“چرا هی میای اینجا؟ برو بشین رو اون تخت.” وای. معلوم بود که هیچی سرشون نمیشه. کی وقتی درد داره میتونه بشینه؟ رفتم وسط راهرو و مشغول قدم زدن شدم. هرچند در اصل میخواستم مطمئن شم که منو یادشون هست. راهروی بیمارستان ساعت هفت صبح حال غریبی داشت. همه آروم و سرخوش بودن. آخرین کسی که ازم پرسیدهبود “اوه چی کار کردی اول صبحی”، سرشو تکون دادهبود و رفتهبود. فکر کردم حتی مردن منم برای اونا اتفاق عجیبی نیست. یعنی شاید پیش خودشون میگفتن آخی طفلی. ولی در حدی نبود که برن خونه برا بقیه تعریف کنن. میدونم نمیشه توقع زیادی داشت ولی غمانگیز بود.
پرستار جوونی که مقنعهی سفید زشتی پوشیدهبود، گفت با من بیا تو اتاق. اول فکر کردم گولم زده چون سریع رفت بیرون. ولی بعد دیدم دستکشاشو پوشید و اومد و یه جملهای گفت که توش “بخیه” داشت. سعی کردم شانس خودمو امتحان کنم: راه دیگهش چیه؟ مامانم گفت: همینه دیگه. چیکارش میتونن بکنن؟
لابد پرستاره فکر کرد چه بچهی لوسی. چون همون موقع سرم گیج رفت و یه چیزی شبیه حالت تهوع پیدا کردم و یه چراغی تو سرم شروع کرد به چشمک زدن. صحنه داشت تاریک میشد. قشنگ داشتم میرفتم یه جای دیگه. خانمه گفت بخواب. خوابیدم و نرفتم. حیف شد.
داشت آمپولشو آماده میکرد. اومد نزدیک من. نزدیک من! اگه یه آدم شجاع و جسور و بینیاز بودم پا میشدم مچشو میگرفتم و میگفتم: “ببین دخترجون. میدونی الان چند ساله که هیچ سوزنی وارد من نشده؟ (به جز واکسن 16 سالگی) پس اون بیلبیلکو غلاف کن و بردار یه چیز آبکی بریز رو زخم و باند بپیچ تموم شه بره.” اما خب، من فقط یه آدم بدبخت بیفکر بودم که بیحال رو تخت یه بیمارستان زپرتی افتاده و به در چوبی رنگ و رورفته نگاه میکنه. چشمامو بستم.
زود بیدار شدهبودم. دوچرخهی نو، صبح زود، کتاب صوتی، حیف نیست آدم بشینه تو خونه؟ صدرا دیشب گفتهبود اگه خواستم برم دوچرخهسواری صداش کنم. ولی خب، آدم نمیتونه صبح زود بره برا خودش هوا بخوره، بدون شنیدنِ “میدونی دیگه پارسال رکوردم سی ثانیه بود، معمولیش حدود 40 ثانیه. الان دیگه در بدترین حالت اگه خیلی طول بکشه بیست و خوردهای ثانیه. رکورد ایرانو بخوام بزنم خیلی کاری نداره. شش ثانیهس. رکورد جهان سه و چهل و هفت صدمه. البته بستگی به خود روبیکم داره دیگه. سارا تولدم اون سه میلیونیه رو میخری برام؟”؟ نمیتونه؟!
نمیدونم چرا هوا اونقد گرم بود. چند بار تو کوچههای اطراف رفتم و اومدم ولی اصلا کیف نمیداد. هی میاومدم جلوی در خونه و باز میگفتم یه دور دیگه بزنم، شاید فایل زبان که توی گوشم داشت میخوند، تموم شد و با اون آهنگ پایانش یه کم احساس به اوج رسیدن پیدا کردم.
وقتی پیچیدم تو کوچهی سمت راستی که نمیدونم چرا همیشه از کوچهی سمت چپی خلافتر به نظر میاد، یه موتورم پشت سرم پیچید تو کوچه. رفتم کنار و سرعتمو کم کردم تا اگه حرفی نصیحتی تشویقی چیزی دارن بگن و گورشونو گم کنن…
چی شد؟ چی کار کرد؟
به خودم لرزیدم. چشمامو چند بار باز و بسته کردم و آب دهنمو قورت دادم. ” تموم شد دیگه، محلشون نذار، آرامش خودتو حفظ کن، الان فقط سریع میری تو خیابون، فراموش میکنی، برا کسی تعریف نمیکنی، و گه میخوری دوباره شش صبح بیای دوچرخه سواری.” از کنارشون رد شدم. یکیشون با صدای چندشآوری گفت ببـــــــخشید. رد شدم و تندتر پا زدم. دوباره داشتن میومدن.
پرستار مرد موقهوهای که نصف صورتش زیر ماسک بود، اومد و به قبلیه گفت: بیحسش کن خودم بخیه رو میزنم. من طبق عادت بچگی همچنان داشتم دور زخمو با ناخن محکم فشار میدادم تا درد خودش یادم بره. بعد پرستاره اومد و تو این پروسه کمکم کرد. سرمو چرخوندم طرف مامانم ولی تصویرش کاملا تو ذهنم هست. سوزنو دقیقا فرو کرد وسط اون شکاف سرخ عمیق. دست مامانمو محکمتر فشار دادم.
دستمو رو دسته فشار دادم و سعی کردم هر چه سریعتر از اون کوچهی تاریک باریک نکبت خارج شم. موتوره نزدیکتر میشد و این بار صدای قلبم تو گوشم پیچیدهبود. دست زد. دوباره دست زد و با صدای کشداری که از لبخند موزیانهش بیرون میزد گفت: “ببخشیـــــد”. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد.
والیبال که بازی میکردیم همیشه میگفتم چطوری این پسرا اینقد سریع عکسالعمل نشون میدن؟ من که هیچ وقت نمیتونم یهو بدون فکر کردن کاری بکنم. که خب فهمیدم اشتباه میکردم. نفهمیدم چی از سرم گذشت. شاید اصلا چیزی از سرم نگذشت. فقط میدونم که صدایی شبیه آآآآ از خود در آوردم و مشتمو پرت کردم طرفشون. شایدم آرنجم بود. صدای آ که تموم شد، دیدم زاویه دید کامل عوض شده. پهنهی آبی آسمان بود و پرندههای صبحگاهی و… خب انگار کل بدنمو پرت کردهبودم.
– چی کار میکنی دختر؟!
مرد مظلومِ مورد حمله قرارگرفته گفت.
بلند شدم. تازه حالیم شد ناخوداگاهم چه عکسالعمل احمقانهای نشون داده. فکر کردم الان میان یه بلایی سرم میارن. اما دیدم ترسیدن و دارن سعی میکنن سریع سوار موتور شن. خیلی لاغر بودن. جوون نبودن. شاید چهل سالشون بود. بدبختی از سر و روشون میبارید. هممم… دو تا کارگر زحمتکش. دو تا کارگر کثافت زحمتکش. هقهق میکردم اما اشکم نمیاومد. نمیدونستم چه احساسی دارم. ترس و خشم و نفرت با هم مسابقه گذاشتهبودن. به شکل احمقانهای جیغ زدم: آقا چی از جون ما میخواین؟!
پرستار گفت: “متاسفانه بعضی از مردم واقعا مریضن. فرهنگشون خیلی پایینه. شما الان برین سر خیابون وایسین، ببینین چند نفر براتون بوق میزنن. تازه یزد بدتره. من تو چند تا شهر زندگی کردم.” میخواستم بگم: ” هااااه بابا غیبگو. تازهشم الکی مهربون نشو. یادم نرفته دفعهی اول که دیدیمت با بیفرهنگی تمام گفتی برین پرونده تشکیل بدین.” اما ترجیح دادم مزاحم دوخت و دوزش نشم.
موتورشونو بلند کردن و سوار شدن. یه چیزی افتاد زمین که اول نفهمیدم مال منه یا اونا اما بعد که دیدم یه تیکه آهن زنگزدهس پوزخندی زدم و آرزو کردم چیز مهمی باشه. که خب فکر کنم نبود. موتورشون چند بار وسط راه خاموش کرد تا بالاخره تونستن از کوچه خارج شن. به جملهای که از دهنم دراومدهبود فکر کردم. اون “آقا”ی اولش خیلی واجب بود. چرا گفتم از جون ما؟! شاید منظورم این بود: آقاها! چی از جون ماها میخواین؟! که در نوع خودش سوالی تراژیک و بنیادی بود به نمایندگی از تمام زنان سرزمینم، خطاب به دو تا کارگر کثافت زحمتکش.
با همون حالت هقهق بدون اشک مسخره برگشتم که برم و خوشحال بودم کسی تو کوچه نیست. دستام درد میکرد. نمیتونستم سوار دوچرخه شم. همونطور که سعی میکردم بفهمم چرا اینقد درد دارم و تو ذهنم با “این خرابشده” جمله میساختم، یهو متوجه شدم که فرمون دوچرخه از محورش منحرف شده و کف دستم زخم شده و خب خوشبختانه شلوارم پاره نشده و… یه دفعه یه جایی از دست راستمو دیدم که تا حالا ندیدهبودم. یه شکاف تمیز و براق روی مچ، با حبابهای خون منظم داخلش. آب دهنمو قورت دادم. پس این بود که میسوخت! الان دیگه وقتش بود که بزنم زیر گریه و یکی بغلم کنه. زدم زیر گریه. ولی هنوز خیلی موندهبود تا برسم به یه موجود زندهی بغلگر. تازه مامانم هم نباید زخمو میدید. یعنی میشه خودم برم بتادین بزنم و یه چسبی چیزی بچسبونم روش؟
بالاخره تو کوچهی خودمون یه آدم دیدم. سوار دوچرخه بود. یوهو. میتونه بابام باشه که داره میره سر کار. خودش بود. اما خب کمکم که جلو اومد و یادم اومد قراره دعوام کنه اون یوهو یه خورده ماسید. لبخند رو لبش کمکم تبدیل به تعجب و بعد وحشت و بعد عصبانیت شد. گویا توی پارکینگ دیدهبوده دوچرخهی من نیست و میخواسته ببینه کجام. میگم هیچ وقت به من اطمینان نداره، میگین نه.
بعدش دیگه قیافهی مامانم بود که رنگ گچ شدهبود و صدرا که همیشه دو ساعت باید بیدارش کنی و حالا سریع لباس پوشیدهبود که منم میخوام بیام، چرخیدن من دور خودم و تکرار کردن “واقعا درد خاصی نداره” را، و سوزش زخم که تازه داشت خودشو نشون میداد و یه جعبهی خرما که گذاشتن تو ماشین و من پیش خودم گفتم: “هی، من که هنوز نمردم؟” و تلاشم برای گفتن بتادین که به شکل غیرقابل توجیهی به آمونیاک ختم میشد و عصبانیت بابا تو ماشین از این که مامان نمیذاره اون به اندازه کافی منو بترسونه و چقدر من سربههوام و مگه نباید همیشه با صدرا برم دوچرخهسواری و تلاش من برای تراشیدن یه توجیه غیر از این که تمرکزم به هم میخوره وقتی صدرا با فاصلهی کم جلوم ویراژ میده یا از کنار خیلی بهم نزدیک میشه یا از فاصلهی دو متری برام فیلم تعریف میکنه و صداش تو باد میپیچه و این که وای چرا نمیرسیم؟
یه دکترمانند دیگه اومد که از این لباس سبزا تنش بود و چون بالای سرم وایسادهبود نتونستم درست ببینمش، اما به نظر سال اولی میاومد و چشمای سبزی داشت با تهریش ملایم و کلهی ماشینشده. باحال بود. سری با تاسف تکون داد و گفت: “واقعا که فرهنگ پایینی دارن مردم ما. دیشب یه دوربین مخفی دیدم، خیلی باحال بود. یه پلیس زن لباس معمولی پوشیدهبود، حجابشم معمولی بود، هی ماشینا میومدن سوارش میکردن، دو قدم جلوتر پلیس جلوشونو میگرفت میگفت چه نسبتی دارین؟ میگفتن همکارمونه، میگفتن نخیر همکار ماست. بعد دستگیرشون میکردن.” بعد زد زیر خنده. من که سنسورامو خاموش کردهبودم که چیزی حس نکنم و اصلا نفهمیدم چی میگه. فقط یادمه که مامانم یه سوالی تو مایههای که چی ازش پرسید و اونم گفت نمیدونم و دوباره زد زیر خنده. یه کم زیادی خوشحال بود.
تموم شد و همهشون رفتن. مامانم رفت نسخه رو بگیره. دست چپم هنوز خونی بود ولی درد دست راست آروم گرفتهبود.حالا دیگه نمیخواستم راه برم. رفتم خوابیدم روی تخت و گریه کردم. هی اون صحنه رو یادم میومد و فکر میکردم عکسالعمل درست میتونست چی باشه. بعد دوباره میلرزیدم و گریه میکردم. بابا اومد و گفت تموم شد، میتونیم بریم. سرمو بوسید و خندید و گفت دیگه همه چی رو تو زندگیت تجربه کردی. که اشاره ظریفی داشت به فعالیت سیاسی مسخرهمون. هاه! این شد همهی تجربههای زندگی.
*
فکر میکردم وقتی برسیم صدرا نشسته جلوی تلویزیون و داره حرص میخوره. اما همین که ما رو دید با هیجان رفت تو آشپزخونه و از فعالیتهاش رونمایی کرد. دیدیم چایی درست کرده و دسر ویژه برای من. ترکیبی از دو تا شیرینی بزرگ با بستنی که دیروز درست کردهبودم. نصفشو با قهوه قاطی کردهبود و نصف دیگه رو با کاکائو. چاییها رو ریختهبود که سرد بشه و بستنیها رو گذاشتهبود بیرون که آب بشه. و خیلی ذوق داشت. ولی همش چسبید. صبحونه خوردیم. بعد روز همینطوری الکی گذشت و من هیچی درس نخوندم. شنبهی پرانرژیم بدجوری پنچر شدهبود.
خیلی تحت تاثیر صدرا قرار گرفتهبودم. واقعا غافلگیرمون کرد. البته بعد از چند تا تشکر و کمی گذشت زمان، بهش گفتم که دیگه شیرکاکائوی داغ قاطی بستنیای که من درست کردم نکنه (در کمال تعجب بستنیه آب شدهبود.) و کیکو تو بستنی خمیر نکنه و میدونی عزیزم، کلا سیستم “همهی چیزای خوبو با هم قاطی کنیم” همیشه جواب نمیده.
دلم میخواست صد بار ماجرا رو تعریف کنم تا یه کم عادی به نظر بیاد، اما قرار شدهبود به فک و فامیلا نگیم، دست تایپ کردن نداشتم، سارا هم در دسترس نبود. در نتیجه از اتاق به هال هی راه رفتم و هی الکی گریه کردم و سعی کردم باندو از خون جدا کنم که نشد. بعدش به همهی مشکلات و شکستهای زندگیم فکر کردم. بعد فکر کردم که با این تمرکزی که من دارم، درس خوندنم تا چند روز به روال عادی برنمیگرده. بعد یه چاقوی بزرگ اومد و یه خط قرمز بزرگ کشید وسط همهی تصویرای قشنگ دوچرخهایم. اومدم بیرون، سه تا فیلم دیدیم و سعی کردیم به چیزای دیگه فکر نکنیم اما هیچ کدوم فیلما زیاد خوب نبود.
الان که بالاخره بعد از یک هفته دارم مینویسم حالم خوبه. میتونستم الان کنکورمو دادهباشم که خب خدا رو شکر اوضاع عوض شد، چون با این دست نوشتن هنوز واسم سخته. یک هفتهس که ورزش نکردم و هنوز فکر کردن به دوچرخهسواری برام آسون نیست. اما خب الان دوچرخهی جدید بزرگ دارم (آخرین دوچرخهای که مال خودم بود طرح زنبوری داشت:)) و این یعنی نمیشه بیخیال شد. دلم نمیخواد به موقعیتهای مشابه و رفتار درست و این چیزا فکر کنم. اصلا دلم نمیخواد به این که چی عادیه و کجا عادیه و چرا عادیه و باید به چیزای عادی عادت کنم، فکر کنم. اما عقلمم به راهحلی قد نمیده. شاید بتونم همینطوری بازم تنها برم بیرون، اما قطعا دیگه نمیتونم هریپاتر گوش کنم و با آهنگش سرمو تکون بدم. یه چیزی رو دزدیدن که برگشتنش به این راحتیا نیست. آه کمجونی میکشم و از مامانم میپرسم: حیاط خونهی جدیدمون چقدره؟
یه بار برای برگشتن از تهران به کرج، همین که به ایستگاه صادقیه رسیدم دیدم داره در مترو بسته میشه و تندرو هم هست و تا بیست دقیقه ی دیگه خبری از این اتفاق نیست، پس دست دوستمو محکم چسبیدم و خودمونو هل دادم داخل نزدیک ترین واگن که خب مردانه بود. دیگه من و دوستم که چند بار از این عمل “دستمالی کردن” زخم خورده بودیم، خودمونو به هم چسبوندیم که سپر بلای هم باشیم. بعد هی جمعیت اضافه شد و در نهایت خودمونو توی یه حلقه ی چهار نفره پیده کردیم که ما و دوتا مرد اون رو تشکیل میدادن. به چهره هاشون نگاه کردم و تقریبا خیالم راحت شد. یکی که عینکی بود با یه کیف دستی و کاملا میشد فهمید کارمند اداره ای چیزیه و اون یکیم یه استایلی تو همین مایه ها داشت.
بعد دیدم به مخزن شارژ قابل حمل مرد عینکیه (اسم اون وسیله از ذهنم پریده:’)) یه پنکه ی پلاستیکی وصله. خندید و روشنش کرد و گفت اینو دقیقا برای مترو خریدم. ما هم لبخند زدیم. بعد دیدیم داره شروع میکنه نوبتی روبرومون پنکه قرار میده.
یکم وضعیت برام خنده دار و تا حدی عجیب شده بود چون خیلی توی این امر و رعایت کردن نوبت باد زدن جدی بود. بعد از چند دقیقه تو دلم گفتم دمش گرم. به این میگن مرد. بین بوی عرق مردانه و بخار هوای پسرهای جوانی که راجع به فوتبال حرف میزنن عجب نعمتی رو به ما عرضه میکنه.
بعد یه مدت دیدم یه چیزی داره اطراف ران پام رو نوازش میکنه. یه کوچولو پامو جا به جا کردم، شاید یک سانت، چون فضایی برای جا به جا شدن نبود، ولی بعد چند ثانیه باز تکرار شد.
خیلی عجیب بود چون مردی که پشتم قرار داشت یه دستش به میله بود و دست دیگش موبالش.
در کمال تعجب فهمیدم همون مرد کارمند بخشندست!
یه نگاه اخم دار بهش انداختم که دستشو برداشت. اما بعد چند ثانیه باز قضیه تکرار میشد و من هر بار کمی پامو تکون میدادم و اون دستشو بر میداشت.
چی کار باید میکردم؟ آبروشو میبردم؟ حتی اگر آروم میگفتم با اون چهره کسی باور نمیکرد چون میدونستم قطعا انکار میکنه.
از طرفی هنوز باد پنکشو بین ما ها تقسیم میکرد!
بیست دقیقه یا بیشتر تحمل کردم اوضاع رو.
بعد که با دوستم در میون گذاشتم فهمیدم تو فواصلی که دست از من بر میداشته سراغ اون میرفته.
خوشبختانه تونستیم با مسخره بازی و توجه به این نکته که باد پنکه دادن در واقع یه معامله ی منطقی بوده، قضیه رو از اون حجم تشنج دور کنیم.
اما اون حس بد تا چند روز با من همراه بود.
وای چقدررر بد
امیدوارم دیگه برات پیش نیاد. 🙁 ولی باز به نظرم باید جیغ میزدی. باورم نمیکردن اوضاع قرار نبود بدتر شه.
اما انصافا غنیتر از دیگر روایاتی بود که شنیدم. دم کارمنده گرم با اون برنامهریزی دقیقش :))
نمیدونم. اون موقع جسارت همچین کاری رو نداشتم.
البته الان با خنده از اون قضیه یاد میکنیم😅
امیدوارم حالت هر چه سریعتر خوب بشه💗 این قضیه هم توی ذهنت کمرنگ بشه. و از این اتفاق ها هم دیگه نه برای تو و نه کس دیگه پیش بیاد. یا اگه اومد یاد بگیریم چجوری برخورد کنیم. من که هنوز نمیدونم:/
آره یه کم ترس داره، ولی همونطور که دوست عزیزمون گفت یه جور وظیفهی مدنیمون هست که صداشو بلند کنیم.
ممنون💚💚💚
البته انصاف رو رعایت کنم و از این تریبون از مرد سیبیلوی بامرامی که دستشو محکم نگه داشته بود و خودش رو توی شلوغی مترو دور از من نگه میداشت تا برخوردی با من نداشته باشه و از طرفی لبخند مهربون بهم تحویل داد تشکر کنم.
توی اون چهل دقیقه فقط به این موضوع فکر میکردم که چقد دووست دارم این وضعیت رو و اون آقای مهربون سیبیلو رو :))))))
وااای سارا:(
نمیدونم چی بگم. فقط اینکه عنوان خیلی خوب و تلخه:(
+الان خوبی؟ بهتر شدی؟ روحی و جسمی؟
ممنون از همدردیت😢💐
همین الان بخیهشو کشیدیم و برخلاف چیزی که همه میگفتن خیلی درد داشت. تازه گفتن ردش حتی با لیزر هم کامل نمیره. :/
ولی آره دیگه الان میتونم کل ماجرا رو بدون گریه تعریف کنم.😁
طبق آخرين يافته هاي محققان اجتماعي آزار غيرکلامي توسط تمامي زنان، آزار جسمي توسط بيش از 95درصد زنان و آزار کلامي توسط حدود 90درصد زنان تجربه شده است.
و این هم مجازاتش
هركس در اماكن عمومي يا معابر متعرض يا مزاحم اطفال يا زنان بشود يا با الفاظ و حركات مخالف شئون و حيثيت به آنان توهين كند به حبس از دو تا 6 ماه و تا ٧٤ ضربه شلاق محكوم خواهد شد
سلامت نیوز: مزاحمت های فیزیکی و کلامی برای زنان می تواند عنوان مجرمانه داشته باشد
پس باید تمام زنها حتما بعد از اینکه چنین اتفاقاتی براشون پیش میاد،در صورتی که میتونن اثبات کنن،حتما حتما شکایت کنن
تا درس عبرتی بشه برای بقیه متجاوزین احتمالی اینده.
دقیقا همینطوره. ممنون از تحقیقاتت.😘
بابای منم میخواست شکایت کنه، رفت شهرداری گفت دوربین اون قسمت رو نگاه کنن، بعد مشخص شد که
دوربین های اون منطقه کلا ماکته… :///
سلام ساراخانم عزیز
به سهم خودم عذرخواهی میکنم که در جامعهای مردسالارانه، واپسگرا و تمامیتخواه مجبوری برای ثابتکردن آنکه روز روشن و شب تاریک است، خیالبافی کنی و در آرزوی حقوقی باشی که حقِ هر انسانی است.
سلام آقای درویش عزیز!
همین که باعث شده شما بیاید اینجا و برام بنویسید ارزششو داشت.😍😍😍
منم از شما تشکر میکنم که همه چی رو گردن گرفتین. بالاخره یکی فهمید چی لازم داشتم.😂😂
چه حکایت تلخ و مستدامی😔
و این نابجایی و کج رفتاری در تمام اقشار و هر جنسیت ساکنان ایران عصبیتزده مان وجود دارد. نه به سن است و نه به جایگاه و سواد و ظاهر.
امیدوارم از این معایب دور و دورتر شویم.
آره و سختتر این که استثناء نیست و میگن باید بهش عادت کنی.
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂یا تو خیلی شاد نوشته بودی یا من خیلی شاد خوندم..،،خیلی عالی و مفرح بود..از اول تا آخرش…. امیدوارم جا و یاد زخمها هم زود خوب بشه… و دعا می کنم برای همه خصوصا برای هر بی شعور زحمتکشی که راه را برای خودش و دیگران تنگ می کنه…😃
مرسی واقعا از این نگاه تا حالا ندیدهبودمش.😂
اصلا زخمم چند درجه کمرنگ شد😃
آآآآمین
[…] رفته بود آتشکده و یک موبد «عبادتش داده بود.» من ماجرای دوچرخه را تعریف کردم و او از آژانس، پارک، در کتابخانه و جاهای […]
پیامبر اگه تو زمان ما زندگی میکرد، نمیگفت: الجِوارُ أربعـونَ دارا مِن أربعةِ جَوانِبِها.(تا چهل خانه از چهار طرف منزل همسايه به شمار مى آيند)

من که میگم اگه تا چهل تا بشماریم، “دو تا کارگر کثافت زحمتکش” همسایه به حساب میاند.
این یکی را اصلا یادم نمیاد کی بود. تابستان بود و بیکاری. به مامانم گفتم من میرم خونهی همسایه با پلیاستینشنش بازی کنم.
پیشنهاد خود آقای همسایه بود. این آقا صورت مربعی شکل داشت و همیشه توی کوچه به بچهها لبخند میزد. مهدی هم همیشه بهش سلام میکرد، سلام آقای… . از پلهها پایین رفتم. یه تک صندلی وسط سالن بود. دستگاه پلی به تلویزیون وصل بود. بازی را برام راه انداخت. دسته بازی را بهم داد. یادم داد و رفت توی آشپزخانه. از بازی لذت نمیبردم و توی فکرم بود که الان کجا رفته و چرا من تنهام. پردهها کشیده شده بود و فضای تاریک خوفناکی حاکم بود. فاجعه این بود که همین یه بازی را بیشتر نداشت. فکر کنم دو سه بار که باختم، بازی هنگ کرد.صداش زدم و آمد. یا همه چیز از قبل برنامهریزی شده بود یا واقعا خنگ بود. دستگاه را خاموش و روشن کرد. میخواست بشینه ولی اونجا که فقط یه صندلی بود! من بلند شدم و او نشست. داشتم ایستاده بازی میکردم که من روی صندلیِ صندلی نشستم. انگار واقعا خنگ و البته پست بود؛ تو اون شرایط من با تجربهی یه بار بازی، دوباره باختم و بازی هنگ کرد. به هدفش رسیده بود و من بدون بدرقهی او اونجا را ترک کردم. مهدی را توی کوچه دیدم. مهدی به من لبخندی زد. از همان لبخندهایی که به آقای… میزد.
حداقل مقدمهای بود برای آقایی که چند سال بعد داخل اتوبوس نفسش به پس سرم میخورد.
کاش با سن بیشتری خیلی چیزها را تجربه میکردم، شاید کمتر به وجودم مینشست و غم کمتری را حمل میکردم.
درد دلم با نوروز همراه نشد که سال نو را تبریک بگویم. اما رخدادی دیگر را یافتم که میتوان برایش سالروز داشت. آرزوی من برای شما تکرار احساس یگانگی، صلح با جهان و دستیافتن به آرزوهای پیشپاافتاده است؛ فقط کمی بیشتر از معدود زمانهایی که رخ خواهد داد.
متاسفم که همچین تجربهای داشتین. به خصوص اگه تو بچگی باشه فراموش کردنش خیلی سخته.
ممنون که استوریم رو اونجا خوندید ولی اینجا برام نوشتید.:)