“چرا هی میای اینجا؟ برو بشین رو اون تخت.” وای. معلوم بود که هیچی سرشون نمیشه. کی وقتی درد داره میتونه بشینه؟ رفتم وسط راهرو و مشغول قدم زدن شدم. هرچند در اصل میخواستم مطمئن شم که منو یادشون هست. راهروی بیمارستان ساعت هفت صبح حال غریبی داشت. همه آروم و سرخوش بودن. آخرین کسی که ازم پرسیدهبود “اوه چی کار کردی اول صبحی”، سرشو تکون دادهبود و رفتهبود. فکر کردم حتی مردن منم برای اونا اتفاق عجیبی نیست. یعنی شاید پیش خودشون میگفتن آخی طفلی. ولی در حدی نبود که برن خونه برا بقیه تعریف کنن. میدونم نمیشه توقع زیادی داشت ولی غمانگیز بود.
پرستار جوونی که مقنعهی سفید زشتی پوشیدهبود، گفت با من بیا تو اتاق. اول فکر کردم گولم زده چون سریع رفت بیرون. ولی بعد دیدم دستکشاشو پوشید و اومد و یه جملهای گفت که توش “بخیه” داشت. سعی کردم شانس خودمو امتحان کنم: راه دیگهش چیه؟ مامانم گفت: همینه دیگه. چیکارش میتونن بکنن؟
لابد پرستاره فکر کرد چه بچهی لوسی. چون همون موقع سرم گیج رفت و یه چیزی شبیه حالت تهوع پیدا کردم و یه چراغی تو سرم شروع کرد به چشمک زدن. صحنه داشت تاریک میشد. قشنگ داشتم میرفتم یه جای دیگه. خانمه گفت بخواب. خوابیدم و نرفتم. حیف شد.
داشت آمپولشو آماده میکرد. اومد نزدیک من. نزدیک من! اگه یه آدم شجاع و جسور و بینیاز بودم پا میشدم مچشو میگرفتم و میگفتم: “ببین دخترجون. میدونی الان چند ساله که هیچ سوزنی وارد من نشده؟ (به جز واکسن 16 سالگی) پس اون بیلبیلکو غلاف کن و بردار یه چیز آبکی بریز رو زخم و باند بپیچ تموم شه بره.” اما خب، من فقط یه آدم بدبخت بیفکر بودم که بیحال رو تخت یه بیمارستان زپرتی افتاده و به در چوبی رنگ و رورفته نگاه میکنه. چشمامو بستم.
زود بیدار شدهبودم. دوچرخهی نو، صبح زود، کتاب صوتی، حیف نیست آدم بشینه تو خونه؟ صدرا دیشب گفتهبود اگه خواستم برم دوچرخهسواری صداش کنم. ولی خب، آدم نمیتونه صبح زود بره برا خودش هوا بخوره، بدون شنیدنِ “میدونی دیگه پارسال رکوردم سی ثانیه بود، معمولیش حدود 40 ثانیه. الان دیگه در بدترین حالت اگه خیلی طول بکشه بیست و خوردهای ثانیه. رکورد ایرانو بخوام بزنم خیلی کاری نداره. شش ثانیهس. رکورد جهان سه و چهل و هفت صدمه. البته بستگی به خود روبیکم داره دیگه. سارا تولدم اون سه میلیونیه رو میخری برام؟”؟ نمیتونه؟!
نمیدونم چرا هوا اونقد گرم بود. چند بار تو کوچههای اطراف رفتم و اومدم ولی اصلا کیف نمیداد. هی میاومدم جلوی در خونه و باز میگفتم یه دور دیگه بزنم، شاید فایل زبان که توی گوشم داشت میخوند، تموم شد و با اون آهنگ پایانش یه کم احساس به اوج رسیدن پیدا کردم.
وقتی پیچیدم تو کوچهی سمت راستی که نمیدونم چرا همیشه از کوچهی سمت چپی خلافتر به نظر میاد، یه موتورم پشت سرم پیچید تو کوچه. رفتم کنار و سرعتمو کم کردم تا اگه حرفی نصیحتی تشویقی چیزی دارن بگن و گورشونو گم کنن…
چی شد؟ چی کار کرد؟
به خودم لرزیدم. چشمامو چند بار باز و بسته کردم و آب دهنمو قورت دادم. ” تموم شد دیگه، محلشون نذار، آرامش خودتو حفظ کن، الان فقط سریع میری تو خیابون، فراموش میکنی، برا کسی تعریف نمیکنی، و گه میخوری دوباره شش صبح بیای دوچرخه سواری.” از کنارشون رد شدم. یکیشون با صدای چندشآوری گفت ببـــــــخشید. رد شدم و تندتر پا زدم. دوباره داشتن میومدن.
پرستار مرد موقهوهای که نصف صورتش زیر ماسک بود، اومد و به قبلیه گفت: بیحسش کن خودم بخیه رو میزنم. من طبق عادت بچگی همچنان داشتم دور زخمو با ناخن محکم فشار میدادم تا درد خودش یادم بره. بعد پرستاره اومد و تو این پروسه کمکم کرد. سرمو چرخوندم طرف مامانم ولی تصویرش کاملا تو ذهنم هست. سوزنو دقیقا فرو کرد وسط اون شکاف سرخ عمیق. دست مامانمو محکمتر فشار دادم.
دستمو رو دسته فشار دادم و سعی کردم هر چه سریعتر از اون کوچهی تاریک باریک نکبت خارج شم. موتوره نزدیکتر میشد و این بار صدای قلبم تو گوشم پیچیدهبود. دست زد. دوباره دست زد و با صدای کشداری که از لبخند موزیانهش بیرون میزد گفت: “ببخشیـــــد”. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد.
والیبال که بازی میکردیم همیشه میگفتم چطوری این پسرا اینقد سریع عکسالعمل نشون میدن؟ من که هیچ وقت نمیتونم یهو بدون فکر کردن کاری بکنم. که خب فهمیدم اشتباه میکردم. نفهمیدم چی از سرم گذشت. شاید اصلا چیزی از سرم نگذشت. فقط میدونم که صدایی شبیه آآآآ از خود در آوردم و مشتمو پرت کردم طرفشون. شایدم آرنجم بود. صدای آ که تموم شد، دیدم زاویه دید کامل عوض شده. پهنهی آبی آسمان بود و پرندههای صبحگاهی و… خب انگار کل بدنمو پرت کردهبودم.
– چی کار میکنی دختر؟!
مرد مظلومِ مورد حمله قرارگرفته گفت.
بلند شدم. تازه حالیم شد ناخوداگاهم چه عکسالعمل احمقانهای نشون داده. فکر کردم الان میان یه بلایی سرم میارن. اما دیدم ترسیدن و دارن سعی میکنن سریع سوار موتور شن. خیلی لاغر بودن. جوون نبودن. شاید چهل سالشون بود. بدبختی از سر و روشون میبارید. هممم… دو تا کارگر زحمتکش. دو تا کارگر کثافت زحمتکش. هقهق میکردم اما اشکم نمیاومد. نمیدونستم چه احساسی دارم. ترس و خشم و نفرت با هم مسابقه گذاشتهبودن. به شکل احمقانهای جیغ زدم: آقا چی از جون ما میخواین؟!
پرستار گفت: “متاسفانه بعضی از مردم واقعا مریضن. فرهنگشون خیلی پایینه. شما الان برین سر خیابون وایسین، ببینین چند نفر براتون بوق میزنن. تازه یزد بدتره. من تو چند تا شهر زندگی کردم.” میخواستم بگم: ” هااااه بابا غیبگو. تازهشم الکی مهربون نشو. یادم نرفته دفعهی اول که دیدیمت با بیفرهنگی تمام گفتی برین پرونده تشکیل بدین.” اما ترجیح دادم مزاحم دوخت و دوزش نشم.
موتورشونو بلند کردن و سوار شدن. یه چیزی افتاد زمین که اول نفهمیدم مال منه یا اونا اما بعد که دیدم یه تیکه آهن زنگزدهس پوزخندی زدم و آرزو کردم چیز مهمی باشه. که خب فکر کنم نبود. موتورشون چند بار وسط راه خاموش کرد تا بالاخره تونستن از کوچه خارج شن. به جملهای که از دهنم دراومدهبود فکر کردم. اون “آقا”ی اولش خیلی واجب بود. چرا گفتم از جون ما؟! شاید منظورم این بود: آقاها! چی از جون ماها میخواین؟! که در نوع خودش سوالی تراژیک و بنیادی بود به نمایندگی از تمام زنان سرزمینم، خطاب به دو تا کارگر کثافت زحمتکش.
با همون حالت هقهق بدون اشک مسخره برگشتم که برم و خوشحال بودم کسی تو کوچه نیست. دستام درد میکرد. نمیتونستم سوار دوچرخه شم. همونطور که سعی میکردم بفهمم چرا اینقد درد دارم و تو ذهنم با “این خرابشده” جمله میساختم، یهو متوجه شدم که فرمون دوچرخه از محورش منحرف شده و کف دستم زخم شده و خب خوشبختانه شلوارم پاره نشده و… یه دفعه یه جایی از دست راستمو دیدم که تا حالا ندیدهبودم. یه شکاف تمیز و براق روی مچ، با حبابهای خون منظم داخلش. آب دهنمو قورت دادم. پس این بود که میسوخت! الان دیگه وقتش بود که بزنم زیر گریه و یکی بغلم کنه. زدم زیر گریه. ولی هنوز خیلی موندهبود تا برسم به یه موجود زندهی بغلگر. تازه مامانم هم نباید زخمو میدید. یعنی میشه خودم برم بتادین بزنم و یه چسبی چیزی بچسبونم روش؟
بالاخره تو کوچهی خودمون یه آدم دیدم. سوار دوچرخه بود. یوهو. میتونه بابام باشه که داره میره سر کار. خودش بود. اما خب کمکم که جلو اومد و یادم اومد قراره دعوام کنه اون یوهو یه خورده ماسید. لبخند رو لبش کمکم تبدیل به تعجب و بعد وحشت و بعد عصبانیت شد. گویا توی پارکینگ دیدهبوده دوچرخهی من نیست و میخواسته ببینه کجام. میگم هیچ وقت به من اطمینان نداره، میگین نه.
بعدش دیگه قیافهی مامانم بود که رنگ گچ شدهبود و صدرا که همیشه دو ساعت باید بیدارش کنی و حالا سریع لباس پوشیدهبود که منم میخوام بیام، چرخیدن من دور خودم و تکرار کردن “واقعا درد خاصی نداره” را، و سوزش زخم که تازه داشت خودشو نشون میداد و یه جعبهی خرما که گذاشتن تو ماشین و من پیش خودم گفتم: “هی، من که هنوز نمردم؟” و تلاشم برای گفتن بتادین که به شکل غیرقابل توجیهی به آمونیاک ختم میشد و عصبانیت بابا تو ماشین از این که مامان نمیذاره اون به اندازه کافی منو بترسونه و چقدر من سربههوام و مگه نباید همیشه با صدرا برم دوچرخهسواری و تلاش من برای تراشیدن یه توجیه غیر از این که تمرکزم به هم میخوره وقتی صدرا با فاصلهی کم جلوم ویراژ میده یا از کنار خیلی بهم نزدیک میشه یا از فاصلهی دو متری برام فیلم تعریف میکنه و صداش تو باد میپیچه و این که وای چرا نمیرسیم؟
یه دکترمانند دیگه اومد که از این لباس سبزا تنش بود و چون بالای سرم وایسادهبود نتونستم درست ببینمش، اما به نظر سال اولی میاومد و چشمای سبزی داشت با تهریش ملایم و کلهی ماشینشده. باحال بود. سری با تاسف تکون داد و گفت: “واقعا که فرهنگ پایینی دارن مردم ما. دیشب یه دوربین مخفی دیدم، خیلی باحال بود. یه پلیس زن لباس معمولی پوشیدهبود، حجابشم معمولی بود، هی ماشینا میومدن سوارش میکردن، دو قدم جلوتر پلیس جلوشونو میگرفت میگفت چه نسبتی دارین؟ میگفتن همکارمونه، میگفتن نخیر همکار ماست. بعد دستگیرشون میکردن.” بعد زد زیر خنده. من که سنسورامو خاموش کردهبودم که چیزی حس نکنم و اصلا نفهمیدم چی میگه. فقط یادمه که مامانم یه سوالی تو مایههای که چی ازش پرسید و اونم گفت نمیدونم و دوباره زد زیر خنده. یه کم زیادی خوشحال بود.
تموم شد و همهشون رفتن. مامانم رفت نسخه رو بگیره. دست چپم هنوز خونی بود ولی درد دست راست آروم گرفتهبود.حالا دیگه نمیخواستم راه برم. رفتم خوابیدم روی تخت و گریه کردم. هی اون صحنه رو یادم میومد و فکر میکردم عکسالعمل درست میتونست چی باشه. بعد دوباره میلرزیدم و گریه میکردم. بابا اومد و گفت تموم شد، میتونیم بریم. سرمو بوسید و خندید و گفت دیگه همه چی رو تو زندگیت تجربه کردی. که اشاره ظریفی داشت به فعالیت سیاسی مسخرهمون. هاه! این شد همهی تجربههای زندگی.
*
فکر میکردم وقتی برسیم صدرا نشسته جلوی تلویزیون و داره حرص میخوره. اما همین که ما رو دید با هیجان رفت تو آشپزخونه و از فعالیتهاش رونمایی کرد. دیدیم چایی درست کرده و دسر ویژه برای من. ترکیبی از دو تا شیرینی بزرگ با بستنی که دیروز درست کردهبودم. نصفشو با قهوه قاطی کردهبود و نصف دیگه رو با کاکائو. چاییها رو ریختهبود که سرد بشه و بستنیها رو گذاشتهبود بیرون که آب بشه. و خیلی ذوق داشت. ولی همش چسبید. صبحونه خوردیم. بعد روز همینطوری الکی گذشت و من هیچی درس نخوندم. شنبهی پرانرژیم بدجوری پنچر شدهبود.
خیلی تحت تاثیر صدرا قرار گرفتهبودم. واقعا غافلگیرمون کرد. البته بعد از چند تا تشکر و کمی گذشت زمان، بهش گفتم که دیگه شیرکاکائوی داغ قاطی بستنیای که من درست کردم نکنه (در کمال تعجب بستنیه آب شدهبود.) و کیکو تو بستنی خمیر نکنه و میدونی عزیزم، کلا سیستم “همهی چیزای خوبو با هم قاطی کنیم” همیشه جواب نمیده.
دلم میخواست صد بار ماجرا رو تعریف کنم تا یه کم عادی به نظر بیاد، اما قرار شدهبود به فک و فامیلا نگیم، دست تایپ کردن نداشتم، سارا هم در دسترس نبود. در نتیجه از اتاق به هال هی راه رفتم و هی الکی گریه کردم و سعی کردم باندو از خون جدا کنم که نشد. بعدش به همهی مشکلات و شکستهای زندگیم فکر کردم. بعد فکر کردم که با این تمرکزی که من دارم، درس خوندنم تا چند روز به روال عادی برنمیگرده. بعد یه چاقوی بزرگ اومد و یه خط قرمز بزرگ کشید وسط همهی تصویرای قشنگ دوچرخهایم. اومدم بیرون، سه تا فیلم دیدیم و سعی کردیم به چیزای دیگه فکر نکنیم اما هیچ کدوم فیلما زیاد خوب نبود.
الان که بالاخره بعد از یک هفته دارم مینویسم حالم خوبه. میتونستم الان کنکورمو دادهباشم که خب خدا رو شکر اوضاع عوض شد، چون با این دست نوشتن هنوز واسم سخته. یک هفتهس که ورزش نکردم و هنوز فکر کردن به دوچرخهسواری برام آسون نیست. اما خب الان دوچرخهی جدید بزرگ دارم (آخرین دوچرخهای که مال خودم بود طرح زنبوری داشت:)) و این یعنی نمیشه بیخیال شد. دلم نمیخواد به موقعیتهای مشابه و رفتار درست و این چیزا فکر کنم. اصلا دلم نمیخواد به این که چی عادیه و کجا عادیه و چرا عادیه و باید به چیزای عادی عادت کنم، فکر کنم. اما عقلمم به راهحلی قد نمیده. شاید بتونم همینطوری بازم تنها برم بیرون، اما قطعا دیگه نمیتونم هریپاتر گوش کنم و با آهنگش سرمو تکون بدم. یه چیزی رو دزدیدن که برگشتنش به این راحتیا نیست. آه کمجونی میکشم و از مامانم میپرسم: حیاط خونهی جدیدمون چقدره؟
دیدگاهتان را بنویسید