قسمت اول این سفر به تهران

بالاخره نشستم توی ماشین. سعی کردم نفس راحتی بکشم، نشد. فکر کن، شصت و دو هزار تومان وجه رایج مملکت. مردک کثافت. حالم یک جوری بود. هوا تاریک بود وچیزی نمی‌دیدم. عینکم یک جایی ته کیفم یا چمدانم یا شاید جیبم بود. شاید کنار بسته‌ی نان،‌ یا یک لنگه جوراب، یا قاطی غذای ظهرم. حوصله‌ی فکر کردن نداشتم. پشت شیشه، آسمان‌خراش‌ها، بیلبوردهای غول‌آسا و اتوبوس‌های آکاردئونی از کنارم می‌گذشتند. پس ذهنم کلمات رژه می‌رفتند. تهران مخوف…

*

چه روزی بود. صبح وقتی بیدار شدم، یادم نبود که خیلی کار دارم. همچنان این واقعیت که زمان می‌گذرد و از هر وقت من دلم بخواهد کارش را شروع نمی‌کند، برایم جدید است. یک ساعتی توی تخت غلت و غصه خوردم. بعد گفتم برای صبحانه سیب‌زمینی آبپز می‌کنم و می‌روم ویدیو آپلود کنم. ضرب گاز را زیاد کردم که جوش بیاید و بعد یادم رفت کمش کنم. سوخت. لایه‌ی سوخته را جدا کردم و کمی کره اضافه کردم. فایده نداشت. بوی سوختگی در تک‌تک ملکول‌هایش نفوذ کرده بود.

با عصبانیت رفتم پایین، یک شیشه نوتلا، کیک، شیرکاکائو و برنج برای ناهار خریدم. برگشتم، نوتلاخوران نشستم و یک ادیت نهایی روی ویدیو زدم. تامنیل را هم ساختم و_سرتان را درد نیاورم_ لحظه‌ای که همه‌ی کارهایم تمام شد که بروم ببینم امروز درس چه‌ها داریم، دیدم وسط کلاس مکاتب ادبی هستم. تازه استاد سوالی هم از شخص شخیص من پرسید. یک انگشتم را خشک کردم و نوشتم که نمی‌توانم میکروفون باز کنم. داشتم ماهیتابه می‌شستم.

استاد را گذاشتم توی جیب، کاپشنم را انداختم روی دوش و رفتم بیرون. مرغ و سبزیجات خریدم. البته در خیابان دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. اما وقتی رسیدم هنوز تمام نشده بود. من مرغ شستم و استاد از ورتر جوان گفت. هویج خرد کردم و از بی‌نوایان گفت. خلاصه کیف کردیم دور هم. وقتی همه چیز را ریختم توی قابلمه تازه یادم آمد که درباره‌ی نوع غذا تصمیمی نگرفته‌ام. حتی یادم رفت که قرار بود به مادرم زنگ بزنم و یاد بگیرم. «سلام مامان با دو تا تیکه مرغ، یه لیمو، یه پیاز، یه گوجه، یه فلفل کند و یه فلفل تند چی می‌شه درست کرد؟»

برنج چطور؟ نیازی به پختنش نبود. از برنج ده تومانی دیروز به قدر کافی زیاد آمده بود. خلاصه تا ساعت چهار که کلاس بعدی شروع شود، غذا حاضر شد. مرغ و پلو؟ برنامه‌ام این نبود که بخش اصلی غذا مرغ باشد، ولی خب وقتی وسط کلاس آشپزی می‌کنی ناخوداگاهت هر کار خودش می‌خواهد می‌کند.

کوموس‌ئوده به معنی آواز شاد:)

هممم! واقعا خوب شده بود. غذا و کلاس تمام شد و بر هر یک شکری بود واجب. سررسیدم را باز کردم. دوشنبه که در خانه گذشت، باید از چهار روز باقیمانده نهایت بهره را می‌بردم. داشتم می‌رفتم به عسل زنگ بزنم ببینم می‌آید برویم سفارت ژاپن، که در زدند. یعنی باز این یارو آمده خودشیرینی؟ بله، سیاه‌کالی بود. مسئول مهمانسرای دانشگاه یزد که فکر می‌کرد اگر مرا تحویل بگیرد بابا سفارشش را می‌کند. شاید هم واقعا بابا یک همچین چیزی بهش گفته بود.

من که حوصله‌ام نشده بود شال سر کنم و دوربینی سر کلاس روشن کنم و نمره‌ای بگیرم، بلند شدم از توی اتاق شالی آوردم، فحشی دادم و در را باز کردم. بله؟ خواستم ببینم کاری ندارید؟ نه ممنون. یعنی هیچ کاری ندارید؟ نه. تعارف می‌کنید؟

از همان ثانیه‌ی اولی که رسیدم داشت این سوال‌ها را تکرار می‌کرد. باورم نمی‌شد این همه پله آمده بالا که همین را بپرسد. دفعه‌ی قبلی وسط ظهر آمده بود ملافه‌های اتاق بغلی را عوض کند. به نظرم خیلی آدم بیکاری آمد. مکثی کردم و گفتم: «می‌شه آشغال‌ها رو ببرین بیرون؟ خیلیه، مال مسافر قبلی‌هاست.»

آمد تو. از زیر ظرفشویی کیسه‌ای در آورد و با کیسه‌ی آشغال‌ها عوضش کرد. کیسه را گذاشت دم در. تشکر کردم و رفتم سمت آشپزخانه که به برنامه‌ریزی‌ام برسم. نچرخید سمت در. چرخید سمت آشپزخانه. نور مهتابی افتاد روی صورتش. آرنجش را تکیه داد به دیوار. «خانم درهمی، هر کاری داشتی به من بگو. واقعا تعارف نکن.»

«آخه چرا اینقدر خجالت می‌کشی؟» خندید و دستش را آورد نزدیک شانه‌ام. چشمم پری روی انگشتانش. با احتیاط خودم را کشیدم عقب. کشیدم عقب. عقب‌تر. سرعتش را بیشتر کرد و آخرش دست لاغر و کریهش روی شانه‌ام فرود آمد. خودم را کشیدم کنار. سرش را که روی شانه‌اش افتاده بود انداخت روی شانه‌ی دیگرش و گفت: «آخه اینقد تو دوست‌داشتنی هستی، منو یاد دختر کوچیکم می‌ندازی.» دست‌هایش را باز کرد. شکل یک حلقه که قرار بود مرا گیر بیندازد. زمان کند شد. سراپا براندازش کردم. انگار بار اول بود می‌دیدمش. صدای چرخ‌دنده‌های مغزم را می‌شنیدم که می‌خواستند به سریع‌ترین شکل مسئله را پردازش کنند. «این؟ این مگه کارمند دانشگاه نیست؟ مگه نمیخواست جلوی بابات خودشیرینی کنه؟» معادلاتم به هم ریخته بود.

گیج شده بودم. روزی هزار تا سناریوی اینطوری برای خودم می‌چیدم که هیچ وقت عملی نمی‌شد. حالا چرا این یکی که انتظارش را نداشتم؟ چرا فکر می‌کردم غیرممکن است او همچین کاری بکند؟

هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چه کار کنم. فقط در آن لحظه دلم نمی‌خواست تندی کنم یا بزنم یا کاری شبیه به این. آغوش‌به‌دست جلو می‌آمد و قیافه‌ی من طوری بود انگار دارد چیزی تعارف می‌کند. «نه… نه مرسی… وای نه آخه این… چه کاریه… نه…»

نمی‌شد هی عقب رفت. فقط چراغ آشپزخانه روشن بود و من عقب‌عقب داشتم می‌رفتم به سمت تاریکی. بعد خودم را دیدم که سه تا انگشتم را چسبانده‌ام به وسط قفسه‌ی سینه‌اش. می‌خواستم این شکلی هلش بدهم. و آن وقت گویی برای اولین بار بود که فهمیدم این آدم جسم دارد. آن موجود کوچک مهربان که ملافه عوض می‌کرد و انعام می‌گرفت، جسم داشت و این داشت حالم را به هم می‌زد. تلفنش زنگ خورد.

مطمئن بودم که جواب نمی‌دهد. ولی با همان لبخند دست کرد توی جیبش و گوشی‌ را جواب داد. بیرون نرفت. از جایش تکان هم نخورد. قیافه‌اش طوری بود انگار بدش نمی‌آمد بنشیند. با دست آزادش چراغ هال را روشن کرد.

لرزان از کنارش رد شدم و رفتم توی آشپزخانه. گوشی‌ام را از شارژ درآوردم و زنگ زدم به مامان. تلفنش تمام شد و آمد دم در ایستاد. تا پشت تلفن بودم حداقل سه بار پرسید که تا کی می‌مانم و گفتم جمعه. همانطور که الکی تلفن را کش می‌دادم نگاهش می‌کردم که ایستاده بود دم در و قصد رفتن هم نداشت. بالاخره چیزی را که می‌خواست پیدا کرد. روی گوشی نشانم داد: «تا چند هفته دیگه برات رزرو کردن.» گفتم: «نه اینو همینطوری زدن. این هفته بابام میاد با هم برمی‌گردیم.» رفت.

-مامان… کجایی؟ تنهایی؟

قضیه را تعریف کردم. بعد زنگ زدم به شیرین که ببینم فردا می‌توانیم با هم برویم سفارت ژاپن یا نه. الان که فکر می‌کنم واقعا خودم را درک نمی‌کنم. داشتیم در واتسپ حرف می‌زدیم که شماره‌ای ناشناس زنگ زد.

– سلام نون می‌خواین؟
– بله؟
– نونوایی‌ام، نون می‌خواین؟
– نونوایی؟ من شماره‌مو به نونوایی ندادم.
– سیاه‌کالی‌ام. نون نمی‌خواین بگیرم براتون؟

ول کن نبود روانی! شماره‌اش را سیو نکرده بودم. گفتم نه و قطع کردم. مامان زنگ زد. قصه را برای بابا گفته بود و قرار شد بروم به سوی خانه‌ی اولین دایی ممکن.

نگاهی به دم و دستگاه آشپزی‌ام انداختم. کتاب‌هایم، لپتاپم، و انواع و اقسام خرت و پرت‌ها که جای جای خانه پخش بود. تازه یادم آمد که کلید یدک اتاق پیش من بود و یادم رفته بود به نگهبان برش گردانم. وقتی داشت می‌رفت گفتم کلید را بردارد. چه حماقتی. حالا انگار هر لحظه وخامت ماجرا بیشتر به چشمم می‌آمد. همه چیز را به معنای حقیقی کلمه چپاندم توی یک کوله و یک چمدانی که داشتم. بعد از نیم ساعت تلاش کردن بالاخره اسنپ گیرم آمد. کلید را گذاشتم روی جاکفشی خانه‌ی سیاه‌کالی و رفتم بیرون.

*

حالا سرم را تکیه داده بودم به شیشه و اصلا برای مقصدم هیجان‌زده نبودم. شصت و دو تومان پول و یک ساعت و نیم وقت‌تلف‌کنی و حال‌بدی به خاطر این که نگهبان دشمن از آب درآمده بود.

مدتی بود مرض بچگی‌هایم برگشته بود. بیشتر از ده دقیقه که توی ماشین می‌نشستم حالم بد می‌شد. شیشه را پایین آوردم و سعی کردم نفس بکشم. سیاه‌کالی زنگ زد: «رفتید؟!»

زنگ زدم به شیرین و مدتی طولانی حرف زدیم. برنامه‌ی فرهنگی سفارت ژاپن که انگار تمام شده بود. قصه را برایش تعریف کردم. گفت کاش به خانواده‌ات نمی‌گفتی که از راه دور نگران شوند. ولی خودم فکر می‌کنم واقعا باید می‌گفتم. البته می‌دانستم که نه قرار است از آن مدل‌های سرزنش‌گرانه برخورد کنند، نه بناست آنقدر نگران شوند که مثل مادربزرگم مجبور شوی همیشه اخبار را به شکل «همه چیز همچنان گل و بلبل است» به گوششان برسانی.

شیرین از این تجربه‌ها زیاد داشت. من هم دلم را زده بودم به دریا، حریم خصوصی و این‌ها هم نمی‌فهمیدم. گفتم بلندبلند حرف بزنم بنده خدا اسنپی هم یک بهره‌ای ببرد. خب واقعا چرا ساعت هفت شب این دختر بچه با چمدان از یک خانه می‌آید بیرون که برود توی یک خانه‌ی دیگر؟ یکی باید پاسخگو باشد.

شیرین هم که مثل من یک تخته‌اش کم بود، چهار سال پیش تنها رفته بود آتشکده و یک موبد «عبادتش داده بود.» من ماجرای دوچرخه را تعریف کردم و او از آژانس، پارک، در کتابخانه و جاهای دیگر گفت. خلاصه که حرف‌هایمان خوشایند نبود ولی این که حرف زدیم خیلی خوب بود.

*

دایی گفت شام ناگت دارند. گفتم که من شام خورده‌ام. گفت: «مامانت هم گفت… ساعت هفت شب شام خوردی!» گفتم که خب تازه ناهار خورده‌ام و اضافی ناهارم همراهم هست. (به اضافه‌ی برنجم، نانی که همسفران قبلی برایم گذاشته بودند، نوتلا و هر چیز دیگر که می‌شد برداری و بگذاری توی کیف. (مثلا پیاز نصفه را نمی‌شد.))

ولی خلاصه نشستیم و ناگت خوردیم. نمی‌دانم چطور سرخش کرده بود که سرد بود. و البته آدم باشعور در جایگاه مهمان ایراد نمی‌گیرد، به خصوص که اینقدر میزبان‌های مهربانی داشته باشد. ولی شما تا حالا باشعوری از من دیده‌اید؟

خلاصه واقعا بیمزه و ضدحال بود و حتی خیارشور یا گوجه یا هیچ کوفت دیگری نداشت در حالی که من با مرغک خودم در خانه خوش بودم. حتی رفتم ظرفم را آوردم که حداقل کمی از فلفل‌سبزهایش بخورم، که دایی فکر کرد تریپ تعارف برداشته‌ام یا نگران خراب شدن غذا هستم، ظرفم را با چند حرکت کوچک خالی کرد توی معده‌اش. همانطور که نگاهش می‌کردم، گفتم: «خودم پختم. لطفا با عشق بخورین.» با عشق خورد.

سه شنبه:

کل روز دل درد بودم و حبس در خانه. دایی برایم شیره‌ی انگور خرید. شب خوب شدم.

چهارشنبه:

من فکر می‌کردم از وقتی اینستاگرام آمده ماهواره تمام شده! ولی از وقتی من شش سالم بود تا حالا، ماهواره‌ی خانه‌ی دایی همچنان روشن است. و این واقعیتی است بس هولناک. یعنی تا در موقعیت نباشید نمی‌فهمید چه می‌گویم. خلاصه زمان خیلی بد و یک جوری گذشت. تا ظهر داشتم یک ویدیوی کوچک در اینستاگرام آپلود می‌کردم. چه عذابی بود. آخرش هم یک خط سفید افتاد پایینش.

بعد بابا آمد که نمی‌دانم جلسه‌ی چی چی داشت. چمدانم را گرفت و با هم زدیم بیرون. نفسی کشیدیم. چقدر بیرون خنک بود! گویا خیل عظیمی از مردم اعتقادی به لباس تابستانه-زمستانه ندارند و عوضش اعتقاد راسخی به خاموش و روشن کردن شوفاژ دارند. اف بر خیل عظیمی از مردم.

قرار بود بابا وسایلم را ببرد مهمانسرا و من بروم انقلاب پیش بچه‌ها. بابا چمدانم را بلند کرده بود و تند تند می‌رفت به سمت بی‌آرتی. یادآوری کردم که چرخ دارد. گفت چرخ خوب نیست، صدا دارد. واقعا از کارهای بابا سر در نمی‌آورم.

توی اتوبوس رفتم روبروی بابا نشستم تا چند تا چیز دیگر از کیفم درآورم و تحویلش دهم. طوری با کت و شلوار اتوکشیده‌اش نشسته بود و نگاهم می‌کرد، انگار دستفروشی وسط اتوبوس دارد یک شیشه نوتلای نصفه می‌گذارد توی کیسه‌اش. بعد گفت: «چرا اینجا نشستی؟»

-اون ور جا نیست.
– خب همونجا وایسا. شالت رو چرا نپیچیدی دور گردنت؟ روسری نداشتی؟!
-…
– تو ایران وقتی حجاب رعایت نمی‌کنن، مردا هم به خودشون اجازه می‌دن. اینو بدون.

بدون؟! می‌شود آدم توی ایران زندگی کند و هر ثانیه به این که چه پوشیده است فکر نکند؟ انگار نه انگار که من آن همه مطلب خوانده‌ام درباره‌ی این که طبق آمار، میزان پوشش ارتباط مستقیمی با تعرض ندارد. و البته که ظاهر من در مقایسه با بقیه خیلی معمولی بود. خلاصه که چقد زندگی برای مردها راحت است. دو دو تا؟ چهار تا!

به دستور پدر کوله‌ام را انداختم روی دوش و رفتم در قسمت زنانه ایستادم. اگر تا آخر مجبور می‌شدم بایستم واقعا بابا را نمی‌بخشیدم.

کسی که مرا کشیده بود انقلاب، خودش نیامده بود. بهتر. ازش خوشم نمی‌آمد. ولی از این که دوباره توی خانه بمانم هم خوشم نمی‌آمد. شیرین هم که خانه بود و حوصله نداشت. چاره‌ای نبود. زنگ زدم به اکیپ بچه‌های همیشه‌پلاس کف انقلاب و رفتم عمارت روبرو.

از بین بچه‌ها فقط امین و آیلار را دوست داشتم که همکلاسی خودم بودند. بقیه به سردترین شکل ممکن از حضورم استقبال کردند. البته محسن هم که پشت تلفن راهنمایی‌ام کرد خوب بود، ولی نه! نظرم درباره‌ی محسن عوض نخواهد شد.

نیم ساعتی در حیاط کافه روبرو، روی سکوهای پله‌مانند نشستم و به حرف زدن بقیه با هم گوش دادم. همچنین سهراب را برای سومین بار دیدم. داشت در دفترچه‌اش خطخطی می‌کرد. رفتم بالای سرش و با صدای رسا و بلند گفتم: «سلام سهراب.» فکر می‌کنید چه کرد؟ حیف، آنقدر باشعور هستم که حتی نمی‌توانم تصور کنم آدم‌های خیلی بی‌شعور چطور هستند. سرش را آورد بالا، یک لحظه توی چشم‌هایم نگاه کرد و سرش را آورد پایین. با خودم فکر کردم که اگر به الاغ سلام می‌کردم مودبانه‌تر جواب می‌داد. بعد فکر کردم که این قیاس مع‌الفارق است. الاغ از دماغ فیل زاده نمی‌شود.

خلاصه در کنج عزلت نشستم. به شوخی‌های رامین و دوستش که نمی‌شناختم گوش دادم و به دل و قلوه گرفتن‌های پانته‌آ و محسن. کمی هم با آیلار حرف زدم که هم‌صحبت خوبی است. آه. کسی حتی خیال سفارش دادن نداشت، چون گویا ظهر از تعاونیِ نمی‌دانم چی‌چی هر چه توانسته بودند، برداشته بودند و حالا خیلی سیر بودند. و من که گلویم خشک شده بود و بعد از چند وعده مرغ خوردن دلم یک نوشیدنی خنک دلچسب می‌خواست، کوله‌ام را برداشتم که بروم طبقه‌ی بالا و سفارشی بدهم که امین گفت: «چطوری سارا؟»

من هم بلند شدم و به حلقه‌ی ایستاده‌ی امین و آیلار و رفقا پیوستم. یک پسر غول‌پیکری جلویم ایستاده بود که فکر کنم اسمش یونس بود و چون خیلی باحال بود برایش از اسم مستعار استفاده نمی‌کنم. ماجرای دوشنبه را تعریف کردم و یونس با ژست پلیس‌ها به حرف‌هایم گوش داد و بقیه ترکیدند از خنده. به خصوص وقتی تعریف کردنم تمام شد و به تحلیل رسیدیم. هر کسی چیزی می‌گفت.

-سه تا انگشت؟! شما دیگه خیلی نرمی. باید می‌زدی تو ت..ش.
– نه نه اونجور بدتر تحریک می‌شه!
– اسپری فلفل نداشتی اون لحظه؟ یه خانم تنها همیشه باید اسپری فلفل داشته باشه.
– تو جیب لباس توخونه‌ایش؟
– الان کجاست با بچه‌ها بریم بزنیمش؟
– باید فحش می‌دادی. فحش آبدار. بلدی هیچی؟
– بیشعور؟ کثافت؟
– اینا رو بگی فکر می‌کنه داری استقبال می‌کنی… «آه… بیششعور..!»
– فحش خواهر مادر اینا بلد نیستی؟
– مرده! فحش مرده خیلی خوب جواب می‌ده. مثلا تو قبر مامانت… اینطور چیزایی.
– زنشو فقط می‌شناسم.
– نه زن فایده نداره. اگه زنشو دوست داشت که نمی‌اومد پیش تو.

وقتی اذعان نمودم که این کلمه‌ها را اصلا نمی‌توانم تلفظ کنم، پانته‌آ گفت که می‌توانم از انواع شغل‌ها استفاده کنم. مثلا لوله‌کش. (من تازه داشتم می‌فهمیدم که فحش‌ها آخرشان کش دارند) گفتم خب این که توهین به مشاغل محسوب می‌شود. دیگر جوابی نداشت. ولی واقعا درک نمی‌کنم. فحش دادن در آن لحظه چه کمکی می‌کند جز عصبانی کردن طرف؟

خلاصه بعد پانته‌آ گفت که بیایید کانکت بازی کنیم. امین دو ساعت با جزئیات برایم فلسفه‌ی بازی را توضیح داد و در نهایت گفت: «فهمیدی؟» من هم در کمال بی‌شعوری گفتم: «آره ولی الان دارم دنبال کارت می‌گردم فکر کنم یه خورده نفهمیدم.»

کارت پول، دانشجویی و اتوبوسم که کنار هم بود گم شده بود. یعنی طبیعتا باید در کیفم می‌بود ولی نبود. امین مهربان وسایلم را گرفت. صد بار کیفم را خالی کردم. نبود. داشتم روانی می‌شدم و همچنین بازی هم به نظرم خیلی چرت بود. اگر هم نبود مستلزم این بود که آدم‌ها چیزهای زیادی از هم بدانند که این خودش یعنی من جایی در آن بازی نداشتم.

خلاصه آخرش رفتم زیر نور و دیدم که کارتم یک جایی ته کیف به آرامی خفته است. وقتی پیدایش کردم آنقدر خوشحال بودم که خداحافظی کردم و رفتم.:) از زیرگذر رد شده بودم و بی‌آرتی داشت می‌آمد که یادم آمد کاپشنم را جا گذاشته‌ام. دوباره تمام راه را برگشتم و داشتم فکر می‌کردم دوباره سلام کنم یا خداحافظی، که دیدم هیچ کس اصلا متوجه حضور من هم نشد.

وقتی با شیک‌دان خالی به خانه برگشتم، فکر کردم که بابا خورشتی چیزی سفارش داده است. دیدم گوشت سرخ کرده است. نمی‌دانم اسم این غذا چه بود ولی به هر حال این که ظرف‌ها را خودش شست بسیار خرسندم.

با سیاه‌کالی هم حرف زده بود. مردک نیم‌وجبی هزار بار بالا رفته بود و پایین آمده بود و دست روی قرآن گذاشته بود که من از این کارها نکرده‌ام. بابا هم با حراست صحبت کرده بود و گفته بودند که کلا می‌خواهند طرف را از این سمت بردارند. حالا که اینطور است سریع‌تر عمل می‌کنند.

پنجشنبه:

ساعت ده با دوستم قرار داشتم. نه و ربع که بیدار شدم، بابا گفت: «نمی‌شه که همه‌ش غذای بیرون بخوری. غذا درست کن با خودت ببر.» توضیح دادم که پدر جان تنها نیستم، گفت خب برای دوستت هم درست کن. باز هم ارزان‌تر می‌شود.

خلاصه که ساعت ده من یک لنگه پا ایستاده بودم پای گاز و گوجه له می‌کردم. ولی بالاخره با چهل دقیقه تاخیر رسیدم. رفتیم موزه‌ی ایران باستان و هنر اسلامی. بد نبود. انتظار داشتم بیشتر جذبم کند. شیرین می‌گفت دیدنش روی هم شش ساعت می‌شود. ما دو ساعته تمامش کردیم.😬

این موزائیک معروف. فکر نمی‌کردم اینقدر کوچک و گوگوری باشد.
آرم دانشگاه خودمون اینا

چقدر به بخش هنر اسلامی رسیده بودند. خیلی باکلاس‌تر بود. صندلی هم داشت.:)

توی کتاب مکاتب نقاشی برای این آقا صورت کشیده بودم. دلم گرفت دیدم در دنیای واقعی هنوز بی‌صورت است.:(
بعد از اسلام تازه قلموهایشان را برمی‌دارند و صفایی به ظرف و کاسه‌ها می‌دهند.
برای چشم‌های ضعیف😬
گره‌ها❤
صفحه‌ای از نسخه‌ی خطی کتاب ممالک و مسالک/ در باب جغرافیا
بهرام گور و گل‌اندام
منتظر گنبد سفید باشید!

ظهر در فودکورت چارسو نشستیم و من بساطم را درآوردم. خوب شد تصمیم گرفتم گیاهخوار شوم، در عمرم اینقدر پشت سر هم گوشت و مرغ نخورده بودم. خوراک مرغ و سبزیجات پختم با نان لواش بود که بابا صبح زود خریده بود. (نان لواش همسفرها که وفادارانه با خودم از این سو به آن سو حمل می‌کردم، چطور شد؟ دایی قاطی نان خشک‌ها انداخته بودش دور. دایییییی!)

آقای تمیزکن که اصلا خوشحال نبود آمد گفت که وسط فودکورت نمی‌‌توانید غذای خودتان را بخورید. ما هم یک سیب‌زمینی خریدیم و زدیم تنگش. با این که قدری جلوی دوستم خجالت کشیدم ولی غذا بد نبود. خودم که دوست داشتم. به خصوص با آن فلفل تند و لیمو که اکسیر جاودانگی هر غذایی است.

بعد قرار بود فیلم پوست را ببینیم. رفیق ما هم دور برداشت که من حالم گرفته است و فیلم نمی‌بینم. تو برو ببین! شصت تومان پول بلیت داده‌ایم اسکل! نه، می‌ترسم حالم از این هم خراب‌تر شود، معلوم است از این فیلم‌غمگین‌هاست.

خلاصه اعصابم را به دو هزار و بیست و دو قسمت نامساوی تقسیم کرد تا بالاخره کشان‌کشان بردمش توی سالن که فقط ده دقیقه از فیلم را ببیند. نتیجه؟ عالی. البته راست راستش خیلی متوجهش نشدم و باید دوباره ببینم. اما حال کردم. بعد از مدت ها آن قضیه‌ی زمان‌مند و مکان‌مند بودن را که استاد جامعه‌شناسی هنر می‌گفت در یک فیلم ایرانی دیدم.

وایت چاکلت واقعا خر است.

جمعه:

با دوست دیگری رفتیم آتابای را دیدیم. (کلا چهار نفر بودیم. نمی‌فهمم چرا مردم ده صبح جمعه سینما نمی‌روند؟) ئیی. بد نبود. خود شخصیت آتابای به نظرم خیلی نق‌نقو و احمق بود و فکر می‌کرد خیلی از بقیه سر است. مرا یاد خودم می‌انداخت.

بابا گفته بود توی کافه ناهار نخور. من بلیت سینما را آنلاین خریده بودم و فکر کرده بودم: ها! گیرش انداختم! بالاخره یک بار هم من می‌شوم آن کسی که بالای دین است. (در برابر آن یکی که زیر دین است) که بعد دیدم توی کافه دوستم دارد حساب می‌کند و هیچ راهی هم برای چانه زدن باقی نمی‌گذارد. من که از آن شب در روبرو دلم شیک می‌خواست، خواستم شیک سفارش بدهم که نداشتند. به جایش چیلی داشتند، همان شیک با یخ خرد شده. واقعا هر بستنی‌خوری می‌داند که یخ خرد شده بستنی را از بستنی بودنش در می‌آورد و عملا به هیچ دردی نمی‌خورد. ولی خب مسئولین کافه نمی‌دانستند، و من هم. که سفارش دادم.

خلاصه که غذا نخوردم ولی فهمیده‌ام اشتباه کرده‌ام. بابا که از جلسه‌اش برگشت، توانایی این را داشت که مثل هشت وعده‌ی پیش گوشت و آب بخورد. من نداشتم. فلذا پدر برای من غذا گرفتند. که از آن جایی که سیر بودم، چند قاشق خوردم و دچار حال عجیبی شدم.

گس وات! بابا بلیت هواپیما گرفته بود، هفتصد تومان. با این پول می‌شد کتانی مورد تاییدم را بخرم و تازه صد تومان هم زیاد می‌آمد. ترسان و لرزان این موضوع را به سمع و نظر پدرم رساندم.

«ربطی به اون نداره. ندار که نیستیم. موضوع اینه که کفش یک میلیونی در اشل حقوقی ما نیست.» حالا بگذریم که موقع خریدن کفش، مشکل واقعا این بود که ندار بودیم.

ولی کیفم کوک بود که قرار است با هواپیما برویم. می‌گفتم شش می‌رویم و فرودگاه و نه توی خانه هستیم. هاها!

پرواز ساعت هشت و نیم بود. هنوز شش نشده بود که راه افتادیم. چرا که تهران شلوغ است و از کجا معلوم به ترافیک نخوریم؟! خلاصه بگویم اصلا شبیه تصورم نبود. فقط یک ساعت توی همان سالن اولی منتظر ماندیم. بعد هم مجبورم کردند لپ‌تاپم را بیرون بیاورم که اصلا کار خوشایندی نبود. بعد هم می‌خواستند قیچی‌ام را بگیرند. قیچی عزیزم که نیم متر مو را با آن کوتاه کرده‌ام و هر روز حالی به چتری‌هایم می‌دهد. مگر شهر هرت است؟! آنقدر اصرار کردم که قیچی را دادند دست یک سرباز و گفتند از آن طرف برو بگیر. ببین برای یک هواپیمای مینی‌بوسی چه‌ها که نمی‌کنند.

واقعا هواپیما شکل مینی‌بوس بود. آنقدر همه به هم نزدیک بودند که داشتم احساس خفگی می‌کردم. می‌دانستم که توی هواپیما حالم بد می‌شود. کتاب صبحانه در تیفانی را گرفته بودم دستم و هی سعی می‌کردم نفس بکشم. آخرش به این نتیجه رسیدم که بخوابم که آن آقای فضول راه‌رونده هی نگوید ماسکت را بزن. چقدر معطل شدیم قبل و بعد از پرواز و اووووه، ولی ته دلم گرم بود چون به مامان سفارش ماکارونی داده بودم.

یک لباس صورتی آشغال زیبا در سفر خریده بودم. شب که رسیدم، لباسم را پوشیده بودم. یک جوری بود ولی خب مدل و رنگش قشنگ بود. رفتم جلوی آینه. جوش‌هایم کمرنگ شده بود. لبخند زدم. لباسم رنگ لب‌هایم بود. حال بدعکسیِ اوایل سفر از بین رفته بود. عکاسان محترم، بشتابید.:)

*

پ.ن: متوجهم که کمی بیشتر از حالت عادی درباره‌ی غذا نوشته‌ام. دست بر دلم ننهید لطفا! فعلا تنها رفیق، دلخوشی و امید زندگی‌ام همین است.