خطرات ازدواج جمعی یا آیا در خوابگاه می‌شود خوابید؟

*خطر ایجاد احساس چندش در مواجهه با یک جوان خودشیفته‌ی خودبرتربین. ایت ایز وات ایت ایز.

این دفعه‌ی سوم یا چهارم است که می‌خواهم درباره‌ی دانشگاه واقعی و به خصوص خوابگاه بنویسم. تا به حال سه چهار هزار کلمه نوشته‌ام. هر بار از یک زاویه نوشتم هر بار صد تا خط قرمز و زرد و آبی جلویم را گرفت. اصلا هنوز مطمئن نیستم که این کار واقعا لازم باشد، هنوز برای خودم مشخص نکرده‌ام که تا چه حد می‌شود درباره‌ی زندگی آدم‌هایی که واقعا وجود خارجی دارند، نوشت. ولی خب، خوب که نگاه می‌کنم واقعا این کار را دوست دارم و حتی به آن نیاز دارم. اگر هم حقه‌ی ذهن باشد، حقه‌ی خوبی است: زندگی را می‌نویسیم و تمام زیر و بم آن به شکل کلمات ساده‌ی یک داستان در می‌آید. داستانی که تلخ و شیرین بودنش مهم نیست، مهم خوش‌خوان بودن آن است.

این لحظه‌ی ورود شکوهمند با به دانشگاه در روز اول است. سپاس که سردر اصلی را برای همان یک روز اندازه‌ی چند ساعت باز کردند و سپاس از دوستم که از این لحظه‌ی تاریخی فیلم گرفت.

هفته‌ی اول بامزه بود. حتی می‌شود گفت خوش گذشت. برای خودم حداقل میزان کار را تعریف کرده بودم تا رویم فشار نیاید. جزو معدود زمان‌هایی بود در عمرم که هر لحظه به خودم سرکوفت نمی‌زدم. البته امسال کلا یک هدف برای خودم گذاشته‌ام: تیک خوردن کارها. یعنی این که اگر دو تا کار نوشته‌ام و صد درصد مطمئنم که یکی را انجام می دهم و نود درصد مطمئنم که هر دو را انجام می‌دهم، یکی را حذف می‌کنم. یعنی اصلا هدف انجام شدن کار، پیشرفت و رشد یا هیچ مزخرف دیگری نیست. هدف دقیقا تیک خوردن است. شاید به نظر مسخره بیاید. اما به نظر خودم درخشان است. فقط این که از هفته‌ی دوم هدف را فراموش کردم و افتادم در دور باطل قبلی. باید یادم باشد هی به خودم یادآوری کنم.

می‌گفتم. در هفته‌ی اول بیشتر حرف می‌زدیم و همدیگر را می‌شناختیم. من برایشان قصه‌ی دیت اولم را تعریف کرده‌ام. قصه این بود که به پسر مذکور گفتم ما قطعا به درد هم نمی‌خوریم، بعد که به او برخورد و خواست برود التماسش کردم که بیا یک بستنی با هم بخوریم. چون واقعا تنها بودم و واقعا دلم می‌خواست یک شب بیایم خانه و برای سارا بنویسم: رفتم دیت.

(فعلا دو دوست سارانام دارم، یکی یزدی و یکی تهرانی. خودم هم سارا هستم. از آشنایی شما خوشوقتم.)

قصه را می‌گفتم و بچه‌ها ریسه می‌رفتند از خنده. نمی‌دانم. برای خودم آنقدر عجیب نبود. کلا از پدیده‌های غریب این روزها همین است. یکهو می‌بینم بچه‌ها می‌خواهند داستان خنده‌داری تعریف کنند. می‌پرسم: «همین امروز؟ کی؟ کجا؟ چرا من نفهمیدم؟» بعد ادامه می‌دهند و می‌فهمم که من قصه را نفهمیده‌ام چون خودم شخصیت نقش اولش هستم.

یک بار داشتیم در خیابان می‌رفتیم که من یکهو گفتم: «آب هویج! آب هویج داره! مامانم گفته آب هویج بخورم.» راست می‌گفتم. گفته بود برای تنظیم عادت ماهیانه باید آب هویج و آب کرفس بخورم.

مغازه‌ی عجیبی بود در نبش خیابان. فقط آب ‌هویج داشت. رفتم جلو، آب هویجم را خریدم. وقتی داشتم کارت و جاکارتی و لیوان را در دستم میزان می‌کردم، فروشنده که رویش به سمت دیگری بود و داشت حرف می‌زد رسید را گرفت سمتم. رسید را نگاه کردم، گفتم خیلی ممنون و برگشتم پیش بچه‌ها.

«برو بابا! بذارین من بگم.
یه سری پسرای ورزشکار وایساده بودن دم آب ‌هویج فروشی، همه با هم داشتن آب هویج می‌خوردن. یهو سارا داد زد: آب هویج می‌خوام! مامانم گفته آب هویج بخورم! پسرا غش کرده بودن خنده، ما هم رومونو چرخوندیم که بگیم به خدا ما با این دختره نیستیم. وایسادیم چراغ سبز شه رد بشیم.

خلاصه، ما هی زیرچشمی نگاش می‌کردیم ببینیم کی تموم می‌کنه، آب هویجشو گرفت و اومد که بیاد، که آقاهه اومد رسیدو بهش بده. اینم آب هویج تو دستش، همینطوری خیلی باکلاس یه نگاهی به رسید کرد گفت: مررررسی. بعدم رسیدو نگرفت! همچین پشت چشم نازک کرد و رفت. آقاهه هم که همینجور این رسیدو تو هوا گرفته بود، مات و مبهوت برگشت نگاش کرد» {فریاد خنده‌ها منفجر می‌شود.}

  • پشت چشم چی؟! من حالت چشام اینطوریه.
  • وای سارا من فکر کردم طرف شماره‌ای چیزی گرفته که تو اینطوری کردی.
  • خب طرف اصن نگاش اون ور بود! خودش اصن نفهمید.
  • نفهمید؟ تا بیست دقیقه دستشو گرفته بود تو هوا خشک شد بنده خدا.

و این تنها یک نمونه بود. ما پنج نفر شبانه‌روز توی حلق همدیگر هستیم و طبیعی است که یک لحظه هم از تیر قضاوت در امان نباشیم.

برخلاف تصور، هفته‌ی اول از هفته‌ی دوم بهتر بود. شب‌ها همراه بقیه می‌خوابیدم و صبح‌ خیلی زود وقتی همه خواب بودند بیدار می‌شدم. کتاب می‌خواندم، زبان می‌خواندم و در محوطه‌ی روح‌افزای خوابگاه پیاده‌روی می‌کردم. بعد فهمیدم که دارم تبدیل به یک جنازه‌ی متحرک می‌شوم و حالا دارم سعی می‌کنم سیستم را درست کنم. فعلا موفق نشده‌ام. وقتی در خانه می‌توانستم هر کاری می‌خواهم بکنم چیزی را درست نکردم، حالا چه کار می‌خواهم بکنم؟!

سه ساعت پیش بچه‌ها بالاخره اتاق را برای چند ساعت خالی کردند. می‌خواستم بنویسم ولی تا الان مشغول تمیزکاری بودم. هیچ خوشم نمی‌آید از آن‌ها شوم که زیادی کار می‌کنند و بعد منت می‌گذارند. برای نوشتن، محیط تمیز می‌خواهم، حتی اگر پشتم به اتاق باشد. اگر هم کار کنم و چیزی نگویم که بقیه دیگر خیلی خوش‌خوشان‌شان می‌شود. پس تمیز می‌کنم و منت می‌گذارم، انگار که به خاطر آن‌ها کار کرده‌ام.

بدترین کمد اتاق گیرم آمده. رسما همه‌ی وسایلم در اقصا نقاط اتاق پخش است. ولی خب یک جاهایی توانستم میخم را محکم بکوبم. مثل این که دوستان ساعت دوازده الی دوازده و نیم زحمت بکشند و چراغ را خاموش کنند. واقعا تا دو نصفه‌شب بیدار ماندن و صبح به زور بیدار شدن و جمعه تا لنگ ظهر خوابیدن چه لذتی دارد که من هیچ وقت درک نمی‌کنم؟

یادتان هست گفتم باید برای یک مدرسه سناریوی تبلیغاتی طنز بنویسم؟ خب، آن وسط‌ کمرم شکست و بی‌خیال شدم. اما چیزی که در حین شوخی نوشتن فهمیدم این بود که چقدر با نسل جدید_نسل خودم_ بیگانه‌ام. می‌گفتند خانم درهمی، خیلی خوب است ولی سعی کنید از این به بعد شوخی‌ها با اصطلاحات امروزی و جوانانه باشد. و من واقعا چیزی بلد نبودم. حتی بچه‌ها می‌گفتند فحش یزدی بگو و من یک دانه هم به ذهنم نیامد. من همه‌ی عمرم چه کار می‌کردم؟

موقع اتاق گرفتن دیر جنبیدم، هشت دقیقه از شروع ثبت نام گذشت و اتاق بچه‌های تئاتر از دستم پرید. بنفشه چند روز قبل پیام داده بود که می‌توانیم با مهتاب با هم اتاق بگیریم. یک بار دیده بودمش و دوستش داشتم. در مجازی هم خیلی کم حرف زده بودیم. ولی خب احساس کردم که از او و مهتاب خوشم خواهد آمد. احساسم درست بود.

دو سه روزی بین دو اتاق در رفت و آمد بودم. رفتار دختری به نام شیدا در اتاقی که گیرم آمده بود، به نظرم گستاخانه آمد. نمی‌دانم دقیقا چرا و چطور، ولی فکر کنم بعضی آدم‌ها بدون هیچ حرف بدی و فقط با لحن، حس بدشان را منتقل می‌کند. شب سوم بعد از این که نشستیم جدی با هم «جلسه»‌ گذاشتیم، آمدم بیرون و گفتم هر طور شده اتاقم را عوض می‌کنم. گفتم که، نمی‌دانم چرا.

مثلا: روز اول من تنها در اتاق نشسته بودم و داشتم غذایم را می‌خوردم. شیدا که داشت تکه‌تکه وسایلش را می‌آورد، آمد دم در و خواست کیفش را بدهم تا کفشش را درنیاورد. دو بار تا آن موقع دست‌هایم را شسته بودم چون احساسم این بود که در و دیوار و میز و صندلی خوابگاه از گه ساخته شده است. نگاهی کردم که شرم کند، نکرد. بلند شدم و کیفش را دادم. حداقل در ساعات اولیه بعد از یک شب بی‌خوابی در قطار و پنج ساعت انتظار دم در خوابگاه، حوصله‌ی دعوا نداشتم.

در جلسه هم عنوان کرد که «روی بی‌احترامی حساس است.» پرسیدم که مگر من چه کار کرده‌ام؟ گویا کاری نکرده بودم، فقط نیاز می‌دید بگوید که روی بی‌احترامی حساس است. انگار ما در طویله بزرگ شده‌ایم. بماند که نصفه‌شب چراغ اتاق را روشن می‌کرد و به خاطر این که من وسایل دوستش را از روی صندلی به روی تخت منتقل کرده بودم چقدر «محترمانه» عصبانی بود و…. خلاصه دوستان من، اینگونه است که به سادگی تک‌فرزندها را از بقیه تشخیص می‌دهیم.

خب، مقدمه در اینجا به پایان می‌رسد.:)

در اتاق فعلی‌ام، همه یا نمایش عروسکی می‌خوانند یا ادبیات نمایشی.

شیرین، دوست خوب بالقوه‌ام، به مرز جنون رسیده و حذف ترم کرده. بی آن که به من بگوید! فعلا در دانشگاه با سارا دوستم. نمی‌دانم او مرا دوست خودش می‌داند یا نه، ولی منظورم از دوست این است که کنارش می‌توانم راحت باشم و به زبان خودم حرف بزنم. برایش می‌گویم که در خوابگاه همه همدیگر را «گلم»، «نفسم» و «تنها عشق زندگی» و غیره صدا می‌زنیم و از این رو، انتقاد و غر زدن به جز در لفاف شوخی سخت می‌شود. مجمع سینگلانیم و به هر حال باید در حد وسع نیازهای همدیگر را پاسخ دهیم.

مریم چند روز است مثل کیانوش گرامی در زندان فیلم سنپطرزبورگ می‌گوید: «سارا تحت حمایت منه. سارا رو اذیت نکنید.» و بعد خودش با قیافه‌ی جدی‌اش موقع گفتن «آشغال»، «بی‌ناموس» و «نه هستی جون، سارا اصلا هم متواضع نیست، خیلی هم ازخودراضی و پرروئه» رعشه به تنم می‌اندازد. شوخی می‌کند عزیزان، شوخی.

می‌گویم: «اگه این میزو برداریم، می‌تونیم اون تخت رو عمودی بذاریم، فضا کلی بازتر می‌شه.»

  • سارا جون کسی به تو گفته استعدادی تو طراحی داخلی داری؟
  • چه ربطی داره؟ بده می‌خوام فضا باز شه؟
  • از روزی که اومدی اول اینو تکون دادی که جلوی نورو می‌گیره، بعد می‌خوای کمد عوض کنی، هی نظر می‌دی. ولش کن عزیزم، این همینه که هست.
  • دارم جدی حرف می‌زنم. به خاطر این میزه که اتاق ما اینقد دلگیر به نظر میاد.
  • نه عشقم این میز همینجا می‌مونه. بکش بیرون از میز.

خلاصه که اینجا مرز شوخی و جدی، زندگی فردی و جمعی و دوستی و عشق (به جان خودم) چنان در هم تنیده است که پریروز گفتم احساس می‌کنم همزمان و خیلی ناگهانی با چهار نفر ازدواج کرده‌م.

به هر حال اتاق دوستان جدیدم قابل مقایسه با شیدای وحشی نیست. ولی خب کاش کمی با هم رودربایستی داشتیم. پرده‌های عفت دیگر خیلی دارد دریده می‌شود. حالا هر چه می‌گذرد بیشتر تفاوت‌هامان آشکار می‌شود و بیشتر از هم ایراد می‌گیریم و معلوم نیست این تا کجا پیش خواهد رفت.

چند شب پیش مراسم بررسی کتاب بود، انتقام دیونوسوس از رضایی راد. رفته بودیم عمارت روبرو.

اول یک فیلم‌تئاتر یونانی با زیرنویس انگلیسی گذاشتند، ایرانیان از آیسخولوس. من نمایشنامه را خوانده بودم ولی از توضیحات ترم قبل استاد چیزی یادم نمی‌آمد. خلاصه در کمال تاسف با زبانش مشکل نداشتم و می‌توانستم زیرنویس را بخوانم ولی از تئاتر چیزی نفهمیدم. ولی خب، حداقل می‌دانم که چه چیزی را فهمیدم و چه چیزی را نفهمیدم. می‌فهمید چه می‌گویم؟ مثلا مریم هزار بار گفت که کلا چرت بوده و هیچ اشاره‌ای نکرد که اصلا حرف‌های بازیگرها را نفهمیده.

بعد که بررسی کتاب شروع شد و در حیاط نشستیم، هوا کم‌کم سرد و سردتر شد. من هی به خودم لرزیدم، هی نزدیک‌تر به مهتاب نشستم و هی شالم را پهن‌تر کردم روی خودم. شب که رفتیم خوابگاه دیدم یکی از بچه‌ها که با هم بیشتر از سلام حرفی نزده بودیم، عکسی برایم فرستاده و نوشته: خانم جلسه‌ایِ خوشگل.

:))))

بعد از چند روز هنوز داریم می‌خندیم. مهتاب استوری کلوزفرند گذاشت و نوشت که تا قیام قیامت این عکس را فراموش نمی‌کنم. حالا تازه دارم می‌فهمم که غیرعادی بودن در ملا عام چقدر می‌تواند برای بقیه وحشتناک باشد.

بنفشه هم اجازه پرسید که استوری بگذارد. گفتم اشکالی ندارد. اما بعد دیدم آن عکس را نگذاشته. تکه‌فیلمی از من گذاشته و نوشته بود:

The great dictator  

که اشاره به قانون خاموشی شبانه داشت. گفت فیلمت کلی لایک گرفته و بعد آهی کشید. می‌گفت اینستا مدتی است بی‌برکت شده. استوری‌ها آن کاری را که باید، نمی‌کنند.

دنیای عجیبی است واقعا. روزهایی که همه کلاس داریم و با هم آماده می‌شویم حال عجیبی دارم. باورم نمی‌شود که اکثر مردم هر روز صبح این پروسه‌ی عجیب و جانکاه را طی کنند. هانیه هر روز موهایش را اتو می‌کند. موهایش خیلی کم‌پشت شده و به نظرم در بعضی نقاط سوخته، از نزدیک که نگاه می‌کنی فریادشان را می‌شنوی که می‌گویند دست از سر ما بردار، بگذار یک چیزی ازمان بماند. ولی او کماکان از اتو و دکلره و هزار کوفت دیگر دست نمی‌شوید.

عجیب‌تر از آن رژ لب است. چرا باید مالیدن رنگ مصنوعی به لب و خوردن آن در طول روز اینقدر عادی باشد؟ امروز بنفشه که به کلاس اولش نرسید، همانطور که با صورتش ور می‌رفت گفت: «دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه.» حالا کی گفته بنفشه بدون آرایش زشت است؟ من نمی‌دانم.

فرانک عمیدی عکسی گذاشته بود از یک کارتون قدیمی و ضد زن، در کنار ورژن درست و منطقی‌اش. بله نسخه‌ی اولی مسخره بود، چرا دختر هر چه بیشتر کتاب می‌خواند موهایش سیاه‌تر می‌شود؟! چرا لباسش خاکستری می‌شود؟ آیا کتاب‌خوانی آدم را سوگوار می‌کند؟ یا اصلا جناب طراح چرا تصمیم گرفته در همین مرحله روند را متوقف کند؟ در ایران اگر بود می‌توانست تا محو شدن کامل زن پیش رود.

اما با همه‌ی این‌ها نمی‌توان منکر این شد که وقتی برای یک چیز وقت بیشتر می‌گذاری، طبیعتا برای چیزهای دیگر کم‌تر وقت می‌گذاری. هانیه چهار پنج تا پیج اینستا دارد که یکی فقط برای آنلاین‌شاپ‌هاست، یکی پیج عمومی‌ست، یکی پیچ پی‌وی و بقیه را واقعا نمی‌دانم. اما فکرش را بکن، دانشجوی تئاترِ مثلا بهترین دانشگاه کشور، با جدیت تمام عکس‌های بلاگرهای مسخره‌ی اینستاگرام را تماشا می‌کند و آه می‌کشد که چه اندامی! این در حالی است که به خودش می‌گوییم «داف دانشکده». نه شکم دارد، نه لاغر است، نه قدش کوتاه است و نه هیچ چیز دیگری که بقیه اسمش را «نقص» بگذارند. با این حال هزار تا پودر و مایع و چه و چه به خودش می‌مالد که عقب نیفتد. اگر هم از ورزش، غذای خوب، میوه و سبزی و فلان حرف می‌زند، بحث سلامتی نیست، همه چیز می‌رسد به «اندام» و «پوست».

اوایل به نظرم شوخی می‌آمد، اما هر روز که می‌گذرد و بیشتر باورم می‌شود که این واقعا سبک زندگی هر روزه‌ی این همه آدم است، برایم عجیب‌تر می‌شود. از روز اول می‌شنیدم که می‌گفتند برویم در محوطه عکس بگیریم. می‌گفتم خب، من هم دوست دارم عکس قشنگ داشته باشم. ولی قضیه که به این سادگی نبود.

محوطه

یک روز صبح که لبم را چرب کرده بودم و چتری‌هایم را ریخته بودم توی پیشانی و در میان هیاهوی اول صبح داشتم صبحانه می‌خوردم، این جمله آمد توی ذهنم که همه چیز برمی‌گردد به غریزه‌ی بقا. به همین سادگی. آرایش می‌کنیم که زیبا شویم که یار پیدا کنیم که جفت شویم. شاید خیلی بدیهی به نظر برسد اما من این را در آن لحظه کشف کردم. و راستش به نظرم هولناک آمد. فکر کن، هر صبح دختر بلند می‌شود و به صورتش رنگ‌های زیبا می‌زند که زیباتر شود، ولی این فقط رویه‌ی ماجراست. خیلی وقت‌ها دختر حوصله‌ی آرایش ندارند، اما کل روز سختی رنگ روی صورت را تحمل می‌کند تا بتواند در آینده همسر و فرزند داشته باشد.

چه می‌گویم؟‌ یعنی همه برای دلبری آرایش می‌کنند؟ پس یاردارها و آن‌ها که قصد یارداری ندارند چطور؟ نه خب، همه را نمی‌گویم. ولی فهمیده‌ام که تعداد آن دسته که به خاطر دل خودشان آرایش می‌کنند خیلی خیلی کم‌تر از چیزی است که من فکر می‌کردم.

دیشب بنفشه کلی به بچه‌ها فحش داد که سه تایی وقتی بنفشه نبوده با هم عکس گرفته‌اند. به شوخی می‌گفت ولی آنقدر تکرار کرد که به این نتیجه رسیدم آنقدر هم شوخی نبوده. ادامه داد: «بابا چرا یه ریپلِی درست حسابی نمی‌گیریم؟» چند بار گفت و دیگر نتوانستم چیزی نگویم. گفتم ریپلای، نه ریپلی. قبلا هم چند بار گفته بود اورریتد. به نظرم باید از آن کلمه‌های توییتری باشد، چون بنفشه توییترباز است. هر بار به آرامی گفتم اُوررِیتد و دلم نیامد بلند بگویم. فکر کنم بدی توییتر همین باشد: احساس فهمیدگی در حال نفهمیدگی.

خلاصه، ادامه داد: «پس اینایی که تو اینستا رل می‌زنن چی کار می‌کنن؟ مگه همه‌ش از ریپلای استوری شروع نمی‌شه؟» مات و مبهوت سرم را از روی گوشی برداشتم و به بنفشه نگاه کردم. یعنی حتی پشت آن استوری قشنگ امروزش که من فکر کردم فقط برای ثبت موقتیِ (!) یک حال خوب بهاری گذاشته شده استراتژی نهفته است؟

البته، اگر فکر می‌کنید که من هفت روز هفته و بیست و چهار ساعت شبانه روز به دوست‌پسر گوربه‌گورشده‌ام که معلوم نیست سرش گرم چه کاری شده فکر نمی‌کنم، سخت در اشتباهید. اصلا در دانشگاه نمی‌شود به این چیزها فکر نکرد. نه خب، می‌شود. ولی من نمی‌توانم. اما این که پدیده‌ی دلبری (البته به نظرم دلبری برای این کار زیادی کلمه‌ی قشنگی است) اینطور در تمام ابعاد زندگی آدم رخنه کرده باشد به نظرم واقعا ترسناک است.

به بنفشه گفتم که اینطور دوستی‌ها به جایی نمی‌رسد. برایم قصه‌ی پسری را تعریف کرد در توییتر که عکس ویزایش را گذاشته و نوشته: «دارم میرم. کی میاد؟» دختری جواب داده که «من می‌آم». بعد با هم ازدواج کرده‌ و رفته‌اند.

گفتم: «نمی‌دونم» و رو چرخاندم به سمت لپ‌تاپ. ادامه دادند که از وقتی لایک آمده برکت از استوری‌ها رفته است. به نظر من که خیلی امکان خوبی است. دیگر برایت نوتیف نمی‌آید که با ذوق بازش کنی و بعد ببینی طرف یک ایموجی فرستاده است.

وسط همین بحث‌ها بودند که هانیه گفت: «سارا یه سری پستات رو لطفا پاک کن.» رو چرخاندم که: «هاه؟!» گفت: «خب یه سری عکسات واقعا بده. فیلمات واقعا قشنگه‌ها واقعا قشنگه. ولی خب عکساتو پاک کن دیگه. این چیه مثلا؟ ها؟ یا این یکی چیه واقعا؟»

View this post on Instagram

A post shared by Sara Derhami | سارا درهمی (@saraderhamii)

یادم بود که وقتی پیجم را فالو کرد در دم همه‌ی پست‌ها را لایک کرد. مات و مبهوت نگاهش کردم که ببینم جدی می‌گوید یا شوخی. معلوم بود حتی کپشن را نخوانده. ویدیوهایم قشنگ است؟‌ مگر مسئله قشنگ بودن است؟ اتفاقا یادم بود که چرا آن عکس روی تاب را پست کردم. داشتم پیجم را نگاه می‌کردم و حس کردم زیادی تر و تمیز و لبخندانه و زیبا هستم. اگر خیلی وقت است که اینجا را می‌خوانید احتمالا تصویری که از سارا در ذهنتان شکل می‌گیرد آنقدر قشنگ و مهربان نیست. گفتم یک بار هم در اینستاگرام بیشتر شکل خودم باشم.

  • مگه همه چی باید قشنگ باشه؟ پیج من پیج کاریه. برای یوتوبم زدم. نه که عکس قشنگ بذارم مردم بگن به به.
  • یعنی من عکس قشنگ می‌ذارم مردم بگن به به؟
  • کلا… می‌گم پیج من اصلا برا اینا نیست.
  • خب الان تولدت می‌شه من اینو استوری کنم بگم این دوست منه؟
  • –       …تو اینقدرا از من عکس داری.

دنیای خطرناکی است. اگر قرار است هر کدام به یک شکل جلب توجه کنیم، من ترجیح می‌دهم به جای این که این که از خودم عکس «قشنگ» بگذارم، یک عکس کج و کوله از خودم پست کنم تا بتوانم کنارش در باب سطحی بودن اینستاگرام منبر بروم. می‌فهمید چه می‌گویم؟ اگر کار و این‌ها را بگذاریم کنار، هدف غایی من در اینستاگرام همان جلب توجه است، و من در این راه منبر رفتن را به قشنگ بودن ترجیح می‌دهم. ناسلامتی قرار است نویسنده شوم دیگر، نه؟

به من واقعا فشار می‌آورد که بخواهم ادای دیگران را دربیاورم. کپشن را از جایی کپی کنم، وسطش مزه‌های بی‌مزه نریزم و چیزی از حسم موقع نوشتن آن کلمات بروز ندهم. فکرش را بکن… پست‌های زشتت را پاک کنم که قشنگ شوی!

همان وقت، مهتاب دوباره عکسم را همراه این گیف استوری کرده بود. دوباره خودم را در این عکس نگاه کردم. چیزی که قبلا برایم فقط خنده‌دار بود، حالا خیلی متفاوت به نظر می‌آمد.

دلم آرامش می‌خواهد. چند روز است به عوض کردن اتاق فکر می‌کنم. بی‌فایده است. دیگر همه سر جاهایشان مستقر شده‌اند و کسی حوصله‌ی جابجایی ندارد. ولی این که یک سری آدم را هر روز و اینقدر شدید و اینقدر نزدیک ببینی واقعا ترسناک است. هانیه هم دارد تک‌فرزند بودن خودش را رو می‌کند. به نظرتان زیادی دارم این موضوع را بزرگ می‌کنم؟ خب، او تنها کسی است که تا یادش نیندازی، (سه چهار پنج بار) حتی پنیرش را توی یخچال نمی‌گذارد و حوله‌ی حمامش را از روی زمین برنمی‌دارد، چه برسد که ظرف بشوید یا لوازم آرایشش را از دور اتاق جمع کند. بعضی مهارت‌ها هست که اگر نباشند، خودت اذیت می‌شوی. ولی بعضی‌ مهارت‌ها هست که فقدانشان اطرافیانت را اذیت می‌کند. مثل مسئولیت‌پذیری.

دو سه سال پیش وقتی کرونا تازه داشت می‌آمد و مرا با موجودی به نام برادرم آشنا می‌کرد، یادم هست که هی ژست خواهر بزرگ‌تری می‌گرفتم و به او می‌گفتم: «مسئول باش، مسئول بودن یعنی به نفر بعدت فکر کنی.» بعد مثال می‌زدم، موقع غذا خوردن، دستشویی، حمام، کتاب خواندن و غیره. البته که هیچ وقت خیلی جواب مودبانه‌ای نمی‌داد:) ولی خب، الان خیلی وقت‌ها مسئول بودن را در رفتارش را می‌بینم. حالا شما بگویید که فقط خودت خوب باش و نصیحت کردن کار بدی است.

سالن مطالعه هنوز راه نیفتاده و حداقل برای تایپ کردن باید در اتاق باشم. ساعت دو شده. همه رفته‌اند و فقط هانیه مشغول آرایش است. عصبی‌ام. از صبح به جز جارو کشیدن و یک بار داد زدن الکی و شرم‌آور سر مریم و عذرخواهی کردن و بغل کردن کاری نکرده‌ام.

خودم را با غذا خوردن سرگرم می‌کنم. دو ساعت است که صدای آهنگ‌های مریض توی گوشم است. الان دارد برای بار یک میلیونم می‌خواند: «تو باید بمونی واسه خود من، گل من، گل من، گل من.» دیگر طاقت نمی‌آورم.

  • می‌شه قطعش کنی لطفا؟

قطع می‌کند. سکوت. کمی بعد می‌پرسد: «تو چته؟ امروز یه جوری هستی.»

  • نه. آهنگه رو دوست نداشتم.
  • خب بذار یکی دیگه می‌ذارم. اینو دیگه همه دوست دارن. اگه دوست نداشته باشی واقعا غیرعادیه.

از حرفش سرگیجه می‌گیرم. آنقدر که حتی نمی‌توانم سرم را بیاورم بالا و یک نگاه معنادار تحویلش دهم.

بله، این یکی هم مزخرفی است از شادمهر. چیزی نمی‌گویم. پشت سرش آهنگ دیگری می‌گذارد. می‌پرسد که یعنی این را هم دوست ندارم؟

همانطور که آشغال‌ها را توی سطل می‌ریزم می‌گویم: «خب شاید اصلا من به کمی سکوت نیاز داشته باشم. من که قدرتی روی تو ندارم ولی واقعا کارت درست نیست. اصلا مگه می‌شه گفت فلان آهنگو دوست نداشته باشی عادی نیستی؟»

آهنگ را قطع می‌کند. چند دقیقه آرامش.

  • دیگه دارم دیوونه می‌شم…
  • از چی؟
  • از دست تو.
  • می تو.
  • هوم.
  • هوم.

بعد قصه‌هایی از تجاوز و دخترهای بی‌خیال و هرزه و چیزهایی شبیه به این می‌گوید که مجبورم گوش کنم. بعد می‌خواهد که نخ پیدا کنم و پایین بافت مویش را ببندم. چند بار می‌پرسم که مگر قرار نیست بروی برای کلاست چوب بخری؟ بله همین است. ولی آیا این دلیل می‌شود که یک ساعت صرف آماده شدن نکند؟

  • نخ پیدا کن ببندم برات.
  • خب خودت پیدا کن دیگه.

نخیر. نگاه معنادار هم تاثیر ندارد.نخ و سوزنم را پیدا می‌کنم و می‌دهم دستش.

  • چند لایه‌ش کن بعد ببند.

سریال آفیس الکی جلویم باز است. نمی‌بینم. منتظرم اتاق خلوت شود و بتوانم بنویسم. می‌روم جلو و مویش را می‌بندم.

  • خواهش می‌کنم.
  • می‌خواستم بگم. دهنت سارا… یه ذره صبر می‌کردی خب.

صبر کرده بودم.

*

آخر شب است، هستی آمده توی اتاق ما و قصد بیرون رفتن ندارد. بنفشه خسته است و دارد توی گروه فحش می‌نویسد. من که همیشه طرفدار خواب و مخالف مهمان بودم از هستی خوشم می‌آید و دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. به آرامی مسواک می‌زنم و می‌روم بالا روی تخت. هستی متوجه نمی‌شود.

سرم را می‌آورم تا تخت پایین و آرام از بنفشه می‌پرسم: «چرا چایی نخوردی؟ این همه به من التماس کردی برات چایی بذارم، اینقد عزت نفستو له کردی، که نخوری؟» می‌گوید نای بلند شدن از روی تخت را نداشته. هانیه که از هر ده باری که صدایش می‌زنی یکی را متوجه می‌شود، مکالمه‌ی ما را می‌شنود. می‌خندد و می‌گوید: «سارا دوسِت دارم. یعنی خیلیا، خیلی دوست دارم.»

می‌خندیم. در این مدت چند بار این جمله را از این آدم‌های جدید درباره‌ی خودم شنیده‌ام. هر بار با همین خنده و با همین لحن. بله، می‌دانم که حسی از تمسخر در خود دارد. مثل شبی که بنفشه داشت قفسه‌اش را نقاشی می‌کرد و من با قمارباز سوزان روشن می‌رقصیدم. خیلی بی‌مقدمه گفت: «خوشحالم تو اتاقمونی.»

خجالت کشیدم. احساس می‌کردم تا حالا خیلی غر زده‌ام. گفتم: «منم همینطور عزیز دلم.» احساس دورویی کردم.

ولی شب خوبی بود. فکر کنم به ما بیشتر از بچه‌هایی که رفته بودند کافه خوش گذشت. وقتی آمدند با دیدن ما دو تا زدند زیر خنده. چند ساعت بعد هانیه برای یکی تعریف کرد: «سارا حتی رقصیدنش هم بامزه‌ست. می‌خواست هم با ما حرف بزنه هم برقصه هم راه بره. وای باید می‌دیدی چجوری قر می‌داد. سبک مخصوص خودش…»

نمی‌دانم به چه قصدی این حرف‌ها را می‌زد. ولی من احساس خوبی پیدا کردم. این جور حرف‌ها یک نوع خاصی از شناخت را می‌طلبد. شناختی که میسر نمی‌شود، مگر این که چند نفری چند هفته درصد زیادی از زندگی‌تان را با هم شریک شده باشید. شراکت ریسک دارد، سختی دارد، اما لذت هم دارد.

وقتی بعد از یک روز شلوغ به خانه برمی‌گردی، خلوت می‌خواهی که خب نداری. اما همزمان نیاز به فضایی امن هم داری، یک انرژی آشنا که دورت را بگیرد، کسی را نیاز داری که همراهت پشت سر محسن ملعون حرف بزند، ذهن استادها را بخواند و درباره‌ی دوست‌پسر ایده‌آل رویاپردازی کند. اینجور وقت‌ها، خوابگاه انصافا جای خوبی است.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

41 پاسخ به “خطرات ازدواج جمعی یا آیا در خوابگاه می‌شود خوابید؟”

  1. فاطمه نیم‌رخ
    فاطمه

    چقدر قلمت رو دوست دارم.
    لذت بردم از خوندش انگار که خودم اونجا بودم و تک تک اتفاق هایی رو که توصیف کردی رو با چشم خودم دیدم. نمیدونم… تجربه ی عجیب و جالبیه.مخصوصا وقتی به این فکر میکنم که خودم هم قراره تجربشون کنم. شاید بهترین کلمه برای تجربه ی این حسی که نسبت به خوابگاه و زندگی کردن با چهار ادم دیگه داری، کلمه‌ی bittersweet باشه. به هرحال ممنونم ازت که به اشتراک گذاشتی امیدوارم اوضاع تو خوابگاه واست بهتر پیش بره💚

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خیلی ممنونم فاطمه جان
      آره واقعا یه همچین چیزیه. دقیق‌تر بخوایم بگیم bittersweetsoursaltyspicy :))
      امیدوارم تو هم به اونچه دلت می‌خواد برسی.💚

  2. امیر نیم‌رخ
    امیر

    سلام.
    اومدم انتقام بنفشه رو بگیرم.
    کلوس ‌فرند، نه کلوز فرند.
    بای.

    1. علیشا نیم‌رخ
      علیشا

      سلام داش
      همون کلوز فرند درسته
      استوری رم مهتاب گذاشته بود ن بنفشه
      میدونم تموم تلاشتو کردی ولی انتقام گیریت با شکست مواجه شد😔

      1. امیر نیم‌رخ
        امیر

        کلوز فرند یه اشتباه رایجه.
        کلوز یعنی بسته، کلوس یعنی نزدیک. حالا به نظر خودت کدوم درسته؟😁
        و این‌ که‌ کی استوری گذاشت اصلا ربطی به موضوع نداره.
        تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گیگیریم✊

        1. علیشا نیم‌رخ
          علیشا

          به بنازم اطلاعاتو
          بگیر داداش ب ت میرسه😂

          1. Taha نیم‌رخ
            Taha

            heteronyms

        2. سارا نیم‌رخ
          سارا

          نه آقا. ملت رو گمراه نکنید. کلا آخر این کلمه هر وقت مصدر نباشه (اینگ نداشته باشه:) س تلفظ می‌شه.

          گرفته شد. آروم بگیگیر.

    2. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام.
      راست می‌گی‌ها.
      البته در اون حد بخوایم دقیق بشیم کلمه‌هایی مثل اسپویل رو هم باید سپویل بنویسیم.
      ولی خب همچنان راست می‌گی.
      ریونج واز تیکن.
      گود لاک.

  3. مهدی نیم‌رخ
    مهدی

    سلام سارا خانم 🙂 ببخشید دارم طومار می‌نویسم. من حدوداً یک‌ساله که کانال یوتیوب و سایتت رو دنبال می‌کنم و اتفاقاً قراره کنکور هنر ۱۴۰۱ بدم. توی زمینه‌ی کنکور هنر، خیلی وقته تحقیق کردم ولی بهترین و بی‌ریاترین مشاوری که تونستم پیدا کنم، بدون اغراق میگم خودت بودی چون طرز فکر و هدفت تا حد زیادی مشابه منه اما خب من در زمینه‌ی گرافیک و ارتباط تصویری می‌خوام تحصیل کنم و مجنون و دیوانه‌ی این رشته هستم. من کنکوری تجربی۱۴۰۰ بودم که متأسفانه به اصرار بزرگترهای فامیل و خانواده‌ی خودم و همچنین سادگی و بی‌عقلی خودم، ۳سال از عمرم تلف شد اما با کلی بدبختی (که اگه بخوام همه‌ی این سختی‌هام رو بگم، باید اینجا یه کتاب بنویسم) تونستم سال ۱۴۰۰ تصمیم قطعی خودم رو بگیرم و برای هدف واقعیم که از کودکی دوستش داشتم تلاش کنم…
    خلاصه از اینا که بگذریم، این اولین‌باریه که توی این یک‌سال توی سایتت مجبور شدم نظر بدم چون این مقاله از بس خوب بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم 🙂 قبلش واقعاً خسته نباشی دمت گرم!
    ببین من یه راهنمایی ازت می‌خوام، این چیزهایی که گفتی رو من هم مشابه‌شون رو از دانشجوهای هنر و رشته‌های دیگه شنیدم ولی مطلب تو خیلی واقعی‌تر و قابل‌درک‌تر بود. از اونجایی که اولش گفتم طرز فکر من هم مثل توعه، من هم دوست ندارم توی دانشگاه به چیزهای حاشیه‌ای، روابط دوستی با دخترهای دانشگاه، دعواهای خوابگاهی، توی دید بودن و… توجه کنم. باور کن این چیزها دیگه برام جذابیتی نداره و اصلاً هم حاضر نیستم بخاطر دیگران تیپ و قیافه‌ی زورکی داشته باشم! من خیلی دوست دارم توی دانشگاه کتاب بخونم و با لپتاپ کار عملی کنم (احتمالاً خودت هم می‌دونی که رشته‌ی گرافیک، چقدر نیاز به کارهای عملی طولانی و سخت داره…). راستش پولِ مسافرخونه گرفتن یا رفتن به دانشگاه‌های غیردولتی هم ندارم. پس حالا که مجبورم توی خوابگاه با بقیه زندگی کنم، به‌نظرت چیکار کنم که دربرابر خواسته‌های مزخرف بچه‌های خوابگاه تسلیم نشم و تحت تأثیرشون قرار نگیرم؟

    پ.ن: امسال خیلی دارم درس می‌خونم و براساس یه ویدیویی که توی یوتیوب گذاشتی، هدفم رو رشته‌ی ارتباط تصویری دانشگاه تهران انتخاب کردم؛ امیدوارم چندماه آینده بهش برسم…

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام آقا مهدی:)
      خیلی ممنونم و واقعا خوشحالم که خوشت اومده.
      من راستش چیزای حاشیه‌ای رو دوست دارم. ولی به شرط این که واقعی باشه. یعنی اگه کاری به درس نداری، به یه چیزای دیگه‌ای توجه داشته باشی که واقعا بیارزه. وگرنه همه‌مون می‌دونیم که اصل تاثیری که دانشگاه روی آدم می‌ذاره، از استادها و کلاس‌ها نیست.
      ولی متاسفانه همه‌ش در حد ژست می‌مونه. الان بچه‌های ما هفته‌ی پیش یه بیست نفر جمع شدن تو دانشگاه علیه حجاب اجباری، یا نمی‌دونم علیه «احتمال اجباری کردن مقنعه!» (چیزی که در حد شایعه بوده) به قول خودشون تظاهرات کردن. چند تاشون رو هم گرفتن و ستاره‌دار کردن که بیان پزش رو به ما بدن. حالا نتیجه چی بوده؟ رو بچه‌ها چه تاثیری گذاشته؟‌ رو تصمیم دانشگاه چی؟ هیچی. واقعا هیچی. فقط این جماعت که اکثرشون هم پسر بودن الان بادی به غبغب انداخته‌ن که آره، ما دانشجوی کنش‌گریم که حتی برای حقوق زنان می‌جنگیم، بقیه منفعلن.
      بگذریم.:)
      درگیری من هم الان همینه. این که یه قانونی نوشتیم و باید بهش متعهد باشیم، ولی من هر روز باید براش بجنگم. تا اینجا به این نتیجه رسیدم که بهتره خیلی قاطی نشی با هم‌اتاقی‌هات. یعنی از اول اصلا هم‌رشته نباشین. به نظرم بهتره کمی ازت حساب ببرن و پشت سرت یه کم حرف بزنن تا این که اونقد صمیمی بشین که هر چی بگی به شوخی ردش کنن. حتی اگر هم خیلی هم‌فکر باشین از نظر روانی به آدم فشار میاره که کل روزش با چند تا آدم ثابت بگذره و شب هم خوابشون رو ببینه. دیدی حتی به زن و شوهرها هم می‌گن ترجیحا همکار نباشین؟
      واقعیت اینه که کمال و زوال هم‌نشین رو آدم تاثیر می‌ذاره. وقتی تو پنج صبح بیدار می‌شی و نفر کناریت یکِ بعد از ظهر، سخته روال خودت رو حفظ کنی. واسه همین باید حواسمون باشه که حتی اگه هنوز آدم‌های خودمون رو پیدا نکرده، ذهنمون رو با منبع‌هایِ الهامِ خوب پر کنیم. برای من همین ویدیوی یوتوب که می‌گی خیلی تاثیرگذار بوده. دانشجوهای خارجی رو نگاه می‌کنم و می‌بینم که فلانی درسته تو دانشگاه خیلی امکانات داره، ولی چقدر هم تلاش می‌کنه! برای خوب زندگی کردن، رشد کردن، یاد گرفتن. اصلا باورش سخته برام. خودم رو مقایسه می‌کنم و می‌بیینم اوووو، چقد راهه. و یادآوری می‌کنم که باید چشمم به این باشه، نه به هم‌اتاقیم که شب تو اینستا می‌خوابه و صبح تو توییتر بیدار می‌شه.
      ولی خب هنوز اولشه و هنوز درگیرم.:)

      1. مهدی نیم‌رخ
        مهدی

        بله واقعاً قشنگ گفتی✌ حتی توی همین جوابت چندتا چیز جدید یاد گرفتم و قطعاً خیلی چیزهای دیگه هم هست که تا قبل از ورود به دانشگاه باید یاد بگیرم تا از هدف اصلیم دور نشم. این حواشی هم فقط متعلق به دانشگاه تهران نیست و خیلی از دانشگاه‌های دیگه درگیر جزئیات بی‌ارزش و مضر هستن و فکر کنم یکی از دلایلی که باعث فرار مغزها میشه، به‌خاطر همین موضوعه که «دانشگاه» تبدیل به «دانشکاه» شده!😔 هم خودمون مقصریم و هم مسئولین‌مون… ولی با این جنگ‌های تعصبی بین دو قطب، قطعاً خودمون درنهایت بیشترین ضرر رو می‌بینیم. بماند من فعلاً توی این ۶۲روز باقیمانده سعی می‌کنم روی کنکورم تمرکز کنم ولی بعد از کنکور هنر ۱۴۰۱ حتماً درمورد زندگی در دانشگاه و خوابگاه ازت کلی سؤال می‌پرسم…😊 ممنونم که انقدر صادقانه و بی‌ریا جواب میدی

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          خواهش می‌کنم.:) آره فعلا بهتره روی همون کنکور متمرکز باشی.
          موفق باشی😊

  4. Yasin نیم‌رخ
    Yasin

    سلام سارا ،
    چقدر این نوشته ات حس خوبی داشت .
    فکر کنم بدونم تافته جدابافته بودن چه حسی داره .
    امیدوارم نظرت درباره تک فرزندها نظر خود سارای واقعی نباشه .
    خلاصه ممنونم ازت که برامون نوشتی .
    پ.ن : ببخشم که بازخورد مفید و سازنده نمیدم.

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام یاسین
      چه خوب که اینطور فکر می‌کنی.
      .
      ممم پس نظر کی باشه؟ سارای تخیلی؟!
      .
      ای بابا. خوبه به خدا. سازنده هم هست. به نظر من هر کامنتی که بیشتر از «خوب بود» یا «بد بود» باشه، خوبه. من چی کار کنم اینقد ترسناک و جاجو به نظر نیام؟😬

  5. _PARNIAN_ نیم‌رخ

    بعید نیست هم من فردا پس‌فردا تو خیابون شیره فروشی ببینم و داد بزنم شیره! مامان سارا گفته شیره بخورم!
    و اینکه آقا چقدر اون پسته قشنگه. چقدر خوب جواب هم‌اتاقیتو دادی و چقدر کپشنش رو خوب نوشتی:)) (به صورت ناخودآگاه برمی‌گوید و می‌گوید دوستت دارم سارا. خیلیااا)

    و اما پی‌نوشت: دوشیزه درهمی، خانم، دفعه‌ی دیگر ببینم ویژگی‌های بد دیگران را صرفا به تک‌فرزندی ربط می‌دهید ناچار می‌شم باهاتون جلسه خصوصی تشکیل بدم. یعنی که چه؟ شما با این همه تحصیلات و فهم و شعور، نباید بدونید که مسئولیت‌ناپذیری و حساسیت و لوس بودن می‌تونه در هر آدم خواهربرادردار و نداری وجود داشته باشه؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      هنوز شیره نخوردی تو؟
      دقیقا باید همین کارو بکنی که اهمیتش معلوم شه.

      آخه هر دفعه به خودم می‌گم آخه این چه جور نتیجه‌گیریه، ولی باز می‌بینم بین همه آدمای این شکلی که من دیدم تنها وجه اشتراکشون همین بوده.
      بعدم دوشیزه پری، چند بار باید حقه‌های بلاگر جماعت رو برات بگشایم؟ اگه اینو نمی‌گفتم افتخار کامنت گرفتن از شما نصیبم می‌شد؟😝

      1. _PARNIAN_ نیم‌رخ

        چرا بابا می‌خورم هم هر روز همم بعضی روزا زیاد ولی بازم دردام سگیه:))

        مامان منم حدودا چهار نفر توی زندگیش با گروه خونی آی مثبت دیده، و ویژگی‌های منفی مشابهی توشون مشاهده کرده، بعد الان به صورت خیلی جدی می‌شینه و پا می‌شه میگه گروه خونی‌ Aها فلان، گروه خونی Aها بهمان:))))
        و درباره‌ی حقه‌های بلاگر جماعت، عالی بود:)))

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          ئه خب پس دیگه نخور، شاید فرق کرد.
          وای ننه.😂 نه من خیلی بیشتر از چهار نفر دیدم. ده‌ها کیس بوده جانم، ده‌ها.
          .
          حالا کم‌کم بقیه‌ش رو هم رو می‌کنم برات.:)

  6. مجتبی نیم‌رخ
    مجتبی

    سلام
    خوندن این ماجراها از زندگی توی خوابگاه خیلی برای من به شخصه لذت‌بخش بود و احتمالا جذابیت و حس کنجکاوی ارضا شده برای ما پسرها بیشتر از مال دخترها باشه. 😁
    چون همون‌طور که اشاره کردید، به نظرم دونستن و آگاهی از بعضی از واقعیت‌ها درمورد نیازهای همکلاسی‌های دخترمون توی دانشگاه، باعث میشه بعضی‌ از نیازها و دغدغه‌های خودمون رو هم بهتر بپذیریم.
    که به نظرم این «پذیرش» می‌تونه شروع‌کننده‌ی روابط سالم‌تر یا حداقل توقعات درست و حسابی تر از خودمون و بقیه باشه.

    اشاره به غریزه‌ی بقا نکته‌ی مهمی بود که not surprisingly توی ما پسرها هم وجود داره و کاملا به چشم میخوره. مثلا همون پسرهای ورزشکار(احتمالا بدنساز) دم در مغازه هویج فروشی، به احتمال زیاد موقع دمبل زدن توی باشگاه یا پرس سینه با هالتر، در زمان ورزش کردن خیلی به سلامتی و طول عمرشون فکر نمیکنن؛ بلکه بیشتر به هوای پیدا کردن یا نگه داشتنِ “یار” اون همه “بار” رو روی دوش و سینه‌شون حمل میکنن. 🙂🙃

    .
    ضمنا اون نوشته‌های روی یخچال هم خیلی جالب بود(به سختی تونستم حدود۸۰ درصدش رو بخونم 😁) که به نظرم اگه یه نفر که دستخطش بهتر بود این موارد رو می‌نوشت، شاید هانیه و بنفشه و شرکاء، بیشتر بهش گوش می‌دادن و این‌قدر شما رو حرص نمیدادن و روی مختون نبودن. 😂🤷‍♂️

    پی‌نوشت: دیروز به این پست از یکی از دوستان وبلاگ‌نویسم برخوردم که مطلبش قشنگ و جالب بود که حدس میزنم شاید بتونه مرهمی باشه بر فشار تحملِ سختی‌های خوابگاه. (:

    https://www.navidsh.ir/almanack-of-naval-ravikant/

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام
      اتفاقا ما هم خیلی فکر می‌کنیم که تو خوابگاه پسرا چی می‌گذره. یه بار به یکی از پسرامون گفتم خیلی دلم می‌خواست اتاقتون رو ببینم. گفت ببین اتاق چهار تا نره خر با رکابی که گند عرقشون با هم قاطی شده و همه‌ش دارن ورق بازی می‌کنن قطعا چیز جذابی نیست.😁
      الان واسه‌م سوال شد، می‌شه بگین از این متن درباره‌ی نیاز دخترها به چه نتیجه‌ای رسیدین؟:)
      .
      آره احتمالا و متاسفانه همینطور بوده. بعد فکر کن منِ دنبال یار اصلا اونا رو ندیدم.:)
      .
      بله دیگه مهتاب یهو نشست نوشت و نمی‌دونست می‌تونه از دستخط نفیس من بهره ببره.
      .
      ممنونم. می‌خونم حتما.

  7. Amir نیم‌رخ
    Amir

    کاملا می‌ارزید که بعد از فیلتر چندهزار کلمه‌ای این نوشته بیرون اومده، برام جالب بود فضای خوابگاه دخترانه و البته اون تصویر اینستاگرام به‌نظرم باحاله :‌‌‌‌‌)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      خوشحالم که نظرت این بوده.:)

  8. محمدعلی نیم‌رخ
    محمدعلی

    من همیشه پست‌های بلند با جزئیات رو دوست دارم. مخصوصاً اگه روایت زندگی روزمره باشه. اما همیشه توی کامنت گذاشتن واسه این پست‌ها گیج می‌شدم، چون هم بلند بود و نمی‌شد فقط به یک خط واکنش داد (مثلا من الان دلم می‌خواست به اون آب‌هویج خریدنه واکنش بدم که خیییلی صحنه باحالی بود:)) ) و هم موضوع کلی پست‌ها، جوری نبود که بتونم بهش فکر کنم یا ازش بنویسم =)
    اما خوابگاه موضوع منم هست این هفته‌ها. و واقعاً ملغمه‌ی همه‌چیزه. سر کردن با چیزهایی که لزوماً دوست‌شون نداری، اما مجبوری وانمود کنی که باهاشون اوکی‌ای (مثل آهنگ‌هاشون!) و این وانمود نه لزوماً از دورویی که شاید از همون توانایی سازگارشدن بیاد.
    همون‌قدر که اون‌طرف میل به دلبری (!) وجود داره و فکر و ذکر اکثریت دنبالشه، این‌طرف هم میل به مخ زدن هست و صب تا شب – و مخصوصاً شب:)) – حرفشه. و واقعاً برای منی که توی این فاز نبودم و نیستم یا حداقل به فکر این مدل مخ زدن نبودم، تحمل همه‌ی این حرفا کار سختیه. یک‌جورهایی حس «گرگ دهن آلوده یوسف ندریده» بهم دست می‌ده وقتی نه این‌کاره‌م و نه می‌خوام این‌کاره باشم ولی بیس‌وچاری در تمام جزئیاتش قرار می‌گیرم -ـ- :)) آره خلاصه. خوابگاه چیز عجیبیه. هزینه‌ای که برای زندگی باید بپردازیم انگار و راستش، خیلی کمتر از هزینه واقعی زندگیه به‌نظرم =)

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      به! سلام مرادی.
      چرا نمی‌شه به یک خط واکنش نشون داد؟ اتفاقا به عنوان کسی که داره می‌نویسه و مستقیما منتشر می‌:نه این برام جالبه که از یه متن بلند، هر کسی به کدوم قسمتش جذب می‌شه.
      آقا چرا من نمی‌فهمم کجاش بامزه بوده؟ خب مامانم گفته بود آب هویج بخورم دیگه. والا.

      دقیقا کلمه‌ی ملغمه خیلی بهش میاد. فعلا من با این درگیرم که تا چه حد باید سازگار بشم و تا چه حد استقلال خودم رو حفظ کنم و نذارم بهم زور بگن.:)

      وای:)) چه جالب. مخصوصا شب:))
      من اصلا نمی‌فهمم چرا باید اینقد تکنیک و استراتژی به کار ببندیم؟ یعنی واقعا آدم به کسی جذب می‌شه که داره علنا می‌گه برات دام پهن کردم؟

      آره و البته درس و خاطره هم برامون داره و از این مزخرفات.🙄🤦‍♀️

      1. محمدعلی نیم‌رخ
        محمدعلی

        سلام!
        می‌شه به یک خط هم واکنش نشون داد، ولی یه کم سخته از سمت کامنت‌گذار :)) در واقع میگه خب که چی؟ ولی حالا که اینطوره، احتمالاً دستم برای کامنت‌نویسی بازتر باشه.
        قطعاً خود آب هویج خریدن و خوردن که بامزه نیست. اون‌همه صحنه‌سازی کردی توی متن، واقعاً بامزه نبود؟ ای بابا. :’)

        والا به‌خدا 😐

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          آخه آدم لجش می‌گیره که خودش سوژه‌ی خنده شده باشه و تازه بعدش بفهمه جریان چی بوده.
          فلذا فعلا در فاز انکارم.:)

  9. مريم نیم‌رخ
    مريم

    من هيچوقت خوابگاه رو تجربه نكردم اما انگار يه كابوس قشنگه نميتونم تصور كنم يهويى با چندنفر كه خيلى نميشناسيشون بخواى تو يه اتاق مشترك بمونى تجربه عجيبيه بايد خيلى صبور باشى كه طاقت بيارى راستى اگه وقت كردى بيشتر از دانشگاهت برامون بنويس

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      کابوس قشنگ… تعریف جالبیه.
      آره حتما، وقت کنم می‌نویسیم.

  10. مژگان نیم‌رخ
    مژگان

    سلااام. عاااالی هستی سارا…

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام.😁😂

  11. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    چقدر منتظر این پستت بودم چقدر احساس کردم که با همه چیزهایی که آزارت میده نمیجنگی بلکه می‌رقصی و هی بیشتر زیر و بم جذاب و لعنتی این زندگی را بلد میشی. خدا کنه آهنگای اینجور رقصات اونقدر ناکوک نشن که متوقف بشی یا ننویسی

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      هاها چه جالب.
      آره یه وقتایی هم وسطش ولو می‌شم و لش می‌کنم ولی غالبا سعی در رقصیدن دارم.
      خدا کنه.^-^

  12. صبا نیم‌رخ

    سلام سارا، بارها شده که پست‌هات رو خوندم و خواستم کامنتی بذارم اما خب وقتی قرار بود بنویسم با خودم گفتم این چیز بی معنی همون بهتر که نوشته نشه. ولی برای این پست واقعا می‌خوام چیزی بنویسم چون واقعا قشنگ بود؛ با خودم می‌گفتم که ای کاش ماجراها تموم نشن. مادرم همیشه از خاطرات خوابگاه‌ش می‌گه برای همه و شوهرخاله‌م هم بیشتر دوران دانشجویی‌ش رو توی یه سوییت با چهارنفر آدم در سال‌های متوالی گذرونده، مثل همون ازدواج کردن‌ه یه‌جورایی، خلاصه که اکثر افراد خانواده‌م خوابگاه رو تجربه کرده‌ن و مامانم تمام حرف‌ش اینه: نمی‌ذارم بری خوابگاه.
    متن تو واقعا خیلی خیلی برام جالب بود، چون از یه نظر خاطرات خوابگاهی زیاد شنیده‌م و از طرفی خودم تک‌فرزندم و می‌دونم دقیقا چه مشکلاتی رو می‌گی، می‌فهمم چیا اذیتت می‌کنن درباره‌ی این‌جور آدم‌ها اما خب به نطر تک‌فرزند بودن دلیل خوبی برای این‌که این ویژگی‌ها رو داشته باشی نیست؛ بیشتر جریانِ “لی‌لی به لالای‌ بچه‌گذاشتن” نتیجه‌ش همچین رفتارهایی می‌شه. من خودم گاهی خودم رو سرزنش می‌کنم بخاطر یکسری رفتارهایی که واقعا قشنگ نیست آدم توی همچین سنی داشته باشه اونم بخاطر یکسری چیزهای بی‌اهمیت، و خب این پستت باعث شد بیشتر و بیشتر به رفتارهای خودم دقت کنم.
    در کل این‌که، به نظر من خیلی خیلی این پستت دوست‌داشتنی بود، مخصوصا توجه‌ت به جزئیاتی که واقعا ستودنی هم هست، هر جمله‌ای که می‌خوندم توی ذهنم سریع می‌خواستم بگم کاش بعدش این جمله رو بگی و بعدش دقیقا به همون موضوع اشاره کردی، این نزدیکی باعث شد با متن‌ت خیلی ارتباط بگیرم.
    هنوز کنکور نداده‌م و این پست‌ت باعث شد انگیزه‌م برای ادامه دادن و تلاش بیشتر بشه. این‌که این سختی‌ها تموم شدنی نیستن و بعد از کنکور هم باز همین زندگی‌ه و جریانات‌ش. باعث میشه بیشتر بتونم با این وضعیتی که توش هستم و وضعیت سختی‌ هم هست کنار بیام.
    بازم از این جور چیزها بنویس لطفا، خسته نباشی، شب یا روزت هم بخیر.3>

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      سلام صبای عزیز
      ای وای از مامانت که خودش داشته و به تو نمی‌ده.:) واقعا با همه‌ی سختی‌های دیوانه‌کننده‌ش تجربه‌ی نابیه.
      می‌دونم، واقعا مسخره‌ست که دلیلش رو این بدونیم، ولی وقتی آمار رو نگاه می‌کنی به شکل حیرت‌انگیزی درسته! یعنی این ویژگی رو فقط تو تک‌فرزندها دیدم که تا این حد خودشون رو مهمون بدونن. (و یه نفر دیگه که مادرش فوت شده بود و بقیه اعضای خانواده همه انگار والدش بودن.)
      یعنی این دوست ما قشنگ میاد صبحونه می‌خوره، وقتی بهش می‌گی میز رو جمع کن با یه حالت کلافه می‌گه «باشه!»، ولی هیچ وقت این کارو نمی‌کنه، هر روز با صدای بلند آهنگ می‌ذاره و هر روز باید بهش یادآوری کنی که اینجا اتاق عمومیه دلبندم، اون چس‌ناله‌های نفرت‌انگیزو با هندزفری گوش کن، و… آخرش اون از شنیدن این حرفا خسته نمی‌شه ولی ما از گفتن این حرفا خسته می‌شیم. و قانون نانوشته شکل می‌گیره: تک‌فرزند گرامی زندگی می‌کنه، بقیه پشت سرش آشغالاشو جمع می‌کنن. ببخشید. سر درد دلم باز شد.
      راستش فکر می‌کنم تو که می‌نویسی (و به نحوه‌ی نوشتن ماضی نقلی در محاوره دقت می‌کنی:) اون شکلی نمی‌شی. نوشتن از مشاهده میاد و این آدمی که دارم برات می‌گم از اون دسته افرادیه که به هیچ وجه خودش رو یا حتی دیگران رو مشاهده نمی‌کنه. فقط می‌بینه. و تنها وقتی اون قوه‌ی مشاهده و بررسی رو به کار می‌ندازه که بحث اندام و قیافه بیاد وسط.
      منم البته لوسی‌های مخصوص خودم رو دارم، (البته از نظر بقیه:) همه باید رو خودمون کار کنیم دیگه. و این برخورد با همدیگه کمک می‌کنه خودمونو بهتر بشناسیم.
      ممنون که اینقد دقیق خوندی. لطفا بازم بنویس برام. تو هم خسته نباشی.3>

      1. صبا نیم‌رخ

        :))) کاملا متوجه‌ام چی می‌گی، از اماری که می‌گی هم مطلعم. بعضی وقت‌ها واقعا تشخیص این‌که همه‌جا خونه‌ی خود آدم نیست -چه بسا که نباید توی خونه هم این شکلی باشیم اصولاً- ممکنه سخت باشه و وقتی تو دقیقا کسی باشی که بتونی این چیزها رو تشخیص بدی برای خودت سخت‌تر می‌شه. من خودم خیلی دوست دارم خوابگاه رو امتحان کنم، ولی مامانم می‌گه تو از اونایی هستی که خودت باید همه‌ی کارها رو انجام بدی و کوتاه میای و غیره، خلاصه که بساطی داریم هر بار بحثش میشه:))) یکی هم نیست این وسط بگه که حالا من اصلا قبول نشدم جایی هنوز.
        اهان و امیدوارم سالن مطالعه‌ هم زودتر باز بشه، این دوستت هم به خودش بیاد و بفهمه زندگی عمومی یعنی چی. راستی درباره‌ی اینکه یکسری از افراد به چیزی به جز اندام و زیبایی فکر نمی‌کنن هم دقیقا می‌فهمیدم چی میگی، واقعا برای خود من هم پیش اومده. خیلی از افرادی هستن که می‌شناسمشون و اولش که باهاشون حرف می‌زنی همشون خیلی ادم‌هایی‌ان که ادعای اطلاعات و هزارتا چیز دیگه رو دارن، ولی تهش نظر همشون همین مثال های بالاست و در نهایت هم براشون مهم‌ه که کی خوشگله و چیکار کنیم که خوشگل‌تر بشیم. یکم اینکه از این فضا دور باشی و به قولی توی باغ نباشی سخته؛ من اولش فکر می‌کردم واقعا اهمیتی نداره که چاق/لاغر یا زشت/خوشگل باشی ولی بعد فهمیدم تنها کسی که براش مهم نیست منم ظاهرا.::))) خلاصه که دنیای جالبیه، هر بار متوجه می‌شی چقدر همه‌چیز و همه‌ی ادم‌ها با اون چیزایی که توی ذهنت قبلا براشون سناریو چیدی متفاوتن.
        ممنون که نظرم رو خوندی، امیدوارم روزهای خوبی در پیش داشته باشی و موفق باشی همیشه.💘

        1. صبا نیم‌رخ
          صبا

          پ.ن ببخشید هر بار طومار می‌نویسم-

          1. سارا نیم‌رخ
            سارا

            سارا طومار دوس.
            هنوز نفهمیدی؟:)

        2. سارا نیم‌رخ
          سارا

          اتفاقا مهم‌ترین چیزی که خوابگاه بهت یاد می‌ده همینه که یاد بگیری چطوری هم همه‌ی کارها رو انجام ندی، هم سهم خودت رو انجام بدی، هم با بقیه بداخلاق نباشی و هم سلامت روانت رو حفظ کنی.:) فکر نکنم کسی از اون اول همه‌ی این ویژگی‌ها رو داشته باشه.
          الان دارم از اتاق مطالعه می‌نویسم، تا اینجا که خلوته و خیلی راضی‌ام.:)
          البته ظاهر تا یه حدی برای همه‌مون مهمه. من اصلا خوشم نمیاد زاکربرگ‌طور هر روز یه خاکستری بپوشم که ذهنم درگیر انتخاب نشه، چون فکر می‌کنم این انتخاب خودش از لذت‌های زندگیه. ولی درک این برام سخته که این دختر علنا می‌گه: برام مهم نیست که موهام شکل چمن سوخته شده، همین که در حد مهمونی می‌تونم درستش کنم و قشنگ باشه برام کافیه.
          یعنی خوشایند چشم بقیه از خوشایند بدن من مهم‌تره. ما داریم به کجا می‌ریم؟!

          1. صبا نیم‌رخ

            به نظر منم همینه، کسی از اول این ویژگی‌ها رو نداره و این‌چیزها باعث میشن پیدا بکنه این ویژگی‌ها رو.
            من خودم خیلی این تفکر زاکربرگ/اینشتین‌طور رو دوست دارم که یه خاکستری بپوشم هر روز ولی:] سر این هم باید با همه دعوا بکنم.

            1. سارا نیم‌رخ
              سارا

              خب ببین بعدش مثلا ممکنه بگن غذا هم مهم نیست چی باشه، همین که مواد مغذی رو به بدن برسونه خوبه. و تلاش برای خوشمزه شدنش کار سخیفیه و وقت تلف کردنه. به نظرم این شکل نگاه کردن یه خورده آدمو مکانیکی می‌کنه… و شاید ترسناک.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *