این مطلب تجربهی من از خواندن کتاب «شوهر آهو خانم»، نوشتهی «علی محمد افغانی» را بازگو میکند. توجه کنید که سارا هنوز فرق نقد و تحلیل و بررسی را نمیداند. پس همان تجربه احتمالا کلمهی مناسبتری خواهد بود.
*
بنا بود که تا آخر ترم یکی از این دو رمان را بخوانیم: «همسایهها» یا «شوهر آهو خانم». استاد داستاننویسیِ دو گفته بود که در حین خواندن رمان، جزئیات احساسات و برداشتهایمان را در قالب ویس با او به اشتراک بگذاریم. هممم… این را الان یادم آمد.
کمی از رمان را در روزهای آخر سال خوانده بودم و نصف بیشترش را در روزهای اول خوابگاه خواندم، یک پیدیاف بیکیفیت بود روی گوشی. قصه اما در ذهنم پررنگ و نافذ شکل میگرفت. همزمان هم داشتم در زبانشناس «وقتی نیچه گریست» را میخواندم. از قضا در آن روزها هر دو رسیده به اوج تخیلات شهوتبار این دو مرد: دکتر برویر، پزشک وینی قرن نوزدهم، و سید میران سرابی، نانوای بیسواد دوران رضاشاه.
همزمان این دو را میخواندم و حالم داشت به هم میخورد از این که یک مرد میانسال میتواند در خیالش اینطور بدن زنی غریبه را کشف کند. حالا کمکم دارم قصهی بنده خدا حضرت یوسف را بهتر میفهمم. قبلا تصورم این بود که خب طرف طبیعیترین کار ممکن را کرده است. دیگر منت گذاشتن ندارد. خلاصه که دوستان من. این چیزهای جنسی هم عجب چیزهایی هستند.
شوهر آهو خانم، اولین رمان فارسی؟
علی محمد افغانی، نویسندهی کتاب گفته که اگر به زندان نمیافتادم، هرگز نویسنده نمیشدم. لازم به ذکر است اینجانب همیشه این وسوسه را در ذهن دارم که هر مشکل و بدبختی را نقطهی عطفی در زندگیام بدانم. تازگیها فهمیدهام که این شکل مثبتاندیشی میتواند به جاهای خطرناکی برسد. ولی در رابطه با آقای افغانی، واقعا از زندانیکنندگان وی سپاسگزارم. به نظرم آقای افعانی در زندان واقعا کار بزرگی کرده است. سه سال نوشتن او در زندان منجر به چاپ کتابی میشود که میشود آن را اولین رمان فارسی خواند.
تعجب کردید؟ این عبارت اولین رمان فارسی را استادمان برای این کتاب به کار برد. که البته بستگی به تعریف رمان دارد. با بعضی معیارها میشود حتی سمک عیار یا کلیله و دمنه را اولین دانست. زمانی در عنفوان نوجوانی، بچهها به هر نوشتهای که یک دختر و یک پسر داشت که عاشق هم میشدند، میگفتند رمان. ماشالله خودکفا هم بودند و هر کدام چند تا رمان چهار پنج صفحهای نوشته بودند.
استاد ما به سادگی رمان را داستان بلند پلیفونیک تعریف کرد. از به کار بردن این عبارت دنیای موسیقی برای رمان خوشم آمد. پلیفونیک به موسیقیهایی میگویند که چند صدای مختلف دارد. مثلا اگر چندین ساز دارند مرغ سحر را اجرا میکنند، اگر همه نت مرغ سحر را بزنند، اجرا مونوفونیک میشود. یعنی هر ساز به تنهایی همان آهنگ اصلی را میزند. اما اگر هر کدام صدای متفاوتی تولید کنند که به تنهایی معنی ندهد و در کنار هم قطعهی مورد نظر را بسازد، میتوان آن را پلیفونیک دانست.
خلاصه با این معیار نمیتوان مثلا تهران مخوف یا بوف کور را رمان حساب کرد. بنابر این شوهر آهو خانم، اولین رمان فارسی در سال 1340 چاپ میشود. رمانی واقعگرا با روایتی جذاب، دقیق و تکاندهنده که به نظر بندهی نه چندان حقیر اگر دو سوم آن را کم کنیم، تبدیل به یکی از درخشانترین آثار ادبیات معاصر میشود.
طبیعی است که آقای افغانی آنقدر رمان نخوانده باشد که نحوهی روایت در رمان را بشناسد. او در شوهر آهو خانم پند و اندرز میدهد، مستیقما دربارهی تاریخ و جغرافیای زمانه توضیح میدهد، معلوماتش را به رخ میکشد و حرفهای عجیبغریب در دهان آدمهای بیسواد قصهاش میگذارد. اما آنچه تحسین مرا برانگیخت، تیزبینی و توانایی نویسنده بود در توصیف پیچیدگی زندگی شخصیتهای سادهاش.
فرم
به گمانم خیلی از نویسندهها در اوایل کار دلشان نمیآید چیزی را از قلم بیندازند. کتاب در بسیاری از جاها چنان اطناب پیدا می کند که میبینی پنجاه صفحه گذشته و قصه اصلا جلو نرفته است. مثل رمانهای عامهپسند که قطرشان از چهار سانتیمتر کمتر نمیشود، و یا البته بعضی مطالب من در این وبلاگ.
دیگر این که گاهی در حین خواندن فکر میکردم نویسندهی بیچاره امکان بازگشت و ویرایش نداشته است. بعضا وقتی نوبت دیالوگ گفتن شخصیتهای فرعی میرسد، با جملهای شبیه به این روبرو میشویم: «چنان که گفتیم، این شخصیت فلان ویژگیهایی دارد و یادآوری میکنیم که تکیه کلامش هم این است و الان هم می خواهد از همان استفاده کند. آماده باشید!»
گاهی هم حرفها به شکل عجیبی گندهتر از دهان شخصیتها هستند. سیدمیرانی که حتی سواد خواندن و نوشتن ندارد، از اسطورههای یونان و روم مثال میآورد و همایی که هنری جز لوندی ندارد چنان استدلال میکند که آدم به فهمش از شخصیتها شک میکند. اما اگر از این استثناءها بگذریم، در اکثر موارد، شخصیتها واقعا زبان خودشان را دارند. یعنی حتی در پس کوتاهترین دیالوگها_اگر گوینده را ندانیم_ میشود صدای هما، آهو یا سید میران را شنید.
کلیت داستان شوهر آهو خانم (هشدار به اسپویلهراسها)
قصه در کرمانشاهِ سال 1313 شروع میشود. سید میران سرابی، یک مرد سنتی خوشنام و متدین است که نانوایی را از همسرش، آهو آموخته و در کنار او و با کمک او از هیچ به ریاست صنف نانواها رسیده است. حالا یک زندگی آرام با چهار بچه دارد و چند سالی است که زندگیاش از هر نظر حسرت و تحسین مردم را برمیانگیزد. تا این که هما، زنی اغواگر جفتپا و البته خرامانخرامان وارد میشود و این زندگی آرام را از عرش به زیر فرش میکشاند.
شخصیتها
داستان عمدتا واقعگرایانه روایت میشود اما گوشهچشمی هم به دیگر سبکها و به خصوص نمادگرایی دارد. بعضی از صحنههای تکاندهندهی کتاب، کاملا نمادیناند. و همچنین نامها به خوبی شخصیتها را توصیف میکنند.
در ذهن من کلمهی آهو مظلومیتی در خود دارد. شاید این، تاثیرگرفته از ترکیب پرتکرار ضامن آهو باشد. از طرفی آهو معنای عیب و نقص هم میدهد. در ادبیات کهن هم به عنوان نماد آزادگی و معصومیت به کار میرود. نمیدانم افغانی تا چه حد به این مفاهیم فکر کرده است، ولی آهوی ما تا اواخر قصه چنان مرزهای حقارت و ذلت را جابجا میکند که حتی نمیشود به حالش دل سوزاند. به جایی میرسیم که هر حرکت او برای سید میرانِ کور از عشق، زشت و نفرتانگیز جلوه میکند. سید میرانِ «سرابی» که روز به روز به دنبال سراب سعادت تشنهتر میشود.
از آن طرف هما که در ادبیات نماد زیبایی و سعادت است، پرندهای است از راستهی کرکسها که از لاشهی حیوانات فقط استخوانش را میخورد. سعدی میگوید:
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد | که استخوان خورد و جانور نیازارد |
حالا اصلا کتاب دربارهی چه کسی است؟ طبق تعریف کلاسیک، قهرمان را کسی میدانیم که چیزی میخواهد و برای خواستهاش دست به عمل میزند. اینجا قهرمان کیست؟ همای به دنبال سرپناه که تمام فتنهها زیر سر اوست؟ سیدمیران که هما را میخواهد و به خاطر او دست به هر چه لازم باشد میزند؟ یا آهو که چیزی جز حفظ وضع موجود و البته یک سفر مشهد نمیخواهد و منفعلانه مینشیند تا زنی غریبه، شوهر و زندگی و خانه و آشنایان و دار و ندارش را از او بگیرد؟ از همان نام کتاب میتوان گفت که قهرمان آهو است.
آهو
جایی خواندم که به جز سید میران اکثر شخصیتها تکبعدی هستند. اتفاقا در چشم من آدمهای قصه کاملا جاندارند و میتوانند واقعی باشند. افغانی زنان روزگار خودش را خوب میشناسد و مثل بعضی از نویسندههای مرد دید اغراقشده به آنها ندارد. او حسادت بین آهو و هما را «زنانه» نمینامد و آن را حقیر نمیکند. بلکه آن را کاملا طبیعی و انسانی میداند، مثل حسادت سید میران به دیگر عشاق هما.
آهو زندگی بسیار سختی را از سر گذرانده تا این که دست روزگار او را به دست سید میران میسپارد، مردی که از قضا مرد خوبی است. آهو در کنار شوهرش کار میکند، زندگی را میسازد و به خوشبختی میرسد. تا اینجای کار او حتی همسرش را خودش انتخاب نکرده است.
اما وقتی ماجرا به اوج میرسد او بالاخره ناچار است کاری کند. «کار»ی که به نتیجهای نمیرسد، اما میگویند جزو اولین نمونههای کنشگری یک زن در ادبیات معاصر فارسی است! آهو کوه درد می شود و دم نمیزند. ظلم شوهرش را نوش جان می کند، بیکسی بچههایش را میبیند و دیگر حتی اشک هم نمیریزد. این روند ادامه دارد تا پایان ماجرا که از دل زن بیدست و پای خوارشده آهوی جدیدی زاده میشود. او که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، میداند که دیگر نباید در انتظار محبت و احترام باشد. او برای ادامهی زندگی به مردش، به پدر بچههایش نیاز دارد و مصممتر از همیشه میفهمد که باید هر طور شده او را برگرداند. زن سادهدل ما، همان زن خوب فرمانبر پارسا، یکباره چنان عزمی از خودش نشان میدهد که دیگر هیچ کس نمیتوان نادیدهاش بگیرد، حتی سید میران که در چشمش آهو خوارترین است.
هما
هما هم به راحتی میتواند در حد یک تیپ بماند: زن لوند بی بند و بار، زیبا و عاشق کش و دلبر. هما همهی اینها هست اما بیشتر هم هست. هما میداند که اگر مرد نداشته باشد در جامعه رسمیتی ندارد. میداند که عشق را نمیشود تقسیم کرد و میداند که دارد چه ظلمی در حق آهو و فرزندانش میکند. پیش خودش فکر میکند، حساب و کتاب میکند و عذاب وجدان میگیرد. حتی گاهی سعی میکند به آهو کمک کند و باری از دوشش بر دارد، اما این افکار آنقدر پیش نمیرود که هما حاضر شود تنها پناه و پدر و عشق زندگیاش را از دست دهد.
حتی مادری کردن هما هم طبق کلیشهها نیست. عشق او به فرزندانش ازلی و ابدی نیست، بلکه مثل خیلی از عشقهای دیگر زیر غبار زمان و مکان کمرنگ میشود. این ظرافتهاست که خواندن کتاب را برای من شیرین میکند. به خصوص وقتی به زمان نوشته شدنش فکر میکنم.
سید میران
سید میران مردی مومن شناخته میشود. اما وقتی برای اولین بار در معرض گناه قرار میگیرد، تازه میبینیم که اعتقادش چقدر سست و بیریشه است. او که اگر مستاجرانش بی روسری به حیاط بیایند عصبانی میشود و از خانه بیرونشان میکند، وقتی یک لحظه گریبان زنی زیبا را میبیند، نه تنها با او برخورد بدی نمیکند که نیمچهلاسی هم میزند. در طول داستان میبینیم که با هر لغزش، وجدانش چطور مذبوحانه صدایش میزند. بارها حتی از خودش بدش میآید. بارها تصمیم میگیرد که برگردد. با این حال او طوری سحر شده که هر چه زمان میگذرد، او باز در مواجهه با هما چنان دست و پا و دل و دینش سست میشود که قدرت تفکر و تصمیم برایش نمیماند.
دین شوهر آهو خانم
مدتی است به تاثیر بازدارندگی دین فکر میکنم. آیا اگر موظف به یک سری قوانین باشی که از درست بودنشان مطمئنی و بدانی که در صورت انجام ندادن آنها در جهنم می سوزی، کاملا به آنها پایبند خواهی بود؟ یعنی فقط کافی است همه دیندار واقعی شوند و بعد دنیا گلستان میشود؟
فکر میکنم در میان انبوه قوانین دینی، این که ما به کدام مقید باشیم تا حدود زیادی بستگی به فضای اطرافمان دارد. مثلا پدر و مادر من در اوج باور هم هرگز به گریه کردن و مشکی پوشیدن و به قول معروف «حرمت نگه داشتن» معتقد نبودهاند. حالا من میدانم که باورم هر چه باشد، هرگز قرار نیست در روزهای خاصی از سال خودم را مجبور کنم که غمگینتر باشم یا غمگین بودن دیگران را درک کنم.
این روزها که فضایم عوض شده، دارم تنوعی باورنکردنی در باور اطرافیانم میبینم. این از نظرم چیز بدی نیست، حتی زیباست. اما غمانگیز این است که این تنوع را خود آدمها انتخاب نمیکنند، هوایی که نفس میکشند باورشان را انتخاب میکند.
چند هفته پیش در خوابگاه بحث تولد بود. یکی از بچهها میخواست تولد بگیرد با رقص و مشروب و باقی قضایا. همه استقبال کردند، دربارهی انواع شراب حرف زدند و برنامه ریختند، تا جایی که تاریخ تولد مشخص شد: شب ضربت خوردن امام علی.
جو عوض شد. دو سه نفر از بچهها با جدیت درآمدند که یعنی چه؟ هر چیزی حرمتی دارد. اگر همچین کاری بکنیم خدا واقعا فلان میکند و امام میزند به کمرمان و فرشتهها عاقمان میکنند. واقعا حیرتزده شدم. پس افرادی هستند که نماز و روزه ندارند، مشروب خوردن برایش گناه نیست اما غمگین نبودن در سالگرد مرگ یک شخصیت مذهبی بعد از یک و نیم هزاره را گناهی نابخشودنی میدانند. چرا؟ به نظر من به خاطر فضای جامعه. هر چه هست تهماندهی باورهای سنتی است که غم ارزشمند است و شادی هر جا که شد باید قربانی شود.
خیلیها فکر میکنند که حداقل برای مردم ساده و عامی که قدرت و حوصلهی فکر کردن ندارند، مذهب میتواند تعیین تکلیف کند. میتوان آنها را در راه راست قرار دهد. اما میبینیم که برای سید میران عملا چنین اتفاقی نمیافتد. مهم بودن یا نبودن یک تکلیف دینی کاملا بستگی به میل او دارد. وقتی دستور دین در جهت شهوت خودش قرار میگیرد، مدام به خودش و دیگران یادآوری میکند که تجدید فراش خلاف شرع نیست. اما وقتی در معرض شراب خوردن قرار میگیرد، عارف میشود و پیرو مذهب عاشقی.
چرا راه دور برویم؟ مثال بارزتر همین حجاب است. بیش از نصف زنان مسلمان جهان حجاب ندارند. این مفهوم که تنها یکی دو بار در قرآن به صورت گنگ مطرح شده و به اشکال مختلف تفسیرپذیر است، در حاکمیتی که دغدغهاش سرکوب و کنترل زنان است، تبدیل به مهم ترین قانون شرعی و اجتماعی می شود. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.
سید میران با مجوز شرع دست به کاری عجیب میزند و زندگی خودش، آهو، فرزندانش، همسایههایش و حتی هما را به هم میریزد. تلخ ترین بعد ماجرا این است که در نهایت آن که بیش از همه هزینه میدهد، له میشود و در آخر هم رنج بلند شدن خودش و بلند کردن دیگران را به دوش میکشد، آهو است. و باورکردنی نیست که این همه با مجوز مذهب و عرف آغاز میشود.
هولناک این که مرد میانسال سال 1401 هم هنوز این مجوز را دارد. به قول مادرم، وقتی چنین قصههایی را میخوانیم، تازه میتوانیم پسردوستی عجیب قدیمیها را درک کنیم. وقتی قدرت چنین غیرمتوازن تقسیم میشود، چطور میشود حرف از برابری جنسیتی زد؟
وضعیت اجتماعی شوهر آهو خانم
داستان در یکی از بزنگاههای مهم تاریخی اتفاق میافتد، دوران رضا شاه و مدرنیزاسیونِ پرحاشیهاش. اولین بار بود که داستانی دربارهی آن دوران میخواندم و برایم جالب بود که با کتابی مربوط به قبل از انقلاب با فضای آن دوران آشنا شوم.
البته گاهی درک فرهنگی که افغانی تعریف میکند برایم سخت است. مثلا در مقایسه با فرهنگ یزد قدیم (مانند آنچه در خاطرات شازده حمام میخوانیم) بعضی از قسمتها را واقعا نمیتوانم درک کنم. در این فرهنگ رقاصه بودن و حتی موسیقیدان بودن مذموم است، ولی دعوت کردن رقاص و مطرب به مجالس جشن عادی است. حجاب مهم ترین زینت زن شمرده میشود ولی اگر دستور کشف حجاب از سمت دولت صادر شد، حتی شخص متعصبی مثل سید میران هم مقاومتی نشان نمیدهد. از این نظر با وجود توضیحات بسیار مفصل و بعضا اعصابخردکن نویسندهی گرامی، هنوز نتوانستهام درک درستی از وضعیت اجتماعی رمان پیدا کنم.
آهو خانم به مثابه..؟
گفتم که گرچه قصه رئالیستی است، اما حتما رگههایی از سمبولیسم هم در آن دیده میشود. آخرهای کتاب وقتی دیگر بلایی برای نازل شدن بر سر آهو نمانده، زمزمههای جنگ جهانی دوم به گوش میرسد. کمکم غلات نایاب میشود، خارجیها داخلی میشوند و این تازه اول ماجرا است.
دارم فکر میکنم که قرار دادن داستان در چنان زمانی بیدلیل نبوده است. شاید آهو خانم بیکس و توسری خور، ایران خودمان است که میداند هرگز به دوران اوج باز نمیگردد. ایرانهای که با فرزندانش قربانی طمع پدران احمق میشود. میداند که در آخر هم همه چیز روی سر خودش خراب میشود، اما میماند و تا میتواند اهل خانه را پیش خود نگه میدارد. تمام رنجها را به جان می خرد و هزار بار له میشود اما باز بلند میشود. نه چون آزاده و قدرتمند است و نه چون غیرت و همت و چیزهای دیگر دارد. چون چارهای ندارد.
ایرانه خانم، حالا نازیبا، بلند میشود و میایستد چون گرسنه است و باید نانش را پس بگیرد. غمی در صدایش، در صورتش و در هوایش برای همیشه ماندگار شده. غم مادری که میداند فرزندانش هرگز شاد نخواهند بود. اما شاید روزی حداقل آرام باشند. آخرین جملهی کتاب، که باید امیدبخشترین جمله باشد، عصارهی آن حس غریبی است که در طول داستان تجربه میکنیم:
《آهو خانم نمیدانست بخندد یا گریه کند. بیشک گوشش عوضی نمیشنید. در صدای شوهرش اگر نه هنوز محبت، بلکه انس دیرین موج میزد.》
چند بار پشتم تیر کشید و دو بار گریه کردم چه قشنگ نوشتهای. دلم میخواست بیشتر میبود. توی ویرایش دست و دلت را برای گسترش متنت باز بذار.
مظلوم بودن آهو و استخوان مردهخور بودن هما خیلی کشف بدیعی بود. منم هروقت یادم میاد که آخر قصه و پایان فلاکتی که هما آورده بود شروع جنگ جهانیه دلم یه جور غریبی میگیره.🥺
ئه در این حد!
بگو فقط کجاش رو بیشتر کنم؟😁
آره واقعا هم غمانگیزه هم جالب.
سارا خانم لطفاً یه مقالهی مفصل و کامل از تفاوتهای سه رشتهی “بازیگری” و “سینما” و “ادبیات نمایشی” تهیه کن و توی سایتت بذار… چون ما هرجا میریم، یا مطالب خیلی پراکنده هستن و یا خیلی مبهم هستن! درضمن این مطلب در حوالی قبل از کنکور هنر و حوالی بعد از کنکور هنر خیلی به درد بچهها میخوره