غروب سه‌شنبه و یک واقعیت بسیار بسیار بدیهی

غروب سه‌شنبه‌ست. و من دلم گرفته. که در نوع خودش عجیبه، چون آدم روز دوازدهم جنگ باید بترسه، یا ناامید باشه یا مضطرب یا ته تهش بی‌خیال. اما دل‌گرفتگی؟ جمعه هم که نیست خب. خب البته احتمالا دل‌گرفتگی اون چیزیه که بعد از چندین بار شل‌کن سفت‌کن و رفت و برگشت حجم عظیمی از احساسات متناقض به دست میاد. ولی انگار دل‌گرفتگی هم نیست. بیشتر شبیه سوختن تمام سنسورهاست. خستگی از احساس کردن و تحلیل کردن و پیش‌بینی کردن مداوم و قل خوردن بین دستای گنده‌ی آدمای گنده.

به نظر می‌رسید یه مدت درباره‌ی مهاجرت مطمئن بودم. اما حالا حجم جدیدتری از سوالات برگشته. اگه واقعا سایه‌ی جنگ بالای سر خونه‌ی مادریت باشه، آیا تا مریخ هم بری می‌تونی آرامش رو تجربه کنی؟ یکی از فکرای عجیبی که این روزا میاد تو سرم اینه که چه خوب شد موقعی که من و بابام کانادا بودیم این اتفاق نیفتاد. یا خوب شد که به خودم نجنبیدم و هیچ برنامه‌ای برای زندگیم نچیدم و الان هیچ جای دنیا مشغول درس خوندن نیستم و تو این خراب‌شده هستم! به شکل عجیبی در حالت عادی دلم می‌خواست هر جایی باشم که واسه‌ی خرج روزانه دیگه نگران موجودی جیبم نباشم، یه جایی که سختی‌هایی که می‌کشی منطقی باشه و تو مسیر هدفت، نه الکی و ساخته‌س دست انسان. یه جایی که یکم هواش خنک‌تر باشه، تو اداره‌ها باهات مودب‌تر باشن، زندگی آسون‌تر پیش بره. ولی تو این شرایط، نمی‌دونم چرا، اینجا بودن رو ترجیح می‌دم.

البته که من در الان تو شهر نسبتا امنی‌ هستم. اگه تهرانی بودم احتمالا حالم فرق داشت. ولی خب، نکته اینه که انگار تناقض‌های بزرگ‌شونده و درهم‌تنیده قراره حالاحالاها بخش مهمی از زندگی‌مون باشه.

کتاب «ایران کجاست و ایرانی کیست؟» رو از کتابخونه گرفتم که بخونم. الان ده دوازده صفحه از مقدمه رو خوندم و مدام چند خط یه بار متوقف شدم. هی می‌رفتم تو فکر. که واقعا تعریف من از ایران چیه. کلا وطن یعنی چی. چه بخشی از وطن تو قلب آدمه و چه بخشیش زیر پا و چه بخشیش جاهای دیگه؟! مغزم قد نمی‌ده. یه جورایی می‌ترسم کتابه رو پیش ببرم. می‌ترسم به جایی برسه که عاشق ایران بشم. اون وقت مجبورم بمونم و اون وقت می‌دونم که سخته اینجا جوری که می‌خوام زندگی کنم. باید همش به خودم یادآوری کنم که من موندم که بسازم. و راستش حوصله‌شو ندارم. دلم یکم زندگی می‌خواد. دلم نگران نبودن می‌خواد. تجربه‌ی حس‌های جدید. دیدن آدمایی که دغدغه‌ی همه‌شون از پیر و جوون و مرد و زن یک چیز نیست! دلم می‌خواد یوگا کنم و مراقبه کنم و سعی کنم غذاهای سالم درست کنم و از تلاشم لذت ببرم. اما یه چیزی هست.

چیزی که هست اینه که انگار بزرگ‌تر که می‌شی یه چیزایی مثل خانواده برات پررنگ‌تر میشه. دو سال پیش که کانادا بودم هر وقت مامانم زنگ می‌زد حال عجیبی پیدا می‌کردم. می‌دونم واقعا عجیبه و خیلی آدم بدی به نظر میام ولی حسم اونقدر پررنگ بود که باید بگم. روز و شب می‌رفت و می‌اومد و من اصلا به وجود خانواده‌م تو ایران فکر نمی‌کردم. البته یادمه که وقتی داشتن می‌اومدن اونجا، چقدر از ته قلبم شاد و ذوق‌زده بودم و روزی که رفتن چطوری از یه جایی عمق وجودم، از اون وسطای شکمم زار زدم. ولی به طور کلی هر وقت که تهران بودم یا کلا یه جایی دور بودم، حس دلتنگی برام زیاد معنی نداشت. ولی حالا، حالا احساس می‌کنم معنی داره.

حالا با دل و جون اینو حس می‌کنم که می‌گن تو می‌تونی از ایران بری ولی ایران از تو نمی‌ره. رک بگم من با هیچ فضای فیزیکی‌ای هیچ خاطره‌ی خاصی ندارم. شاید تنها جایی که بهم حس خوب می‌ده فضای اطراف مسجد جامع یزد باشه. ولی خب اونم در حد سالی دو سه بار. نه که بگم عرق شدیدی دارم و اگه شش ماه نبینمش غش و ضعف می‌کنم. رفیق صمیمی هم که گمونم هیچ وقت نداشتم. اونایی هم که الان هستن هر کدوم یه جای ایران و دنیان و عملا فرقی نداره من کجا برم. اونا همیشه لانگ دیستنس خواهند بود. به فک و فامیل هم هیچ وابستگی ندارم و به بیشترشون اساسا علاقه‌ای هم ندارم. اما خانواده. و خانه…

شبی که خونه رو با یه چمدون زیادی پرشده و بااضطراب به سمت دانشگاه تهران ترک کردم، نمی‌دونستم دیگه هیچ وقت اون خونه رو نخواهم دید. خونه‌مون که دو سال داشت ساخته می‌شد تو همون یک ماهی که من تهران بودم تموم شد، (یا مامان‌بابام اینقد ذوق‌زده بودن که تظاهر کردن تموم شده:)) و اسباب‌کشی کردن. دفعه‌ی بعدی که من خونه‌ی سال‌های نوجوونیم رو دیدم، دیگه ربطی به چیزی که من می‌شناختم نداشت. یه فضای غریبه بود. آیا «خونگی» تو وسایلش بود؟ وسایلش که به خونه‌ی جدید منتقل شده بود… نمی‌دونم. هر چی بود فهمیدم که از این به بعد خونه خونه نیست و خوابگاه خونه نیست و عملا هیچ جا خونه نیست. حتی اول زمستون وقتی از کانادا برگشتم حالم از اتاقم به هم می‌خورد. زشت و خالی و بی‌هویت بود. شش ماه بعدش که تابستون شد اولین باری که رفتم کولرو روشن کنم باید چند لحظه فکر می‌کردم کولر این خونه چطور روشن می‌شه. بعله. خونه برای همیشه از دست رفته بود.

یه ماه پیش یه روز اونقدر تو فکر آینده فرو رفته بودم که های های گریه کردم. یه جوری که مدت‌ها گریه نکرده بودم. بعد دیگه کم‌کم از جام پا شدم. و فکر کنم تو این یه ماه اتفاقات مهمی افتاد. چند هفته قبلش به طور ناگهانی خانواده برای اتاقم یه فرش دستی چالشتری خریدن، چون فرش قبلیمو اهدا کرده بودم به یه قسمت خالی از هال خونه. بهشون گفته بودم که دستی و ماشینیش برای من فرقی نمی‌کنه و اینقدی که جلوی اکو شدن صدا رو موقع ضبط ویدیو بگیره بسه. ولی مامانم اصرار داشت که انرژی فرش دستی یه چیز دیگه‌ست. راست می‌گفت.

کم‌کم چند تا گلدونی که برای ضبط ویدیو آورده بودم، موندگار شدن. میز چرخ خیاطی مادربزرگم رو که تو کمد دیدم، نمی‌دونم چرا، به این نتیجه رسیدم که باید بیارمش تو اتاق. نگاهی کتابای قدیمی انداختم که فکر می‌کردم همه خوباشو خوندم. هنوز چندتایی بودن که حرف جدید ناگفته‌ای داشتن. کتابا رو همینطوری بی‌هیچی از کتابخونه در آوردم و گذاشتم کنار اتاق، یه کوسن گلیمی، چند تا گلدون، فرش دستی و من و زمین. ترکیب خوبی بود. تصمیم گرفتم حتما صبحا دوباره مدیتیشن کنم و یوگا. مامانم به شکل عجیبی یه باشگاه یوگا دیده بود که پیاده پنج دقیقه تا خونه‌مون فاصله داشت. بعدشم مدل خودش یهویی زنگ زد و من یهویی باشگاه‌برو شدم. گواهینامه رو پیگیر شدم و شروع کردم کلاس رفتن… کاری که بعد از تجربه‌ی تلخ اولیه به شکل نامعقولی ازش می‌ترسیدم. خلاصه این که تو این یه ماه و اندی کم‌کم این اتاق، یا لااقل گوشه‌ای از این اتاق برام خونه شد.

کم‌کم حالیم شد که رو در و دیوار خونه هم با نیت خاصی هی چیز میز می‌چسبونم و باوسواس چیزا رو جابجا می‌کنم. (اون تغییر دکوراسیون و خالی افتادن گوشه‌ی هال هم کار خودم بود که سرخود انجام دادم ولی نتیجه‌ی خوبی داد.) واقعا دلم می‌خواست که این خونه، خونه بشه. و حالا که نگاه می‌کنم بعد سه سال، این خونه واقعا داره خونه می‌شه… حتی برای منی که بخش زیادی از این سه سال رو اصلا اینجا نبودم. حالا این محله، محله‌ی کلاس یوگای منه. محلیه که تو همه کوچه‌پس‌کوچه‌هاش رانندگی کردم. محلیه که آب‌فشان موردعلاقه‌م رو از پلاستیک‌فروشیش خریدم و توش گلاب ریختم و یکی از خوش‌حس‌ترین ویدیوهام رو ساختم. (یه ویدیوی انگلیسی درباره‌ی گل و گلاب. ببینید. 🙂

پریروز هم داداشم دوستای موسیقی‌دانشو دعوت کرده بود و اونا سیم تار و سه‌تارمو رو تعمیر کردن و از کجا معلوم؟ شاید قراره صدای سازم از این خونه هم بلند بشه؟ نه البته این یکی رو فکر نکنم. خیلی ساله ساز نزدم.

خلاصه می‌خوام بگم کم‌کم یه چیزایی اینجا هم شکل گرفته. و کم‌کم دارم احساس می‌کنم شاید مهاجرتمون به این خونه، فقط محصول خودخواهی مامانم نبوده. البته محصولش که بوده ولی خب شاید نتایج دیگه‌ای هم داشته. 🙂 الان که فکر می‌کنم اینجا حتی منی که هیچ وقت تو حیاط نمی‌رم انگار رابطه‌ی نزدیک‌تری با طبیعت دارم. درسته که باغچه هنوز باغ نشده. ولی بیشتر روزا، کل روز، صدای گنجشک می‌شنویم، در هر نقطه‌ای از خونه!

و این از عزم این زن میاد. که وقتی این همه آدما لب و دهنن، اون سال‌هاست که داره به شکل مرتب و روتین زباله‌ها رو تبدیل به غذای دام می‌کنه، زباله‌های خشک ناخواسته رو تفکیک کنه، و به سبزی این شهر خشک بیفزایه. دارم فکر می‌کنم واقعا تحسین‌برانگیزه. که ببینی شرایط داغونه و هیچکی هم اهمیت نمی‌ده ولی تنهایی تصمیم بگیری که کوچیک‌کوچیک و طولانی و در بلندمدت و بدون پاداش بیرونی، همچین کارایی رو انجام بدی. به امید این که خود اون کارا یه روزی بار بدن. نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه. و می‌دونی خوبیش چیه؟ مشخصه. رسالته مشخصه. خب البته می‌دونم که همه‌ی اینا قراره تفریح باشه و اون دلش نمی‌خواد حرفه‌ش این باشه. ولی خب، تو این لحظه، من تو این بخش زندگیم احساس ضعف می‌کنم و می‌خوام همین بخشش رو با آدمی که سن و شرایط و خواستش از زندگی اصلا شبیه من نیست مقایسه کنم. 🙂

می‌دونی چی می‌گم؟ اون دلش می‌گیره میره مسجد جامع. خیلی واضحه. اون حتی نمی‌خواد از شهرستانی که توش زاده شده بره بیرون. اون معماره. دلش به فضاها بنده و تنش هم و دقیقا هم می‌دونه چه جور فضایی. من ولی… من ولی چی می‌خوام؟ یه چیزی که می‌خوام اینه که بتونم هر وقت دلم خواست بزنم به دل طبیعت. نه چار تا درختی که باید دو ساعت رانندگی کنی تا برسی بهش. طبیعت درست‌حسابی. جنگل. خیلی عجیبه که من تو یه شهر کویری بزرگ شدم ولی همیشه و همیشه این احساس نیاز رو داشتم. که دلم می‌خواد برم بیرون. از این اتاق. و منظورم این نبود که برم تو خیابون یا خونه‌ی کسی. یه دوره‌ای فکر می‌کردم منظورم اینه برم یه چیز خوشمزه بخورم. خب اونم، شاید. ولی اون میلی که همیشه باهام بود، میل به این بود که برم توی طبیعت و فقط باشم. شاید راه برم، شاید نه. شاید برقصم یا بدوم یا بو بکشم یا جیغ بکشم. و شاید هم هیچ کدومش. فقط باشم. فقط بدونم که تمام گیرنده‌های حسیم با این جنگل احاطه شدن. آرامش محض.

اینو می‌خوام. چیز دیگه‌ای که می‌خوام اینه که تمرین تئاتر بکنم. با احتیاط می‌گم چی می‌خوام چون خیلی از خواسته‌های عمیقم به مرور عوض شدن. مثلا یه موقعی ایده‌ی بستنی خوردن تو ایتالیا به نظرم خیلی خیلی جذاب می‌اومد. اصلا ته دنیا بود. الان واقعا فرق چندانی با بستنی خوردن تو ژلاتو یا همین بستنی مشتی یزد نداره. شاید پنج درصد بهتر باشه، اونم دفعه اولش. البته می‌دونم این تغییره درونم رخ نمی‌داد اگه سفر نمی‌کردم. دو سه تا کشورو نمی‌دیدم. ولی خب مشکل همینه. اگه خواسته‌های آدم قراره هی عوض بشه پس چجوری بفهمه کدوم وری این فرمون کوفتی رو بچرخونه‌؟!

ولی خب تا اینجا به نظر میاد این خواسته خیلی قویه که عضو یه گروه گنده‌ای از تئاتری‌ها باشم و تئاتر کار کنم. هم نویسندگی، هم بازیگری و هم کارگردانی رو می‌خوام تجربه کنم. شاید ترکیب همه‌ش. قاطی پاطی. ولی خب نه که هر سه تاش برای کار خودم. متنمو یکی دیگه بسازه، خودم واسه یکی بازی کنم، متن یکی رو هم کارگردانی کنم. بسه وول خوردن تو کله‌ی خودم با ایده‌های خودم. واقعا بسه. رویام اینه که بدونم در لحظه یا نفر دیگه برای فکری که تو سر من بوده هیجان‌زده‌ست وداره سعی می‌کنه یه چیزی ازش بسازه. نه برای این که منو یا کس دیگری رو راضی کنه یا خودش رو ثابت کنه. فقط برای این که هیجان‌زده‌ست. همزمان من دارم چی کار می‌کنم؟ از ترکیب دست خودم با مغز یکی دیگه یا برعکس لذت می‌برم. اینه زندگی. ترکیب آدم‌ها. با زیست عجیب و غریب متفاوت هر کدومشون. هم‌افزایی. انفجار زیبایی.

به سینما هم گاهی فکر می‌کنم. ولی به نظرم زرق و برقش یه‌طوریه. زیادیه. هنوز مطمئن نیستم آدم فیلم ساختن باشم. فیلمنامه‌نویسی شاید. البته شاید تا اون موقع بتونیم فیلما رو یه دور بدیم ای آی بسازه ببینیم چی در میاد، فیلمنامه رو ویرایش کنیم بعد خودمون بسازیم. شایدم اصلا دیگه هیچی فیلم نسازه. هاها هالیوود پدرسوخته! این باحال می‌شه. ولی راستش فکر نکنم حالاحالاها ای آی بتونه بهتر از ما بنویسه. نمی‌دونم چرا. فکر می‌کنم دیگه. ولی خب خیلی بی‌مزه می‌شه دنیا. اگه تولید معنا هم بدن دست اون، دیگه واقعا ما چی کار کنیم؟ همش بچسبیم به لذت‌های دنیوی؟

این چند روز واسه اولین بار فکر کردم جدی واسه چی باید بچه‌دار شد تو همچین دنیایی؟ همیشه وقتی آدما از این حرفا می‌زدن اینجوری بودم که بابا ببند. نمی‌دونم چرا. خیلی اعصابم خورد می‌شد. ولی حالا خیلی جدی دارم فکر می‌کنم که به نظر نمیاد رهبران دنیا هیچ به سمت عاقل‌تر شدن برن. و جدی بچه‌ها لیاقت اینو ندارن تو اضطراب مداوم بزرگ شن. و هی فکر کنن بزرگ بشن چی می‌شه. و خب این چطوری ممکنه وقتی ما همش تو اضطراب مداومیم. و ما هی فکر می‌کنیم بزرگ بشیم چی میشه. یا مثلا چی؟ سعی کنم در لحظه زندگی کنم و به بچه‌م هم یاد بدم همینو؟ نمی‌دونم. پوچی عجیبی توش می‌بینم. به خصوص که می‌دونم از یه جایی به بعد با چه سرعت نوری اون بچه قراره از من فاصله بگیره و هر غلطی دلش خواست بکنه. خیلی زوره.

این روزا می‌بینم که مامانم از صمیم قلب با خیلی از تصمیمات گنده‌ی من تو زندگی مخالفه. مخالفت بابام هیچ وقت چیز عجیبی نبود، ولی دیدن مخالفت مادر برام خیلی سخت بود. چند ماه طول کشید تا به خودم اینو بقبولونم که اون می‌تونه ندونه و می‌تونه اشتباه کنه و من می‌تونم از دستش عصبانی نباشم و می‌تونم کاری که به نظر خودم درسته رو بکنم. حالا به نظر من واقعا درسته؟! نمی‌دونم. آدمیزاده. همش در حال تغییر. ولی این یکی خواسته‌ایه که به شکل عجیبی گذر زمان نتونسته بی‌مزه‌ش کنه. تا حالا البته. ببینیم در ادامه چی می‌شه. ولی خب کاش بقیه زندگی‌تو تماشا نمی‌کردن. اینقده دلم می‌خواد که کارای عجیب بکنم که با عقل جور در نمیاد. که فقط ببینم چی می‌شه. که بعد بیام بگم شماها نکنین. بله می‌دونم، بقیه رفتن. می‌شه دید. ولی خب من که نرفتم. پاهای خود خودم خیس نشده. شنیدن کجا دیدن کجا. خب آخه واقعا یه جوریه وایسادن و فکر کردن و تصمیم گرفتن و بعد در موقع مناسب پریدن توی خوشگل‌ترین قایق. نمی‌تونم بگم چه جوریه. فقط می‌دونم همیشه تو زندگیم فکر می‌کردم اینو می‌خوام ولی الان نه.

یه جایی خوندم که رابطه‌ی بلندمدت یا ازدواج یا نمی‌دونم حالا چه کلمه‌ای گفت، هنر زندگی کردن با ورژن‌های مختلف یه آدمه. و چقدر عجیبه، چقدر زیاد عجیبه که باید یکی رو پیدا کنی که مطمئن باشی با تمام ورژن‌های مختلف تو در پنجاه شصت سال آینده کنار خواهد اومد. و بالعکس! چطور ممکنه؟!

نمی‌دونم همه اینطوری‌ان یا من خیلی عقب‌تر از بقیه شروع کردم 🙂 ولی خب سه سال پیش که دانشگاه حضوری شد من حتی اصول پایه‌ی آدام معاشرت رو هم نمی‌دونستم. در مواجهه با آدمهای جدید یه جوری بودم که فقط یه جور می‌تونم توصیفش کنم: Fucking weirdo! اینقد آدم‌ندیده بودم. خب البته الان یه ده پونزده درصد بهتر شدم که خیلیه ولی هنوز تا نرمال راه بسیار داره. می‌خوام بگم حجم تغییرات در این حده. یه دوره‌ای شب و روز متمم می‌خوندم. الان حجم نفوذ شعبانعلی رو تک‌تک کلمات اون سایت، برام دافعه ایجاد می‌کنه… همون چیزی که اون موقع عاشقش بودم. یه موقعی عاشق کار مفید بودم. شب و روز فقط می‌خواستم مفید و پروداکتیو باشم. و نبودم. خعلی وقت تلف می‌کردم. الانم همچنان خیلی وقت تلف می‌کنم ولی دیگه زیاد غصه‌شو نمی‌خورم. مفید بودن اونقدر برام ارزش نیست.

الان خیلی دارم تمرین مایندفولنس و تو لحظه بودن و مدیتیشن و این‌ها می‌کنم. خیلی خوشحالم و به خودم افتخار می‌کنم. ولی خب اگه زیادی معنوی‌طور بشم اون وقت کل زندگیم دوباره فرق می‌کنه‌ها. مثلا شاید تئاتر و سینما کلا واسه‌م بی‌معنی بشه. می‌دونی چی می‌گم؟ حق داری. خودم هم دقیق نمی‌دونم.

ولی نه جدی. مثلا یهو به این نتیجه برسم بچه‌دار شدن قطعا کار درستی نبوده، حداقل واسه من. و تصمیم بگیرم برم ده سال تو یه معبد هندو و اون وقت بچه‌هام جیغ بزنن که ما فقط یه ماهمونه. لااقل یه کم شیر بدوش قبل رفتنت، لاشی. ولی من تصمیممو گرفتم. من باید ده سال روزه‌ی سکوت بگیرم و روزی یه بادوم بخورم. شیر دیدی بدوش بچه جون!

من هنوز به این نتیجه نرسیدم که فمنیست باشم یا نه. احتمالا دلیل اصلیش اینه که هیچی درباره‌ی فمنیستا نمی‌دونم. درباره‌ی موج‌های مختلفش و این‌ها. ولی فمنیستای اصیل که دیدم خیلی برام الگو نبودن. یه خشم زیادی ازشون می‌زنه بیرون که حتی وقتی کنترلش می‌کنن بازم می‌بینمش. و بهم نمی‌چسبه. ولی به جاش یه سریا که اصلا درباره‌ش حرف نمی‌زنن به نظرم دارن با صلح بیشتری زندگی می‌کنن و با برابری هم باهاشون رفتار می‌شه و با بقیه رفتار می‌کنن. چیه این لیبلا به خدا. راستشو بگم از قضیه‌ی همجنس‌گرایی هم هنوز سر در نیاوردم. چی کار کنم؟ تو کتم نمی‌ره. زیاد خوندم، زیاد شنیدم، نتفلیکس هم داره تلاششو می‌کنه. کار نکرده دیگه. آخه چرا هی دارن آپشن به زندگی اضافه می‌کنن؟! تا یه جایی فکر می‌کردم باید مرد مناسبمو پیدا کنم. بعد فهمیدم اول باید گرایش مناسبمو پیدا کنم. بعد فهمیدم حتی وقتی پیدا کردم حتی معلوم نیست که همون یکی باشه فقط. ممکنه دو سه چهار تا باشه. خب اینجوری که در هر نقطه‌ای از زندگی باشی هی باید فکر کنی که هزار جای دیگه می‌تونستم باشم. اینه آرامش؟ جدی جدی آزادی اسارته.

یه جمله‌ای از بودا شنیدم چند ماه پیش اصلا زندگی‌مو عوض کرد. آماده‌این زندگی‌تون عوض شه؟ خب. یکی از بودا می‌پرسه این همه مدیتیشن کردی چی بهت اضافه شد؟ می‌گه هیچی بهم اضافه نشد. یه چیزایی کم شد.

فکتون افتاد؟! تموم شد. مانیفست زندگی من. جدی هر وقت خودتو محدود می‌کنی،‌ زمانت رو، دسترسیت به اینترنت رو، دسترسیت به گزینه‌های متعدد، دسترسی به تفریح‌های متعدد و غیره… جدی جدی زندگی شادتر می‌شه. البته فقط به شرطی که خودت با اراده‌ی شخصیت محدودیته رو ایجاد کرده باشی.

خلاصه هدفم اینه که کم کنم از خودم. خشم‌. کینه. طمع. فکر و فکر و فکر. خاطره‌بازی و برنامه‌ریزی بی حد و مرز. البته وقتی حوصله داشتم. فعلا چهار ساله از این مدیرگروهمون اینقد عصبانی‌ام و حتی نمی‌دونم چرا، که اصلا فکرشم نمی‌شه کرد. ولی می‌دونم روزی که دیگه از دستش عصبانی نباشم سبک‌ترم. اینو خب قبلا پیش نمی‌دونستم. اصلا جزو گزینه‌ها نبود.

چیزای خوبی رو تا حالا تو خودم تغییر دادم. ولی دیسیپلین و کار منظم و به‌اندازه چیزیه که ازم فرسنگ‌ها دور به نظر میاد و خب دقیقا هم همینه که بهش نیاز دارم. که بتونم زندگی‌مو رسما شروع کنم اگه خدا بخواد! دو سال پیش باید لیسانسم تموم می‌شد و من همینطوری نشستم گذر آدما رو نگاه می‌کنم… اما خب بحث اصلا اینا نبود! بحث اینه که من مهاجرت کنم و اینجا جنگ بشه و این خونه‌ای که برای مامانم حتی از وقتی یه زمین خالی بود خونه بود دوباره بشه یه زمین خالی، خب من دق می‌کنم که. اصلا این خیلی به نظر عجیب و ناجور میاد که تو حتی از نظر زمانی با مامان و بابات یه جا نباشی. مثلا تو خواب باشی وقتی اونا زیر بمبارونن. اه. اشکم در اومد.

داداشمو اصن نگفتم چون اون دیگه خیلی خیلی غیرمنصفانه‌ست.

حالا یه چیزی بگم پراتون بریزه. اون روز جمعه‌ی دو هفته پیش تو خوابم مامان میسیز میزل (یه سریالیه که یه مدته داریم می‌بینیم. بدک نیست. ولی خوبم نیست.) رفته بود پیش یه فالگیر و فالگیره بهش گفت مراقب هشدارها باش. با یه لحن خیلی ترسناکی. چشمامو که باز کردم ساعت پنج و خورده‌ای بود و قلبم داشت گرمب گرمب می‌تپید. نشستم یه ربع یه تمرین تنفسی انجام دادم. ولی کافی نبود. بعد یه مدیتیشن شکرگزاری انجام دادم که همیشه نمی‌چسبید ولی این بار واقعا نیازش داشتم. بهتر شدم. بعدش وسط یوگا بودم که دوستم زنگ زد حالمو بپرسه و فهمیدم چه خبر شده. ولی جدی تا آخر اون روز یه حال عجیبی بودم. از حالت عادیم خیلی حالم بهتر بود. سه چهار روز طول کشید تا اون حال خوبه بیاد پایین و اضطراب جنگ بگیرتم. داشتم فکر می‌کردم چه خوبه که این مدیتیشن و این‌ها رو روتین زندگیم کردم وگرنه می‌مردم که. ولی خب در همین اثنا بود که کم‌کم همه چیزو متوقف کردم و دنیا رفت رو دور اسلوموشن و من از زندگی کنده شدم. 🙂

حالا اصلا چی می‌خواستم بگم؟ این که آدم چه بدونه کجا باشه بهتره؟! جدی از کجا باید بفهمه؟ بعد حالا تازگیا اینم فهمیدم که حرف مردم خیلی برام مهمه. مردم که می‌گم یه بخشیش مامان بابامن، ولی یه بخش زیادیش کلا مردم! کسایی که نمی‌شناسم. صرفا ناظر بیرونی. دلم نمی‌خواد نگاه کنن بگن عه اینقد رفت فلان جا که فلان کار کنه ولی هار هار فلان جور شد و بعد اون همه وقت مجبور شد بره بیسار جا و بیسار کنه. جدی فکر می‌کردم از این یکی چند ساله رد شدم. ولی وقتی انبوه گزینه‌ها برای زندگی میاد جلوم می‌بینم اوه اوه. چقد فاکتور برای اندازه‌گیریشون دارم.

بعد تازه می‌دونی به چی داشتم فکر می‌کردم؟ حتی یه زندگی خانوادگی خوب و آروم هم چیزی نیست که بگی همه دارن. در واقعا بیشتر آدمای دور و برتو نگاه کنی ندارن. حالا کشورای دیگه رو نمی‌دونم. ولی خب سوشال مدیا رو که می‌بینی می‌فهمی دیوونه همه جا هست. آدمای پرتوقع همه جا هستن. مامان‌باباهای بدون سواد رابطه و بچه‌داری همه جا هستن. فرزندان غمگین و سرخورده و تشنه‌ی عشق همه جا هستن. جدی جدی داشتن یه خانواده‌ی آروم معمولی با حد خوبی از آرامش و عشق چیزیه که خیلی‌ها ندارن. و من همواره فکر می‌کردم دیگه اینو که قطعا خواهم داشت. در حالی که اگه اینو به تنهایی داشته باشم اصلا خوشحال نخواهم بود و فکر می‌کنم عمرم به فنا رفته.

خیلی خوشحالم که نوشتم. جنگ باعث شد بنویسم. باورم نمیشه بیشتر از دو ساله مطلب طولانی ننوشتم یا اگه ننوشتم اینقد بد بوده که منتشر نکردم. این خوبه؟ قطعا نه. :)) ولی یه حس خوبی دارم به انتشارش. راستش هر دفعه طولانی نوشتم تو این دو سال درباره‌ی آدمایی بوده که رو مخم رفتن، طبق معمول. و خب بیشتر از طبق معمول. ولی بسه دیگه. چقد غر می‌زنی خب. دو سه هزار کلمه درباره‌ی یکی نوشتم که اینقد عقده‌ی توجه داشت وقتی دیگه نمی‌دونست چجوری پز بده، داشت برام کودک‌وار اسم کافه‌هایی رو که تو تهران بلد بود دونه دونه نام می‌برد. 🙂 خدا شاهده اگه دروغ بگم. و از دیدن این صحنه کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد. اصلا سرم درد گرفت. یه بهونه‌ی بیخود اوردم و همونجا ولش کردم رفتم. خب چرا؟! آدم‌های بی‌نوا تشنه‌ی توجهن. مثل خودت. از چی خشمگین شدی؟! اینو همون موقع که داشتم می‌نوشتم یه جورایی فهمیدم… شاید. یا لااقل زشتیشو حس کردم که نخواستم دکمه‌ی انتشارو بزنم. یه روزی از همه‌ی اینا رد می‌شم. در این مرحله؟ خب حداقل می‌دونم که باید رد بشم.

و تو این لحظه، بذارین بهتون بگم که حالم چجوره. حقیقتش اهمیتی نمی‌دم. دو ساعت پیش بهم می‌گفتی رها کن بذار ببینیم زندگی چی پیش میاره، بهت می‌گفتم خفه شو. ولی الان بگی احتمالا لبخندی بزنم و بگم البته که همینه عزیزم. خودم به خوبی اینو می‌دونم. اصلا جدی فکر کردی نمی‌دونستم؟ اصلا خفه شو.

این بود انشای من از احتمالا روز آخر جنگ. نمی‌دونم نوشتن با این هورمون مورمونا چی کار می‌کنه. ولی قشنگ انگار یه دل سیر گریه کردم. در حالی که دو سه قطره اشک فقط ریختم. یه موقعی اشک می‌ریختم پای نوشتن مطالبی همچون «یک روز ملال‌آور در مدرسه‌ای که خلاقیت ما را می‌کشد». بچه سوسول. ولی خب با همین قلم‌فرسایی‌ها آدم بزرگ میشه دیگه.

الان لااقل یه چیزو خوب می‌دونم. اگه دو ساعت از زندگیم مونده باشه ترجیح می‌دم به همین کار بگذره. همین کاری که براش به دنیا اومدم. نوشتن، نوشتن و نوشتن. و ثابت کردن هرروزه به خودم و دنیا که اون بیرون می‌تونه هر چی بخواد بشه. ولی این که تو این کله چی بافته بشه، فقط و فقط دست یه نفره. و آه که چه آرامشی هست در دونستن این واقعیت بسیار بسیار بدیهی.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *