حالا که من هر لحظه احساسم عوض میشود و هی از خوابگاهنویسی فرار میکنم، برویم به ترم پیش و باز یکی از کارهای کلاس داستاننویسی را بخوانیم.:)
*
شلاق یا اعدام؟ طبیعتا اولی وحشتناکتر است. ولی خب مگر شوک الکتریکی را تجربه کردهام؟ ای بابا. اصلا مگر حق انتخاب داریم؟
– خیالتون راحت. قابل اعتماده.
انگار صدای ذهنم را شنید. برای چندمین بار این جمله را گفت، زیر لب، نفسنفسزنان، با صدایی که چندان مطمئن به نظر نمیآمد. در آن اوضاع چه کسی میتوانست مطمئن باشد؟
یکی دستم را گرفته بود، فکر کنم رویا. یکدستی شال درازم را از زیر پایم جمع کردم و و دور گردنم پیچاندم. کولهام هر دقیقه سنگینتر میشد. ته حلقم میسوخت. صدایم در نمیآمد. سرفهها را قطرهقطره از چشمهایم بیرون میریختم. با هر دم و بازدم لرزانم، انواع اودکلن، عرق و سیگار را مزمزه میکردم. نمیفهمیدم دست من است که میلرزد یا رویا. خوشحال بودم که صدای قار و قور شکمم در آن موقعیت تراژیک شنیده نمیشود.
صدای پاها متوقف شد. ایستادم و بیصبرانه منتظر فرمان بعدی شدم. به نظرم سر پیچ بودیم. یک نفر گفت: «چی شد عماد؟ گم شدیم؟»
چند ثانیه سکوت. عماد گفت: «نه، دنبالم بیاین.»
زیر لب نچنچی کردم. تا کجا باید میدویدیم؟ خیلی خوابم میآمد. فردا میانترم وصایای امام داشتم و اصلا درس نخوانده بودم. فکر احمقانهای که از سرم گذشت این بود که کتاب را دانلود کنم و در مسیر بخوانم. یادم آمد که بناست اعدام شویم.
یکی آرام گفت: «گفتم سیگارتو خاموش کن.» دیگری جواب داد: «حالا این یه ذره نور چیه مگه؟ میخواین بچهها؟» دست چپم را به سمت نقطهی روشن دراز کردم و گرفتمش. دودش آرامبخش بود. ولی کمکی نکرد. هنوز تمام صورتم میسوخت.
یکی گفت: «دیشب سه چهار تا از همین بچههای خودمون رو گرفتن. ولی نه تو خیابون، دنبالت میان، صبر میکنن، وارد فرعی که شدی، ناغافل یه گونی میکشن رو…»
«هیسسس.»
عماد بود.
یکدستی گره پشت شالم را باز کردم. شال از جلوی صورتم کنار رفت و آرام افتاد دور گردنم. نفس کشیدم. دو ساعتی میشد که این شالها را به جای روی سر جلوی صورتمان بسته بودیم. راستش را بگویم، دقیق نمیدانستم به خاطر ناشناس ماندن این کار را میکنیم، یا به خاطر اشکآور، یا اعتراض به حجاب اجباری. خیلی راستش را بگویم، حتی نفهمیدم موضوع اعتراضمان چه بود. فقط یک سری شعار میشنیدم که ارتباطشان را با هم نمیفهمیدم. بچهها پچپچوار و همزمان حرف میزدند.
«این چه جهنمیه آوردیمون؟ چرا چراغ نداره؟»
«این همه راه اومدیم تازه فهمیدی؟»
«برق نیست.»
«ای بابا. نت هم که نداریم. چی کار دارن میکنن باز؟»
«آنتن هم نمیده…»
پس هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتیم. یعنی هنوز در خیابان بگیر و ببند بود؟ هیجانزده بودم. آتشی توی قلبم روشن شده بود که هر چه آب دهانم را قورت میدادم خاموش نمیشد. مثل وقتی که هیچ کس روز تولدت را یادش نیست. آخر شب، وقتی از آخرین نفرها هم قطع امید میکنی، احساس عجیبی پیدا میکنی که در عین تلخ بودن، آرامشبخش است. انگار که حالا حق داری واقعا بداخلاق باشی. حق داری عمیقا احساس بدبختی کنی و به حال خودت اشک بریزی.
نتوانستم شوقم را پنهان کنم: «داره جنگ میشه؟» کسی چیزی نگفت. یعنی حرفم خیلی احمقانه بود؟ بعد از چند ثانیه، عماد که روبرویم راه میرفت، زیر لب گفت: «نه. جنگ نمیشه.»
صورتش پشت ماسک بود، اما چشمهای سبزش را میان جمعیت دیده بودم. و حالا میتوانستم تصور کنم که چطور مذبوحانه به دنبال نور میگردد، به دنبال نشانی از چیزی آشنا. میدانستم که گم شدهایم و او به رو نمیآورد. راهی که بنا بود ده دقیقه باشد نیم ساعت طول کشیده بود.
صدای دندانهای رویا را میشنیدم که وحشیانه به هم میخورد. دستش را محکمتر فشار دادم. نمیدانم از سر خشم بود یا طلب حمایت. یعنی چهار ساعت پیش، میتوانست جایی گوشهی ذهنش این لحظه را ببیند؟ آن موقع هندزفری توی گوشم بود. داشتم شعر گوش میدادم. استاد ادبیاتمان گفته بود «جسم کافی نیست، باید طبیب روح هم بشوید.» یا یک همچین چیزی. نشسته بودم لبهی باغچه و نگاهم را به برگ خشکی دوخته بودم که روی زمین هی این رو و آن رو میشد.
وقتی آمد بیاختیار بلند شدم. انگار میخواست بگوید: «دانشگاه داره منفجر میشه. پا شو بریم خوابگاه.» قبل از این که بخواهم حرکتی بکنم بله را گرفت. فکر کردم قرار است همینجا نامهای بنویسیم و امضا کنیم و از این کارها. اما یکهو دیدم توی خیابانیم. با سالبالاییها، همکلاسیهای رویا که من نمیشناختمشان و حتی نمیدانستم چند نفرند.
«خب… رسیدیم.»
روبرو سیاه بود. مثل پشت سر. زیر نور کمرنگ گوشی توانستم موقعیتمان را تصور کنم. ته یک کوچهی بنبست تنگ و تاریک بودیم. جیلینگجیلینگ کلیدها را از دست عماد میشنیدم. گویا هیچ کدام به درد نخورد که یکهو از دیوار بالا رفت و با صدای مهیبی از آن طرف پرید پایین. در را باز کرد و گفت: «سریع.»
دست رویا را ول کردم و نوری توی قلبم روشن شد. دویدم توی خانه و بعد از چند ساعت بالاخره یک نفس راحت کشیدم. زیر نور گوشیها میدیدم که خانه از آن خانههای فیلمی است. چند تا گلدان، (احتمالا شمعدانی) دور یک حوض (لابد آبی) با دو تا باغچهی دلباز در دو طرف.
برایم مهم نبود که قرار است شب را پیش چند تا آدم غریبه بگذرانم. کنار پنجره ایستاده بودم و به این فکر میکردم که در آن خانه حتما بالشت هست. و شاید لحافهای سنگین قدیمی. جای ترس وجود نداشت. همه بچههای خوبی بودند. معلوم بود. البته خدا را شکر که عماد را داشتیم. وقتی داشت با قدمهای استوار به سمت پلهها میرفت، فکر کردم که اگر او نبود، الان ما کجا بودیم؟
نمیتوانستم بقیه را خوب ببینم. کاش میدانستم به چه فکر میکنند. البته یک جورهایی مطمئن بودم که هیچ کدامشان به پیتزای مخصوص داغ با سیبزمینیهای نرم بزرگ و یک عالمه سس…
– کیه اونجا؟! چه گهی دارین میخورین؟
جیغی زدم و پریدم عقب. صدا که از پنجرهی بالایی میآمد، بلند بود و کوتاه و خشمگین. نگاه همه پرید بالا. عماد بیاختیار یک پله پایین رفت و نرده را گرفت.
– سـ… سلام حاجعمو.
مرد پنجره را بست و به نظر آمد که دارد میآید بیرون. ما به همدیگر و به در نزدیکتر شدیم. عماد برگشت و به ما نگاه کرد. لال شده بودیم. چه باید میکردیم؟
در باز شد، مرد پنجاهشصت ساله با صورتی برافروخته بیرون آمد. دکمهی بالای پیراهنش را بسته بود و داشت سعی میکرد بقیه را ببندد. پیراهن در باد تکان میخورد و آن وسط، شکم گرد و پرمویش بیرون زده بود. شلوارک خال خالیاش را بالا کشید و رو به عماد گفت: «اینا کیان ورداشتی آوردی؟»
– من… نمیدونستم شما اینجایین.
– اصن کی به تو کلید داده؟ فکر کردی خونه خالیه، دخترپسرا رو بیارم اینجا پارتی کنیم. ها؟
-پار…
پیرمرد منتظر توضیح نبود. عماد هم قصد توضیح دادن نداشت. طوری دلم برایش سوخت که انگار وضع خودم بهتر است. حاجعموجان نفسش را با کلافگی بیرون داد و تکتک ما را از زیر نگاه سرخ و سهمناکش گذراند. گوشیهای تابنده سرشان را پایین انداختند.
– گورتونو گم کنین تا زنگ نزدم پلیس!
صدایش مثل دمپایی توی سرمان خورد. منگی از سرمان پرید و دویدیم بیرون. عماد در را بست و به پشت سرش نگاه هم نکرد. تا وسط کوچه الکی دویدیم. بعد هی سرعتمان کمتر شد و هی بیشتر فهمیدیم که در چه موقعیتی هستیم. داشتیم به سمت مبدا فرار میکردیم. گفتم: «الان کجا داریم میریم؟»
همه کمکم ایستادند. نگاهها رو به عماد بود. دستش را توی موهای پرپشتش کشید و چرخید رو به خانهای که تمام امیدمان بود.
یکی با صدایی که دیگر آرام نبود گفت: «ای بابا.»
دیگری گفت: «مکانت زیادی قابل اعتماد بود، عمادجون.»
رویا سیگاری روشن کرد و بهتزده کنار دیوار ولو شد: «کی بود این یارو؟»
عماد همانجا نشست وسط کوچه: «لعنتی هیچکی از کارش سر در نمیاره. اصن نمیدونم چرا یهو پا شده اومده اینجا. اونم این وقت شب.»
رویا گفت: «حالا واسه چی اینقدر میترسی ازش؟ یه شبه دیگه، اونجا میخوابیدیم، فوقش چهار تا فحش هم میخوردیم.»
آرام رفتم آن طرف و کنار عماد نشستم. میدانید که دود سیگار خیلی ضرر دارد.
«بابا این عموم دیوونهس. مشکوکه. بعضیها میگن اطلاعاتیه. اگه میشد خب میموندیم. مرض که ندارم.»
نخیر. انگار حالاحالاها خبری از اعدام نبود. باید در بیکسی و بیخبری جان میدادیم. اشک گرمی روی صورتم لغزید و پرسیدم: «ساعت چنده؟»
«یازده.»
«فکر میکردم حداقل یک باشه.»
«الان خیابون خطرناکه. فعلا یه خورده همینجا بمونیم. یه کم آرومتر شه میریم.»
«دیشب که خیلی طول کشید…»
بحث سیاسی شد. سعی کردم چیزی بفهمم و خودم را قاطی کنم، اما ذهنم آنجا نمیماند. گوشیام را درآوردم و رفتم سراغ اسکرینشاتها. آه، شام امشب ماکارونی بود. دستشویی داشتم. دستهایم بیحس بود و پوست صورتم مثل بادکنک شده بود. مطمئن بودم که پاهایم دیگر نمیتوانند مرا روی خودشان نگه دارند. تمام شد. دیگر یک قدم هم قرار نبود راه بروم و هیچ کس نمیتوانست مجبورم کند. تصور کردم که روی دست میبرندم پای چوبهی دار. گفتم: «تو یکی از این خونهها نمیتونیم بریم؟»
پیرزنهای مهربان در خانههای قدیمی. بچههایشان رفتهبودند خارج. هر شب که میخوابیدند، خواب میدیدند که برای نوههایشان غذای زیاد میپزند.
عماد لبخند زد: «خالیه همهش. اینجاها دیگه کسی زندگی نمیکنه.»
دیدی چطور شد؟ باید روبرویش مینشستم که چشم تو چشم شویم. معلوم است که الان حوصله ندارد نود درجه سرش را بچرخاند. اه. کاش کمی سیاست داشتم.
روبرویم، یکی داشت با با فندکش ور میرفت. تق تق تق! خفه شو دیگر. صدای فندکش بلند بود و هولناک. هر لحظه فکر میکردم کسی از دل تاریکی با تفنگ به سمتمان نشانه رفته است.
فکرش را بکن… همانطور که در سکوت به بدبختیمان فکر میکنیم، صدایی ما را به خود میآورد. میپریم و میدویم. بله، حاجعمو از پنجرهی بالای خانهاش، تفنگ غولپیکری در دست گرفته و گر و گر شلیک میکند. هوا تاریک است و فاصله زیاد، ولی طرف هم تجربه دارد.
اوه. یکی گلوله خورد. کی؟ طبیعتا آن کسی که از همه کوچکتر و گیجولتر است و هی باید شال درازش را از دست و پا جمع کند. آبشار خون از قلبم جاری میشود. البته من میدانم که این قلب نیست و گلوله از کنارش رد شده است. ولی عماد نمیفهمد. اگر بیهوش نبودم، به او میگفتم که نگران نباشد، احتمالا نخواهم مرد. ولی خب، بگذار کمی نگران باشد.
خب قاعدتا الان یک نفر باید بلندم کند. چه کسی؟ من نمیگویم، خودتان بگویید. معلوم است، آن کسی که از همه نزدیکتر است.
عماد سعی میکند از شال خودم برای پانسمان استفاده کند، اما به نظرش کثیف و عفونتزا میآید. بندهی خدا در آن سرما تکهای از لباس خودش را پاره میکند و دور زخمم میپیچد. مثل یک جنتلمن واقعی. من هم که بیهوش هستم و نباید بین «مرسی» و «ممنون» و «متشکرم» انتخاب کنم. به به. همه چیز در بهترین حالت.
خلاصه که در آغوش عماد به خواب میروم یا بیهوش میشوم. شاید هم تلاش میکند با من حرف بزند تا بیدار بمانم، اما فایدهای ندارد. بعد هم میخوابم. کات میخورد به بیمارستان.
وسط داستان دراماتیکم، یاد آن عکس معروف افتادم. دختری با لباس سفید، بیهوش افتاده بود روی دستهای پسری که پارچهای دور صورتش بسته بود. پسر لباس آبی روشن پوشیده و با بهت به دوربین خیره شده بود. یک نفر از آن طرف داشت نبض دختر را اندازه میگرفت. زیر عکس نوشته بودند که آن دختر هیچ وقت پیدا نشد.
نه، این دیگر زیادی غمانگیز بود. واقعا دلم نمیخواست در گیر و دار یک تظاهرات سیاسی بمیرم که حتی دلیلش را نمیدانستم و کل مدت حضورم در آن به نیم ساعت نمیرسید. راستش کلا هم دلم نمیخواست بمیرم. اصلا چه شد که به اینجا رسیدیم؟ کاش حداقل یک بار صورت عماد را میدیدم.
داشت گوشیاش را این طرف و آن طرف میگرفت. لابد دنبال آنتن میگشت. ای بابا. اصلا نکند میخواست با دوستدخترش صحبت کند؟ معشوقهای فهیم و دانا و قدری توی باغ که میدانست دور و برش چه خبر است و لابد تا الان کلی نگران عشق زندگیاش شده بود. بله همین است. آدم برای زنگ زدن به ننه بابایش که اینطور خودش را به در و دیوار نمیزند. بیخیال شو دختر جان.
وقتی به خودم آمدم در خیابان خلوتی بودیم. انگار بچهها راه فرعی پیدا کرده بودند. چراغها یکی در میان داشت روشن میشد. در پسزمینه صدای جیغ و آژیر و ترس میشنیدم. تا آمدم ببینم چه خبر است، هلم دادند توی ماشین. رویا کنار دستم نشست و در را بست. روی اشکهایش دود نشسته بود و هق هقش خیلی ریز ادامه داشت. از پشت سر بچهها را نگاه کردم که به سرعت خودشان را در ماشینها میچپاندند. عماد با تلفن حرف میزد. نه که خیلی مهم باشد، ولی از شکل سر تکان دادنش به نظرم آمد که دارد با مادرش حرف میزند. حالا دیگر نمیدانم.
چراغها کمکم روشن میشدند. راننده فحش میداد و به حال ما «فرزندان دستهگل کشور» افسوس میخورد. شاید بچهها سهم ماکارونیام را جایی ته یخچال نگه داشته بودند. به هر حال باید فردا به مناسبت نمردنم برای خودم پیتزا میگرفتم. باید امروز را برای خودم هزار بار مرور میکردم. باید اصول نخ دادن را از رویا میپرسیدم. خیلی کار داشتم. سرم را به شیشه تکیه دادم و پلکهایم سرخوشانه روی هم افتادند.
دیدگاهتان را بنویسید