در باب خاتون: نمونه‌ی کامل یک زن بختیاری؟!

هشت قسمت از سریال خاتون منتشر شد و حالا گویا «نیم‌فصل» اول تمام شده است. من که تا قبل از این کلمه‌ی نیم‌فصل به گوشم نخورده بود. تنها معنایی که برایش به ذهنم می‌رسد این است که «وایسین بقیه‌شو بسازیم».

خلاصه که می‌خواهم غر بزنم. چون عرض کردم خدمتتان، به تازگی تحلیلِ خوانده‌ها و دیده‌ها را هم به زمره‌ی کارهای ناخشی اجباری اضافه کرده‌ام. فلذا اگر مجبورم چیزی بگویم، چه بهتر از غر؟

قسمت اول خاتون که منتشر شد، همه جا حرف از یک سریال «خوش‌ساخت» بود که در فضای تهران نمی‌گذرد و قصه‌اش کلیشه نیست و طراحی صحنه و لباس معرکه‌ای دارد و غیره. شاید شما هم در آن روزها صحنه‌ی آوازخوانی غزل شاکری و اشکان خطیبی را هم همان هفته‌ی اول وایرال شد دیده‌ باشید، سکانسی که مرا به دیدن سریال ترغیب کرد. قسمت اول، آخرین روز خوب زندگی خاتون.

قبل از شروع، خیلی‌ها سریال را با شهرزاد مقایسه می‌کردند. یک سریال دیگر با اسم یک زن، (چقدر این کار هم کلیشه شده، نه؟) مربوط به تاریخ معاصر، و لابد ستایش یک زن قویِ جلوتر از زمانِ فلان فلان. خب حالا بعد از این هشت قسمت، می‌توانم بگویم که به نظرم در مجموع این سریال در بعضی از موارد جلوتر از شهرزاد بود. البته سابقه و تجربه و جنسیت حسن فتحی را هم در مقایسه با تینا پاکروان باید در نظر بگیریم.

اسم تینا پاکروان به گوشم آشنا بود. در سگ‌کشی دستیار بیضایی بوده! عجب عجب! با تحقیقات بیشتر دیدم که در اخراجی‌ها هم مدیر تولید بوده، آن هم نه یک، نه دو، که سه!

به هر حال یک سریال ایرانی درست حسابی آدم را وسوسه می‌کند. یک بار دیدنش ضرری نداشت.

طراحی صحنه و لباس

خب، طراحی صحنه و لباس که از همان اول توجهتان را جلب خواهد کرد. کامیاب امین عشایری فضای زندگی یک خانواده‌ی پولدار و یک‌جورهایی نظامی در شمال کشور را خیلی دلنشین تصویر می کند.

View this post on Instagram

A post shared by Kamyab Aminashayeri (@kamyabaminashayeri)

درباره‌ی طراحی لباس بعضی‌ها تعریف‌های عجیب و غریب می‌کنند. این وسط یک چیزهایی هست که نمی‌دانم فقط من به آن‌ها فکر می‌کنم یا از ذهن بقیه هم می‌گذرد. مثلا خاتون چند بار وقتی از خانه بیرون می‌رفت، روسری‌اش را بیرون آورد و کلاه پوشید. یعنی چه؟ خب نمی‌توانست با روسری برود؟ حالا به عنوان یک سریال ایرانی برایم جالب بود که تا همین حد هم دقت داشته‌اند و طرف یکهو ظاهرش عوض نمی‌شود. (در هری پاتر صحنه‌هایی بود که خیلی تاریک بود و در عرض دو ثانیه لباس طرف عوض می‌شد:) ولی خب دلیلی ندارد. من در اینجا منطق سریال شهرزاد را بیشتر می‌پسندم.

در شهرزاد کلاه‌های خاصی برای بازیگران زن دوخته بودند که حالت موی کوتاه را شبیه‌سازی می‌کرد. این مونماها! همه جا روی سر بازیگر بود، حتی در خواب. و کلاه واقعی ررا هم روی همین‌ها سرشان می‌کردند. درست است که اصلا همچین چیزی وجود ندارد و کاملا برای سریال اختراع شده! و اگر هم باشد کسی روی آن کلاه نمی‌پوشد، ولی می‌شود این را جزو قراردادهای اثر هنری در نظر گرفت.

من هیچ جوره نمی‌توانم بپذیرم که کسی در خانه‌اش شکل سریال‌های تلویزیون روسری سر کند و همین شکلی هم بخوابد و حتی در بعضی موارد آرایشگاه هم برود! ولی می‌توانم آن شی سیاه روی سر را به عنوان مو بپذیرم. مثل قراردادهایی که در نمایش‌های شرقی وجود دارد. بد نیست اتفاقا. مخاطب هم کمی تخیلش را به کار بیندازد.

حالا سریال معمای شاه (که کلا پنج دقیقه‌اش را دیدم و خنده‌ام گرفت)، از این هم یک گام فراتر گذاشته بود. رسما موی مصنوعی ساخته بود. البته یادآوری کنم، اگر شما هم می‌خواهید فیلم بسازید حواستان باشد، باید از پارچه و این‌ها چیزی بسازید که مو را تداعی کند، ولی نه خیلی!

فوزیه در معمای شاه

خلاصه که به نظر من کارگردان‌ها باید دست از این شال و این‌ها بردارند و قرارداد جدیدی بسازند که حداقل بشود یک جوری پذیرفتش. این تصویر را نگاه کنید. سینما و شبکه خانگی هم در این حد اجازه‌ی نشان دادن مو را دارند. آن قسمت پشت سری را کاملا می‌شود به عنوان مو پذیرفت.

حالا بقیه که دنبال پول‌اند، من برای فرهادی می‌گویم که پا می‌شود می‌رود فرانسه و اسپانیا تا با حفظ تمام موازین فقط بتواند روسری از سر زنانش در آورد. خواستم بگویم راه‌های ساده‌تری هم هست. (البته ببخشیدها، ولی اصغر با این تیپی که دخترش را ورداشت برد کن انتظاری هم ازش نمی‌رود.)

گریم

از اولین نما داشتم فکر می‌کردم که نگار جواهریان با دهانش چه کار کرده که اینقدر عجیب و غریب به نظر می‌رسد. آخرش هم نفهمیدم عمل بوده یا این گریم خاص خاتون است. هیچ جای دیگر اینقدر عجیب به نظر نمی‌رسد. انگار جان می‌کند تا این لب و دهان را تکان دهد. و هر وقت هم که حرف می‌زند، با کوچک‌ترین حرکت سوراخ‌های عجیبی در اطراف دهانش ساخته می‌شود!

از آن طرف، والا من نمی‌دانم شاید قدیم‌ها خورد و خوراک مردم فرق داشته، یا جنس موچین‌هایشان خوب بوده. ولی من به شخصه صبح ابروهایم را بردارم، شب نشده بچه‌موها جای درگذشتگان را پرکرده‌اند. حالا خاتون خانم شش ماه برای سوگواری در یک چیزی شبیه به طویله زندگی می‌کند، آن وقت همیشه‌ی خدا خط ابروهایش با خط‌کش و نقاله رسم شده، صاف و بی‌نقص. طره‌ی جلوی پیشانی‌اش هم از اولین صحنه تا به حال، فر خورده و با ژل چسبانده شده کف پیشانی. حالا فقط رژ لبش کم‌رنگ‌تر شده است. بابا داغدار!

موسیقی

خیلی‌ها موسیقی کیهان کلهر را برگ برنده‌ی خاتون می‌دانند. می‌دانیم که کلهر حالا در حد جهانی مطرح است و حتی گرمی هم گرفته و تازگی هم که با انیمیشن سول همکاری کرده و همه‌ی این‌ها. ولی من هر وقت کسی درباره‌اش حرف می‌زنند یاد آن مصاحبه از شجریان می‌افتم که از او می‌پرسیدند قبول دارید از طلایه‌داران موسیقی ایران فقط شما و علیزاده مانده‌اید؟ (لطفی فوت شده بود) آقا نه گذاشت نه برداشت گفت بله! خب بابا کیهان را هم می‌گرفتید قاطی خودتان. و از آن موقع دارم فکر می‌کنم مثلا این چیزها چه معیاری دارد و آیا ما موسیقی‌نشناس‌ها هیچ وقت اینجور چیزها را خواهیم فهمید؟

حالا بی‌خیال. اینجا چیزی که می‌خواهم بگویم این است که موسیقی هر چقدر هم درجه یک باشد، خیلی مهم است که جایی درستی از آن استفاده شود. معروف‌ترین سکانس ابد و یک روز را ببینید. حالا نه که من خیلی عاشق این فیلم باشم. ولی برایم قابل توجه بود که اینجا هیچ موسیقی‌ای نمی‌شنویم. همه چیز کافی است. کارگردان نیازی ندیده که یک آرشه هم دست بگیرد و قلب مخاطب را بخراشاند.

حالا در خاتون، دقایقی طولانی از دو سه قسمت سریال، صرف تماشای زنان لهستانی آواره می‌شود (که از وسط جنگ با حجاب کامل اسلامی به ایران منتقل شده‌اند.) موسیقی محشر است. اما چرا باید صرف در آوردن اشک مخاطب شود؟ بناست فکر کنیم انگلیس و روسیه و لهستان و کلا همه جا بد‌ هستند، خب‌ باشد. ولی چرا اینقدر مستقیم‌گویی؟ چرا غرق کردن؟ باز یاد کلاس جامعه‌شناسی هنر می‌افتم و برشت و فاصله‌گذاری و این‌ها.

قضیه این است. بعد از این که یک عده نهایت تلاششان را کردند که همه چیز روی صحنه‌ی تئاتر عین واقعیت شود، بازیگر در نقش فرو برود و تماشاگر در نمایش، یکهو برشت گفت که جمع کنید این مسخره‌بازی‌های ارسطویی و کاتارسیس و این‌ها را. نمایش قرار نیست باعث «تزکیه‌ی روح» و تحت تاثیر قرار گرفتن شود. هنر بناست آدم را به فکر وا دارد.

خب البته اول که توصیف نمایش‌های او را می‌خوانید، به نظر خیلی نچسب و مسخره می‌آید، اما اینطور نیست. حرفش این است که اگر همه چیز را طوری بچینیم که مخاطب با آن کسی که ما می‌خواهیم همدلی کند، یعنی باز هنرمان بی‌طرف نیست. باز داریم یک ایده‌ای را توی حلق مخاطب فرو می‌کنیم. مخاطب نیازی به همدلی کردن ندارد. نیاز به تفکر انتقادی دارد، به فاصله گرفتن و دیدن نتیجه‌ی اتفاق به جای خود اتفاق. والا نشان دادن زن و بچه‌های آواره با موسیقی اندوهناک هنر نیست.

یک مثال می‌زنم. من کلا خیلی سریال‌بین نیستم (فیلم‌بین هم نیستم راستش، و حتی کتابخوان:) ولی حالا بین همین‌هایی که دیده‌ام، بهترین سریال عمرم را «this is us» می‌دانم. (فکر کنم بهترین ترجمه‌اش بشود: ما اینیم دیگه!)

این صحنه را تصور کنید: زن میانسال بعد از یک زندگی سخت و کلی رابطه‌های بد و اشتباه، بالاخره ازدواج کرده و حالا با وجود چاقی مفرط و وضعیت خطرناکش حامله شده است. خوشحال است. می‌رود داخل حمام. نمی‌دانیم چه کار می‌کند، زمین می‌خورد یا چه، به هر حال بچه‌اش سقط می‌شود. اتفاق بسیار دردناکی است.

دوربین این صحنه را به ما نشان نمی‌دهد. حتی بعدا که فلش‌بک می‌خورد، صحنه را نه تنها بدون موسیقی که بدون صدا می‌بینیم. قرار نیست اشکمان در بیاید. البته این سریال در نوع خود، کاملا پرآب چشم طبقه‌بندی می‌شود! اما این اشک‌ها در خدمت پیام سریال است. مثلا ما برای مرگ پدر گریه می‌کنیم، با این که از قبل می‌دانیم او قرار است بمیرد، با این که حتی اصل قصه سال‌ها پس از مرگ او اتفاق می‌افتد، اما گریه می‌کنیم چون او پدر خوبی بود، آدم خوبی بود و می‌خواستیم بیشتر بماند. نه جسدش را می‌بینیم، نه صحنه‌ی جان دادنش را، نه صحنه‌ی باخبر شدن بچه‌ها را، حتی اولین ضجه‌ی همسرش را هم که می‌بینیم، بی‌صداست. می‌فهمید چه می‌گویم؟ کاش توانسته باشم یک ذره منظورم را برسانم.

حالا باز خاتون آنقدرها شورش را درنیاورده. مقایسه کنید با سریال‌های کمدی ناخواسته‌ی تلویزیون که چهارصد تا شخصیت را در سی روز ماه رمضان می‌کشند تا یک قطره اشک از چشم مخاطب بگیرند و قسمت آخر هم همه‌ی مرده‌ها زنده شوند و بدها توبه کنند و در بیمارستان همه همدیگر را بغل کنند و بروند حرم و گریه کنند و لوس‌بازی.

حتی نشان دادن رفتار وحشتناک سربازان روس با مردم عادی هم در همین راستا است. برای من واقعی بودن این رفتار کاملا پذیرش بود، (البته جالب بود در کامنت‌های اینجا خواندم که قضیه اصلا به این شوری نبوده) اما اگر کار یک پله عمیق‌تر شود، اگر بی‌خیال این سانتی‌مانتال‌بازی‌ها شود و خود خشونت را نشانه بگیرد به جای خشونت روس‌ها، دیگر حتی راست و دروغ بودن موضوع مهم نیست.

قصه

اولین تصویری که از شیرزاد می‌بینیم، یک مرد عاشق است. «ئه! بالاخره یک زن و شوهر ایرانی که مثل سگ و گربه دنبال هم نمی‌دوند؟! لابد قرار است پا به پای هم برای وطن بجنگند؟!» اما به تدریج ابعاد عجیبی از شخصیت هر دو رو می‌شود.

خب، بگذار اینطور خلاصه کنیم، مردی که بر خانواده‌اش عاشق است، ولی در بیرون همان تیپیکال سرگرد عصبی وحشی است! ایول، یک شخصیت خاکستری! :/

اینجا به نقل از دوباتن گفته بودم که ویژگی‌های مثبت و منفی آدم‌ها دو روی یک سکه است، مثلا کسی که ویژگی مثبتش باهوش بودن است، ویژگی منفی‌اش می‌تواند این باشد که با هوشش آدم‌ها را دست می‌اندازد، ولی نمی‌تواند ساده‌لوحی باشد. البته طبیعتا صد درصد نیست. خود من یک وقت‌هایی چیزهایی در خودم می‌بینم که هر چه فکر می‌کنم با عقل جور در نمی‌آید. ولی اگر بخواهیم شخصیتی تا این حد پیچیده خلق کنیم، باید به ظرافت‌های بسیاری توجه کنیم و زمان و سرنخ‌های بیشتری به مخاطب بدهیم.

شیرزاد همان اول مافوق خودش را به جرم خیانت به وطن می‌کشد، (یعنی آرمان‌هایش از امتیازات شخصی‌اش مهم‌تر است) اما بعد خودش رسما سرباز روس‌ها می‌شود. چرا که می‌داند اگر این کار را نکند در زندان خواهد مرد. خب تا اینجا می‌شود به او حق داد، ولی مگر وقتی آدم کشت نمی‌دانست که طبیعتا باید کشته شود؟ این‌ها را در کنار هم چطور باید درک کرد؟

شیرزاد از یک طرف دیوانه‌ی خاتون است، و از طرف دیگر به او اجازه نمی‌دهد کاری را که دوست دارد، (تیراندازی) انجام دهد. می‌توان تصور کرد که قبلا هم بارها او را از خواسته‌هایش محروم و خانه‌نشین کرده است.

اولین سکانس عجیب و هولناک سریال همینجاست. خاتون با یکی از خدمتکارها (فرهاد) می‌رود شکار. فرهاد «به خانم این اجازه را نمی‌دهد، چون آن وقت آقا تنبیهش می‌کنند.» خاتون هم می‌گوید اگر هم اجازه ندهی من تنبیهت می‌کنم.

خلاصه خاتون با خودخواهی می‌رود شکار، یک پرنده‌ی زبان‌بسته را می‌کشد، پرنده را می‌دهد دست فرهاد که ببرد برای مادرش و برمی‌گردند خانه. شیرزاد دیکتاتور اسلحه را برمی‌دارد و می‌بیند که گرم است. جلوی چشم خاتون، فرهاد را بی‌رحمانه شلاق می‌زند. خاتون می‌ایستد و نگاه می‌کند.

سوال اول: گیریم، شیرزاد یک‌دنده و سرسخت. چرا خاتون حتی تلاش نمی‌کند جلویش را بگیرد؟ اگر حتی جرئت نکنی از مردی که عاشق تو است خواهشی داشته باشی، والا نفرت بهتر از این عشق است. پس چرا در ابتدا حتی نشانه‌ای از این که خاتون دارد این مرد را تحمل می‌کند نمی‌بینیم؟

سوال دوم: خاتون که همسرش را می‌شناسد و کاملا می‌تواند پیش‌بینی کند که فرهاد قرار است این وسط بسوزد، حالا واجب بود این همه راه برود یک دانه پرنده بکشد و برگردد؟ اینقدر خودخواه واقعا؟

سوال سوم: باشد، هیچ کاری نمی‌تواند بکند، ولی چرا خاتون به تماشای شکنجه‌ی آن پسر نوجوان می‌ایستد؟ نمی‌توانست برود تو و این صحنه‌ی دردناک را نبیند؟!

این تناقض‌ها ادامه پیدا می‌کند. شیرزاد هر بار (دقیقا هر بار) پسربچه‌ی لوسش را می‌بیند، او را بغل می‌کند. حتی وسط جنگ، در محل کار! حتی با فاصله‌ی سه ساعت از آخرین بغل! این لوس‌بازی‌ها را واقعا از کجا درآورده‌اند؟! ما که پدرمان نظامی نیست و کسی را کتک نمی‌زند و جواب زیردست‌هایش را با «من نمی‌دونم چه جوری، فقط انجامش بده» نمی‌دهد، در محل کار خیلی رسمی برخورد می‌کند. یعنی لوس و عجیب بودن این پدیده به کنار، یک آدمی با آن روحیه، نباید احساس کند که چنین چیزی جلوی سربازان ضعف او را نشان می‌دهد؟

بگذریم از آن بچه که چشم‌های آبی و بازی خنکش از اول روی مخ بود. بهتر که مرد. فقط می‌خواهم آخر کار معلوم شود بچه‌ی یک نفر دیگر بوده است. که خب باز یک جور دیگر مسخره می‌شود. حالا این وسط مرگش هم مشکوک است، چون خود خاتون هم می‌گوید که تیفوس واگیر ندارد. ولی بعید نیست که این موضوع هم مثل بسیاری از اشکالات ریز و درشت، مغفول بماند.

آدم‌ها

بعد می‌رسیم به کاراکتر قابل توجه بعدی. مامان شیرزاد! یک شخصیت خیلی بامزه، مادرشوهر قدیمی. البته نسبت به چیزی که از مادرشوهرهای معمولی دیده‌ایم، خوب و کمی متفاوت عمل می‌کند. ولی او هم گریم عجیب و غریبی دارد. کاملا معلوم است که ابروهایش را نازک نکرده‌اند و رنگی چیزی تویش مالیده‌اند که اینقدر نازک شده است. گیریم مد بوده، اما چرا برای خاتون مد نبوده؟ چرا ابروهایش کاملا مدل امروزی است؟ حتی بیست سال قبل هم ملت ابروهایشان نازک‌تر از این بود. یعنی به تنهایی می‌خواسته حتی جلوی مد هم بایستد؟ گمان نکنم.

بگذریم. این زن از هیچ گوشه و کنایه و زخم زبانی در حق خاتون کوتاهی نمی‌کند. انصافا بازی‌اش هم از خود خاتون باورپذیرتر است. اما سوال اینجاست، مگر شیرزاد مادرش را نمی‌شناسد؟ پس چرا همچنان به حرف او اعتماد می‌کند؟ سکانسی هست که او به خانه می‌رسد و می‌بیند که همه سیاه‌پوش‌اند. (طبیعتا باران هم می‌بارد و اسلوموشن طول ماجرا را هشت برابر کرده است.) خاتون به سمت شیرزاد می‌دود. اما او؟ با یک اشاره‌ی مادر به سمت خاتون و حرکت دهانش (اون، اون!) جلوی همه یک سیلی می‌خواباند توی گوش خاتون.

جانم؟!

خلاصه که شخصیت خاکستری با کنار هم قرار دادن مجموعه‌ای از سیاه‌ها و سفیدهای عجیب شکل نمی‌گیرد. یا لااقل این جا که شکل نگرفته.

می‌رویم جلوتر. چرا رضا فخار که در دو قسمت آخر معرفی می‌شود اینقدر سفید است؟! اصلا به نظرم شخصیتش کاملا تخیلی آمد. حداقل می‌توانست کمی خاتون را سرزنش کند که چرا سر خانه‌ و زندگی‌اش نیست و در جاده‌ها سرگردان است، یا یک نگاه کمی غیربرادرانه بهش بیندازد یا چه می‌دانم! من بعد از هشتاد سال هنوز وقتی با سی نفر دیگر سوار اتوبوس می‌شوم، چارصد تا سناریوی قتل و تجاوز برای خودم تصور می‌کنم. حداقل خاتون باید یک خورده هیجان‌زده می‌بود که تا این حد خوش‌شانس بوده و همچین آدمی به تورش خورده است!

و یا پروین، دوست صمیمی خاتون. کاملا می‌شود تصور کرد که تیناجان گفته: «قراره این شخصیت ماجراجو باشه و شوخ و آرتمیس‌طور.» خب، حالا چطور نشانش دهیم؟ آها. دو کلمه یک بار توی حرف‌هایش می‌چپانیم: «می‌دونی‌ که، من کله‌م بوی قرمه‌سبزی می‌ده!»

نکته‌ی بعدی این که به نظرم ستاره پسیانی اصلا مناسب این نقش نیست. نمی‌دانم گریم و لباس ازش چنین چیزی ساخته یا خودش اینطوری بوده و با گریم هم تلاشی برای تغییرش نکرده‌اند. ستاره 36 ساله است ولی اینجا چهره‌اش اصلا آن حالت پرشیطنت و ماجراجوی پروین را ندارد.

ستاره پسیانی یکی پرکارترین بازیگران زن تئاتر در سال گذشته بوده است. پدرش را هم که می‌شناسید و می‌دانید از آن‌هایی است که «از بچگی وسط صحنه بزرگ شده‌اند» و این‌ها. ولی خیلی بد است اگر بگویم احساس می‌کنم حرف زدن بلد نیست؟!

واقعا هر وقت حرف می‌زند دلم می‌خواهد بهش بگویم ستاره جان چند بار داد بزن، این دهن را تکان بده، بگذار آن ماهیچه‌ها تمرین کنند. اَ اِ اُ! واقعا که چه دنیای عجیبی است. هر چه فکر می‌کنم گیج‌تر می‌شوم.

لهجه

خیلی‌ها از همان قسمت اول اعتراض کردند که چرا هیچ کدام از شخصیت‌ها لهجه‌ی گیلکی ندارند؟ خب به نظرم جواب اول این است که بازیگری که به درد کار بخورد و گیلانی هم باشد و معروف هم باشد و فروش داشته باشد پیدا نمی‌شود. البته پژمان بازغی که با آن بازی یخ معلوم نیست به چه دردی می‌خورد و چرا انتخاب شده، لاهیجانی است و می‌تواند شمالی حرف بزند. گمان نمی‌کنم خانم پاکروان آنطور که بعضی‌ها می‌گویند با لهجه‌ی گیلکی پدرکشتگی داشته باشد. بعد این که فهم لهجه برای همه راحت نیست و باید یک خورده شمرده‌تر صحبت شود تا همه متوجهش شوند.

البته، مادر شیرزاد تهرانی است و بچه‌ها معمولا لهجه‌ی مادر را می‌گیرند. با این حال از پدر مستبدی که گویا شیرزاد داشته بعید است که اجازه بدهد پسرش اصالتش را فراموش کند. اما مثلا فرهاد که بالاتر گفتم هم همین است، پروین همین است، فهیمه اکبر که یک قسمت آمد فقط آواز بخواند و برود هم همین است.

یا مثلا خاتون کرد است. به قول آن شخصیت نفرت‌انگیز وطن‌فروش «نمونه‌ی کامل یک زن بختیاری است». حالا من نفهمیدم چرا. ولی فکر کن اگر ته‌لهجه‌ی کردی داشت چقدر دلبر می‌شد! وای من به تازگی عاشق این دبلیو گفتن کردها شده‌ام. خیلی خارجی به نظر می‌آیند.

اتمام غرغر

در قسمت آخر بالاخره از مهران مدیری که از اول توی پوسترها بود رونمایی می‌شود. و به نظر می‌آید که دایی جان مرموز انگلیسی قرار است خاتون را به پلیس لو بدهد. قصه تازه دارد جذاب می‌شود. شاید احتمالی وجود داشته باشد که کس دیگری را بخواهد لو بدهد. این وسط من داشتم فکر می‌کردم اگر زبان اثر انگلیسی بود، ضمیر در جمله‌ی «الان کت‌بسته میارمش» کل تعلیق را از بین می‌برد.

اما به هر حال از رضا که هنوز الکی دم در ایستاده، معلوم می‌شود که احتمالا خاتون قرار نیست در آن هتل بماند. آخرش هم رضا در راه وطن می‌میرد و شیرزاد توبه می‌کند و خاتون دوباره با او ازدواج می‌کند و بعد می‌پریم به آینده که خاتون به نوه‌ی دختری‌اش می‌گوید اینطوری شد که انقلاب شد و ما خوشبخت شدیم و بعد هم اینقدر خاک‌برسر بودیم که با وجود سابقه‌ی همکاری با بیضایی رفتیم مدیر تولید اخراجی‌های سه شدیم و فلذا بیشتر از این هم ازمان انتظار نمی‌رود.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

8 پاسخ به “در باب خاتون: نمونه‌ی کامل یک زن بختیاری؟!”

  1. آبان دخت نیم‌رخ

    خیلی بانمک نوشتی سارا و یه جاهایی تیغ از دلم درآوردی مادر!
    فکر کردم فقط خودم تغییر مدل دهان و لبهای نگار جواهریان برام جالب بوده :- )))

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      ئه واقعا؟ منم فکر کردم فقط خودمم. خوشوقتم:))

  2. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    کلا چیز ارزشمندی به نظر نمیرسید من کمیشو دیدم. گمونم فصل اول شهرزاد در کل خوش‌ساختتر بود و به سادگی نمیشد مسخره‌ش کرد. ولی مرسی که تحویلش گرفتی و اونهمه نوشتی. نوع نگاه و نوع نوشتنت هم بامزه‌س هم برای من الهام‌بخش. کلا بنویس و دفعه آخرت باشه که دوشنبه‌‌ت میشه سه‌شنبه

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      دو سه تا سکانس دیدی آخه آشناجان
      خواهش می‌کنم:)
      ئه تاریخشو که عوض کردم چطور فهمیدین سه‌شنبه بوده:))

      1. آشنا نیم‌رخ
        آشنا

        چون که دوشنبه منتظر بودیم و نبود 🙄

        1. سارا نیم‌رخ
          سارا

          عجب😁

  3. آشنا نیم‌رخ
    آشنا

    اینکه هنر نباید همدلی برانگیزه خیلی برام جالب بود. البته احتمالا منظور اینه که اگه میزنه یه جوری بزنه که نفهمی از کجا خوردی یه جوری که ردش نمونه و نتونی ثابت کنی او زده وگرنه اینکه کار هنر فقط دعوت به تفکره خیلی پیام سبیل‌کلفت و سفتیه. قبول نداری؟

    1. سارا نیم‌رخ
      سارا

      تو متن گفتم، اول که تعریف کارهای برشت رو می‌خونی به نظر یه چیز خیلی نچسب مسخره میاد. ولی در واقع این تعریف‌ها درست اصل قضیه رو نشون نمی‌دن. کلیدواژه‌ی مهم اینجا فاصله‌گذاریه که در برابر غرق شدن قرار داره.
      آره، شاید بشه اینطور گفت. تو دیس ایز آس هم آدم کلی احساساتش برانگیخته می‌شد، ولی نه به خاطر چیزهای دم دستی، من کاملا احساس می‌کردم به این فکر کردن که کجا ازمون اشک بگیرن. مثلا اون قسمتی که زندگی اون مخترع رو نشون می‌داد (که تکنولوژی تماس تصویری رو راه‌اندازی کرد)، من واقعا گریه‌م گرفت. نمی‌فهمیدم چرا ولی خیلی خوشم اومد از اون اپیزود. و ساخت اینجور چیزی سخته فکر می‌کنم. ولی نشون دادن فقر، مرگ، گرسنگی، آوارگی و… همراه با یه کمانچه‌نوازی سوزناک خیلی پیش‌پاافتاده‌س. چون همدلی کردن با این صحنه‌ها بسیار بسیار آسونه و این وسط هیچ ارزش افزوده‌ای ایجاد نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *