بچه که بودم یک جا شنیده بودم هر کاری که میکنیم در آیندهمان تاثیر میگذارد، «هر» کاری که میکنیم. طبق معمول یکی هم نبود قضیه را توضیح بدهد که و مرا از برداشتهای کودکانه بکشد بیرون. یادم هست که یک روز در ماشین نشسته بودم و به زانویم نگاه میکردم. زانو را کمی تکان دادم و به خودم گفتم: تمام شد، زندگیات تغییر کرد. تصویری که از آیندهام داشتم، تحصیل و شغل و خانواده در یک لحظه شروع کرد به رنگ عوض کردن. دوباره زانو را برگرداندنم سر جایش و همه چیز یک شکل دیگر شد. تا وقتی رسیدم خانه آنقدر زانو را این ور آن ور کردم که موتور تخیلم کلا سوخت. چقدر خل بودم.
لابد شما هم بارها آرزو کردهاید، اما کماکان آدم هیچ وقت نمیداند اگر انتخابهای دیگری میکرد چه در انتظارش بود. اما اگر روزی بدانیم چطور؟ آیا زندگی آسانتر میشود؟
*.این نوشته شامل دوز بیخطری از سپویل است. در صورت حساسیت بالا، ابتدا فیلم را ببینید.*
فیلم مستر نوبادی دربارهی همین است: اگر تا ته داستانمان را میدیدیم، چه میکردیم؟ البته که فیلم کشکولی است از انواع فرضیههایی از دنیای فیزیک و متافیزیک و افسانه و شبه علم که اکثریتش به قطعیت نرسیده است. اما فکر میکنم وقتی این چنین ایدههای گوناگون دربارهی زندگی با آن تصاویر رویایی و موسیقی اعجابانگیز بیان شود، حداقل ارزش یک بار دیدن را به کار میدهد.
«نیمو نوبادی» کسی است که همه چیز را میداند. قصهای هست که میگوید ما وقتی هنوز به دنیا نیامدهایم، به تمام علم جهان داناییم. بعد فرشتهی فراموشی انگشتش را پشت لبمان میکشد و ما همه چیز را فراموش میکنیم. اما در این فیلم، وقتی نوبت به نیمو میرسد، فرشته او را یادش میرود و نیمو با حجم خطرناکی از دانش، زاده میشود.

و بعد نوزادها که ظاهرشان شکل نوزاد نیست، در آبهای مات سفید فرو میروند تا به دست پدر و مادرها برسند. نمیدانم این تصویر چطور به تخیل فیلمساز خطور کرده است ولی در خوابهای سورئال من موتیف تکرارشوندهای است!

مستر نوبادی، یک فیلم خوشساخت؟
نمیدانم خوشساخت به چه میگویند. زمانی که فیلم را دیدم تا چند ساعت سر کیف بودم. از خیلی از جاهایش سر در نمیآوردم، مثل جاهایی که همه چیز شکل یک بازی کودکانه میشد و زمان و مکان درهم میآمیخت. اما احساس میکردم با اثری سنگین و فاخر طرفم که وقتی دیدم زیاد به مذاق منتقدان خوش نیامده، دلسرد شدم.
به نظرم وقتی در چنین ژانرهایی فیلم میسازی، باید حواست به حد پیچیدگی باشد. این که تا چه حد مفاهیم و خطوط داستانی و نمادهای مختلف را در هم بپیچی. این است که فیلمی مثل اینترستلار اینقدر میدرخشد، و مستر نوبادی برای خیلیها سرگیجهای است که تا با کاغذ و قلم عناصرش را کنار هم نچینی معنا نمیدهد. جهان آینده به تنهایی میتواند سوژهی یک فیلم باشد. حالا فکر کن نامیرا شدن انسان، قدرت سفر در زمان، قدرت دیدن آینده و برگشتن به گذشته، اینها فقط تمهای کلی فیلم هستند که میشود ساعتها رمزگشاییشان کرد.
من اما از فیلم لذت بردم. موسیقی جادویی، تصاویر نیمهسورئال و نیمهواقعی، جلوههای بصری و بازیهای خوب. البته که از نظر خیلیها جرد لتو به این دلیل برای نقش انتخاب شده که مدام با صورتش کل کادر را بگیرد و یک کادر زیبا بسازد. و البته که به نظرم بازی جوانی و نوجوانی الیز به نظر من خیلی عمیقتر بود. ولی در مجموع، به نظرم لذتبخش است تماشای اثری که میدانی به ثانیهثانیهاش فکر شده است. حالا حتی اگر آن فکر خیلی نتیجهبخش نبوده باشد.
فیلم چه میگوید؟
حالا در سال 2092 هستیم. نیمو تنها انسان فانی موجود است و باقی انسانها اکسیر جاودانگی را یافتهاند. حالا فقط میخواهند بدانند که زندگی آدمهایی که زمان و فرصت محدودی داشتند، چطور بوده؟ اما گویا نیمو انتخاب مناسبی برای پاسخ به این سوال نیست.
زوگزوانگ، حرکتی است در شطرنج به معنای وقتی که میدانی هر چه بکنی به ضررت تمام میشود. اما نوبت توست و نمیتوانی حرکت نکنی. زوگزوانگ داستان زندگی نیموست، و همهی ما. نیموی صد و هجده ساله که حالا دارد داستانش را تعریف میکند. داستان زمانی که پدر و مادرش از هم جدا شدند و او پیش مادرش ماند، و پیش پدرش. داستان زمانی که نامهی عاشقانهای را رساند، و نرساند. و حتی زمانی که به قتل رسید یا غرق شد یا منفجر شد… عجب. یادش بخیر!
یکی از مسائلی که اصل فیلم بر آن استوار است، موضوع اثر پروانهای است. پدیدهای که گرچه شبه علم محض است اما خوراک خوبی است برای فیلمی با موضوع زمان. مردی در برزیل از کار بیکار شد و به همین دلیل تخم مرغی آبپز کرد، بخار آن به هوا رفت و در آمریکا فرود آمد، کجا؟ روی کاغذی تنها راه ارتباطی نیمو آنا با جوهر روی آن نقش بسته بود.

آقای نوبادی میتواند آینده را ببیند اما دقیقا به همین دلیل است که هیچ کدام از گزینههای ممکن را نمیپسندد. ما حداقل سه زندگی گوناگون او را میبینیم و در این میان تنها چیزی که ثابت است «آنا» است. عشق ابدی و ازلی نیمو که در هر زندگی، طوری سر و کارش به او میافتد. حتی وقتی آنها در خاکسپاری شوهر آنا یکدیگر را میبینند و هر دو احساس میکنند که از قبل هم را میشناختهاند.

استعارهها
وقتی داستان به این شلوغی داریم، قطعا باید سرنخهایی وجود داشته باشد که پیوستگی کار از بین نرود.. واضحترین استعارهای که در فیلم وجود دارد، رنگ لباسهای همسران نیموست. قرمز، عشق آتشین او و آناست. آبی، زندگی غمانگیز و سرد او با الیز است و زرد، نشانهی ثروتی است که او در زندگی با جین به هم میزند. در این سه زندگی نه فقط رنگ لباسها که همه چیز استعاره است.

حالا در نگاه کلی بررسی کنیم. بارزترین موتیف تکرارشونده «آب» است. نیمو از کودکی از آب بدش میآید. او که همیشه از شنا کردن میترسد، اولین بار عشق زندگیاش را در استخر میبیند: یک شنای پریوار. و بعد تلاش میکند به او برسد. به همین سادگی.
بعدها در ساحل است که مکالمهی آغازین بین نیمو و آنا شکل میگیرد. دوربین نزدیک میشود و بازوهای دو کاراکتر یک لحظه با هم تماس پیدا میکنند. و این است آغاز عشقی پرشور، مثل برخورد دو قطرهی باران به یکدیگر. عشقی که اگر جبر و انتخاب به این شکل به خصوص دست به دست هم نمیدانند شکل نمیگرفت.


شاید ناتوانی نیمو در شنا کردن، همان ناتوانیاش در انتخاب باشد. و ما نتایج این ناتوانی را از طریق استعارهی آب درک میکنیم. او در یک زندگی با ماشین توی دریاچه غرق میشود. در زندگی دیگر، فروپاشی روانی همسرش را زیر باران سیلآسا میبینیم. در دیگری، وقتی نیمو در یک وان حمام بیدار میشود با یک گلوله به قتل میرسد. همینطور ادامه مییابد تا سرانجام، فیلم با نیمو و آنای خردسال که کنار دریاچه نشستهاند، به پایان میرسد.
اما معنی این عنصر چیست؟ از یک طرف میتوان آن را نشانهی معصومیت کودکانه دانست. مانند زمانی که آنا فرشتهگون در آب شنا میکند و نیمو با کله در آب میپرد که به او برسد. اما بُعد دیگر آب، هولناک است و سهمگین: نیمو تقریبا غرق میشود.
صحنهی کنار ساحل هم در ابتدا اینقدر رویایی پیش نمیرود. نیمو در جواب پیشنهاد آنا برای شنا کردن، میگوید که از او خوشش نمیآید. نیمو با همین حرف آیندهی خودش با آنا را تماما از بین میبرد. اما بعد گویی متوجه اشتباهش میشود، برمیگردد و این بار به ضعفش اعتراف میکند. آنا کنار او مینشنید و بیخیال شنا میشود.
خلاصه که حتی آب هم هزار رنگ کوناگون دارد. باید بلند شویم و در لحظهلحظهی زندگی دست به انتخاب بزنیم. در زندگی دیگر، نیمو پس از طلاق پیش پدرش مانده است و دیگر برخوردی با آنا ندارد. این بار او عاشق الیز میشود اما وقتی جرئت بیان عشق را به خودش میدهد، اوضاع چنان که باید پیش نمیرود. به نظرم این نکتهی مهمی است که معمولا مغفول میماند. این که مهم است عضلات تصمیمگیریمان را به زحمت بیندازیم و همه جا یک نوع رفتار را کپی پیست نکنیم. نیمو در زندگی با الیز کورکورانه عمل میکند. هرگز از خودش نمیپرسد که آیا واقعا او را دوست دارد یا نه. اما برای همسر روانیاش کارهای احمقانه میکند تا عشقش را ثابت کند. این هم نوع دیگری است از فرار از انتخاب.
در زندگی سوم، نیمو به شکل تصادفی با جین آشنا شده و با او ازدواج میکند. تصمیم میگیرد ثروتمند شود و در خانهاش استخر داشته باشد. جالب این که او به همهی اینها میرسد اما کماکان در بزرگسالی شنا بلد نیست. نیمو در این زندگی به شکل عجیبی مدام در حال سکه انداختن برای تصمیمات مهم است. سکه انداختنی که در نهایت منجر به مرگش در وان حمام میشود.
صحنهای از زندگی آبی هست که در آن نیمو در اتاق است و باران سیلآسا به پنجره میخورد. گویی زندگی میخواهد به او حمله کند، چون او نمیتواند تشخیص دهد که به جای فرار از آب باید شنا یاد بگیرد. در زندگی قرمز نیمو تا سالها در فراق آنا میماند و تبدیل به بیخانمانی میشود که اتفاقا شغلش تمیز کردن استخر است. در حالی که خودش همچنان شنا بلد نیست. شاید آب نماد جبر است و نیمو نماد اختیار. همچنان که در همان زندگی، باز آب است که شماره تلفن آنا را پاک میکند. یا صحنهی بامزهای که پدر نیمو به عنوان گزارشگر هواشناسی در تلویزیون میگوید که هوا آفتابی است، بروید کیفش را ببرید و بعد باران شدیدی شروع به باریدن میکند. آدم هیچ وقت نمیداند روزگار چه برایش کنار گذاشته است.
آخرهای فیلم است که نیموی صد و هجده ساله میگوید: شاید تمام اینها تخیلات یک بچهی نه ساله است. شاید اینطور بتوان گفت که نیمو بعد از اولین دوراهی سرنوشتساز زندگیاش که انتخاب بین مادر و پدرش بود، هرگز از جای خودش جلو نرفت. او زندگیهای مختلف را تا 34 سالگی در خیالش ادامه داد و هیچ کدام دلخواهش نبود. پس تنها زنده بودن را ادامه داد و از زندگی فرار کرد. کتاب زندگیاش سفید ماند و شد آقای هیچ کس. حتی کلمهی نیمو هم در لاتین معنای هیچ کس میدهد.
صحنهی آخر، زمانی که خبرنگار مات و مبهوت دارد سعی میکند از زندگی نیمو سر در بیاورد، نیمو بالاخره به اشتباه زندگیاش اعتراف میکند.
«هر کدوم از این زندگیها، همون زندگی درسته. هر مسیری راه درستیه. همه چیز میتونست چیز دیگهای باشه و به همون اندازه معنا داشته باشه.»
به قول آقای بری شوارتز در تناقض انتخاب، «تصمیمها دشوارند، چون تمام گزینههای دیگر را به پایشان میریزیم.» و به نظرم مهم است حواسمان به این هزینهای که باید پرداخت کنیم باشد. به این هرگز نمیتوان مزایای تمام تصمیمها را با هم داشت. و البته که حتی اگر از انتخابمان بهترین بهره را ببریم، همه چیز لزوما طبق برنامهریزی پیش نخواهد رفت. بهترین دانشگاه زیر زلزله مدفون میشود. بهترین خواستگار سرطان میگیرد و میمیرد. بهترین کشور مهاجرپذیر درگیر جنگ میشود. گاهی هم برعکس، همه چیز الکیالکی درست میشود. اما چه سیل فجایع منتظرمان باشد و چه آبشار دشت بهشت، مهم است که شنا بلد باشیم.
*
در بخشهایی از این نوشته از این مطلب وام گرفتهام.
خوشبختانه صرفه جویی بجایی تو مخارجم شد
این هفته نوبت اپیلاسیونمو کنسل کردم ب دو دلیل
اول مخ نویسنده و کارگردان این فیلم
دوم بخاطر تحلیلت، البت درسته اقتباسی بود ولی شرح فلسفه فیلمی ک واقن مشخصه ی فکری پشتش بوده بسی جذاب بود برام و واجب شد ک برم فیلمو ببینم
اين يكي از بهترين نقدهايي بود كه خونده بودم. خسته نباشي💙
خوشحالم اینطوری بوده😀💙