‌شوند. ولی خب شما بگویید، اگر کسی را پیدا کنید که همیشه همه‌ی حرف‌های شما را قبل از این که به کلمه تبدیلش کنید، توی کتاب‌هایش می‌نویسد، عاشق آن آدم نمی‌شوید؟ حالا دقیق نمی‌دانم عاشق یا متنفر. گویا فرق زیادی هم ندارد.

سال پیش همین موقع‌ها بود یک مطلب خیلی طولانی نوشته‌بودم به اسم ابتذال صمیمیت. نمی‌دانم کجاست. لابد یک جایی گم و گورش کردم. گفته‌بودم که این پدیده‌ی ارتباط هم عجب چیز ناامیدکننده‌ای است. کسی را از دور می‌بینی و دوست داری به او نزدیک‌تر شوی. با هم از کتاب‌ها حرف می‌زنید، از فلسفه و اجتماع و ناامیدی از نوع باکلاسش، اما از یک جایی به بعد وقتی بهشان نزدیک می‌شوی می‌بینی که چقدر احمقند، چقدر کودکند، مثل خودت گاهی از خودشان بدشان می‌آید و مثل خودت بیشتر وقت‌ها بی‌حوصله‌اند و به جز رشد شخصی و ارتقاء سطح مطالعه به چیزهای دیگری هم فکر می‌کنند. و اینجاست که… بله ازشان متنفر می‌شوی. و من الان از همه‌ی آدم‌های دنیا متنفرم.

واقعا خوب خلاصه‌اش کردم!

حالا اینجا دوباتن در فصل ضعف قدرت اتفاقا چیز مهمی را یادمان می‌دهد، یا به یادمان می‌آورد:

بعد ادامه می‌دهد که ذهن ما روی نقاط قوت تاکید می‌کند چون به نظرش این‌ها مسلم و ضرری‌اند اما اشتباه یک چیز عجیب و غیرعادی است. در حالی که «ضعف‌ها بخشی کوچک و جزئی غیرقابل تجزیه از کل نقاط قوت هستند.»

اسم فصل بعدی هست شریک زندگی به عنوان کودک. واقعا عنوان فصل‌هایش را دوست دارم. خلاصه‌اش این است که یک بخش‌هایی از وجودمان قشنگ توی همان کودکی می‌ماند و بزرگ نمی‌شود. پس اول باید بپذیریم که اینطور هستیم و به جای توجیه الکی رفتارهایی که به نظر خودمان هم عجیب است راحت بگویم ببخشید. بعد بپذیریم که طرف مقابل هم… بله. پس باید آن صبوری که در مواجهه با بچه‌ها از خودمان نشان می‌دهیم گاهی در برابر او هم داشته‌باشیم!

شاید واقعا پشت بعضی از رفتارهای پرخاشگرانه، کودکی با لب و لوچه آویزان نشسته‌است که فقط باید به او اطمینان بدهیم که هنوز دوستش داریم، نه این که چنان که وسوسه می‌شویم رفتار او را تلافی کنیم. حتی می‌گوید این تصور هم دور از انصاف نیست که ریشه‌ی بسیاری از جنگ‌های بزرگ جهان در رفتار کودکانه‌ی یکی از دو طرف نهفته است که دیگری آن را دشمنی تفسیر کرده‌است!

«اقتدار اتوکشی»

هاها. آن نیش‌های نوش کلام دوباتن. از این قسمت چیزی نقل نمی‌کنم که خودتان بخوانید. اما خلاصه‌‌ی قصه این است که بعضی وقت‌ها مشکلات بزرگ زودتر حل می‌شوند چون ما آماده‌ایم که برایشان انرژی و زمان درست حسابی خرج کنیم. ولی خب همیشه چیزهایی هستند که فکر می‌کنیم مسخره‌تر از آنند که درباره‌شان حرف بزنیم. وقت ما باید صرف صحبت‌های باشکوه‌تر و اساسی‌تر شوند، پس تو لباس‌ها را اتو می‌کشی و تمام!

اما دقیقا همین چیزهای خرده‌ریز مسخره هستند که بیشترین فشار و اضطراب را به ما تحمیل می‌کنند. باید باور کنیم که این چیزها هم به هر حال جزئی از زندگی هستند و باید بهشان فکر کرد و تکلیفشان را روشن کرد. به قول مونتنی «بر بلندترین تخت‌های جهان، هنوز هم بر ماتحت خود نشسته‌ایم.»

والا.

می‌رویم کمی جلوتر. «توضیح رفتار جنون‌آمیز». کلا انگار یک رابطه‌ی موفق همیشه کلی توضیح و این‌ها می‌خواهد. ما موجودات عجیب‌غریبی نیستیم. همه از زاویه‌ی خیلی نزدیک، مرموز و گیج‌کننده و غیرقابل درک به نظر می‌رسند.

همه‌ی آدم‌ها از زوایای خیلی نزدیک مرموز و گیج‌کننده هستند.
فهمیدید یا بیشتر توضیح دهم؟

بعد می‌گوید دیده‌اید ما در فیلم‌های کمدی ما همه‌ی ویژگی‌های عجیب غریب کاراکترها را می‌پذیریم و حتی دوستشان داریم؟ خب شاید برای ادامه رابطه‌ها هم باید دیدگاه‌های اساسی یک نویسنده، کارگردان و بازیگر نمایش کمیک را داشته‌باشیم!

به آخرهای کتاب که نزدیک می‌شد، داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که این حضرت عشق واقعا موجود وحشتناکی تشریف دارند. اصلا فکر کردم دیدم راست می‌گویدها، شاید اگر واقعا عاشق کسی هستیم، نباید با او ازدواج کنیم. چون داریم رسما زندگی آرام بنده خدا معشوق را می‌اندازیم توی ماشین لباسشویی که خب اگر سالم دربیاید خوب است اما قبول کنید که شانس کمی برایش وجود دارد.

این تشبیه مسخره از خودم بود.

و یک قسمت خیلی باحال آن جایی است که می‌گوید باید سوگندهای ازدواج را عوض کنیم. باید به طرف بگوییم که «من قول  می‌دهم تو وتنها تو را منبع تاسف و پشیمانی خود بدانم. من گزینه‌های مختلفی را برای بدبختی بررسی کردم و نهایتا تصمیم گرفتم در کنار تو خودم را بدبخت کنم.»

اما خب راه حل پاک کردن صورت مسئله نیست. راه‌ چاره سخت است اما ارزش امتحان کردن را دارد. آخر قصه دوباتن تاکید می‌کند که این قصه‌های رمانتیک را بیاندازیم کناری و بنیاد روابط عاشقانه‌مان را بر مکتب کلاسیک بنهیم! اینطوری می‌فهمیم که همه این چالش‌های درونی و بیرونی را دارند و مشکل از کمبود رومنس در ما نیست. اصلا خود ورتر می‌گوید:

«خمیرمایه‌ی ما طوری است که همه چیز را با خود و خودمان را با همه چیز مقایسه می‌کنیم، از این رو خوشبختی و یا بدبختی‌مان بستگی به آن چیزهایی دارد که معیار مقایسه قرارشان می‌دهیم. با چنین روحیه‌ای هیچ چیزی از تنهایی خطرناک‌تر نیست. در تنهایی ذهن و خیال ما که در ذات خودش میل تعالی دارد، ملهم از تصویرهای رویایی دنیای شعر و داستان به تجسم انسان‌هایی رومی‌آورد که در میان آن‌ها از همه بی‌مقدارتر خود ماییم. پس جز خودمان همه را بی‌نقص می‌انگاریم و کامل.»

بله خودم هم الان دارم حس می‌کنم یک مشکل اساسی در این نوشته‌ هست. قرار بود درباره‌ی ورتر جوان حرف بزنیم! ممم… خب همین‌ها را نمی‌دانست بدبخت شد دیگر. حالا اگر بگویی می‌گویند داستان‌ها را اینقدر تجزیه تحلیل نکن و فقط از نگاه و بیان و این چیزها لذت ببر. اما خب مگر قصه‌ها قرص‌‌های زندگی‌های فشرده نیستند؟ اما ببینید که چطور بعضی‌هایشان عوارض جبران‌ناپذیری دارند.

« گوته با به فرجام رساندن این کتاب، خود را سبکبار و برای یک زندگی نو سزاوار یافت. اما در همان زمان که حس می‌کرد خود با تبدیل واقعیت به داستان آزادی بافته و به وضوح رسیده‌است، دیگر جوانان از این شیوه گیج می‌شدند و می‌پنداشتند باید که از داستان واقعیت ساخت، از پی تقلید رمان برآمد و درنهایت گلوله‌ای در سر خود خالی کرد. چنین بود که آن چه به حال وی بسیار سودمند واقع شده‌بود، بی‌اندازه زیبن‌بار خوانده‌شد.»
توماس مان، یادداشتی بر کتاب رنج‌های ورتر جوان

آی دوباتن بیا این را ببین. خودش هم داستانش را جدی نگرفته. :/

خلاصه که حجتم را بر شما تمام می‌کنم، این دو کتاب را که واقعا ربطی هم به هم ندارند و نمی‌دانم چرا دو تا یکیشان کردم بخوانید و از هر دو بیاموزید و حسابی هم خط‌ ‌خطیشان کنید چون هر دو خیلی جا برای خط ‌‌خطی دارند.

نع. الان که دوباره فکر می‌کنم، مگر می‌شود عشق را دوست نداشت؟ عشق هم اگر اسارت است بالاخره آدم باید اسیر چیزی باشد دیگر. غم هم اگر داریم کاش غم ارجمندی باشد. به قول مجنون:
جز در غم تو قدم نداریم
غمخوار توییم و غم نداریم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد

*

پی‌.نوشت بی‌اهمیت: در چهارمین تلاشم بعد از دو هفته بالاخره توانستم یک پست بنویسم. ببخشید که اینطوری از آب در آمد.
پی‌نوشت بی‌ربط: ادبیات نمایشی دانشگاه تهران قبول شدم.(:


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

18 پاسخ به “عشق جوانی گوته یا رابطه‌های آلن دوباتن؟”

  1. […] وقتی رسیدم هنوز تمام نشده بود. من مرغ شستم و استاد از ورتر جوان گفت. هویج خرد کردم و از بی‌نوایان گفت. خلاصه کیف کردیم […]

  2. […] اینجا به نقل از دوباتن گفته بودم که ویژگی‌های مثبت و منفی آدم‌ها دو روی یک سکه است، مثلا کسی که ویژگی مثبتش باهوش بودن است، ویژگی منفی‌اش می‌تواند این باشد که با هوشش آدم‌ها را دست می‌اندازد، ولی نمی‌تواند ساده‌لوحی باشد. البته طبیعتا صد درصد نیست. خود من یک وقت‌هایی چیزهایی در خودم می‌بینم که هر چه فکر می‌کنم با عقل جور در نمی‌آید. ولی اگر بخواهیم شخصیتی تا این حد پیچیده خلق کنیم، باید به ظرافت‌های بسیاری توجه کنیم و زمان و سرنخ‌های بیشتری به مخاطب بدهیم. […]

  3. مجتبی نیم‌رخ
    مجتبی

    سلام.

    “””سال پیش همین موقع‌ها بود یک مطلب خیلی طولانی نوشته‌بودم به اسم ابتذال صمیمیت. نمی‌دانم کجاست. لابد یک جایی گم و گورش کردم. گفته‌بودم که این پدیده‌ی ارتباط هم عجب چیز ناامیدکننده‌ای است. کسی را از دور می‌بینی و دوست داری به او نزدیک‌تر شوی. با هم از کتاب‌ها حرف می‌زنید، از فلسفه و اجتماع و ناامیدی از نوع باکلاسش، اما از یک جایی به بعد وقتی بهشان نزدیک می‌شوی می‌بینی که چقدر احمقند، چقدر کودکند(همچنین در پرانتز میشه گفت”چه‌قد خَرَن!”)، مثل خودت گاهی از خودشان بدشان می‌آید(همه رو زشت مِدارن) و مثل خودت بیشتر وقت‌ها بی‌حوصله‌اند و به جز رشد شخصی و ارتقاء سطح مطالعه به چیزهای دیگری هم فکر می‌کنند.(آخ آخ اینو گفتید؛ به جز ژست روشن‌فکری و همواره درحال مطالعه و خودشناسی، ژستهای دیگه رو هم کم‌کم رو می‌کنیم.) و اینجاست که… بله ازشان متنفر می‌شوی. و من الان از همه‌ی آدم‌های دنیا متنفرم.”””

    این قسمت از نوشته رو خیلی دوست داشتم و دقیقا همون حسی بهم دست داد که شما نسبت به نوشته‌های آلن دوباتن دارین… یعنی چیزهایی که توی ذهنتون هست رو تبدیل به کلمه میکنه و در سطح درک و فهم خواننده، صحبت میکنه ازش.
    من هم این رو این‌روزها خیلی حس می‌کنم… بعضی وقت‌ها آدم یه عشق‌هایی رو برای خودش مجسم می‌کنه که با خودش میگه:
    اووف! بابا این دیگه کیه که این‌قد خوبه؟!
    طرف اصلا برا خودِ خودم ساخته شده و از بَسکی(من هم بچه اُوشاهی یزدم😁) که گُل و کامله، مال خودمه …
    این رویاپردازی‌ها رو اوایل می‌کنه آدم، اما کمی که زمان می‌گذره می‌بینه
    نه بابا!! دلت خوشه بنده‌خدا؟!
    این هم مثل خودت(یعنی خودم) بعضی وقت‌ها اصلا نمی‌فهمه و خیلی خره! 😁
    این هم اون‌قدرهایی که من فکر می‌کردم و خیال‌پردازی می‌کردم، حالیش نیست و گاهی اوقات از من هم حتی خرتر و داغون‌تر می‌شه.
    (ببخشید که این‌قدر از جنابِ “خر” در کامنتم استفاده می‌کنم؛ آخه بهترین توصیفی هست که برای اون “تخیلاتِ خَرانه‌ی” خودم و طرف مقابل، به ذهنم می‌رسه)

    اما به قول دکتر هلاکوئی صمیمت یا intimacy یعنی اینکه من در کنار تو “خودم” هستم… «خودِ خودم همینی که هستم.» نه می‌خوام چیزی رو ثابت کنم؛ نه می‌خوام بگم که من چه قدر خوبم؛ نه میخوام بگم که چه قدر خفن و کاردرستم و حالیمه. هیچی… صمیمت یعنی همین. حتی وقتی با کسی صمیمی هستیم، خیلی وقت‌ها اوّل حرف میزنیم و بعدش به حرفمون فکر میکنیم؛ و حتی خوشحالیم از اینکه در کنار هم میتونیم از هم معذرت بخواهیم و بدون احساس شرم و گناه، تلاش کنیم تا خودمون رو اصلاح کنیم و آدم بهتری بشیم…

    قشنگی کار هم به همینیه که شما گفتید:
    آدم باید تصمیم بگیره که می‌خواد همراه با چه‌کسی و با عیب و نقص‌های چه‌کسی کنار بیاد و سعی کنه این عیب و نقص‌ها رو بپذیره!.
    آدم باید خودش تصمیم بگیره که دوست داره «ضعف قدرت» چه کسانی رو دوست داشته باشه و بپذیره؟!

    ضمنا من هم آلن دوباتن و مدرسه‌ی زندگی رو خیلی دوست دارم.
    پیشنهاد می‌کنم کتابِ “آرامش” دوباتن رو هم مطالعه کنید…
    کتاب مفید و کم‌حجمی هست و دیدِ واقع‌بینانه‌ای به ما درمورد روابطمون میده.
    من کتاب آرامش رو برای مامان و بابام خریدم که بخونن و پذیرش بیشتری توی زندگی مشترکشون داشته باشن و کمتر، روو مخِ هم راه برن.😁
    اما هنوز نخونده‌نش
    ولی از وقتی دیده‌ن که صمیمیتشون برام مهم هست، باهم مهربون‌تر و پذیراتر شده‌ن.😊

    ضمنا همه‌ی این تگ‌های پایین رو گشتم ولی متاسفانه پست “ابتذال صمیمت” رو که گفتید پیداش نکردم.

    و یه سوال هم از سر کنجکاوی و نه فضولی(!)😁 بپرسم و دیگه خدافظ شما…
    شما وبلاگ نویسی رو از کجا یاد گرفتین و چه‌طوری کم‌کم یه بلاگر شدین؟
    من هم یه مدته که به داشتن وبلاگ و نوشتن در وب فکر می‌کنم…
    ممنون میشم که همین‌جا یا با ایمیل راهنماییم کنید.😊

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      مرسی که حس دوباتن‌طور به نوشته‌ی من پیدا کردید! خش‌حال شدم:)
      از هلاکویی زیاد خوشم نمیاد، ولی اینجا باهاش موافقم. بعضا خیلی شفاف مسائل رو بیان می‌کنه.
      می‌خونم ایشالا. می‌دونم که اگر به فرض مفید هم نباشه، خوندنش شیرینه.
      به به، چه هدیه‌ی خوبی. معمولا نسل ما از مامان باباهاشون زود ناامید می‌شن!

      اون موقعی که اون رو نوشتم، اصلا این وبلاگ رو نداشتم. ولی تو وبلاگ قبلیم هم نبود. تو یه وبلاگی بود که هیچ کس آدرسش رو نداشت و الان خیلی وقته بهش سر نزدم و کلا چرت و پرت بود.😁
      وبلاگ‌نویسی رو از وبلاگ‌نویسی یاد گرفتم. شما هم همین کارو بکنید.😊

      1. مجتبی نیم‌رخ
        مجتبی

        خوبه ممنون.

        یعنی چی وبلاگ نویسی رو از وبلاگ نویسی یاد گرفتین؟!؟

        من هم یه وبلاگ توی بلاگفا دارم که دیگه می‌خوام به وردپرس نقل مکان کنم و یه دامنه و هاست برا خودم بخرم و کم‌کم توی خونه‌ی مجازی خودم سر و سامون بگیرم.😁

        خواستم بدونم شما چه طوری و از کجا این مسیر وردپرسی شدن رو شروع و دنبال کردین؟!
        از کجاها آموزش دیدین؟ از کیا کمک گرفتین و چه مسیری رو طی کردین؟
        و بهترین کارهایی که میشه برای داشتن یه وبلاگ خوب وردپرسی انجام داد چیاست؟
        ببخشید سوال‌هام زیاد شد…
        اگه وقت و حوصله‌ش رو دارید لطفا راهنماییم کنید.😊

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          نفهمیدم کار با وردپرس رو می‌گین یا خود فرایند نوشتن؟
          منظورم این بود که باید نوشتن رو به صورت مداوم تمرین کنیم تا یاد بگیریم، بدون نوشتن منظم، هیچ کلاس و دوره‌ای فایده نداره.
          آموزش وردپرس زیاد هست. ابزار وردپرس آموزش‌هاش رایگانه و خیلی مفید. من از روی ویدیوهاش سایتم رو ساختم.
          به نظرم مداومت مهم‌ترین عامله. من بعد از چندین سال پراکنده‌نویسی، الان یه دو ماهیه دارم منظم مطلب می‌ذارم. احساس می‌کنم واقعا رشد کردم و حتی خود وبلاگ و گوگل هم بهم روی بهتری نشون می‌دن!

          1. مجتبی نیم‌رخ
            مجتبی

            بسی سپاس می‌گزارم.☺️🙏

            آره نوشتن رو خوشبختانه یه دو سالی هست که تقریبا هرروز انجام میدم و حداقل یه جایی یه چیزهایی می‌نویسم…
            یا توی سررسید و دفتر یادداشت خودم؛
            یا توی نرم‌افزار ورد
            یا توی گروه تلگرامیم
            یا توی وبلاگ بلاگفام؛
            یا کامنت‌هایی که توی سایت های خوب و مختلف مثل سایت شما می‌ذارم…
            یا تمرین‌های متمم.✌️
            خوشبختانه سعی می‌کنم منظم بنویسم.

            مجددا بابت راهنمایی و لطفتون ممنونم.

            ابزار وردپرس رو هم رفتم دیدم و خیلی آموزشش و قیمتِ رایگانش پَسَندُم شد. 😁

            پس ایشالله آموزشهاش رو ببینم و سایتم رو هوا کنم؟!💪✌️

            1. سارا نیم‌رخ
              سارا

              به به خیلی هم عالی
              بعله! موفق باشین✌️

  4. مژگان نیم‌رخ
    مژگان

    سلااااام. متاسفانه اهل کتاب نیستم و هیچکدوم از کتابهایی که گفتی را نمی شناسم….
    اما وقت خوندن مطالبت برای عشق یه چیزی به ذهنم رسید … شاید عشق در سبد زندگی مثل شراب در سبد نوشیدنی هاست.. (البته برای نامسلمونا…) وقتی سرمستی کودکانه سپری شد ، می تونه گاه گاه دریچه ای را به رهایی … و زیبایی های تقریبا مطلق برات باز کنه…اما نه برای همیشه و همه جا و به جای همه چیز…..

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلااااام و درود بر شما
      اتفاقا به نظرم دوباتن برعکس اینو می‌گه. یعنی ازمون می‌خواد به جای این که هی مست بشیم که بعد بخوایم کلا ترک کنیم، بفهمیم که عشق واقعی یه نوشیدنی طبیعی سالمه که اصلا هر چی بیشتر بخوری بهتره. (فلذا مسلمونا هم می‌تونن حالشو ببرن:)

  5. _PARNIAN_ نیم‌رخ

    اون انسجام جادویی ساراگونه‌ت که حتی تو چیزای بی ربط برقرار می‌کردی تو این نبود دخترم.
    منم خیلی وقته ننوشتم و احتمالا امروز فردا که بنویسم همچین چیزی در بیاد.
    درباره‌ی عشقت به دوباتن هم کلاهت را بنداز بالا. حداقل بوکوفسکی نیست و شخصیت و منش خفنی دارد بچه😁
    +ولی عاشق مثالت برای زاویه‌ی خیلی نزدیک شدم =)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      آره موافقم. یه وقتایی میگم شاید واقعا این چیزایی که اینقد براش وقت می‌ذارم کسی متوجه نمی‌شه و الکی واسه دوهزار کلمه یه هفته خودمو علاف می‌کنم. ممنون که حواست هست متوجهِ عزیز.
      به خاطر ننوشتن نیست. به نظرم خیلی مهمه که موقع نوشتن فکرت کجا باشه. این موضوع در حال حاضر دغدغه‌م نبود. راستش فقط می‌خواستم خیلی سریع یه پست بذارم که زیادی شخصی و حال‌نوشته نباشه و درباره کنکورم نباشه.😁
      اتفاقا دیشب اومدم تو وبلاگت یه کم دعوات کنم دیدم این آهنگ summer wine رو که گفته‌بودی گوش ندادم هنوز. گوش دادم و الان همچنان تو ذهنم داره می‌خونه. دیگه دعوا یادم رفت.
      حالا شما بنویس مثل پست ما هم دراومد تحمل می‌کنیم.😒
      +خودم نیز😝

  6. مهسا نیم‌رخ
    مهسا

    وای خیلیییی ممنونم😍😍😍راستش من هنرستان نمایش اصفهان درس میخونم برا همین علاوه بر درسایی مثل بازیگری برای درسام خیلی نمایشنامه می‌خونیم و تحلیل می نویسیم و… 😍میتونم ازت بپرسم ساعت مطالعت در مهر و آبان چند ساعت بود؟ و چجوری زیادش کردی؟و کم کم به چند ساعت رسوندی؟ رتبت عالی بود واقعا بازم تبریک میگم😍

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      به به چه خوب… پس خیلی جلویی.
      والا مهر و آبان که فقط روزی دو سه ساعت تو کتابخونه‌ی دانشگاه رمان می‌خوندم.:) حالا می‌نویسم دخترم اجازه بده.😀

  7. مهسا نیم‌رخ
    مهسا

    سلام. من سال دیگ کنکور دارم. من آرزومه ادبیات نمایشی تهران قبول شم شاگرد مهشید هم هستم ک مشاور خودت بود. خیلی خوش به حالت خیلیییییی خیلیییییی زیاذ😭😭😭😭😭😭😭😭💙💙💙خیلی تبریک میگم💙💙💙💙کاش میشد باهات یه مشورتی درباره کنکور عملی داشته باشم💗😔

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام😊
      ممنون از قلب‌های قشنگت💙
      درباره کنکور عملی حتما بیشتر می‌نویسم. ولی تجربه‌ی خودمو قبلا نوشتم. شاید بتونه کمی بهت دید بده.
      فعلا می‌تونی مثلا ماهی دو سه تا نمایشنامه بخونی. یا گه‌گاه تمرین نوشتن کنی که راه بیفتی. (البته قدم اول اینه که “دیگه”ها و “که”های بدبختو شکل خودشون بنویسی.😁)
      اما الان اصلا نگران نباش. بعد کنکور تئوری یه ماه وقت داری آماده بشی. اون موقع سوالی داشتی همینجا ازم بپرس.
      موفق باشی.🥰

  8. امیرمسعود جدیدی نیم‌رخ

    / سلام سارا. «بروز و ظهور» ترجمه ای ناملموس از Transference هست در روانشناسی.
    / کتاب گوته رو نخوندم، اما رابطه ها رو عید امسال خوندم. حرفاش رو میفهمم و متقائد کننده ست، اما نمی خوام بگذارم همه اش جای همه ی تفکرات خودم رو بگیره.
    مسأله اینه اگرم من بخوام با قصه «کلاسیک» ادامه بدم، دیگه کسی نیست با من سر این «توافق» داشته باشه. و احتمالا قبل از اینکه بتونی برای کسی توضیح بدی بیا با این قصه ادامه بدیم، از قصه ی «رومنس» وارد ماجرا شدی و دیگه راه برگشتی نیست.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام
      خیلی ممنون که گفتی. پس واقعا ترجمه‌ش یه جوریه. شاید همون برون‌فکنی انتخاب بهتری بود.
      فکر کنم اوایل همه اون حالت آرمانی رمانتیک رو دارن. چند ماه که بگذره درست می‌شه، اگه تموم نشه:). اگر عشق واقعا بخواد وارد زندگی بشه من فکر نمی‌کنم نیازی باشه که به طرف بگیم لطفا دیگه رمانتیک نباش! همین که خودمون بالغانه رفتار کنیم و انتظارای سورئالیستی از طرف نداشته‌باشیم یعنی رابطه رو به سمتی بردیم که بتونه به نتیجه برسه.
      اینو هم زیاد شنیدم که اگه می‌خوای ارتباطی رو نجات بدی مسئولیتش رو صد درصد به عهده بگیر، نه پنجاه یا حتی نود درصد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *