این روزا یکنواخت و ملالآوره. اتفاقی نمیافته. زیاد با کسی ارتباط ندارم و این یعنی همه چیز به خودم بستگی داره. خب این همونقد که خوبه، (کسی قرار نیست با اظهار نظر درباره جوش جدیدم اعصابمو خورد کنه) بدم هست. چون اصولا خودم بیشتر از هر کسی درباره خودم اظهار نظر میکنم.
چند روز پیش به قدری حالم از این روال هر روز تکرار به هم خورد که گفتم بارالها من هیجان مثبت نخواستم. به افسردگیهای فصلی هم راضیام! اون حالت غیرقابلتوصیفی که همیشه وقتی مدرسه به اوج هنرنمایی خودش میرسید سراغم میومد. یه پوچی بیدلیل مسخره که مثل هیولایی بیچشم و بیگوش فقط راه میرفت تو اتاق و همه چیزو به هم میریخت و داد میزد گشنمههههه. و میدونستم اگه بهش توجه کنم و سیرش کنم وحشیتر میشه و اگه ولش کنم از صدای فریادش کر میشم. خب واقعا وضعیت افتضاحی بود. اما یه فایده داشت اونم این بود که اون هی جیغ میزد و من هی مینوشتم. اما حالا؟ فقط باید بشینم و به این کتابای کسلکننده نگاه کنم و منتظر شم اونا یه چیزی بگن.
خب کائنات همیشه به حرفم گوش میکنه. دچار شدم! نمیدونم نقطه شروعش دقیقا چی بود یا کِی بود. هیچ وقت نمیفهمم. اما روالشو از برم. یهو به خودم میام و میبینم همه چیز کسلکننده، بیدلیل و بچگانه به نظر میاد. دلایل مستحکمی که تصمیمامو روش بنا کردم یهو میپره بالا و انگیزههای رنگارنگم دود میشه و فضا رو میگیره. یه صدایی ته ذهنم میگه: همش این بود؟ سرم گیج میره. سعی میکنم یه چیزی رو بگیرم و خودمو نجات بدم اما همه چیز مثل همه. به یک اندازه غمانگیز و سبک. دور خودم میچرخم و وقتی به خودم میام که انگاری همه چیز دیوار شده دور سرم. هی چنگ میزنم به دیوار و میگم: غلط کردم! من کی گفتم دلم از اینا میخواد؟ اما دیگه دیر شده. تو ته چاهی و تا وقتی که کسی از بیرون نیاد کمکت، همونجا خواهی موند. البته خیلیها توی چاهو نگاه خواهند کرد اما نود و نه درصدشون حتی نمیتونن عمقشو حدودی تخمین بزنن. پس راهکاراشونم به درد خودشون میخوره.
به خودم میگم: بیخود. هیچیم نیست. باید درس بخونم. نمیخوام اه. کتاب؟ حوصلهشو ندارم. فیلم؟ وقت ندارم… خب زبان. نه بابا اصلا از کجا معلوم که این ادعاهاشون درباره زبان درست باشه؟ اصلا شاید زبانم تو این مدت هیچ پیشرفتی نکرده. چرا همش خودمو گول میزنم و فکر میکنم رو به پیشرفتم؟ من یه بدبختم. آره یه بدبخت بیچیز گولخورده ته چاه.
اون پایین چیکار میتونی بکنی؟ خب تو تنهای تنها هستی. اما خب اگه حوصلهت سر رفت میتونی به تک تک کارای جذابی فکر کنی که اگه اینجا نبودی میکردی. اگه سردت شد میتونی سر خودتو با تحلیلهای خودآزارانه گرم کنی. و اگه گشنت شد میتونی خودخوری کنی. مثبتاندیش باش. کلی امکان داری! ولی خب درباره این که کی قراره از این تو بیای بیرون، مطلقا هیچ ایده ای ندارم.
تو چاه میمونم. همیشه. چون کسی کمکم نخواهد کرد. مگر این که صبح شه و مجبور شم برم دانشگاه. یا سارا زنگ بزنه و هی از خاطرات دانشگاهشون تعریف کنه و منم گوش بدم و یهو ببینم خوب شدم. الکی. واقعا بیشتر چیزایی که میگه قبلا هم گفتهها. ولی خب یهو انگار میفهمم دنیا بزرگتر از منه. ولی به خودم باشه هر چقدر هم تلاش کنم اوضاع بهتر نمیشه. اگه بدتر نشه.
این دفعه فقط به خودم گفتم یه کاری بکن. باشه با بیحوصلگی. با عصبانیت. با نفرت. هر جور میخوای. فقط یه کاری بکن. با این که همچنان از زمین و زمان عصبانی بودم، نشستم بعد از یه ماه کتاب پروژه شادی رو تموم کردم. (یک درصدم کمکی نکرد. یعنی حالا فوقش شاید در حد یه درصد کمک کرد.) بعد رفتم تو یوتیوب ببینم سخنرانیای چیزی از نویسندش گریچن رابین پیدا میکنم یا نه. محض بیکاری. یکی از مزایای فیلتر شدن تلگرام برا من این بود که فیلترشکن دانلود کردم و الان واقعا یوتیوب دارم. واقعا دارما! قبلا نمیدونستم چه چیز شگفتانگیزی رو ندارم.
چند تا مصاحبه و سخنرانی ازش باز کردم. نمیدونم انگیزهم چی بود. حتی نسبت به خود کتابه خیلی حس خوبی نداشتم. نه که با حرفاش مخالف باشم ولی این جور کتابا یه چیز بدی که دارن اینه که همه مسئولیتا رو میندازن رو دوش خودت. 🙂 و این یکی دیگه شورشو درآورده بود. مثلا شوهرش یادش میره قبضا رو بده و اون به رو نمیاره. چون برخلاف قوانین ظریفی که برا خودش گذاشته تا احساس شادی بیشتری داشته باشه، سعی میکنه درباره اشتباهات دیگران سختگیر نباشه. جالب این که آخرش میگفت شوهره با این که خیلی خوب بوده ولی باز از همه لحاظ بهتر شده. نه این که بخواد بگه همه چیز خودتونین عوامل بیرونی تاثیری روی شادی ندارن. ولی اون تصمیم گرفته فقط و فقط روی خودش متمرکز بشه چون رو خودش بیشتر از هر کسی کنترل داره.
به هر حال. تو ویدیوها هم حرف جدیدی نزد. هی خلاصهی کتابشو میگفت. تازه دندونای جلوشم خیلی بزرگ بود و به نظرم کمی هم زیادی لاغر بود. خب حالا من مشکلی با لاغریش ندارم ولی میتونست اینطوری لباسای لاغرکننده نپوشه که دیگه اینقد تشدید نشه. نمیتونست؟ حوصلهم نشد. اومدم ببندم. اما یه دفعه یه چیزی فهمیدم. من خیلی راحت دارم اینا رو میفهمم! واقعا دارم همشو میفهمم!
یهو نیشم تا بناگوش باز شد. چهار سال پیش که شروع کردم زبان یاد گرفتن با تد، تنها چیزی که از سخنرانیهای تد میفهمیدم همون تنکیوی آخرش بود. بعد نامردا بعضیاشون تشکر نمیکردن… خیلی ضد حال بود. ولی این بار انگار یهو حالیم شد که من دارم بدون ترجمه کردن، نگه داشتن، یا حتی تکرار کردن حرف طرف تو ذهنم میفهمم که چی میگه. دارم عین یه انگلیسی زبان نیتیو گوش میدم و دارم قبل از مفهوم، به نوع تلفظ و جمله بندی و کلمههاش توجه نمیکنم!
(فکر کنم اول بهتره فارسی یاد بگیرم. 🙂 )
میگن یه مفهومی داریم به نام پلاتو. کلمه پلاتو یعنی یه جای صاف. دشت مثلا. ولی توی یادگیری کاربرد جالبی داره. آدم وقتی میخواد چیزی رو یاد بگیره، یه مدت که از تمرینش گذشت دیگه حس میکنه پیشرفتی نداره. چون جلسههای اول هی خودشو با وقتی که هیچی نمیدونست مقایسه میکنه و احساس رشد میکنه. اما اون وسطا یه جایی میرسه که انگار چیزی یاد نمیگیره یا حتی چیزی برای یاد گرفتن وجود نداره. هر چی تلاش میکنه بالا نمیره. به عبارتی تو یه پلاتوی بیپایان گیر میافته. اما اگه صبور باشه و ادامه بده میفهمه که نه یه اتفاقایی داشت میفتاد و من حالیم نبود… اینو خود ای جی هوگ میگفت. استاد زبانم! ولی راستش من زیاد قبولش نداشتم چون یه مدت بود حس میکردم واقعا همه اینا الکی بوده.
امروز بعد از مرور چندین بارهی لیست بلندبالای زمانهایی که هدر دادم، کارایی که نکردم، درسایی که بد خوندم، ایدههایی که پرورونده نشد چون ترسیدم، ایدههایی که نترسیدم و پروروندمش و شکست خورد، کتابایی که فکر کردم خوندم ولی فقط خودمو گول زدم و الان یه جمله نمیتونم دربارهش بگم و… یهو یه لیست جدید ساختهشد: کارایی که کردم و به نتیجه رسیده و میتونم بهش افتخار کنم…: من زبان یاد گرفتم!
خیل خب خیل خب! میدونم که این مصاحبهها کلمههاشون ساده بود. میدونم که قرار بود تا هیجده سالگی استاد شده باشم. میدونم که اگه هر روز کار کرده بودم و به بهانه های الکی همه چیزو پشت گوش ننداخته بودم، آره آره آره میشد خیلی بهتر بود. میشد فول بود. ولی همینقدش هم اینقد هیجانانگیز نیس که هیولا و چاه و اینا رو فراموش کنم؟ یه کم وضعیت مضحکی بود. ولی اینقد هیجانزده شدم که حتی هوس کردم بنویسم. کاری که معمولا تو اینجور روزا فقط یکنواختی زندگی رو برام تکرار میکنه. وای. چقد همه چی یهو قشنگ شد. خب بریم؟
نع. یه سوال دیگه هست. چرا همیشه باید وایسی یه اتفاقی اون بیرون بیفته که واقعا بفهمی چیزیت نیست؟ چرا همیشه باید یکی دستتو بگیره بیای بیرون؟ مسخره. الکی ذوقزده هم میشه.
خب الان باید با خودم روراست باشم. یه جملهی نفرتانگیز هست که تو در هر شرایطی درباره هر چیزی از هر کسی بپرسی، اولین (و نمیدونم چرا فکر میکنن) درستترین و کمریسکترین جوابیه که بهت میدن: همه چیز به خودت بستگی داره!
آره. دقیقا. ولی آدم وقتی ته چاهه بزرگترین مشکلش اینه که فلجه. بیحسه. با بیرون ارتباطی نداره. بیحوصلهتر از ایناس که بخواد کاری برا خودش بکنه. وگرنه میتونه خودشو بکشه بیرون. به راحتی. خب؟ پس نتیجه میگیریم که باید وایسیم سارا زنگ بزنه؟
*
چیزی درباره بز بلاگردان شنیدین؟ تو همهی تمدنای باستانی یه عقیدهای به این شکل وجود داشته. کلیتش اینه که فکر میکردن هر چند وقت یه بار باید به یه شکلی گناهانشونو از شهر خارج کنن که همهی مردم پاک بشن. مثلا یه حیوونی مثل بز رو میاوردن طی یه مراسمی گناهانشونو میدادن بهش! و ولش میکردن تو بیابون که برا خودش بمیره. :/ تو بعضی جاها که خود شاهو به عنوان نماینده مردم قربانی میکردن. بعد کم کم دیدن شاه که شاهه بالاخره حیفه. میومدن یه آدم محکوم به اعدامو شاه میکردن و بعد قربانیش میکردن و اووو اصلا یه مسخرهبازیایی که در این مقال نمیگنجد!
خب این الان برای ما بیمعنیه ولی روانشناسا ثابت میکنن که این کار واقعا تاثیر داشته و خشونتو از جامعه دور میکرده. خب. این روش واقعا کار میکنه. بزتو بیار و همه چی رو بنداز گردنش و خودتو رها کن!
یه قابلیت شگفتانگیزی تو خودم کشف کردم: من میتونم بارها و بارها به یه نتیجه برسم. :/ و دقیقا هر دفعه هم ذوق کنم و بگم وای خدا من راز زندگی رو فهمیدم. و فقط بعد از ساعتها ذوق کردن بالاخره پام رسید رو زمین، نفسنفسزنان به خودم بگم: هی! خب… خوبه ها… ولی… یه سال پیش یه پست درباره این موضوع نذاشته بودی؟!
آره. یه جورایی فکر میکنم این دفعه هزار و شونصدمه که دارم این قضیه رو برا خودم باز میکنم. ولی قول میدم که این دفعه آخر باشه. دفعه بعدی که افتادم تو چاه، فقط کافیه یادم بیاد که سومشخص به قضیه نگاه کنم. یادته؟ اولش گفتی هیولا بود. بز بود. چه میدونم هر چیزی غیر از تو. باور کن که اون تو نیستی.
وقتی اون حجم حقارت “من”م، نمیتونم راحت ازش دل بکنم. هرچقدم مزخرف باشه. باید فقط یادم باشه که شیطون رفته توجلدم. لازم نیست ورد بخونم که بیاد بیرون. باید این چیزای بدو از خودم جدا کنم و بگیرم روبروم و به خودم بگم ببین! این تو نیستی! باید یادم بیاد که چاه و اون قضایا همهش بیرون از منه. یا به عبارتی من بیرون از اونم. باید پا شم و برو جلو و ببینم جلوم جلوم دیواری نیست.
این دو تا شدن یا به عبارتی سومشخص نگاه کردن به بزمون! وقتی عادت میشه که باور کنیم بز نمیتونه کنشی انجام بده. فقط واکنش ماست. به تنهایی کاری نمیکنه. ما باید شروع کنیم. نه یه شروع طوفانی خفن. در حدی که به خودمون یادآوری کنیم ما منشاء عملیم. باید فقط یه کاری بکنیم. “یه” کاری.
اگه سیر یادگیری رو به صورت نمودار در نظر بگیریم به نظرم گاهی این نمودار یه خط مستقیم میشه که فکر می کنی هیچ پیشرفتی نداری ولی اگه ادامه بدی یهو مثل اوج گیری مستقیم جت میره بالا.
در زندگی همه گاهی به یه پوچی میرسن من خودم دایم باهاش سر و کار دارم خیلی چیزا رو عقب می ندازم و خیلی چیزا رو هم می خوام باهم انجام بدم که نتیجه اش میشه هیچی، واقعاً میگم هیچی.
یعنی اگه من در این مدت فقط یاد می گیرفتم تقسیم کار بکنم اولویت بندی بکنم خیلی جلوتر بودم ولی حیف که زبون نفهمتر از اینام که هنوزم با این قضیه دست و پنجه نرم می کنم.
گاهی بهتره اون فضای امن اطرافمون رو بشکنیم و ازش بیایم بیرون تا چیزای جدید ببینیم، چیزای دیگه رو ببینیم فکر کنم اینطوری کمتر توی این چاه میوفتیم.
دقیقا همینطوره. فقط باید وسط اون سرگیجهها انفعالو بذاریم کنار و یادمون باشه هنوز ارادهای داریم که باید بیدارش کنیم.
همین بیدار کردن خیلی سخته
نصف بیشتر کارای نکرده و حسرت اونا بخاطر همین بیدار نشدن و اینطور چیزاس
بلاگردونتم بزغاله من! جالبترش اینه کشفای تکراریت برای ما طرفدارانت (:)) هم هی جدیده 😉
چاکرم
متعلق به همتونم :))