چشمم دارد راه میرود. در واقع ایستادهاست. ولی نمیدانم چرا وقتی چشم یک جا قفل میکند، میگویند دارد راه میرود. شاید راه رفتنش با بقیه فرق دارد. در یک بعد دیگر حرکت میکند. مثلا مراقبت از دیگر اعضا خستهاش میکند، یکهو کلاه نظارتش را زمین میگذارد، باوقار و طمانینه شروع میکند به گشت و گذار. در عمقی که فقط او میتواند آن را بپیماید. میرود جلو و تمام بدن، گوش به فرمان او، چشم میشود تا ببیند چشم تا کجا میرود.
- به کجا رسیدین؟ خوابتون نبره!
پلک میزنم. خیالپردازی فایدهای ندارد. مقوا را دورتر میگیرم و نگاهش میکنم. خوب نیست. هنوز چشم نشده. نگاهی به اطراف میاندازم. همه غرق کارند. کسی حتی حرف نمیزند. استاد صدای شوپن کسلکننده را بالا میبرد تا به قول خودش در جانمان نفوذ کند. نمیفهمم. من که اینطوری نبودم. چرا فلج شدهام؟
قلمو را تا ته توی مرکب فرو میبرم و الکی آن را روی کاغذ تست میکشم. برای صدمین بار. چه چیزی را تست میکنم؟!
دور تا دور این اتاقک زیرزمینی، هر کدام گوشهای خیره به چشمی نیمهتمامیم. چشمهای خجالتی، چشمهای خشمگین، چشمهای مرموز، چشمهای دلبر، چشمهای معمولی، معمولی، معمولی…
استاد با لبخندی عذابآور که معلوم نیست پشتش چهها پنهان کرده، راه میافتد. چشمها را نگاه میکند، رد میشود و چیزی نمیگوید. با هر قدمش روی سنگفرش کارگاه گرد و خاک ملایمی بلند میشود و دوباره سر جایش مینشیند. ضربان قلبم دارد به شکل احمقانهای تندتر میشود. حوصلهی عکسالعملش را ندارم.
زیر چشمی نگاهی به نفر کناریام میاندازم. هنوز دارد با قدرت و آرامش، دانه به دانه مژهها را روی پلک میاندازد. من مژهها را گذاشتهام. و حالا دارم پشیمانم. کاغذ را جلو و عقب میبرم، برعکس میکنم با چشمهای نیمهباز نگاهش میکنم و باز سر در نمیآورم که اشکالش چیست.
- این چیه مثل آب دهن مرده!
سرم را بالا میآورم. استاد میخندد. من هم ادای خندیدن در میآورم. آه، استاد محبوب من! چه خوب بلدی نفرتانگیز شوی.
- عکس رو که خدای نکرده از جایی برنداشتی؟
- نه خودم گرفتم.
جلوتر میآید و کار را به سمت خودش میچرخاند:«چشم خودته؟»
مکث میکنم: «نه.»
لبخند میزند: «شبیه چشم خودته.»
نیاز دارم سرم را توی دستانم بگیرم و تندتند نفس بکشم. برو دیگر. برو سر میز بعدی. آب دهن مرده که اینقدر بررسی ندارد. به چشمهای متفکرش نگاه میکنم و ته دلم امیدوار میشوم که این مکث طولانی به حرفی امیدبخش ختم شود. کاغذ را میدهد دستم و با لبخند ملیح دیوانهکنندهاش میرود سراغ نفر بعد.
زیر چشمی نگاهش میکنم که بالای سر یکی از بچهها ایستاده. انگشتش را روی نقطهای میگذارد و زمزمه میکند: «این حرکتها رو دوست دارم…» سرش را بالا میگرد و نگاهش از پنجره عبور میکند. این حالتش را میشناسم، میخواهد به نقطهی اوج حرفهایش برسد. زیاد حرف نمیزند. اما همیشه از نقطهی اوج شروع میکند.
«یادتون نره هنرمندین. خواهش میکنم. قلمو رو مثل پتک نکوبین تو سر کاغذ. یادتون نره، با قلمو دوست باشین… براتون باله میرقصه…»
از تصور حرفش لبخند کمرنگی روی لبم مینشیند. دستم از زیر چانه میلغزد و هوس میکنم کاری کنم. اما نه. قلموی من بیشتر به رفتگری خسته میماند که بی هدف جارویش را روی پیادهروی تمیز میکشد.
«از سفیدیها غافل نشین. فضای منفی به کار قدرت میده.»
راست میگوید. نور است که به چشم هویت میدهد. مثل برق شیطنتی که در چشم یک دختر نوجوان موج میزند و همه چیز را میگوید، برق شادی در لحظهی پایان انتظار، و آه، برق هنرمندانه! جرقهای که در یک لحظه به خصوص در چشمت ظاهر میشود که یعنی: تمام شد، رهایش کن.
ولی توی چشم من؟ هیچ چیز نیست. هیچ چیز. کاغذ را دوباره دودستی جلوی صورتم میگیرم و در دلم التماس میکنم:«نشان بده، نادیدنی را نشان بده! حرفت را بزن!» نگاهش کن. میدانی مرا یاد چه میاندازی؟ یاد زمین شستن. وقتی آب میریزی کف زمین و کثیفیها از همه طرف جاری می شوند به سمت چاهک وسط. و بیخیال میروند پایین. و بعد چیزی به جا نمیماند، جز سیاهی مطلق. حالا زمین تمیز است اما همه میدانند که در عمق آن چاه سیاه، هیچ چیز قشنگی پیدا نمیشود.
استاد روی یک صندلی میایستد و پنجره را باز میکند. یک لحظه نور چشمم را میزند. از تماشای رقص غبار در نور معکب شکلی که وارد کارگاه میشود لذت میبرم. اه. باز هم رفتم توی هپروت. خدایا. چه عذابی است. چرا تمام نمیشود؟ پیشانیام را به دستم تکیه داده و به پنجره خیرهام. میلرزم. انگشتی را که مزه مرکب میدهد محکم گاز میگیرم و نفس بریدهام را مهار میکنم. برای اولین بار با موسیقی کلاس احساس یگانگی میکنم. خورشید گرمتر میتابد. احساس خوبی است. میفهمم که آستینم دارد روی مقوا کشیده میشود. میفهمم که یک عنصر خارجی دارد وارد کادر میشود. ساعتها زحمتم میتواند به همین سادگی خراب شود. مهم نیست.
نمیدانم چند دقیقه است که در این حالت ماندهام. استاد فهمیده. همیشه میفهمد. اما چیزی نمیگوید. صدایش میپیچد: «خب خب خب. جمع کنین دیگه. تا پنج میشمرم کارها وسط باشه. یک…»
پشت دستم را با حالت نه چندان ملایمی به چشمم میکشم. در قوطی مرکب را میبندم و قلموها را لای پارچه میپیچم. کاغذهای تمرین را جمع میکنم. استاد وسط کلاس کارآگاهوار ایستاده و به آثار نگاه میکند.
«هنوز کمه.»
کمی کلافگی در لحنش میبینم. دو نفر دیگر کارهایشان را با بیمیلی روی زمین میگذارند. میشمارد.
«یکی دیگه.»
و به من نگاه میکند. از چشمهایش میخوانم: «بس کن دیگه. دخترهی لوس.»
از حرفی که نمیزند دلخور میشوم. میروم جلو و مقوای ناهموار و خجالتیام را میگذارم روی زمین. مثل بچهای که نمیخواهد برود مدرسه اما روی گریه کردن و پا زمین زدن هم ندارد.
چهارده چشم نوجوان روی زمین زمخت کارگاه خودنمایی میکند. دور تا دورش میایستیم و منتظریم لبخند پرمعنای استاد تمام شود. به چشمم نگاه میکنم. انگار فرق کرده است. از این بالا چقدر متفاوت به نظر میآید.
«یه دونه چشم نرمال نباید برا من بکشین؟!»
بچه ها میخندند.
«خوب نگاه کنید بچهها. کدومش شبیه اونیه که من براتون کشیدهم؟ یکی کشیدهس، یکی گرده، یکی پررنگه، یکی کمرنگه، یکی صافه، یکی موج داره…»
لبخندی آرام توی کلاس پخش میشود. همه داریم به کارهایمان نگاه میکنیم. سرش را بالا میآورد. تک تکمان را از نگاهش میگذراند. همیشه همینطوری آدم را دق میدهد.
«و زیباییش همینه. که هیچ کدومتون نرمال نیستین. یکی کشیده، یکی گرد، یکی ملایم، یکی پرکنتراست…»
یک نفر میگوید: «یکی مثل آب دهن مرده…»
سکوت. برمیگردم و نگاهش میکنم، وقتی همه به من نگاه میکنند. به درک. واقعا دیگر چه اهمیتی دارد؟ خندهام میگیرد. با خندهی من بقیه هم همه میخندند و استاد بلندتر از همه. میگوید: «تو خونه یه کم دیگه کار کنین، جلسهی بعد حسابی روش حرف میزنیم. جمع کنین.»
کلاس دوباره شلوغ میشود. بچه ها کاغذهایشان را برمیدارند و استاد اسپیکر عزیزش را.
خم می شوم و چشم نحیفم را سمت خودم میکشم. الان که نگاهش میکنم بد نیست. به خدا نیست. دستی میکشم روی مژه های لاغر و منظمش. مقوا را با فاصله نگه میدارم. استاد پشتش ظاهر میشود. آن را میگیرد و عقب میرود تا بتوانم از دور ببینمش. نگاه محبتآمیزی میاندازد. برای لحظهای انگار جایمان عوض میشود.
«چطوره؟»
چیزی نمیگویم.
«چه نور خوبی آوردی اینجا!»
«من… نور نیاوردم.»
«پس لابد خودش ظاهر شده!»
«لابد.»
Hey,
Club FLAC Scene Music Releases https://webidc.blogspot.com Download the Private Server.
Best regards, Michael
سلام مایک یا همون میکائیل. امیدوارم از حضورت در این بلاگ لذت ببری. ما فرض رو بر این میزاریم که تو ربات نیستی. تو هم سعی کن از این به بعد به احترام این فرضیه ی ما ربات نباشی.
دوست دار تو.
جو یا همون جواد
جوی عزیز به خاطر تو کامنتش رو نگه میدارم😂
D: 🙂
خیلی دقت کردم به عکس همه چشم ها چشم یک خانمه….قدیم تر ها مادر هم که نقاشی میکرد همین بود. چشم ها همیشه با یک ابروی زنانه کشیده میشن…نمیفهمم چرا؟ ولی وسط تصویر یک چشم هست که خیلی فرق داره؟ مال استاده؟
خب شاید چون ابروی خانم ها مرتب تره و آدم موقع کشیدنش گیج نمی شه.
مادر نقاش بودن؟
نه اون دوستمون فقط نگاهشون به سمت دیگریه. شاید به سمت چشم کش ها.:)
– حتما همینطوره. اونجا که حافظ میگه “جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو” داستان این ابروهاست…یکبار ابروی ما مردها رو بکشید شاید نظر حافظ هم عوض شد.
– مادر نقاش بودند و هستند ولی خب دیگه انگیزه جوونی هاش نداره برای کشیدن.
– چشم خوبی بود ساده و بی آرایش اما خب کمی فضول :دی
ئه چه جالب. من که عجیب از نقاشی منزجر شدهم.:/
.
آره انگار هی داشت بقیه چشمها رو نگاه میکرد.:)
هنر مهجور نقاشی… 🙂
ولی توی چشم من؟ هیچ چیز نیست. هیچ چیز…