این روزها چه می‌خوانم؟ سانت های شکسپیر.
اولین بار که سراغ شکسپیر رفتم، تا چند روز حیران بودم. مطمئنید بهترین نمایشنامه‌نویس تاریخ همین است؟ تراژدی‌ها کلمه به کلمه خون‌آلودتر می‌شدند و هیچ زیبایی درشان نمی‌دیدم. بعدا فهمیدم که اگر با ترجمه‌ی پازارگادی شروع نمی‌کردم و قبل از خواندن آثار، کمی جهان شکسپیر را می‌شناختم، احتمالا رابطه‌ام با او شکل متفاوتی می‌گرفت.

از این روی، فرزندانم، برای این که شما اشتباه مرا نکنید، می‌خواهم به شما راه ملایم‌تری برای ورود به آثار شکسپیر پیشنهاد کنم. راهی اگر تئاتری یا ادبیاتی شدید(!) نباشید احتمالا از وجودش خبر ندارید؛ اشعارش.

سانِت یا غزلواره

«سانِت» (Sonnet) یک قالب شعری عاشقانه است شامل چهارده سطر. چینش قافیه در آن می‌تواند شکل‌های متفاوتی داشته باشد که البته هیچ کدام شبیه غزل‌های ما نیست. ولی آن را غزل‌واره می‌خوانند چون حس و حالش شبیه غزل‌های فارسی است.

کلمه‌ی سانت از «سونِتو»ی ایتالیایی می‌آید که یعنی آواز کوتاه. پترارک از اولین سانت‌سرایان است. بعدا این فرم در دوره‌ی الیزابتن مهم می‌شود. سانت الیزابتی که همان فرم پترارک را دنبال می‌کند، شعر آهنگینی است از زبان اول شخص عاشق. ریتم مشخصی دارد و در آن آهنگ و آوا از محتوا جلو می‌زند. چون سانت بیش از آن که خوانده شود، شنیده می‌شود.

از دوره‌ی الیزابتن سیصد هزار سانت به جا مانده، اما معروف‌ترینشان همان صد و پنجاه و چهارتایی است که شکسپیر می‌نویسد و در آن‌ها کلا کاری هم به استانداردهای دربار ندارد.

سانت الیزابتی

پسر بقالی را تصور کنید در انگلستان سال هزار و پانصد و هشتاد و اندی که عاشق دختر همسایه شده است. چطور عشقش را نشان بدهد؟ سواد که ندارد و اگر هم داشته باشد از رمان و شعر و نمایشنامه سر در نمی‌آورد، چه کند؟ می‌رود سراغ سانت‌هایی که دور و بر می‌شنود.

حالا که قرار بود باسوادها چیزی بسرایند که در دهان رعیت بیفتد، چه بهتر که کمی هم نصیحتشان کنند، نه؟ به تدریج پروپاگاندای حکومت بر اشعار سایه می‌اندازد. سانت‌ها از حدیث نفسی عاشقانه تبدیل به یک جور موعظه‌ی اخلاقی می‌شوند. حالا سانت، به نوعی زن ایده‌آل را از نگاه مردانه‌ی اشرافیت توصیف می‌کند. معشوقه‌ای که در او بیش از زیبایی، اخلاق‌مدار بودن مهم است، همان زن خوب فرمانبر پارسا.

از لحاظ چارچوب‌مند بودن:)

سانت شکسپیری

شکسپیر سبک جدیدی از سانت را پیش می‌گیرد که به آن سانت انگلیسی می‌گویند و هم فرم و هم محتوایی متفاوت دارد. فرق مهم شکسپیر با دیگران این است که از نقص‌های معشوق هم می‌گوید. حتی یک جاهایی بی‌خیال طرف می‌شود و شروع می‌کند به حرف زدن درباره‌ی خودش. یعنی او به شخصیت عاشق رسمیت می‌بخشد و او را از ستایش‌کننده‌ی صرف، تبدیل می‌کند به یک آدم. معشوق را هم به جای آن بت آرمانی، به شکل انسان توصیف می‌کند. او فضای اطراف معشوق و حس و حال او در لحظه‌ای خاص را شرح می‌دهد، صحنه‌سازی می‌کند و موقعیت می‌سازد. شکسپیر سانت را تا جایی پیش می‌برد که گاهی اشعارش را نمایشنامه‌های چهارده‌خطی می‌دانند.

حالا نمی‌دانم چرا اینقدر این فرم مهم است اما نمی‌شود درباره‌اش حرف نزد. وزن سانت‌های شکسپیر را آیمبیک پنتامتر می‌نامند. پنتا که یعنی پنج. و آیمبیک؟ همانقدر که می‌دانم رمل مثمن مخبون محذوف مقطوع چیست، معنی آیمبیک را هم می‌دانم.

اما تا اینجا اینطور متوجه شدم که آیمبیک یعنی وزنی شبیه پنج تا I am که در آن قسمت‌های مهم جمله روی amها قرار می‌گیرد.

I am I am I am I am I am

این تصویر هم شکل قرارگیری قافیه‌ها در سانت شکسپیری است. در واقع شبیه چهارپاره‌ای با سه بند است با این تفاوت که مصرع‌های فرد هم حتما قافیه دارد و در آخر با یک بیت مثنوی تمام می‌شود.

قافیه در سانت شکسپیری

بعدها وزن آیمبیک به درام هم راه پیدا می‌کند، ببه این منظور که حفظ کردن متن راحت‌تر شود. گویا این ریتم ساده، یک هجای کوتاه و یک بلند، قابلیت به خاطر سپردن زیادی دارد. شاید چون شبیه ریتم ضربان قلب است.

البته در نمایشنامه دیگر سانت‌ها قافیه ندارند. یکی از معروف‌ترین نمونه‌ها هم اولین حرف‌های جادوگران مکبث است که از وزنش شبیه چهار تا آی ام است:

Thou shalt get kings, though thou be none
So all hail, Macbeth and Banquo
(کلمه‌ها قدیمی‌ اند، سعی نکنید بفهمید:)

البته مهم است که فضای تئاتر آن دوره را تصور کنیم. اگر امروز کارگردان قبل از تئاتر تهدیدمان می‌کند که گوشی‌هایمان را خفه کنیم و اگر وسط کار روشن شود با لیزر بهمان حمله می‌کند، تا همین دویست سیصد سال پیش، تئاتری‌ها را چندان آدم حساب نمی‌کرده‌اند و سالن‌های نمایش هیاهویی سیرک‌مانند داشته است.

اگر ادبیات و نقاشی و خیلی چیزهای دیگر مخصوص دربار بود، تئاتر رنسانسی تجارتی است که از همه‌ی اقشار مخاطب دارد، مخاطبی عامی که آمده است سرگرم شود. رنسانس را مطمئن نیستم ولی در یونان و روم مردم اگر اقناع نمی‌شدند از پرتاب لنگه‌کفش روی صحنه هم دریغ نمی‌کردند. خلاصه که تئاتر تا همین چند قرن پیش سرگرمی فرهیختگان نبوده است. در نتیجه این که بازیگر رنسانسی بتواند در آن هیاهو و در سالن‌های غیرآکوستیک صدایش را به مردم برساند، به تمهیدات خاصی می‌طلبیده.

وقتی بیشتر کتاب سانت‌ها را ورق می‌زنیم، می‌بینیم که دوستمان به گرامر هم رحم نمی‌کند. مثلا گاهی جای اجزای جمله را عوض می‌کند: «him i hit» تا وزن سر جایش بماند، و مجبور نشود سراغ کلمات لوس رایج برود.

شکسپیر زیرک از یک طرف می‌داند که بنا نیست به جنگ با حکومت برود و جایگاه درباری خودش را خراب کند، و از طرفی تن به قالب خشک معمول نمی‌دهد. اشعار شکسپیر به اندازه‌ی سانت‌های پترارکی، سانتی‌مانتال نیست و وجهی از خشونت و سادگی مردم کوچه و بازار در آن دیده می‌شود. اما شعر فولکلور هم نیست و گاهی واژه‌های درباری در آن دیده می‌شود. واژه‌هایی که مردم هم در این قالب، آن‌ها را می‌پذیرند.

مثلا شکسپیر معشوق را fair youth (جوان زیبا) خطاب می‌کند. این از عبارات اشرافی است که از طریق سانت وارد زبان روزمره‌ی مردم می‌شود. قضیه جالب‌تر می‌شود وقتی می‌فهمیم که این عبارت برای مردها به کار برده می‌شود.

پس شکسپیر گی بوده؟

در این فضایی که هدف همه‌ی سانت‌ها رام کردن زن سرکش است، شکسپیر کار را به جایی می‌رساند که حتی مردها را خطاب قرار می‌دهد. چرا؟

در اینجا دو نظر متفاوت وجود دارد. چیزی که از استادم شنیدم این بود که آن مرد معروف که در بسیاری از سانت‌ها می‌بینمش، معشوق شکسپیر نیست، «دوست» اوست.

دوستی برای شکسپیر مهم است. اوست که قرن‌ها بعد از سنکا دوباره شخصیت محرم راز را وارد نمایش می‌کند. (شخصیتی که در مسیر داستان نقش پررنگی ندارد ولی هست تا درونیات شخصیت اصلی را درک کنیم، رفقای گالیله مثلا.)

حالا چرا دوستی؟ بعضی‌ها می‌گویند این موضوع مربوط به خود الیزابت است. می‌دانیم که ملکه الیزابت با کشورش ازدواج کرده بود و هیچ وقت عشقی نداشت، شاید همین است که در ادبیات آن دوره دوستی همپایه‌ی عشق قرار می‌گیرد.

از آن طرف آقای جان گرین در کرش کورس می‌گوید که در آن دوره دوستی‌های پراشتیاق (passionate) بین مردها عادی بوده. روابط خیلی نزدیک و حتی اروتیک، ولی نه عاشقانه.

بیایید نگاهی بیندازیم به سانت شماره‌ی 18، معروف‌ترین شعر شکسپیر. این سانت از جهات مختلفی اهمیت دارد اما اگر در رابطه با دیگر سانت‌ها بررسی‌اش کنیم، متوجه می‌شویم که شکسپیر در 17 شعر اول دارد مخاطبش را که مرد باشد به ازدواج تشویق می‌کند. (نمی‌دانم چرا این هفده تا در کتاب‌های درسی چاپ نشده) در شعر هجدهم اما، شاعر شروع به تمجید از مردی روشنکفر و زیبا و بااخلاق می‌کند و همچنین خودش_عاشق_ را هم وارد بازی می‌کند. در اشعار بعدی هم سراغ بانوی تیره یا dark lady می‌رود که هنوز معلوم نیست آیا شخصیتی واقعی بوده یا ساخته‌ی ذهن شکسپیر. (بایسکشوال؟)

در سانت چهل و یک اطلاعات جدیدی از این دو موجود مشکوک می‌فهمیم. شکسپیر خطاب به پسر چیزی شبیه به این می‌گوید که وقتی من از قلب تو غایبم اشتباهات زیبایی می‌کنی. که منظور، رفتارهای خارج از شرع و عرف مرد جوان با زن تاریک است. در شعر بعدی، شکسپیر خطاب به مرد می‌گوید که: عجیب نیست تو او را دوست داری، من هم دوستش دارم.

خب، شاید مثلثی در کار است. برخی هم می‌گویند شاید شکسپیر خودش را وجدان آن مرد می‌داند که وقتی نیست او اشتباهات زیبایی انجام می‌دهد. چه کسی می‌داند؟ جاهایی از تاریخ هست که تا وقتی ماشین زمان نساخته‌ایم هرگز نمی‌توانیم چیز بیشتری از آن بدانیم. که البته این یکی از کم‌اهمیت‌ترین آن جاهاست.:)

اما دوباره در سانت 144 از زاویه دید جدیدی این زن و مرد را می‌بینیم. میل نیکی و بدی که درون شکسپیر می‌جنگند. و البته که زن نماد امیال نفسانی و شیطان و این چیزهاست. پس شاید اصلا بحث عشقی نبوده. حالا مسائل عشقی مردم به ما چه؟ ما داریم از ادبیات بهره می‌بریم!

Two loves I have of comfort and despair
Which like two spirits do suggest me still
The better angel is a man right fair
The worser spirit a woman coloured ill
To win me soon to hell, my female evil
Tempteth my better angel from my side

سانت شماره‌ی 18، معروف‌ترین سانت شکسپیر

و اما معروف‌ترین شعر شکسپیر. یژگی جالب این سانت این است که اول با مقایسه‌ای بین معشوق و تابستان شروع می‌کند. یک جور تشبیه تفضیلی که آیا باید تو را با تابستان مقایسه کنم؟ نه بابا، تو بهتری. در سطور بعدی چرایی این حرف را توضیح می‌دهد، اما در بند آخر می‌رسیم به جایی که شاعر نه تابستان و نه معشوق، که خود شعر را ستایش می‌کند.

البته این ایده‌ی جاودان بودن شعر در ادبیات رنسانس سابقه دارد و شکسپیر قصد تعریف کردن از خودش را ندارد. حافظ خودمان نبود؟ آدمیان که هیچ، قدسیان شعرش را از بر می‌کردند. همین است که می‌گویند محتوای اشعارش به غزلیات فارسی شبیه است. البته با این تفاوت که همانطور که گفتیم، معشوق شکسپیر بسیار زمینی‌تر است. اینجا مقایسه‌ی جالبی بین شکسپیر و مولانا دیدم.

خلاصه. این بود انشای من در باب جلسه‌ی اول کلاس شکسپیر. خود استادمان هم حوصله‌اش از این مبحث سر رفته بود ولی من چرا اینقدر خوشم آمد؟ نمی‌دانم. به هر حال این شما و ترجمه‌ی من از غزل هجدهم شکسپیر با تلاش برای حداکثر وفاداری به متن.

توجه داشته باشید که پدرم در آمد و کل کلاس اسطوره و نمایش را از دست دادم چون داشتم سعی می‌کردم الگوی قوافی این چهارده خط را مثل خود شکسپیر در آورم. حالا این کار به چه درد می‌خورد؟‌ هیچ. ولی دیشب خیلی سر ذوقم آورد.
خوشحال می‌شوم که اگر ذره‌ای از این ذوق به شما هم منتقل شده، ما را در جریان بگذارید!

می‌شود آیا تو را چون روز تابستان بدانم؟
نه! که تو محبوب‌تر، جانا، ملایم‌تر از آنی
غنچه‌های ماه می را می‌تکاند باد، کم‌کم
بس که کوتاه است، دانی، عمر تابستان فانی
دیدگان آسمان روزی درخشد آتش‌آسا
روز دیگر می‌گراید روی زرینش به ظلمت
آخر از کف می‌رود زیبایی هر روی زیبا
چرخش چرخ فلک بین، پیچ و خم‌های طبیعت
در تو اما شور تابستان بی‌پایان ممتد
تا ابد می‌ماند و می‌مانی و پایان نداری
مرگ هم هرگز نبالد کاو تو را در سایه دارد
کاین تویی در شعر جاویدان من همواره جاری
تا نفس در سینه‌ها مانده‌ست و سو در چشم انسان
شعر من جان دارد و جان می‌دمد در شور جانان
?Shall I compare thee to a summer’s day
Thou art more lovely and more temperate
Rough winds do shake the darling buds of May
And summer’s lease hath all too short a date
Sometime too hot the eye of heaven shines
And often is his gold complexion dimmed
And every fair from fair sometime declines
By chance or nature’s changing course,untrimmed
But thy eternal summer shall not fade
Nor lose possession of that fair thou ow’st
Nor shall death brag thou wand’rest in his shade
When in eternal lines to Time thou grow’st.
    So long as men can breathe, or eyes can see
    So long lives this, and this gives life to thee
سانت شماره‌ی 18 معروف‌ترین غزلواره شکسپیر با ترجمه فارسی