وقتی به عقب نگاه میکنید، بیشتر از کارهایی که کردهاید پشیمانید یا کارهای نکرده؟
هممم. از آن سوالها بود که فکر میکردم جوابش را میدانم. پشیمانی از مباحث مورد علاقهی سارای نوجوان بود. اما جواب به آن شفافیت که انتظارش را داشتم از آب در نیامد. در برابر هر مثالی که به ذهنم میرسید، نقطهی مقابلش هم پیدا میشد. سوال، چند ماه یک بار جلویم سبز میشد و هر بار نتیجه پنجاه پنجاه بود.
حالا، صبح داغ جمعه، در راه مسجد نزدیک خوابگاه است که این سوال دوباره در ذهنم زنده میشود. از وقتی بیدار شدهام میدانستم باید روی مقالهی روشتحقیقم کار کنم، اما نمیخواستم. دستم به هیچ کاری نمیرفت. به جز یک کار که از چند روز پیش تصمیمش را گرفته بودم. قرار بود رای بدهم.
البته تصمیمم این نبود که سرخوشانه، این موقع صبح و زیر آفتاب بروم. تصمیم این بود که بعدازظهر، با اکراه، و در مسیر میوهفروشی، سری هم به حوزهی رای بزنم. اما حالا اینجا هستم. روبروی مسجدی پر از آقاهای ریشو و خانمهای چادری. باد خنک مرا به داخل میکشد.
وارد که میشوم آقا بهم تذکر حجاب میدهد. یعنی میخواهد منصرفم کند؟. چشمغرهای میروم و رو میچرخانم. البته بعد از این که شالم را روی سر میگذارم.
صف طولانی نیست. اما پیرزنهای روبرویم کندند. آنقدر کند که بخواهم تصمیمم را و حتی تمام تصمیمهای زندگیام را مرور کنم. خیلی فکر کردهام. استدلال تحلیلگران مختلف را خواندهام. تاریخ را مرور کردهام. حالا بیشترین چیزی که در سرم میگذرد این است که نمیتوانیم به یک انفجار بزرگ دل ببندیم، در همین حال نزار ماندن شاید بهتر است. اما جرئت هم ندارم کسی را متقاعد کنم. عقلم اگرچه تا جایی همراهیام کرده اما دلم کز کرده و حرف نمیزند. ولی خودم که میدانم، هیچ کدام آنقدر مهم نبودند. موضوع این بود که میخواستم «کاری کنم».
حالا چندین سال از دورانی که با آن سوال حیاتی مواجهه شده بودم گذشته است، دوران متممخوانی و رشدشخصی و تلاش برای فهمیدن راز زندگی که خود تقلایی بود در باتلاق. خود آن روزهایم را اصلا نمیفهمم. حالا که زندگی را بیشتر از بیرون اتاقم تجربه کردهام، حسرتهای گذشته را حتی به یاد نمیآورم. انگار آن روزها اصلا زنده نبودهام. حالا هستم. و جواب سوال چه ساده بر ذهنم نقش بسته است.
نمیدانم کدام استاد یا کدام کتاب بود که اولین بار اهمیت کنش دراماتیک را به شکل دراماتیکی برایم شرح داد. مجذوبش شدم. زندگی ملالآورم با درامی ساختگی درآمیخت و من مفتخر شدم به عنوان وزین کنشگری. خیلی جدی به این باور رسیدم که همیشه کاری کردن بهتر از کاری نکردن است.و این چسبید، مثل بالی به شانههای در هم فرو رفتهام. من که ترسو و خیالباف بودم و قوانین دنیای واقعی را نمیدانستم، ناگهان مطمئن شدم که میتوانم جادههای دور و دراز را پرواز کنم. کافی بود عمل درست را بیابم و انجامش دهم.
هاه!
حالا فکر میکنم آنچه آن روزها برایم نمود کنش بود، در خیلی از مواقع عجله بود و بیصبری. همیشه چیزهایی را که شاید با سکوت و گذر زمان حل میشد، میخواستم با حرف زدن حل کنم. با فلسفهبافی و منطق. با عمل کردن و راهکار یافتن و تغییر دادن شرایط. حال آن که گاهی باید همان آدم خجالتی میبودم و رنجم را به تنهایی حمل میکردم تا بمیرد. گاهی باید غرورم را محکم روی سر میگذاشتم و جنب نمیخوردم. ولی هی رفتم جلو، هی حرف زدم، هی کنش گریدم! از مرورش مو بر بدنم سیخ میشود. ولی خب، اگر این مسیر را نمیرفتم، از کجا میفهمیدم اشتباه است؟
سه سال پیش در چنین روزی مشوشتر بودم. از استاد جامعهشناسی هنر نظر خواستم. به نظرم رسید نمیخواهد در تلگرام جواب بدهد. گفت من در حدی نیستم که تعیین تکلیف کنم. هر لحظه گیجتر میشدم. آخرش هشت شب بود که جلاییپور رایم زد. آن روزها هنوز در تلگرام دنبالش میکردم. و آن شب رفتم به کسی رای دادم که هنوز که هنوز است از چهره و حالت حرف زدنش مورمورم میشود. چند روز پیش فیلمی از او دیدم که جوهر انگشتش را با تف پاک میکرد. افسوس.
ولی آیا الان اطمینانم بیشتر است؟ خب لااقل یک چیز را میدانم. این یکی چهرهاش به سیاسیون نمیخورد. و بله. این یکی بین تمام کاندیداهایی که به عمرم دیدهام نجیبتر و صادقتر از همه به نظر میرسد. ولی آیا این مهم است؟ مگر دروغ و سیاست را میشود از هم جدا کرد؟ اصلا رییس جمهور چه کاره است؟
روی لحظه تمرکز کن. روی سارای اکنون. چه احساسی داری؟ دروغ نگو. آشفتگی خود قدیم و پوزخند خود آینده را به من نفروش. قلبت، در این لحظه، چگونه میتپد؟
این حرفها فایده ندارد. موسیقی حماسی تلویزیون ملعون، چشمهایم را پر از اشک میکند. یعنی دارم خیانت میکنم؟ لحظهای به سرم میزند که برگردم. ولی نمیخواهم جلوی مردک تذکردهنده ضعف نشان دهم. با خودم تکرار میکنم: آن سال خود خاتمی هم رای نداد. احتمال پیروزی خیلی کم بود. یارو احمق بود. از وحشت رای دادی. میفهمی؟
چند روز پیش در هارد قدیمیام عکسی پیدا کرده بودم از سال ۹۲. یک سلفی با انگشت جوهری و روسری سبز. حیرتزده مانده بودم که آن سال صلاحیت چه نوع رایی را داشتهام؟ یکهو یادم آمد. وقتی مادر و پدرم برای رای دادن رفته بودند آنقدر از کوچکیام غمگین بودم که دلم خواست لااقل عکسی شبیه عکسهایی که ملت منتشر میکردند داشته باشم. انگار یک قرن پیش بود. آن روزها فکرش را هم نمیکردم روزی این عمل حماسیام را از ملت پنهان کنم. چه سرخوش بودم.
نگاهی به صفحهی گوشی میاندازم. ساعت ده نشده. در تلگرام خبری نیست. یا امیدوارم که نباشد. به جز پرنس جان که دوباره دارد غیرمستقیم تقاضای رای میکند. او هم آدم عجیبی است. ولی لااقل با استدلال حرفش را میزند. و این پیششرط بدیهی و ساده در دنیای امروز عجیب فراموش شده است.
چند روز پیش، نمیدانم چطور، سر از زنجیرهای از کانالهای چرند تلگرامی در آورده بودم و محتواهای انتخاباتیشان را میخواندم. کانالهایی با اسمهایی به شدت متنوع، تعداد دنبالکنندگانی شدیدا متفاوت و محتوایی صد درصد مشابه. نمیدانم چرا اینقدر در بحبوحهی امتحانات برای چنین کاری وقت گذاشتم. هر وقت به هر شکل در مواجهه با این کانالها قرار میگیرم، حالم بد میشود، قلبم تند میزند و البته لذتی خودآزارانه از بررسیشان میبرم.
محتوا ساده است. متنها کوتاهتر از توییتر. عکسها زشتتر از اینستاگرام. گویی فقط یک قانون وجود دارد: قانونی وجود ندارد. عکس از فنجان قهوه. کاغذ و مداد. کفش روی موزاییک. گزارههایی کوتاه دربارهی «لحظات معمولی». «خوشیهای ساده». و البته نقنقهای بیمایه. تمام کلمات زیبا را به گند کشیدهاند تا ثابت کنند که در ثبت عمیق و بیآلایش لحظات چیزی از پروست کم ندارند. اوایل فکر میکردم لااقل بیپردگیشان را دوست دارم، بعد فهمیدم ماجرا پیچیدهتر از اینهاست.
تنها کانالی از این طیف که فعلا دنبالش میکنم، مال آذین است که فعلا تقریبا تنها دوستم محسوب میشود. میدانم که بنا نیست به رویم بیاورد اما دلم نیامد ترکش کنم. یک بار ازش پرسیدم تو با این کانالی که همهی اعضایش را میشناسی، با مخاطبانی که هیچ وقت قضاوتت نمیکنند، چرا متن نمینویسی؟ چرا دربارهی عشق سوزانی که شب و روزت را گرفته حرف نمیزنی و لااقل از موهبت مخاطب داشتن استفاده نمیبری؟
«حالا من میگم بدون فیلتر. منظورم واقعا بدون فیلتر نیست که.»
مانده بودم چه بگویم. یاد تمام ویدیومسیجهای طولانیاش افتادم که در آن میگفت حوصلهاش سر رفته و گرمش است و گرسنه است و دیگر نمیداند چه بگوید و صدای پنکه اذیتش میکند. یعنی برای گفتن این حرفها فیلتری لازم نیست، اما برای حرفهایی که زدنشان واقعا لازم است… آه.
یکی از پدیدههای رایج و جالب هم این است که از یکدیگر پیام فورورارد میکنند، بدون هیچ توضیح اضافه. و جالب این است که هیچ فرقی بین پیام فوروراد شده و پیامهای دیگر وجود ندارد. گویی یک نفر پشت تمام این کانالها که از بیست نفر تا ده هزار نفر مخاطب دارند نشسته، یک آدم شدیدا کسلکننده که لازم میداند دربارهی تمام مسائل هم اظهار نظر کند.
«تو اگه گاو نبودی که رای نمیدادی». «ما با اینا میخواستیم انقلاب کنیم». «من تو خیابون کتک نمیخورم که تو بری رای بدی.» سطح استدلال از اینها بالاتر نمیرود. یک نفر هم که کلمات بیشتری بلد است گفته «کسی که رای بده قوهی فاهمه نداره». کاش یکی بهش میگفت این هیچ فرقی با جملهی اولی ندارد.
دختری که چند هزار دنبال کننده دارد از مخاطبانش تشکر کرده که متن طولانیاش را خواندهاند. قدری میگردم تا متن را پیدا کنم، میفهمم منظورش همان پیامی است که توی گوشی به شش هفت خط میرسد. ترسناک است. و ترسناکتر این که زرهپوش و آماده هم هستند تا در برابر هر نظری طوماری از عبارات از پیش آمادهشده را در آدم فرو کنند. آنقدر بیخودی جنگیدهاند که هر کلمه تبدیل به سلاح شده و از معنی خودش خالی. مثال پرکاربردش هم همین «احساس ناکافی بودن دادن» که زمانی به نظرم عبارت جالب و مناسبی بود و حالا دیگر نمیخواهم استفادهاش کنم.
نمیدانم خودم هم جزو نسل زد حساب میشوم یا نه. اما واقعا ازشان میترسم. پشت پا زدن به سنتها لازم است، جسارت جذاب است، اما این ادای بدون فیلتر بودن از کجا آمده است؟ مگر بیپردگی نباید آدمها را به ذات خودشان نزدیکتر کند؟ پس چرا همهشان مثل هماند؟ حقیقتا هیچ احساس نزدیکی با این نسل ندارم.
وقتی بحث عدهای این است که آیا در شرایط فعلی رای دادن مشروعیتبخشی به این حکومت هست یا نه، این علما این موضوع را از ابتدا پیشفرض قرار دادهاند و بر اساس همان هم بحث که نه، ارزشگذاری و محکوم میکند. از آن طرف هم وقتی عدهای مشغول این سوالند اگر قرار هست هزینهی این به اصطلاح مشروعیتبخشیدن را بدهیم، به جایش چه به دست میآوریم، آنها از ابتدا نتیجهاش را صفر میدانند و… مجددا ارزشگذاری و محکوم کردن. این اگر مغلطه نیست پس چیست؟
این را که آدم دست و دلش به رای دادن نرود میفهمم. ولی این که بین این همه جامعهشناس و تحلیلگر داخلی و خارجی، همه را توی یک کاسه، کاسهی نفع شخصی بگذارد، واقعا نمیفهمم. یعنی من هم نفع شخصی از رای دادن میبرم؟ برای من چه میماند جز این که جرئت نکنم حرفی دربارهاش بزنم؟ خود آینده نگاه سنگینش را ازم بر نمیدارد. حالم، هیچ حال کسی که تصمیمش را گرفته نیست. چرخدندههای مغزم تندتر از همیشه دارند میچرخند.
من الان دقیقا چه میخواهم؟ آیا توقعی از رییس جمهور دارم؟ نه. توقعی از مشارکت دارم؟ نه. در واقع ته دلم دوست دارم که مشارکت زیاد نباشد. اگر طرف لب مرزی برنده شود، بهتر است. ما هم بز قربانی میشویم و مهر حکومت بر پیشانیمان میخورد. قبول. ولی خب شاید این هم بد نباشد. این که یک کاری بکنی و از این که بقیه همان کار را نمیکنند راضی باشی. اصلا چه کسی گفته است که همه باید مثل هم فکر کنیم؟
در مدرسه همیشه یک نفر در کلاسمان بود که بگوید ما وحدت نداریم و کلاس مثلا پنجم لاله دارد. همیشه این حرف برایم عجیب بود. خب شاید یک نفر واقعا نخواهد در اعتراض شرکت کند. شاید اعتراض متفاوتی دارد (من همیشه داشتم) یا نمیخواهد هزینه بدهد یا با شکل اعتراض موافق نیست. چرا فکر میکنیم ایدهآل این است که همه یکصدا باشند و اصلا چگونه چنین چیزی ممکن است؟
کاش میشد که بحثمان را بکنیم و رایمان را بدهیم/ندهیم و بعد هم برگردیم سر زندگیمان. پاچهگیری از کجا وارد بازی شد؟ مگر نه آن که اساسا آنقدرها مهم نیستیم، رییس جمهور چندان تاثیر مثبتی ندارد، و حکومت هم آنقدر پرروست که مشارکت ده درصدی را هم حماسهی ملی بداند؟
از کولری که این مسجد دارد و خوابگاه ندارد واقعا لذت میبرم. فکر آن شب داغ تلخ در سرم زنده میشود. آخرش هشت شب مانتوی کلفتی پوشیدم که مناسب تابستان نبود. با مادرم رفتیم و به جای مدرسهی همیشگی، در مسجد حکومتی محله، جایی که همه با چشمهای دریده نگاهمان میکردند رای دادیم. خب بله، باید منابع بهتری برای تحقیق انتخاب میکردم. اگر سارای الان بودم، آن موقع رای نمیدادم. ولی نکته این است که نبودم. و نمیتوانستم باشم. همین.
خب بالاخره آدم آدم است. و انگار میلی درون آدم هست که میگوید: نتیجهی از جا بلند شدن و به سمت در رفتن و باز کردنش در همیشه معلوم است. ولی اگر هیچ وقت به سمت در نروی، هیچ وقت نمیدانی اگر این کار را میکردی چه میشد. بزرگترین وسوسه همین است. خیلی طول میکشد تا بتوانی رامش کنی. کمکم برآورد بهتری از نتیجهی کنش پیدا کنی، یا بفهمی که اصلا کار تو، در چارچوب ارزشی تو، کنش بوده یا نه.
این فکر آرامم میکند. کمکم خود قدیم و خود حال و خود آیندهام پاچهی همدیگر را ول میکنند. رایم را میاندازم. شالم را هم. نگاه مرد ریشو هلم میدهد بیرون. حالا دوباره باد داغ تیرماه مرا با خود میبرد. خود آینده میگوید: «حالا یه دونه رای بود دیگه. هر چی بود تموم شد. اصلا شاید موقع رایگیری اشتباه کنن و مال تو رو نشمارن!»
سری به نانوایی و میوهفروشی میزنم. هر دو بستهاند. دلم نمیخواهد برگردم به خوابگاه. حوصلهی مقالهام را ندارم. روی پلهای میان راه مینشینم. خیل دختران چادری از خوابگاه راهی مسجدند. از دیدنشان حالم بد میشود. خودها، هر سه تایشان، پوزخند میزنند، به من.
بهشان میگویم: میدانید، مسئله این است که سه سال پیش ما اساسا تعریف درستی از کنش نداشتیم. کنش یعنی عملی که تاثیرگذار باشد. یا لااقل کنشگر باید سعی کند که چنین باشد. گاهی نشستن و دست روی دست گذاشتن کنش است، گاهی یک نیمنگاه، یک سکوت به جا. گاهی سر کار نرفتن کنش است و گاهی ادامه دادن به کاری که سی سال است داری انجام میدهی. همه چیز بستگی به بستر درام دارد. و این بستر هیچ وقت ثابت نخواهد ماند. چون من هیچ وقت ثابت نخواهم ماند. شرایط هیچ وقت یکسان نیست.
خود حال، که خود خودم باشم، ذوق میکند: بله! شاید دستاورد اصلی همین کشاکش ذهنی است. همین تلاش برای پیشبینی نتیجه از زوایای مختلف. همین گفتگوی ما سه تا. همین گشاد کردن دریچهی ذهن، برای ورود ایدههای تازه.
خندهی تلخی میزنند. معلوم است که هیچ قانع نشدهاند، اما میدانند که غمگینم و خسته. هر چه باشد زندگی در گذر است. نقشهای ما سه تا به سرعت میمیرد و عوض میشود. این لقمهی از طعمافتاده را بیش از این نمیشود جوید. بلندم میکنند و راه میافتیم به سوی نوشتن مقاله.
دیدگاهتان را بنویسید