نباید با این جمله شروع کنم که: در این روزهای بد… یا اینطور ادامه بدهم که: با وجود این اخبار بد… یا تمام کنم که اصلا گذشته از این…
ولعی مداوم برای نوشتن و تمایلی غیرقابل انکار برای متمایز بودن. ترکیب جالبی نیست! پدر آدم را در میآورد. اما واقعا نیاز دارم که کلمات راه جدیدی نشانم دهند. غیر از این امیدهای آبکی با چشمهای نگران چه حرف دیگری میشود زد؟ قلعهی محکمی لازم دارم برای پناه گرفتن.
دورهی گذار است گویا. حال غریبی دارم. این بار با خودم درگیر نیستم. نه که با خودم کنار آمدهباشم اما من هم حالا جزئی از یک کل بزرگ هستم. بزرگ، آنقدر بزرگ که از تصورش اشک در چشمهایم جمع میشود. این اصلا یک تشبیه سانتیمانتال نیست. عین واقعیت است. مثل بچهای که روی زخمش را میخاراند کیف میکنم از این که یک چیزی اینقدر بزرگ وجود دارد که در سر من جا نمیشود. تعجبش کجاست، نمیدانم. انگار مثلا این تنها چیزی است که نمیفهمم.
لحنم را هم گم کردهام. نمیدانم با چه زبانی بنویسم. دستهایم را میگذارم روی حروف. منتظر، مشتاق، هیجانزده. خیره میشویم به هم و اتفاقی نمیافتاد. میترسیم. این بار جنس احساسات فرق میکند و ما میترسیم که اگر به نتیجه نرسد، خاطرات خوش گذشته هم بیمعنا شود.
دارم فکر میکنم زندگی آدم از روزی شروع میشود که میفهمد خواهد مرد. برای من چند ماه پیش اتفاق افتاد. نه در یک لحظه. در یک پروسهی یک ماهه. روزهای اول به انکار میگذشت اما بالاخره باور کردم. و حالا وقت انتخاب است. یا بقیهی زمانم را ذرهذره میمیرم یا مقصدی مییابم و تا ابد زندگی میکنم.
سخت است.
زندگی کردن زیر سایهی مرگ ایمان میخواهد. ایمان به چیزی از جنس همان چیزهای خیلی بزرگ که در سر آدم جا نمیشوند. اینجا که بایستی حتی هدفهای بزرگ شرافتمندانه هم به نظر کودکانه میآید. فکر کردن به گرمایش زمین در حالی که زمین بزرگ و پهناور و عجیب و رازآلود ما هم میتواند به راحتی نباشد. و قطعا روزی نخواهد بود. میدانم، همهی جوابها را میدانم. ولی نمیفهمم چه اصراری است که اینقدر طبیعی بازی کنیم وقتی میدانیم که دیر یا زود، نور میرود. صحنه خالی میشود. جنازهها از کف زمین بلند میشوند، روحهای سرگردان از کمردرد مینالند و شوالیهها شکمشان را بیرون میدهند. میدانیم که فقط داریم خودمان را سرگرم میکنیم و البته کار دیگری هم نمیتوانیم بکنیم، ولی خب…
یعنی واقعا هیچ کاری؟
میدانم که باید فلسفه بخوانم. ولی میترسم از به پاسخ نرسیدن. بیقرارم و هیچ چیز جوابم را نمیدهد. چون حتی سوال روشنی ندارم.
فعلا شوپنهاور در ذهنم حرف میزند. نه جملهی قصار درستحسابی از او یادم میآید و نه حتی کتابی از او خواندهام. فقط چیزهایی خیلی مختصر از کتاب تسلیبخشیهای فلسفه در ذهنم ماندهاست.
تقریبا اینطور فهمیدم: مشکل ما این پیشفرضهایمان است. این که فکر میکنیم دنیا قرار بوده جای خوبی باشد. پیچیده نیست. باید بپذیریم که زندگی کلا رنج و ملال و ناکامی است و چرخ فلک هیچ وقت تعهدی مبنی بر شاد کردن ما نداشته. هر چه بوده تصادف بوده.
از یک سو واقعا جواب میدهد. بپذیریم که هیچ وقت قرار بر عدالت نبوده. سخت نگیریم و باور کنیم که قولی مبنی بر صعودی بودن مسیر جلورفت به ما ندادهاند. چیزی به چیزی خورده و جهانی درست شد و به همان مسخرگی هم میتواند از بین برود. فقط میماند این موضوع که من این چیزها را قبول ندارم!
باید بخوانم. چند روزی به خودم مرخصی دادهام برای همین. اما باز چیزی هست که جلویم را میگیرد. قلعهام را بدهید بروم لطفا. درماندهتر از اینم که جست و جو کنم.
کلا این روزها زندگی به این شکل میگذرد که کتابهای نخوانده را جمعآوری میکنم، از فیدیبو کتاب جدید میخرم، فیلمهای کلاسیک و جدید را در ژانرهای مختلف دانلود میکنم برای زمانی که کاری نداشتم. بعد فیلمها را تکه تکه، پنج دقیقه تو در تو میبینم و لابلایش سرکی به کتابها میکشم و در این میان چیزهایی هم مینویسم. بیفایده است. و خندهدار. و من ساعتهای زیادی جلوی آینه میخندم.
به دوستم گفتم من که فعلا مشکلی با مردن ندارم. گفت من هم. گفتم البته من مامان دارم. شما ندارید. گفت من هم مامان هستم. راست میگفت. خجالت کشیدم. اصلا مردن چقدر بد بود. آدم گاهی قاطی درگیریهای فلسفی مناسبات زندگی روزمره را فراموش میکند.
البته خیلی هم راست نگفتم. اگر آیندهای باشد دوست دارم بمانم. ولی این روزها این فکر در سرم هست که این حال ابدی همینطور کش میآید و هیچ وقت به فردا نمیرسد.
آدم در تنهایی زمخت و تند و ماشینی میشود. این را حالا که همه دارند دیوانه میشوند میفهمم. فهمیده ام که من سه ماه قرنطینه بوده و خودم هم متوجهش نبودهام. حتی شاید این روزها که بقیه هم شبیه من هستند حالم بهتر باشد. دارم فکر میکنم باید تمرین کنم کمی آدم مهربانی باشم. میگویند چیز مهمی است. اگر تاثیری در رفع این آشفتگی گذاشت، از او بیشتر خواهم گفت.
زندگی فلسفه ای پوچ است که همه چیز آن اصولی و در همین حین کاملاً پوچ است.
اما به نظرم برای کسایی که کتاب می خونن و مباحثه زیاد می کنند این قرنطینه دیوونه کننده اس، برای همین وجود فضاهایی که بتونیم بحث بکنیم حرف بزنیم و تبادل نظر بکنیم حتی شده آنلاین خیلی خوبه اما بازم همه اینا خسته کننده اس که دایم داخل یه گروه تایپ بکنی بدون اینکه کسی ببینی شاید میشد جایی ساخت یا پیدا کرد برای اینکارا.
زندگی داره همینطوری ادامه پیدا می کنه گاهی خوب و گاهی بد ولی انگار یکی بدیاش رو اشتباهاً زیادش کرده ولی چاره چیه؟ باید ادامه داد به این زندگانی هر چند که سرتاسرش فلسفه ای پوچ پیش نباشد…
من که اصلا عادت نداشتم کسی رو ببینم و رودررو مباحثه کنم و اینا. در نتیجه اوضاع همچنان ثابته. یعنی در واقع درصد دیوونهکنندگیش تغییری نکرده. 🙂
اگر دیوانگی قابل سنجش بود و فرد می فهمید خیلی خوب بود ولی دیوانگی ما به حدی رسید که خودشم از این حد دیوانه شد!
خونه نشینی به چرندگویی انداخته منو!