عصر چهارشنبه. کلاس شکسپیر تازه تمام شده است. آخر هفته شروع شد، باید خوشحال باشم. کلاس را دوست داشتم و با این حال خستهام. دارم فکر میکنم که وقتی مدرسه با تمام چیزهای نکبتش تمام شد، یک چیز خوب را هم با خودش برد و آن حظ تعطیلی آخر هفته بود. چرا احساس رهایی نمیکنم؟
وقتی آمدیم بیرون حیاط خلوت شده بود. چند دقیقهای دربارهی این که مینا با مترو برود یا تاکسی حرف زدیم. بعد سارا رفت. بقیه هم گروه گروه پر کشیدند به سوی کافهها، پارکها، تئاترها و خانهها. با بچهها به خوابگاه نرفتم. چون برای عصر چهارشنبهام برنامهی ویژهای داشتم: خوابگاه نرفتن.
بعد خواستم دوباره توی دپارتمان بچرخم که دیدم در قفل است. خب، دانشگاه تمام شده است. آلارم گوشی به صدا در میآید: کلاس دانش. سه هفته است که کلاسهای عمومی مجازی را فراموش کردهام. وارد ایلرن میشوم و صدای استاد سبکمغز دانش خانواده سکوتم را میشکند. نمیخواهم صدا را کم کنم. راه میافتم و خودم را به سوی سربالایی منتهی به کتابخانه میکشم. یادم میآید که آنجا کاری ندارم. روی نیمکتی کنار ورودیاش مینشینم.
عصر قبل از کلاس رفته بودم کتابخانهی دانشکدهی انسانی. بقیهی سالنهای مطالعه ساعت دو بسته میشد. آنجا کفشم را درآوردم، پایم را روی صندلی روبرو دراز کردم و پردهی اول «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» را خواندم. حالا حوصلهی ادامهاش را ندارم. قبل از آن هم داشتم یک ساعت دنبال چند کتاب برای عبدالله میگشتم.
عبدالله دوست مهتاب است. تا به حال ندیدهامش. فکر کنم سی و اندی سال داشته باشد. اسم جالبی دارد. کلا مهتاب دوستهای جالبی دارد. خودش امروز دانشگاه نمیآمد و من دوست داشتم کمکش کنم. ولی با کتابخانه دوست نیستم. بیشتر به خاطر این که باید کیفهایمان را دم درش جا بگذاریم. به نظرم تحقیرآمیز است. با این که نیست.
کتاب اولی راحت پیدا شد. دومی را بعد از نیم ساعت گشت و گذار در کتابخانهی ایرانشناسی پیدا کردم و وقتی پیروزمندانه رفتم آن را به کتابدار نشان دهم، سرش را از روی کتاب برداشت و با خونسردی گفت: «ایرانشناسی امانت نمیده. همینجا بخون.» پشت چشمی نازک کردم و رفتم.
کتاب بعدی توی مخزن بود. داشتم دنبالش میگشتم که دو تا دانشجوی هندی یا آفریقایی یا نمیدانم چه ازم آدرس کتابخانهی پزشکی را پرسیدند. آقای تایپ و تکثیریِ وسط کتابخانه در کمال تعجب اطلاعی نداشت. گفت بهشان بگو اگر کتاب خاصی میخواهند میتوانند بروند مخزن. آن هم چه مخزنی. چقدر مهماننواز.
وقتی خارجیها با همان گیجی که آمده بودند رفتند، تازه فهمیدم که مخزن طبقهی بالاست. دو تا آسانسور روبروی هم بود. در آسانسور خالی، چند بار دکمهی طبقهی سوم را زدم و وقتی به خودش هیچ تکانی نداد، تازه فهمیدم که مخصوص طبقات زوج است. به حق چیزهای نشنیده. رو به دختری که در آسانسور دیگری ایستاده بود داد زدم: «نگهش دار.»
دختر لباسهای گشاد پوشیده بود، یشمی و خاکستری. حرکاتش پرشور بود و عینک بزرگی داشت. خوشحال شدم که او بود و تنها به طبقهی سوم نرسیدم. وگرنه فکر میکردم یکی برای دستگیریام نقشه کشیده است.
در آسانسور که باز شد، یک قدم جلو رفتیم و دیدیم که سه طرفمان قفس است. هیچ راهی گریزی هم نبود. نگاه متعجبی به هم انداختیم. داد زد: «کسی نیست؟ ببخشید؟ ما میخوایم کتاب بگیریم… کوکو؟!» خبری نبود. با قیافههای آویزان برگشتیم توی آسانسور و رفتیم پایین. از کوکو گفتنش خوشم آمد.
آمدم بیرون. نگهبان نگاهم کرد که برای شصتادمین بار از پلهها پایین آمدم. با نگاهم به او اطمینان دادم که دیگر برنمیگردم. وقتی آمدم بیرون، از پشت شمشادها شنیدم که کسی میگفت: «به تو ربطی نداره عزیزم.»
من که بحث شوخی و جدی در ذهنم پروندهی باز بود، به این فکر کردم که این حرف شوخی است یا جدی؟ به نظرم آمد اگر کسی وسط شوخی به دوستش چنین چیزی بگوید، طرف مقابل میخندد ولی حتما حساب کار دستش میآید. آدمها چطور مرز این چیزها را مشخص میکنند؟ چرخیدم که قیافهی گویندههایش را ببینم. کوکو بود و یک دختر چادری. کوکو قیافهی مصممی به خودش گرفته بود. دختر چادری گفت: «خب آخه…» کوکو گفت: «به خودم مربوطه دیگه.» دقت کردم، لباسهایش پوشیده بود و فقط بخشی از موهایش پیدا بود. به دختر چادری نگاه کردم. هم شکل پیامبرها بود، وقتی که میگویند این بتها جان ندارند کسی باورشان نمیکند و هم شکل بچههایی که مادرشان به شکلی غیرمنصفانه دعواشان میکند و جرئت نه گفتن هم ندارند. حالت اولی طبیعی بود، از این که دومی را در چهرهاش دیدم حرصم گرفت. جماعت پرروها!
کاش با کوکو سر حرف را باز میکردم. از حس و حالش خوشم آمد. میدانم که با چیزهای کوچک نمیشود آدمها را اندازه گرفت و فلان. ولی من همچنان این کار را میکنم و همچنان راضیام. حیف که حرف زدن روز به روز برایم سختتر میشود. انگار بدنم انرژی لازم برای حرف زدن را به دهنم ارسال نمیکند.
حالا دور و بر کتابخانه هیچ خبری از هیاهوی ظهر نیست. صدای استاد میپیچد که میگوید: «دستتون درد نکنه. ارائهی خوبی بود. البته بین دو مادر که همهی شرایطشون یکسانه، طبیعتا کسی که شاغل نیست، مادر بهتریه.» شروع میکنم به تایپ کردن. در ادوبی کانکت گوشی نمیشود فارسی تایپ کرد.
ostad yani naghshe pedar in vasat
چه میکنم؟ برای اولین بار آمدهام سر کلاس و میخواهم استاد را تربیت کنم؟ آن هم وقتی همه صدایش را میوت کردهاند؟ نوشته را پاک میکنم و مینویسم: khodanegahdar ostad تا به موقع ارسالش کنم.
فکر میکنم بروم شیرینی فرانسه و برای خودم بستنی بگیرم. یادم میآید که دیر وقت است و الان در این دانشگاه بخیل فقط در شانزده آذر باز است. باید کلی دور بزنم و اصلا آخرش که چه؟ بنشینم توی تهران بستنی بخورم؟ خسته نشدم اینقدر توی یزد بستنی خوردم؟ حتی دلم نمیخواهد بهم خوش بگذرد. فقط دلم میخواهد چیز جدیدی را تجربه کنم. ببینم، حس کنم، مزه کنم.
شاید باید به پدرام زنگ بزنم. پسری که چند هفته پیش در میان دوستان سارا دیدمش. کلا بچههای انسانی به نظر نرمالتر میآیند. اولین بار بود در کل این مدت که آدمی تازه را شناختم و توانستم واقعا حرف مشترکی با او داشته باشم. با او و سارا و چند دوست دیگر سارا یک ساعتی حرف زدیم و واقعا خوش گذشت. وقتی داشتم برمیگشتم به خودم گفتم که بالاخره یک دوست پیدا کردی. شب در مراسم معرفی کتاب فرهاد را دیدم: «پدرام؟ کدوم پدرام؟» با پوریا و باقی دوستانش به معنای حقیقی کلمه دعوایم کردند که چرا شمارهام را به این بشر دادهام. به این آدم که گویا بر خلاف تصور من، کثافت، دخترباز و «لاسو» است. شب آمدم خانه و دیدم که وقتی متوجه نبودهام ازم عکس گرفته و برایم در تلگرام فرستاده. جوابش را ندادم تا با لاسویی خودش تنها باشد. اما راستش بیشتر از او از دست فرهاد عصبانی بودم. دیدی چطور کسی با همهی دانشگاه دوست است، دوست جدیدم را ازم گرفت؟
گفته است امشب در دانشکدهشان افطاری دارند. همان دانشکدهی علوم انسانی که شکل بیمارستان است. کسی جز فرهاد و چند تا از دوستانش را نمیشناسم. راستش فرهاد را هم زیاد نمیشناسم. بین بچههای شعر دیده بودمش. آن موقعها بیشتر زمانش به کتاب خواندن و حرف نزدن میگذشت. حالا نمیفهمم چه کار میکند. اما میمانم. هم غذای مجانی را دوست دارم و هم خوابگاه نرفتن را.
کلاس پربارم که تمام میشود چند دقیقه در سکوت مینشینم، این است از تفریحات سالمم در دانشگاه. بعد فکر میکنم. بعد بیشتر فکر میکنم. بعد میگویم جهنم و ضرر. دنیایم کلا به هم ریخته و گیج و گم است. چند هفته پیش هم بعد از دو ماه با دوستم که قسم خورده بودم تا آخر عمرم اسمش را نیاورم آشتی کردهام. زنگ میزنم: کجایی؟
-هنرها.
– طبق معمول.
– بیا. دوستت هم هست.
– محسن؟
– آره.
میخندد.
بین بقیهی پردیسها اینطور جا افتاده است که محوطهی هنرهای زیبا حس و حال دیگری دارد. راست میگویند، صمیمیت این فضا شبیه دانشگاه نیست. میگویند اینجا اروپاست. سیگارها هوا رفته، شالها افتاده و دختر و پسر قاطی هم یک وری ولو شدهاند و هیچ کس کاری به کارشان ندارد. من ولی آنقدر با این فضا بیگانهام که صمیمیتش هم به دلم نمیچسبد.
راه میافتم به سمت پایین. طبق معمول این فکر به ذهنم میآید که چقدر تهران شیب دارد و این که عبور از سراشیبی اصلا به آن آسانی که میگویند نیست. اتفاقا باید پاهایت را محکمتر به زمین فشار دهی که قل نخوری. به خودم میگویم که یادم باشد این نکته را به یکی بگویم.
-به محسن گفتم سارا داره میاد… گفت از من خوشش نمیاد. (میخندد.) ئه بچهها محسن کجاست؟ نکنه رفت؟
– من تا حالا چیزی بهش نگفتهم.
– میدونه دیگه.
مینشینم. حالا چه کار کنم؟
محسن میآید. نمیدانم چرا با لبخند به او سلام میکنم. انگار این که کسی از رفتارم بفهمد دربارهاش چه فکر میکنم، یک جور ضعف باشد. بعد به پشتی نمیکت تکیه میدهم و مشغول قضاوتش میشوم. جلویم روی جدول مینشیند. پکی به سیگارش میزند، صدایش را بم میکند و با حالت لاتیمآبانهاش زیر لب میگوید: «خانم درهمی قلم ما رو تایید نمیکنن.» به گمانم این اولین بار است که من و محسن حضور همدیگر را به رسمیت میشناسیم، لابد به خاطر فرهاد.
– من کی همچین چیزی گفتم؟ (من کل قد و بالایت را تایید نمیکنم.)
– عیب نداره… من دشمن زیاد دارم….
– چرا فکر میکنی اینقد مهمی؟
– نه… ربطی به مهم بودن نداره… همه دشمن دارن….
– کی گفته؟ من دشمن ندارم.
البته از نگاه خیلیها میخوانم که از من خوششان نمیآید. خیلی وقتها حتی کاملا آنقدر خائن به خود هستم که به آنها حق میدهم. ولی دشمنی؟ چرا باید با چنین موجود بیآزاری دشمن باشی؟ به خودم فکر میکنم. واقعا بیآزارم؟ این جمله میآید توی ذهنم: چشمهای معصوم پشت عینک، دستهای وحشی روی کیبورد.
از فرهاد میپرسم: «روزهتو با سیگار باز کردی؟»
– نه. با کلوچه.
محسن میگوید: «حیف… کاش با سیگار باز میکردی… جالب میشد… این فرهاد یه کم دیگه با ما بگرده… کافر میشه….»
– تلاشتو بکن.
– نه… ما تلاشی نمیکنیم… خودش میشه دیگه…
– آره خب. بیجنبهس.
اه. نباید این را میگفتم. کاش از یک میلیون چیزی که توی ذهنم میگذرد همان یکی هم به صورت رندوم پرت نمیشد بیرون. فرشتهی شانهی چپم یادآوری میکند که اگر سیگار میکشیدم نصف مشکلاتم در دانشگاه حل میشد. فرهاد و محسن هم همین شکلی با هم دوست شدهاند. سعی میکنم تصورش کنم. فرهاد ایستاده دم در کتابخانه، با دوستی حرف میزند. یک دستش در جیب کاپشن است و دست دیگر با سیگار بازی میکند. پسری با چشمهای ریز، تهریش مغولی و پوستی به لطافت شخصیتهای نگارگری ایرانی نزدیک میشود. پوزخند محوی در چهرهاش حک شده است. پالتویی مشکی به تن دارد که انگار از کمد شخص شخیص صادق هدایت کش رفته است. جلو میآید، طرهای از زلف مجعدش را کنار میزند و زمزمه میکند: «شما فندک داری؟»
به فرهاد نگاه میکنم. بزرگوارانه سکوت میکند و پررویانه پکی به سیگارش میزند. میداند از این بو نفرت دارم و باز بیخیالانه دودش را میفرستد توی صورتم. باز خوب است که این دفعه تعارف نکرد. کی به این حقارت تن دادم؟ چرا آمدم اینجا؟ دود که از منافذ پوستم داخل میشود به این فکر میکنم که قبلا از یک کیلومتری سیگار و سیگاریجماعت فرار میکردم. حالا انگار یک جایی ته قلبم این بو را آرامشبخش مییابم. به شکل عجیبی جملهای از کتاب دینی که همیشه ته ذهنم هست، میآید سر ذهنم و علامت سوالی جلویش قرار میگیرد: الوحدة خیر من جلیس السوء؟
نمیدانم چه میشود که بحث به اتفاقات دیروز میرسد، تظاهرات دهبیست نفرهی حجاب اجباری. از شب قبل توی گروهها گفته بودند که مراسم اتفاقا برای گیر انداختن دانشجوها و زهر چشم گرفتن است، بهانه دستشان ندهید. حالا فرهاد و محسن دو تایی روبرویم ایستادهاند. گویا فرهاد هم شرکت کرده است.
– جدی؟ حالا واقعا هدفتون چی بوده؟ میخواستین هفت هشت تایی دور هم قانون چهل سالهی مملکتو عوض کنین؟
محسن توضیح میدهد که از روز اول بعد از دو سال تعطیلی دانشگاه سعی کردهاند قوانین پوشش جدیدی را حاکم کنند. این را خودم میدانم. هدف از تظاهرات پرشورشان چه بود؟ چیزی به جز احضار شدن به حراست و غرق شدن در توهم کنش؟
– توهم! چرا توهم؟ خود کنش.
– کنش چیزیه که نتیجهای براش متصور باشی.
– اون میشه هدف. حتما که نباید نتیجه داشته باشه.
– سفسطه.
بحث دوباره میچرخد. فرهاد و محسن چیزهایی با هم میگویند که من نمیفهمم. یکهو میبینمشان که همدیگر را بغل میکنند. دو سه بار در چند دقیقه این کار را میکنند و من با بهت نگاهشان میکنم. میخواهم برگردم به کنج امنم. شاید باید کمی گریه کنم. ولی دلم نمیآید که آمد و رفتم اینقدر بیهوده باشد. به فرهاد میگویم: «یه دقه بریم اون ور؟»
*
_ واقعا از داستان محسن خوشت اومد؟
– آره. نثرش قویه.
– فکر کنم تو اونی رو که سر کلاس خوند نخوندی.
– اسمش یادم نیست.
– باید بخونی… اینطوری که من فهمیدم دربارهی یه بنده خدایی بود که داشت تو خیابون میشاشید. این فعل رو هزار بار نوشته بود، وسط اون داستان کلاسیکش و بین اون کلمات مضمر و نحوست و بنصر. خلاصه بعد زنه بهش میگه بیا تو خونه من دستشویی کن. اون هم میره و بعد با هم میخوابن.
– اینو سر کلاس خوند؟
– آره. یه فحش بد هم داشت که وقتی داشت میخوند به جاش گفت «سانسور». بعد میگفت استاد نذاشته بخونم. در حالی که استاد گفت اگه بچهها اوکیان بخونش. یعنی واقعا روش میشد اون کلمه رو سر کلاس بگه؟
– محسنه دیگه. (خنده.)
– بعد استاد گفت نویسنده دربارهی اون چیزی مینویسه که نداره. مثلا همینگوی یه نقصی داشته که بهش اجازهی تفنگ دست گرفتن نمیداده. میرفته تو میدون جنگ سیگار و آدامس میفروخته. ولی عوضش وداع با اسلحه کلا دربارهی یه کسیه که همیشه تو جنگ تفنگ دستشه و اینا. بعد یه چیزی تو این مایهها گفت که یه ژانری داریم به اسم سکشوال دیپریود، محروم از سکس یا یه همچین چیزی. یه ژانر نوجوانانهست. که گفت به معنی سطح پایین بودنش نیست… ولی خب خیلی اروتیکه… و دیگه… حالا دقیق یادم نیست…
– خب.
– بعد فکر کنم گفت مثلا ناطور دشت تو این دسته میگنجه. دربارهی نیازهاییه که تو نوجوانی پررنگ میشه و اینطور چیزا… خلاصه نمیدونم چرا اینا رو گفت. تهش محسن گفت: «حالا من نه که بخوام توجیه کنم، ولی کلا گفتم بگم… این داستان دربارهی خودم نبود. ما یه دوستی داریم، این بنده خدا باکرهست…»
– (خنده.) وای… واقعا اینطوری گفت؟ بنده خدا؟
– آره دقیقا. «بنده خدا باکرهست. خیلی هم ناراحته از این موضوع. بعد من از اون الهام گرفتم.» یعنی استاد فکر نکن زبونم لال من باکرهام!
– آره… نیست! محسن نیست…
– بعد استاد گفت الان دقیقا میخوای بگی من اینطوری نیستم دیگه. اونم گفت نه و فلان… بعد خودش فهمید چقد ضایعه. گفت آره دقیقا میخواستم همینو بگم!
پشت هر جملهای که میگویم، فقط یک چیز نهفته است: «رفیق جدیدت را دو سال است که من میشناسم… چنین موجود عوضی و فیک و جوگیری است، بدبخت!»
بعد یادم می آید که همین موجود الان مدتهاست که سوژهی دورهمیهای ماست. واقعیت این است که فکر نمی کنم کسی دربارهی من حرف بزند. حال آن که ما ساعتها دربارهی او حرف زدهایم و میزنیم و در انتظار میمانیم تا سوژهی جدید دستمان دهد. الان که فکر می کنم محسن واقعا آدم مهمی است. و واقعا دشمن زیاد دارد.
سکوت. میپرسد که خوبم و میگویم که نه و میپرسد که چرا و باز سکوت. نمیدانم چه میخواهم بگویم یا چه میخواهم بشنوم. از بیحرفی نالههای قدیمیام را تکرار میکنم. کاملا متوجه حالم هستم. میدانم که کجای چرخهام.
بیحوصلگی برای نگهداشتن خود در وضعیت روحی نرمال، چنگ زدن به اولین مستمسک موجود، موفق نشدن، گیجی و گم گشتگی و بعد نفرت بیاندازه از خود. الان در مرحلهی سومم. نمیفهمم چه میگویم و شیب مسیر منتهی به کتابخانه به نظرم خیلی زیاد میآید. کمی دیگر راه میرویم و سعی میکنم کمی از طوفان مغزم را در چند تا کلمه بریزم.
*
– همهمون همینیم سارا. مثلا من چه تعلقی به اینجا دارم؟
– داری دیگه. دوستهایی داری، محیط رو میشناسی. یه فرقی با آدمای اون بیرون داری. خیلی احساس بدیه.. به هیچ جا وصل نبودن.
– نه بابا. اونم یه جور دیگه بده. منم اینطور نیست که دانشگاه رو دوست داشته باشم. الان سر اون قضیه… واقعا… واقعا اوضاع بدیه…
– غزل؟
– هوم.
– هنوز رفتارش عجیبه؟
– نمیدونم… حالا رفتار اون هیچی… فکر میکنم خودم هم هنوز… دلم… هنوز از دلم… کنده نشده.
– ای بابا…
– حالا اینا رو یه وقت جلوی شادی نگی.
– شادی؟ همون که الان روبروت نشسته بود؟
– آره.
– چرا؟ روت کراش داره؟
– هوم.
– از کجا میدونی؟
– نه که کراش. یه مدت بودیم با هم. بعد دیگه من نتونستم.
– اوه… اوه! همینو میگم دیگه. هنوز نیومده کلی دراما ساختی واسه خودت!
– دراما… منظورت چیه؟
– یعنی… داستان مثلا. اینجا خاطره داری، حالا تلخ یا شیرین. این محیط برجسته شده، یعنی میتونه شروع درام باشه. استادامون از این مثالا زیاد میزنن…
_ عجب.
_ پنجشنبهی هفتهی پیش مهتاب داشت با دوستاش میرفت بیرون. هی میگفت ماها چرا هی میشینیم تو خوابگاه؟ من مثلا از وقتی اومدم تهران سر خودمو خلوت کردهم که برم بگردم. ولی هی میگفتم تنها کدوم گوری برم؟ چه غلطی بکنم؟ خیلی مسخره بود، سالها بود اینطوری به کسی حسودیم نشده بود. عمیق، سوزنده، از ته دل!
_سارا خیلیها این حسو دارن. ماها که میبینی دور هم نشستیم فکر میکنی چقدر به هم نزدیکیم؟ چقدر همدیگه رو میفهمیم؟
_ همه همدیگه رو نمیفهمن. ولی… فهمیدن یه چیزیه، احساس امنیت تو جمع یه چیز دیگه. هنرهای زیبا برای خیلیها واقعا… خونهست.
_ عجب… بچهمون حسودیش شده… یکی از دوستام چند روز پیش اومد… چشماش سرخ بود… بهش گفتم چی کار کنیم برات پری جان؟ میخوای بغلت کنم؟
«چه غلطا»
این تنها چیزی است که به ذهنم میآید. توضیح میدهد که دختر گریان را بغل کرده و لباسش کلا خیس شده و آخر هم نفهمیده پری جان چهش بوده است. برای ابراز همهی احساساتم ابروی چپم را بالا میبرم. نمیدانم چرا، ولی از چیزی که میشنوم خوشم نمیآید. من اگر در حال گریستن باشم و پسری بغلم کند در جا عاشقش میشوم. مگر این که دوستیمان چند ساله و فرندزوار باشد. نمیفهمم واقعا. حتی وقتی حرفهایش را کنار هم میگذارم به نظرم میآید که دارد بدجنسی میکند. بعد به خودم میگویم که چون خودت گاهی بدجنسی، دربارهی بقیه هم اینطور فکر میکنی. دنیاهایمان هر لحظه از هم دورتر میشود و حالم عجیبتر. تنهایی موجود کثافتی است. وقتی تنها نیستی، بیپرواتر به سر و صورتت چنگ میزند.
_ دوست که داری. اونایی که اون روز دیدم، بچههای خوبی بودن انگار.
– اونا خب… اونا هم اتاقیمن.
– چهشونه؟
– هعی فرهاد… وای چقد صداش بلنده.
– چسبیدیم به مسجد خب. الان اذان میگن. بیا بریم نماز.
– تو برو.
– نمیای؟
– نه.
– ببین تو هم تغییر کردی.
– من راه خودمو میرم. تحت تاثیر کسی نیستم.
– باشه خب. تغییر که بد نیست.
– تا چه تغییری باشه.
راه میافتیم که برگردیم. دم در دانشکدهی انسانی یک کرور خانم چادری و قدری آخوند در رفت و آمدند. هیچ کدام شبیه دانشجوها نیستند.
_ اوه اوه. چه جویه! این افطاری بسیجه… نمیتونیم بریم… باید بریم کافهای جایی. میای؟
_ آره گمونم… میخوام یه کم بیرون بمونم.
بعد ناسزای مودبانهای زیر لب میگوید. میپرسم چرا؟ اشاره میکند به مسئول حراستی که با موتور از آن طرف خیابان عبور میکند. (این تازهترین حرکتشان است.) میگوید که نگاه مردک به من، آلوده بوده و بیمار. اعصابم خرد میشود. فرهاد قبلا هم این حرکت را زده بود. نمیفهمم چون حالم بد است همه چیز را بد تفسیر میکنم یا چون همه چیز بد است حالم هی بدتر میشود. این که به یکی بگویی فلانی نگاه بدی نثارت کرده، چه کمکی به او میکند؟ اصلا چطور از این فاصله میشود نگاه مردم را تشخیص داد؟
پردهی یکی مانده به آخر: با دوستان فرهاد به سمت در میرویم و مغزم به سرعت نور کار میکند. چه کار کنم؟ بین این آدمها پوریا تنها کسی است که ازش خوشم میآید. فرهاد بار اول اینطور معرفیاش کرد: «دوست قدیمیه. چیزایی رو که تو میدونی هم میدونه.» دفعات قبلی که دیدمش شوخ و شنگ بودم و حرف میزدم. هرچند حال درونیام کم و بیش همین بود. پوریا میگوید: «همین افطاری رو بریم بابا. بسیجی ها هم که هیولا نیستن.» فرهاد میگوید: «اتفاقا هیولا هستن… هیولا هستن.» شادی میگوید: «خب پس بریم کافه.»
تا وسطهای راه میروم و وقتی میرسیم به جایی که راهمان باید جدا شود، میگویم که باید بروم.
– چرا؟ گفتی میای که.
چیزی که در آن لحظه دلم میخواهد این است که با کسی به جز هماتاقیهایم بروم به جایی به جز اتاقم. ولی دیگر نه طاقت سیگار دارم، نه نشستن و خودخوری و تماشای بقیه. پوریا و فرهاد کنجکاوانه نگاهم میکنند. باز چه مرگش است؟ هوا رو به تاریکی میرود و من دارم قاطی سایهها میشوم. سوی چشمم کمتر میشود و پاهایم سنگینتر. تمام تلاشم را میکنم تا نیروی لازم را جمع کنم برای لبخند خداحافظی. نمیشود.
– نه دیگه. من میرم.
_ چرا؟
– نمیام دیگه.
_ خب چرا؟
– حوصلهم سر میره.
*
هر قدمی که به سمت در برمیدارم، این سوال در ذهنم پررنگتر میشود: کجا میروم؟ آخر طاقت نمیآورم. مینشینم لبهی جدول و چون کاری ندارم سعی میکنم گریه کنم. برایم مهم نیست که چطور به نظر میآیم: «تازهوارد دلتنگ خانه با دغدغههای سطحی». هقهقم نامنظم است و حالت شلختهای دارم. پسرکی معذب جلو میآید: «ببخشید، باشگاه اساتید کجاست؟» دماغم را بالا میکشم و سر تکان میدهم. دست و سرش را به علامت شرمندگی تکان میدهد و میرود. دنیای آدمها چقدر از هم فاصله دارد؟
چادریهای حتیزیرچادرسیاهپوش از کنارم رد میشوند و میروند به سمت افطاری بسیج. بیشترشان نگاه تندی بهم میاندازند که به خودم زحمت پس دادنش را نمیدهم. چند بار فکر میکنم که برگردم و بگویم «نظرم عوض شد. منم میام.» اما هر چه فکر میکنم آن جمع قرار نیست چیزی پسم بدهد. خودم را بیشتر در هم میکشم و لجم میگیرد که حتی اشکم هم آنطور که باید جاری نمیشود.
_ ببخشید. چیزی شده؟
سرم را از روی کیفم برمیدارم. اول چادرش را میبینم، بعد روسری سبز و صورتش را. ریزنقش و ملیح است.
– نه.
– بگو عزیزم. شاید بتونم کمکت کنم.
دست راستم با تمام وجود میخواهد شالم را بگذارد روی سرم. دست چپم جلویش را گرفته. هر لحظه منتظرم بگوید که اگر حجابم را رعایت میکردم الان غمگین نبودم. ولی نه، اول باید اعتمادم را جلب کند. مینشیند کنارم.
– ترم یکی؟
– چهار.
_ خب برا شما میشه ترم یک دیگه… منم ترمای اول خیلی اذیت میشدم. طول کشید تا عادت کردم.
_ الان چندی؟
– ترم هشتم الان. خب… تو بگو چی میخونی حالا؟
_ تئاتر.
_ عجب… تئاتر! چقدر جذاب! چقدر خفنی تو!
لبخند میزنم. به خودم یادآوری میکنم که برای سومین بار در یک ماه گذشته یک اشتباه را تکرار نکنم. فهمیدهام همانقدر که تودار به نظر میآیم، در برابر سوال «چهته؟» آسیبپذیرم. فهمیدهام که تا آخر عمرم هر حماقتی بکنم به خاطر تنهایی است… یا بیپولی. حالا باید مواظب خودم باشم از دو جهت: باز نکردن سفرهی دلم، گارد نگرفتن در برابر کسی که معلوم نیست مزدور حکومت باشد.
_ من دارم میرم مسجد، بیا با هم بریم.
_نه مرسی.
_ بیا دیگه. بیا بریم یه چیزی بخوریم.
هاه، فکر کرده میتواند با شکم تحت تاثیر قرارم دهد.
_ میرم خوابگاه.
_ پا شو. نمیخواد نماز بخونی، منم وضو ندارم. ولی حتما یه چیزی میدن. بریم افطاری بخوریم.
طاقت فکر نکردن ندارم. دلم جریانی میخواهد که سوارش شوم. بلند میشوم و دنبالش راه میافتم. به همین سادگی.
*
اسمش میناست. از مشکلات ترمهای اولش میگوید. میفهمم که سیستم جمعآوری زباله و اسراف غذا در خوابگاه او را هم عصبی میکند. اوایل از شلخته بودن بچهها خیلی اذیت میشده، با ازدیاد جماعت سیگاری مشکل دارد و اوایل احساس جداافتادگی میکرده. اما تا وقتی میگوید پزشکی میخواند، برنمی گردم که توی صورتش نگاه کنم.
افطاری حاضر است: سوپ شیر، شلهزرد، چای، خرما، بامیه، تخم مرغ آبپز، نان و پنیر. سوپ و چای را میخورم و بقیه را برمیدارم برای خوابگاه. کمی هم مینا را تماشا میکنم که با دوستانش دربارهی چیزی شبیه دورههای «محراب» حرف میزند و راهپیمایی روز قدس. بعد طبیعتا دربارهی دانشگاه، سیگار، خوابگاه و پسرها حرف میزنیم. چقدر باید تلاش کند که عادی به نظر بیاید.
ساعت از نه گذشته است و اتوبوس دیگر نمیآید. با هم ون میگیریم. نمیتوانیم کنار هم بنشینیم و او جلو مینشیند. در راه از پشت سر میبینمش و کمی چت میکنیم. بعد جلوی خوابگاه پزشکی پیاده میشود، از پشت شیشه با هم دست میدهیم و قرار میگذاریم که بعدا حرف بزنیم.
یک هفته بعد مینا یک پیام تبریک عید برایم میفرستد. من هم تبریک میگویم و سوالی میپرسم و دیگر جوابم را نمیدهد. نمیدانم چرا تصمیم میگیرد بعد از چند روز پیام بدهد و بعد دیگر جواب را ندهد. نمیدانم اصلا میشود اینطوری با کسی دوست شد یا نه. اما آن شب وقتی برگشتم حال خوشی داشتم. با خودم علاوه بر یک شلهزرد اضافه که چشمهای بنفشه را قلبقلبی کرد، حس و حال جدیدی آورده بودم. حال ناب یک روز دراماتیک.
*
*
پ.ن: میدانم که کارم اشتباه است. ولی در حال حاضر رسما دلم نمیخواهد خیلی کارهای درست بکنم. امیدم این است که طولانی بودن اینطور نوشتهها جلوی خوانده شدنش را بگیرد.
دیدگاهتان را بنویسید