هیچ وقت این جملهی «بهترین کتابی که خوندم» تو کتم نرفته. یعنی به مرور زمان فهمیدم خیلی نباید به جواب خودم به این جور سوالا اعتماد کنم. عجیبه. فقط سلیقهی آدم نیست که عوض میشه ها. مثلا من اون موقعی که ملت عشق رو خوندم به نظرم یه کتاب معمولی رو به خوب بود. ولی یک سال بعدش یهو متوجه شدم که هر جایی اسم این کتابو میشنوم با حالتی شبیه به چندش رومو میچرخونم. نتیجه؟ حتی خود کتابها هم به مرور زمان عوض میشن!
احتمالا بعد از مجلهی رشد خردسالان، اولین کتابی که عاشقش بودم، «دوستت دارم دیوونه»ی استوارت همپل بود. مطمئنم که در وهلهی اول، ظاهرش جذبم کرده بود. ضخامت داشت، مثل کتابای واقعی. نه اون کتاب مربعیا که مال بچهها بود. هفت سالم بود و با وجود یه داداش یک ساله، جملات اون کتاب به نظرم درخشان میاومد.
«قراره یه بچهی جدید گیرمون بیاد. امیدوارم نخواد برای همیشه بمونه.»
بعدی احتمالا بابالنگدراز بود. بعد تا مدتها به زور کتاب میخوندم و کلا کتاب مورد علاقهای نداشتم! همش کتابای چرند سنگین قرون وسطایی میخوندم که یه کلمهشو هم نمیفهمیدم ولی خب کتابای رنگیپنگی مخصوص نوجوانان هم دیگه خیلی کسر شان بود. حذابترینشون کتاب شعر «به قول پرستو» بود که نصف شعراشو هم از فرط خوندن و خوندن و عمیقا خوندن حفظ شده بودم. (الان اگه اون شعرا رو سرچ کنین فیلم شعر خوندن من میاد که حقیقتا یادم نمیاد به چه هدفی منتشرش کردم!) بعد که با آلن دو باتن آشنا شدم، گفتم تموم شد، عشق زندگیمو پیدا کردم. اما خب اون موقع یه مقدار تجربه پیدا کرده بودم و دیگه میدونستم که احساسم قرار نیست ثابت باشه. متاسفانه بیوفاییمو از کسی دریغ نکردم، از مونتگمری بگیر تا بیضایی تا تولتز و حتی دن براون و رولینگ و امثالهم که هیچ وقت فکر نمیکردم باهاشون ارتباط برقرار کنم.
بعد یاد این افتادم که اصلا چقدرش برمیگرده به این که کجا و کی، چطور و با چه پیشزمینهای کتابو بخونیم. هیچ وقت شرایط برای مقایسه و انتخاب، عادلانه نیست.
حالا این همه روضه خوندم اصلا نمیخواستم دربارهی بهترین کتاب زندگیم حرف بزنم.:) یه مشکل فنی برام پیش اومده بود که خواستم بگم.
پارسال همین موقعها بود که یه روز وایسادم جلو خودم و گفتم: ببین! دیگه خستهم کردی! یه کتاب مدیریت زمان میخونی یا هر کوفت دیگهای که خودت میدونی. نمیخوام همهی موهامو تو برنامهریزیای تو سفید کنم… نباید یه خوردهش بمونه برا تز دکترا؟
این شد که سه تا کتاب محشر خوندم: قدرت عادت، خردهعادتها و کار عمیق. الان بهم بگین ازشون چی فهمیدی، حرف جدید یا حتی مشخصی نمیتونم بهتون بگم. اما به هر حال تاثیر فوقالعادهای روم گذاشتن. منی که عاشق کارای خرکی بودم، یهو جادوی قدمای کوچیکو به معنای حقیقی کلمه «درک» کردم. برای اولین بار یه مدت خیلی طولانی پشت سر هم هر روز ورزش کردم، هر روز زبان خوندم، حتی خیلی از روزا دوچرخهسواری هم میکردم و کتاب و سریال و حتی آشپزی، در حالی که فعالیت اصلی روزم، پنج شش ساعت درس خوندن بود.
این دلهره که وقتم داره سر دوباره کنکور دادن تلف میشه، این ترس که نکنه این مدت، بدحال و مضطرب و پریشون باشم، (در حالی که همسن و سالام کنکوراشونو دادن و راحت تو خونه نشستن در انتظار اتمام قرنطینه) و این فکر که اگه امسال هم نشد، من نباید تو این مدت چیزی رو از دست داده باشم، بزرگم کرد. پوست انداختم. وقتی تب نون پختن و ورزش با نرمافزار و صحبت در باب «جهان پساکرونا» فرو نشسته بود و نرمنرم یه جور افسردگی ملو، در نتیجهی امیدهای الکی، داشت تو فضا پخش میشد، با عرض معذرت، من داشتم دلخواهترین دوران زندگیمو میگذروندم.
حتی یه پست هم نوشتم با یه عنوانی شبیه به «طرز تهیهی عادتهای پایدار در خانه» که برام خیلی هیجانانگیز بود. طرز فکرم اینطوری شده بود که دیگه هر کاری برام ممکنه.
احتمالا به خاطر همون کتاب بود که یه روز بعد از کنکور دولینگو رو ریختم و باهاش پیش رفتم. قبلش با خودم فکر میکردم حالا لیسانسمو که گرفتم میرم یه زبان یاد میگیرم! ولی اون روز که نرمافزارو دیدم گفتم حالا حداقلش روزی پنج دقیقهس، از هیچی که بهتره. اگه قدرت قدمهای کوچیک رو یاد نگرفته بودم، همون اول از ترس دنبال نکردن و بعد امواج خروشان عذاب وجدان، اصلا شروعش نمیکردم.
خب متاسفانه حرف اصلیم حتی این هم نبود.:) میخواستم بگم که به این متود هم شک کردم. بلی… خیل خب، دعوا نکنین الان توضیح میدم.
از اوایل ترم یک که وسطای آبان بود، یا یه کم قبلترش، من دوباره زبان خوندن رو که چند ماهی بیخیالش شده بودم، شروع کردم. سه چهار ماه اول 45 دقیقه بود و بعد گذاشتم روی دو ساعت. از اون موقع تا حالا شاید دو سه باری وقت نکردم دقیقا همون مقداری که هدفگذاری کردم کار کنم ولی دیگه حداقل نیم ساعت رو کار کردم. هر روز صبحمو با زبان دوم و سوم شروع میکردم، یه سه ماهی به گمونم ورزش هر روزه رو هم داشتم. چقد رویایی!
اما خب مثل همیشه هر اوجی یه فرودی داره. یادمه همون موقع که این کتابا رو میخوندم، هی فکر میکردم: خب تکراری نمیشه؟ بعد یادم اومد که یه وقتایی خیلی جدی از خودم میپرسم: «چرا درو با دست راست باز میکنی و با دست چپ میبندی؟ چرا بدون این که حوله رو از گیره جدا کنی صورتتو خشک میکنی؟! چرا همیشه از ته شروع میکنی به مسواک زدن؟! چرا بعد از ناهار یه راست میای تو هال و الکی دور خودت میچرخی؟(برو تو اتاق و الکی دور خودت بچرخ:) یعنی از قدیمالایام این مرض رو داشتم که الگوهای رفتاری خودمو پیدا کنم و بعد سعی کنم تغییرش بدم. چرا؟ نمیدونم. لابد نمیخواستم جذابیتمو برای خودم از دست بدم.
خلاصهی جادوی عادت اینه که بحث اراده (آن بت نامهربان) توش خیلی کمرنگه. به جای این که سعی کنی آدم پرکاری باشی، سعی میکنی یه الگو تو ذهنت بسازی. یعنی عوض این که هر روز دنبال راهی برای پایین اومدن از صخرهها بگردی، یه دونه از این سرسره آبی پیچپیچیا میسازی و خودتو پرت میکنی توش و خودش میبرتت. خب دیگه توضیح نمیدم و امیدوارم فهمیده باشین چون خیلی به مثالدونم فشار اومد. (یکی نیست بگه آخه بالا رفتن سخته نه پایین اومدن:)
البته عیب کتاب قدرت عادت اینه که یک عالمه قصه دربارهی اهمیت عادت میگه و خیلی کم و ساده دربارهی چگونگی عادتسازی حرف میزنه. حالا باز این هم که چقدر طول میکشه تا یه کاری واقعا تبدیل به عادت بشه، به شدت برای آدمای مختلف فرق داره. اون داستان بیست و یک روز و اینا که حرف مفته. آمار نشون میده که این یه عدد حداقلیه و برای بعضیا، یک سال تداوم لازمه تا کاری تبدیل به عادت بشه. اوووو خیلی زیاده که. اینجاست که خرده عادتها وارد میشه.
از یه چیز کوچیک شروع کن، به شکل مسخرهای کوچیک. مثلا یه دونه دراز و نشست، یادگیری یه کلمهی خارجی یا پنج خط نوشتن. اونقدر کوچیک که اگه کرونا گرفتی و صد تا مهمون ناخونده برات اومد و آدم فضاییها گروگانت گرفتن، بتونی تو رخت خواب به خودت بگی: اِ عادتم! و همون لحظه انجامش بدی و تموم شه بره.
(یعنی واقعا، گروگانگیرا بهتون جای خواب هم دادن و باز دنبال بهونه میگردین؟)
البته معمولا آدم به خودش میگه حالا یه کم بیشتر هم انجام بدم. ولی شدیدا مهمه که دربرابر وسوسهی بزرگ کردن هدف وایسیم. الان که دقت میکنم دولینگو چقدر هوشمندانه این موضوع رو تو خودش پیاده کرده. اصلا بیشتر از بیست دقیقه نمیذاره برای خودت هدف بذاری! ولی خب میتونی بیست ساعت کار کنی و کلی تشویق بشی.
و این روش، کار میکنه. به شکل عجیب و هیجانانگیزی کار میکنه. یه دفعه به خودت میای و میبینی که کاری که برای یه بار انجام دادنش یه هفته به خودت التماس میکردی، به تدریج داره بخشی از زندگی روزانهت میشه. هم روز به روز انرژی کمتری ازت میبره و هم به خاطر اعتمادبنفسی که این تداوم بهت میده، روز به روز انرژیت بیشتر میشه.
اما این روزا بعد از یک سال احساس میکنم، بعضی از عادتها داره حوصلهمو سرمیبره. هیچ چیز جدیدی برای کشف کردن توش نمونده و اون داستان زمان و مکان مشخص و شرطی کردن ذهن، بیشتر از این که به تمرکزم کمک کنه داره حالمو به هم میزنه. نمیدونم به خاطر قرنطینه و عین هم بودن روزهامه، یا مغز عزیزم کلا کمر همت بسته که در هر شرایطی خلاف انتظار من کار کنه. اما به هر حال الان این واقعیت غمانگیز تو همهی روزام جریان داره: حوصلهم سر رفته! از خردهعادت و عمدهعادت و کلا عادی بودن! در حدی که حتی فکر میکنم: چرا این ایده که یه اتفاقی هر روز به یه شکل تکرار بشه یه موقعی اینقد واسهم جذاب بود؟ این عین ملال و روزمرگی نیست آیا؟
نمیدونم چاره چیه و حتی نمیدونم اون چیزی که من ازش خسته شدم اصلا عادت بوده یا نه. ولی خواستم این رو بنویسم، در حکم یکی از اون پشت چشم نازککردنهای بیخاصیتی که اینجا گفتم، خطاب به آقان دوهیگ و گایز. حالا درسته مطمئن نیستم که اونا پستم رو بخونن. ولی گفتم در حد خودم قدمی بردارم.:)
[…] عادت سازی، عادت سوزی […]
شاید عجیب باشه ولی امروز از صبح که بیدار شدم تا الان که ساعت ۱۲:۵۸ شبه (یا بامداده؟) داشتم وبلاگهات رو میخوندم و اصلا سیر نمیشدم. بعضی جاها مکث میکردم، تو فکر میرفتم و میگفتم وای چقدر خوب مینویسه. چقدر خودِ خودشه تو نوشتههاش. چقدر بعضی حرفاش مثل حرفای منه. چقدر بعضی وقتا به طرز عجیب و بیرحمانهای از آدمها متنفر میشه😅 چقدر چقدر چقدر…
یه لحظه گفتم کاش میشد از نزدیک ببینمت و بهت بگم که چقدر خوب مینویسی، ولی پشیمون شدم. چون ترسیدم یه وقت منو هم تو وبلاگت اینطوری توصیف کنی: “همون پسره که اومد ازم تعریف کنه و خیال میکرد من از حرفاش ذوق زده میشم اما دماغش که نصف صورتش رو پوشونده بود نمیذاشت روی حرفاش تمرکز کنم”
خواستم تو اینستاگرام بهت پیام بدم ولی ترسیدم اینطوری توصیفم کنی:
“همون پسره که یه اسم هنری واسه خودش انتخاب کرده بود و اهنگهای عوام پسند رو کاور میکرد. از همون “هنرمندهای شومَن” بود. از همونا که تو ذهنم گردنشون رو میزنم.”
شوخی بود. مرسی ازت. امروزم با وبلاگهات گذشت و چیزهای جالبی یادم دادی.
چقدر از این کامنت پر و پیمونِ نیمفاصلهمند پاراگرافدار لذت بردم. خیلی نادره همچین چیزی.
نه دیگه به خاطر قیافه که مسخره نمیکنم، رفتار رو مسخره میکنم. ولی اگه رفتاره واقعا آزارم بده، قیافه رو هم مسخره میکنم.😊
بسیار کار نیکویی کردی که اینستا پیام ندادی. چون من اونجا با کلاشینکف وایسادم تو دایرکت و ملت رو شت و پت میکنم. دلیلش رو هم نمیدونم اما به شدت حس پوچی بهم میده. هر چی تو این فضا از ارتباط خوشحال میشم، تو اینستا اگه یکی بهم بگه حالت چطوره، حس میکنم وقتم تلف میشه اگه بگم «خوب».
شو هم برادر، لازمهی کار هنرمنده. مگه من کم شو میدم؟
ولی از این حرفا داغ دلم تازه شد. چیزایی شبیه به این رو قبلا هم شنیدهم. چند روزه بیشتر از قبل به این فکر میکنم که شاید بین این حجم تنهایی و میزان پاچهگیریم یه رابطهای وجود داشته باشه.:) این که من میترسم به بقیه نزدیک بشم و بقیه میترسن بهم نزدیک بشن و در نتیجه نیازم به ارتباط در قالب خودافشاییهای فشرده قلمبه میزنه بیرون. البته الان مدتهاست که تصمیم گرفتهم نوشتههام به یه دردی بخوره و دیگه اون شکلی ننوشتم، و لابد واسه همینه که کار داره به جاهای باریک میرسه.
خلاصه نترس. پشت این نقابا همهمون یک سری انسان بیدفاع کوچکیم که از تعریف خوشحال میشیم.
پیج عامهپسندت رو هم بذار ببینیم.
کاش تو دنیای واقعی هم میشد به این سادگی نادر به نظر بیای😁
بله بله به رفتار اینستاییت کاملا آگاهم. چون خودم یه بار هِدشات (چیزی فراتر از شت و پت) شدم توسط کلاشینکفِت. همون موقع که تولدت رو تبریک گفتم و گفتی: … نه، تو چیزی نگفتی، اینستا گفت:
“saraderhamii liked a message.”
جدا از شوخی، کاملا منظورت رو مورد حس پوچی و تلف شدن وقت میفهمم. البته این حس رو به اینستاگرام ندارم (که ای کاش داشتم) ولی با حرفت یاد کنکور تجربی میافتم. همون کنکور مزخرفی که سالهای زیادی از عمرم رو تلف کرد و در نهایت، نه اون چیزی شدم که خانوادم ازم میخواست، نه اون چیزی که خودم از خودم میخواستم… خوب یادمه زدنِ پنج تا تست شیمی برام مثل تلف کردن پنج سال از عمرم بود. تنها خوبیِ اون دوران اینه که الان یادش میافتم و خوشحال میشم که تموم شده.
هی دلم میخواد بهت بگم “بابا خودتو لوس نکن. همهش تو نوشتههاش میگه تنهام تنهام… تو اگه تنهایی پس من چیام؟ اگه جای من بودی چیکار میکردی پس؟ این همه رفیق داره و با آقای درویش میره بیرون و شب آناهیتا همتی رو از نزدیک میبینه و باز میگه تنهام! بابا من یه بار میخواستم بشینم تو ماشین، رفیقم جلوی بقیه، تکرار میکنم رفیقم جلوی بقیه گفت پیاده شو کنار من نشین!! اونوقت این خانوم تنهاست😒 یه بارم یکی گفت اولین بار که دیدمت حس کردم یه آدم بیاعصابِ بیهنری که با خودشم قهره. بفرما اینم از فرست ایمپرشنم روی آدما.” ولی خب یه نگاه به مغزم میندازم و تیکِ “هر کی باهات از مشکلاتش گفت بهش ثابت کن تو بدبختتری” رو برمیدارم و اون حرفا رو بهت نمیزنم:) بماند که خودم هم نفهمیدم از نزدیک دیدن آناهیتا همتی چه ربطی به تنها نبودن داشت:/
الان که اون تیک رو برداشتم، میبینم انگار رفیق داشتن هم ربطی به تنها نبودن نداره. اتفاقا دیشب موقع خواب یه سخن از خودم سرودم که مطمئنم یکی مشابهش رو سروده و الان به سرقت ادبی متهم میشم ولی چنینه: “آدمای زیادی رفیقمن، ولی رفیق آدمای زیادی نیستم. هاه:)”
دروغ چرا، من به شخصه اون نوشتههای بهدردنخورت (یا بهتر بگم، اون نوشتههای به دردبخورت که فقط خودت فکر میکنی بهدردنخورن) رو بیشتر دوست دارم. آره خیلی ترسناک نشونت میدن، ولی به همون اندازه دوستداشتنی! به نظرم اجازه نده بیشتر از این کار به جاهای باریک برسه و یه وقت خدای نکرده منفجر شی! خواهشاً خودافشاییهای فشردهت رو ادامه بده:)
پیج عامهپسندم رو هم اجازه بده اینجا نذارم. از اونجا که یه مقدار خل و چل و پارانوید تشریف دارم، میترسم یه وقت یه آشنا وبلاگ سارا درهمی رو پیدا کنه، بعدش مطلبِ “عادتسازی، عادت سوزی” رو بخونه، بعد بره کامنتها رو بخونه، بعدش این پیج اینستا رو سرچ کنه و بعد ببینه منم و بگه: “عه امیر کدوم رفیقت نمیخواست کنارش بشینی تو ماشین؟😏”
همون خطر کلاشینکف رو به جون میخرم و یه پیام ریز بهت میدم. البته یکی دو روز دیگه پیام میدم نه الان. چون میدونم یکی دو روز دیگه این کامنت رو میخونی. درسته؛ به اُوِرثینکینگ هم مبتلام و باید همهی جوانب رو بسنجم:/
پ.ن ۱: شرمنده که بعد از یه هفته جواب دادم. از همون موقع که کامنت اول رو گذاشتم، ساعتی ۳۸ بار میاومدم این صفحه رو ریفرِش میکردم تا ببینم چی جواب دادی. پس جوابت رو سریع دیدم ولی تاخیر در جواب دادنم بخاطر این بود که مصادف بشه با عید و یه تبریک هم ضمیمهی کامنتم کنم:/ آخه تبریک گفتن تنها کاریه که توش استعداد دارم و معمولا با جملهی “این عجیبترین تبریکی بود که تا حالا شنیدم” از طرف بقیه روبهرو میشم. حالا بذار به تو هم اینطوری بگم: “عيدت مبارک. امیدوارم امسال دیگه همونی باشه که ۲۱ سال منتظرش بودی. مثلا یه داستان بنویسی در مورد یه خانواده از موجودات فضایی که در سیارهی نمیدونم چیچی واقع در کهکشان نمیدونم چیچی زندگی میکنن. بعد نوبل ادبیات رو ببری و تقدیمش کنی به مردم مظلوم ایران. در همین حین، ناسا اولین گونه از موجودات فضایی رو کشف کنه و برات دعوتنامه بفرسته که بری واسشون سه تار بزنی. آخه تنها راه ارتباطیمون موسیقیه:)”
پ.ن ۲: کلا عادت دارم به ترسیدن از رخ دادنِ همزمانِ چند اتفاق، که هر کدوم به تنهایی هم امکان نداره رخ بدن. حالا دقیقا نمیدونم اسمش پارانوئیده یا نه. شاید همون خل و چل برازندهترم باشه. به هر حال اگه این کلمه رو اشتباه به کار بردم عذر میخوام.
پ.ن ۳: اگه بعضی کلمهها رو انگلیسی گفتم به خاطر کلاس گذاشتن نبود خداوکیلی. آخه پیش غازی و معلق بازی؟ خب بعضی چیزا رو نمیشه ترجمه کرد؛ حق مطلب ادا نمیشه! مثلا اگه به اورثینکینگ بگیم “زیادی فکر کردن”، بیشتر یه چیز با کلاس به نظر میاد تا یه بیماری که دهنت رو آسفالت میکنه.
پ.ن ۴: چقدر طولانی شد! تقصیر خودته. میخواستی نگی پر و پیمون دوست داری😬
راستی چرا تو کامنت اولم گفتم “وبلاگهات”؟ وبلاگ که یه دونهس اسکل😒 باید میگفتی نوشتههات. شایدم باید میگفتی مطالبت. شایدم مقالههات. نه مقاله چیه؟ یه دفعه بگو پایاننامه دیگه:/ همون نوشته هات بهتره.(اورثینکینگ ایز بک)
واقعا فقط لایک کردم؟ خب خداییش آدم چرا باید به کسی که نمیشناسه تبریک تولد بگه بدون این که به مفهوم استوریش توجه کنه؟:)
والا بدیش اینه خود آناهیتا همتی هم آدم تنهاییه.😂 یادمه آقای درویش بهش گفت فلانی عکستو زده تو کامیونش(!) اون هم گفت بابا همه منو دوست دارن، من هیچ کسو دوست ندارم.:)
آره دقیقا من هم الان یه دوست دارم که تنها دوستمه پس احتمالا باید بهترین دوستم هم باشه، ولی قطعا من بهترین دوستش نیستم.:)
و این که آره بدردنخورها معمولا جذابترن چون درکشون سادهتره، ولی خب من از سال نود اون شکل نوشتن رو شروع کردم… آخه تا کی؟! الان دارم پول میدم برای دامنه. البته که هدف اولم مجبور شدن به نوشتنه، (حالا هر جور نوشتنی) ولی خب در ادامه یه ارزشی هم به دنیا اضافه کنیم و از این حرفها دیگه.
فکر کردم دو تا وبلاگ قبلیم رو خوندی که گفتی وبلاگها.
خب ایندفعه نادر نبود.:) معمولا این که یه نفر (معمولا از نوع مذکر) بیاد کلی دربارهی خودش حرف بزنه تا عجیب بودنش رو ثابت کنه به شکل عجیبی رایجه. تجربه میگه این میل به کل انداختن در مردها از کودکی شروع میشه و تا بزرگسالی فقط شکلش عوض میشه.:)
فقط حس کردم یه تبریک تولد به کسی که مدتیه تو یوتوب دنبالش میکنم کار بدی نباشه😶
و خب آره، شاید نباید دربارهی عجیب بودنم بنویسم. چون ممکنه بقیه فکر کنن میخوام چیزی رو ثابت کنم.
نه کار بدی نبود که. من هم لایک کردم.
آره برای ماهایی که فکر میکنیم متفاوتیم، سخته یه جور بنویسیم که به نظر نیاد چه جور فکر میکنیم.:))