برچسب: دانشگاه
-
رمان من در باب یک دعوای نیم ساعته (1)
دیشب دوباره دعوا شد. بدترین دعوای قرن. تخم نبرد را هم بله، بندهی حقیر کاشتم. اینها را مینویسم اول برای آن که نوشته باشم. چون آن نفر دیگر اگرچه ادبیات نمایشی میخواند اما آنقدرها اهل خواندن و نوشتن نیست و از این روی من ابزاری دارم که او ندارد. هاه. یک امتیاز. دوم برای این…
-
دراماهای جوجهدانشجویی
عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خستهام. دارم فکر میکنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته بود. چرا احساس رهایی نمیکنم؟…
-
خطرات ازدواج جمعی یا آیا در خوابگاه میشود خوابید؟
*خطر ایجاد احساس چندش در مواجهه با یک جوان خودشیفتهی خودبرتربین. ایت ایز وات ایت ایز. این دفعهی سوم یا چهارم است که میخواهم دربارهی دانشگاه واقعی و به خصوص خوابگاه بنویسم. تا به حال سه چهار هزار کلمه نوشتهام. هر بار از یک زاویه نوشتم هر بار صد تا خط قرمز و زرد و…
-
اتود دوم داستاننویسی «آنقدر قابل اعتماد است که میشود از ته کوچهای تنگ و تاریک به سمتش دوید.»
سنگینتر میشد. ته حلقم میسوخت. صدایم در نمیآمد. سرفهها را قطرهقطره از چشمهایم بیرون میریختم. با هر دم و بازدم لرزانم، انواع اودکلن، عرق و سیگار را مزمزه میکردم. نمیفهمیدم دست من است که میلرزد یا رویا. خوشحال بودم که صدای قار و قور شکمم در آن موقعیت تراژیک شنیده نمیشود.
-
بیآرزویی
بوی بهار حتی به مشام منِ در خانه هم رسیده است و راه فراري نيست. این بو را دوست ندارم. هميشه آخرهای سال میآمد و برای یکی دو هفته مرا از خودم میکشید بیرون، حالا ولی هیچ چیز، هیچ چیز نمیتواند جلوی هولناکی واقعیت را بگیرد. استادها میگویند «سال نو مبارک تا جلسهی بعد از…
-
گردشی در جهان سانت (غزلواره) های شکسپیر
این روزها چه میخوانم؟ سانت های شکسپیر. اولین بار که سراغ شکسپیر رفتم، تا چند روز حیران بودم. مطمئنید بهترین نمایشنامهنویس تاریخ همین است؟ تراژدیها کلمه به کلمه خونآلودتر میشدند و هیچ زیبایی درشان نمیدیدم. بعدا فهمیدم که اگر با ترجمهی پازارگادی شروع نمیکردم و قبل از خواندن آثار، کمی جهان شکسپیر را میشناختم، احتمالا…
-
و بالاخره تهران مخوف
پشت شیشه، آسمانخراشها، بیلبوردهای غولآسا و اتوبوسهای آکاردئونی از کنارم میگذشتند. پس ذهنم کلمات رژه میرفتند. تهران مخوف…
-
روی خوش این شهر
اول که دیدم دو نفرشان یک جفت دوقلوی کوچولو هستند، خوشحال شدم. اما وقتی خواستیم بخوابیم و یکی در میان شروع کردند به جیغ زدن، فهمیدم که بیش از حجم باید به چگالی توجه کنم.
-
این قسمت: تهران مهربان
وقتی دقیقهی نود بلیت پیدا شد، نمیدانستم خوشحالم یا نه. دیدن بچهها برای دومین بار، آن هم بعد از ماجراهای هفتهی پیش. هفتهی پیش با استاد ادبیات کلاسیک اروپا قدری تعارض پیش آمده بود. آخرش به جایی رسید که او روش خودش را ادامه داد و فقط آن وسط من سبک شدم. البته قدری از…
-
و رخ نمود تهران
حالا مگر دانشگاهها حضوری شده؟ الهی آن دهانهای بیخاصیتشان با وزوزوترین مگسها پر شود، نع. قصه این بود که استاد ادبیات نمایشی در شرق تصمیم گرفته بود کارگاهی برگزار کند برای یک سری کار “واقعی”.
-
دیالوگنویسی/ فاز دو: در مسیر ناصر!
– بله دیگه. هر کسی در حد توانش. من که به شخصه اصلا تلویزیون نمیبینم. رسانهی ملی! ارواح عمهشون! من فقط منوتو، جِم.