برچسب: تنهایی
-
رمان من در باب یک دعوای نیم ساعته (1)
دیشب دوباره دعوا شد. بدترین دعوای قرن. تخم نبرد را هم بله، بندهی حقیر کاشتم. اینها را مینویسم اول برای آن که نوشته باشم. چون آن نفر دیگر اگرچه ادبیات نمایشی میخواند اما آنقدرها اهل خواندن و نوشتن نیست و از این روی من ابزاری دارم که او ندارد. هاه. یک امتیاز. دوم برای این…
-
دراماهای جوجهدانشجویی
عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خستهام. دارم فکر میکنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته بود. چرا احساس رهایی نمیکنم؟…
-
اتود دوم داستاننویسی «آنقدر قابل اعتماد است که میشود از ته کوچهای تنگ و تاریک به سمتش دوید.»
سنگینتر میشد. ته حلقم میسوخت. صدایم در نمیآمد. سرفهها را قطرهقطره از چشمهایم بیرون میریختم. با هر دم و بازدم لرزانم، انواع اودکلن، عرق و سیگار را مزمزه میکردم. نمیفهمیدم دست من است که میلرزد یا رویا. خوشحال بودم که صدای قار و قور شکمم در آن موقعیت تراژیک شنیده نمیشود.
-
بیآرزویی
بوی بهار حتی به مشام منِ در خانه هم رسیده است و راه فراري نيست. این بو را دوست ندارم. هميشه آخرهای سال میآمد و برای یکی دو هفته مرا از خودم میکشید بیرون، حالا ولی هیچ چیز، هیچ چیز نمیتواند جلوی هولناکی واقعیت را بگیرد. استادها میگویند «سال نو مبارک تا جلسهی بعد از…
-
سر میز مذاکره با نوزاد بدقلق (2)
همونطور که داشتم شقیقهمو با قلموی تمیز میخاروندم، و احساس میکردم که دارم افکارمو هم میزنم، سفر کردم و رسیدم به یه جاهای خیلی تازه. و این نقطهای که بهش رسیدم، شروع یک پروسهای بود در باب کمک کردن به خویشتن خویش. برو که رفتیم.
-
سر میز مذاکره با نوزاد بدقلق (1)
تو اگه صد تا دوره مدیریت زمان هم رفته باشی یک وقتهایی چیزی نیستی که میخوای باشی. یا حتی، نمیخوای چیزی باشی که میخوای باشی. چرا؟ چون حالت خوب نیست. تموم شد و رفت.
-
داستان کوتاه چشمها
چشمم دارد راه میرود. در واقع ایستادهاست. ولی نمیدانم چرا وقتی چشم یک جا قفل میکند، میگویند دارد راه میرود. شاید راه رفتنش با بقیه فرق دارد. در یک بعد دیگر حرکت میکند. مثلا مراقبت از دیگر اعضا خستهاش میکند، یکهو کلاه نظارتش را زمین میگذارد، باوقار و طمانینه شروع میکند به گشت و گذار.…
-
قصهگوها و قصهشوها
حتی آنها که سنگینی نگاه تحقیرآمیز نویسنده را روی گردنشان احساس میکنی، (زن خانهدار سادهدل، جاهل عربدهکش، کارمند اتوکشیده با زندگی یکنواختش) هزار تا لایه دارند.
-
دربارهی دخترخالهها
یادم نمیرود. هر کاری که میکنم یادم نمیرود. هر چقدر به هم لبخند میزنیم و تعارف میکنیم، هر چقدر مصنوعی کنار هم مینشینیم و مثل خالهبازیهای آن موقع، پاهایمان را روی هم میاندازیم، هر چقدر سعی میکنیم اصلا حرف نزنیم و اگر هم زدیم، چیزهایی شبیه به “چه میکنی با کنکور” یا ” پرتقال بخور”…
-
لایهها
چه بنویسم؟ حرفها باز همینطور میآیند. اما خب حرف که همیشه هست، چیزی که نیست زمان است و تمرکز برای به جایی رساندن حرفها. پس چه کار کنم؟ ننویسم؟ حوصلهی فکر کردن به حال و احوالم را هم ندارم. چقدر باید نازش را بخری. همین است دیگر. باید بپذیری که همیشه قرار نیست خوب باشد…
-
دربارهی من؟
خیلی کارش راحته اونی که از ناخوداگاه خودش خبر نداره. وقتی یه ذره با خودت روراست باشی، میبینی هدف هیچ کاری اون چیزی که فکر میکنی نیست. آخه آدما جلوی خودشونم تظاهر میکنن. میفهمی چی میگم؟ یکی از سرگرمیهام اینه که آدمای بیرحم و خونخوارو بچینم روبروم و فکر کنم کدومشون احساس بد بودن میکنه…