برچسب: زمان
-
پیاده شدن
فصل امتحانات رو به اتمام بود. هر صبح که در بالکن را باز میکردم چمدانهای بیشتری غرغرکنان میرفتند به سوی تخت نرم و غذای مادر. من اما تصمیم داشتم تا میشود بمانم. من مانده بودم و هماتاقیام که جز صبح بخیر و شب بخیر صدایی ازش در نمیآمد. برنامه این بود که پروژههای آخر ترم…
-
مروری بر فصل اول قرن
چند سالی است که هدفگذاری نمیکنم. چقدر راضیام. هنوز هم نمیفهمم وقتی ماشین زمان نداریم چطور میتوانیم آینده را بدون توجه به اتفاقات بیرونی پیشبینی کنیم و برایش نقشه بریزیم. البته میفهمم که نقشهها باید باشند تا آدم بفهمد با خودش چندچند است. اما باید حسابی نوشتن آن هدفها را بلد باشی که آخرش سرخورده…
-
بازگشت دراماساز (یک: مزمزه کردن هوای جدید)
جمعهی دو هفتهی پیش برگشتم تهران. چه دو هفتهای بود! از لحظهای که سرم را روی بالش خوابگاهم گذاشتم و اشک بدمزهای از صورتم روی بالش چکید تا الان، آنقدر احساسات مختلف از من گذشت که نمیدانستم کدام را بنویسم. میدانی چطور خودم را میبینم؟ در خیالم در دشتی ایستادهام روبروی بادهای جوگیر. کلاه و…
-
از سنگینی
هاها! از هفتهی دیگه براتون دراماها خواهم داشت. خود این جمله چقدر عجیبه. این که وسط راکدترین روزهات لمیده باشی و مطمئن باشی روزهای آیندهت پر از خنده و گریه و سرخوشی و کلافگی خواهد بود. این نوشته را میخوانم و خندهی تلخی روی لبم مینشیند. بیراه نگفته بودی سارا جان. پشت آن کوه بلند،…
-
بیآرزویی
بوی بهار حتی به مشام منِ در خانه هم رسیده است و راه فراري نيست. این بو را دوست ندارم. هميشه آخرهای سال میآمد و برای یکی دو هفته مرا از خودم میکشید بیرون، حالا ولی هیچ چیز، هیچ چیز نمیتواند جلوی هولناکی واقعیت را بگیرد. استادها میگویند «سال نو مبارک تا جلسهی بعد از…
-
من سارا 35 سال دارم
استاد زبان فارسیمان تکلیف داده که پانزده سال بعد یکهو یک جایی پیدایش کنیم و برایش نامهای بنویسیم. سختگیریاش هم زبانزد است و وقتی راه گریزی نگذاشته، یعنی کار باید انجام شود. همیشه از اینطور چالشها فراری بودهام. واقعا فکر کردن به سالهای آنقدر دور، ناخوشایند است. به خصوص که همه چیز تلاش و برنامهریزی…
-
آویزان عقربهها
میگه: تهش چی میشه؟ میگم: احساس خوبی به خودم پیدا میکنم. میگه: بیشتر آدما اگه در طول شبانهروز سه ساعتشونم هدر ندن دیگه کلی راضی و خشنودن. شل کن.میگم: خب کسی که واقعا ملزم باشه سه ساعت از روزشو درست استفاده کنه، کمکم دلش میخواد این ساعتو بیشتر کنه.میگه: نخیر. واقعا دوست دارن همون سه…
-
هر روز تنبلانه
بعضی روزا چشمامو که باز میکنم و به خودم میگم: پاشو زندگی کن، میگه: حوصله ندارم. بعد با مهربونی سعی میکنم خرش کنم: خب باشه… حوصلهی چی رو داری؟ یه غلتی میزنم و میگم: حوصله همین سوال جوابا رو دیگه. ولم کن. و بعد خیال میکنم اگه تا آخر روز تو همین فاز ولم کن…