من پیش از تو را نخوانده‌ام. نخواهم خواند هم! دلیل قابل شرحی هم ندارد. انگار یک آلرژی وجود دارد نسبت به کتاب‌های پرفروش، که آدم فکر می‌کند اگر بخواندشان زرد می‌شود! هرچند اگر منصف باشیم پرفروش‌ها همیشه هم زرد نیستند. و حتی زردها هم همیشه بد نیستند. اما خب، مشکل که یکی دو تا نیست. وقتی کتابی در هر کتابفروشی در اشکال و رنگ‌های مختلف جلویت چشمک می‌زند، دوست داری حداقل از حال و هوایش چیزی بدانی. اما می‌دانی که خواندنش هم خیانتی است به تمام تولستوی‌ها و داستایوفسکی‌ها و دیکنزها که نخوانده‌ای! چاره چیست؟ تماشای فیلم!

چرا به من نگفته‌بودید نقش لوییزا را امیلیا کلارک بازی می‌کند؟! اگر می‌دانستم زودتر از این‌ها سراغ فیلم می‌رفتم. چقدر این بشر دوست‌داشتنی است. می‌گویند به خنده‌هایش معروف است. کلا آدم شاد و بانمکی است. به خصوص در این نقش. خب یک جاهایی هم شورش را در می‌آورد، ولی در کل به دلم نشست. به خصوص در مقایسه با آن دخترک، دوست‌دختر سابق ویل. آخر معیارهای زیبایی‌شناسی کی قرار است تغییر کند؟ هالیوود عزیز، از آلیشیاهای بلوند و دراز خسته شدیم. مور لوییزا پلیز.

و اما داستان. با کمی اسپویل ملو که مشکلی ندارید؟ هرچند خیلی هم تغییری ایجاد نمی‌کند. در هر صورت همه چیز را همان اول حدس خواهید زد. دختر فقیر و مهربانی که می‌شود پرستار یک پسر ثروتمند خوشگل فلج. البته برای این که خیلی زود تا ته ماجرا نرویم، یک دوست‌پسر پخمه هم برای لوییزا دست و پا شده. بگو با بازی کی؟ نویل خودمان. بیچاره از همان اول با آن قیافه‌ی معصومش همه چیز را لو می‌دهد. این رابطه به جایی نمی‌رسد و لو عاشق ویل می‌شود.

سم کلفلین، بازیگر ویل، را نمی‌شناختم. ولی الحق که جذاب بود و خوش‌صدا و خوش‌نگاه (فاکتور مهم!). حیف که این جور آدم‌ها معمولا کثافت هستند و ویل هم احتمالا قبل از این که از گردن به پایین بمیرد، همینطور بوده‌است. باید بگویم تنها جایی که واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم اولین دیدارش با لوییزا بود. نظر من را بخواهید همینجاست که لوییزا با این شازده فال این لاو می‌شود و تصمیم به کمک می‌گیرد و این‌ها. البته قیافه‌اش زیاد این را نشان نمی‌دهد. شاید هم نشد. ولی خب من بودم می‌شدم. 🙂 چون به نظرم ویل اینجا در ویل ترین حالت خودش قرار دارد. آن لوس‌بازی‌های آخر کمتر به او می‌آید.

ویل‌ترین حالت ویل

زیاد از بازی‌اش خوشم نیامد. شبیه فلج‌ها نیست. البته من تا به حال از نزدیک اینطور پدیده‌ای را ندیده‌ام اما به نظرم وقتی پوزخند می‌زند نباید یک ماهیچه در شکمش تکان بخورد. یعنی کلا ظاهرش طوری نیست که بشود باور کرد دو سال است مثل خمیر از تخت برش می‌دارند و روی ویلچر پهنش می‌کنند. هر لحظه منتظری بلند شود یک معلق بزند و بگوید سورپرایز! جاست کیدینگ!

اما لوییزا. اولین چیزی که از او می‌بینیم یک جوراب‌شلواری زرد مضحک است. و بعد کفش‌های خال‌خالی، گل‌سرهای پروانه‌ای و ادااطوارهای بچگانه. که به نظر من شیرین است. چون واقعی است. لوییزا گرم و بی‌شیله‌پیله و پرتلاش است. کار می‌کند تا به خانواده‌اش کمک کند و همانطور که خودش می‌گوید تا به حال از کسی متنفر نبوده. بلندبلند می‌خندد و با رقص ابروهای جادویی‌اش همه‌ی حرکت نکردن‌های ویل را جبران می‌کند. می‌شود دوستش داشت. اما خب، شما از این کلیشه‌ی مرد تنهای خاکستری به فکر مرگ بود و زنی آمد و به زندگی‌اش رنگ پاشید خسته نشدید؟ نمی‌شود حداقل یک بار محض تنوع جای این دو تا را عوض کنید؟ خب لابد می‌گویید نمی‌شود. ما هم قبول می‌کنیم اما این را هم بپذیرید که چند دقیقه یک بار چشم‌هایمان را بچرخانیم و بگوییم هاااااه.

خانم مویز گفته این داستان را نوشته‌ام تا آدم‌ها نسبت به زندگی و روابطشان قدرشناس‌تر باشند. بی‌راه هم نمی‌گوید. زندگی ویل واقعا وحشتناک است. از آن موقعیت‌هایی است که تا تجربه‌اش نکنی نمی‌توانی قضاوتی بکنی. مثلا: آلیشیا خبر ازدواجش را اعلام می‌کند. ویل که انگار خیلی وقت است منتظر همچین لحظه‌ای بوده، تبریک سردی می‌گوید و می‌رود.
نمی‌دانم. واقعا در همچین شرایطی چه می‌شود گفت؟

همیشه این برایم جذاب است که آدم‌ها دقیقا از کجا به بعد در قلبشان را به روی هم باز می‌کنند. قاعدتا ویل ننر و بدعنق را نمی‌شد با لبخند و مثبت‌اندیشی و حرف‌های قشنگ نرم کرد. اما یک قانونی هست که می‌گوید وقتی هیچ ترفندی جواب نداد، همه قوانین را بگذار کنار و خودت باش. لو این را خوب بلد بود. مادر ویل به او گفته‌بود سعی کن ویل بیشتر تو را یک دوست ببیند تا یک حقوق‌بگیر. اما رابطه دقیقا از آن جایی شروع شد که او برعکس این را انجام داد. همیشه محکم و دانا و مهربان بودن جواب نمی‌دهد. گاهی واقعا باید از موضع ضعف حرف زد. این صحنه را خیلی دوست دارم: لو که طاقتش طاق شده از صمیم قلب و بدون ذره‌ای تظاهر اعلام می‌کند که هیچ علاقه‌ای به اخلاق گند ویل ندارد، ولی واقعا به این پول نیاز دارد.

کمی عذاب وجدان می‌گیرد. ویل اهمیتی نمی‌دهد و می‌رود. قاعدتا دوست ندارد به این سرعت تحت تاثیر قرار بگیرد. اما قطعا این اتفاق افتاده‌است. زندان‌بان تبدیل به هم‌بند شده، پس ارزش کشف کردن دارد. سکانس بعدی: از لو می‌خواهد که با هم فیلم ببینند. هاها!

لحظات دونفره‌ی فیلم متفاوت و بامزه است. مثل وقتی که ویل و لو به عروسی آلیشیا می‌روند. بله. این کار را می‌کنند. چشم‌های ویل در کلیسا برق می‌زند. لوییزا با اندوه نگاهش می‌کند. اما بعد وقتی همه دارند می‌رقصند، ویل و لوییزا هم به سبک خودشان می‌روند وسط و چشم‌ها را خیره می‌کنند. (الان یعنی دارم قصه را لو نمی‌دهم.)

خب. تا اینجا که همه چیز عادی بود. می‌رسیم به اصل ماجرا. ویل مثل هر جوان ثروتمند ماجراجویی که یکهو از زندگی‌ و تمام مواهبش محروم شده‌باشد، می‌خواهد فرار کند. شنیده‌ام خیلی از کسانی که سراغ اتانازی می‌روند، بعد از طی کردن مراحل اولیه پشیمان می‌شوند. حتی می‌گویند اساسا یکی از دلایل به وجود آمدن موسسه‌های این چنینی هم همین است. لابد مرگ هم مثل هر چیز دیگری وقتی رسمیت پیدا می‌کند، بی‌مزه می‌شود. حداقل برای کسانی که آنقدرها مصر نیستند.

اما ویل اینطور به نظر نمی‌آید.

_ در طول روز چه کارایی انجام می‌دی؟
_ من کاری نمی‌کنم. من فقط… وجود دارم.

نویسنده فیلمنامه (که همان مویز باشد) تاکید دارد که تا وقتی جای کسی قرار نگرفته‌ایم، به جایش تصمیم نگیریم. خب، موافقیم. همین بیرون نرفتن از خانه دارد خیلی‌ها را دیوانه می‌کند. حالا فرض کن حتی نتوانی دماغت را بخارانی. وحشتناک است.

اما فکر می‌کنم ویژگی هیجان‌انگیز زندگی این است که همیشه حرف جدیدی برای گفتن دارد. هیچ وقت نمی‌شود فرمولش را درآورد و قصه‌‌ها را پیش‌بینی کرد. کسی نمی‌توانست تصور کند که زندگی مرد جوان خوشبخت در یک لحظه غفلت زیر و رو شود. اما خب، آیا فکر می‌کردید کسی که نمی‌تواند سرش را روی بالش جابجا کند، مسیر زندگی یک نفر را برای همیشه عوض کند؟ از آینده چه خبر داریم؟ اگر ویل این شش ماه زمان را به اطرافیانش نمی‌داد، هیچ وقت با لوییزا آشنا نمی‌شد و در نتیجه لوییزا هم با او آشنا نمی‌شد…! و چقدر بد می‌شد. چرا باید قبل از این که نمایش زندگی به اوج برسد، مثل داورهای ضدحال ردبازر بزنیم؟

خب بله. آسان نخواهد بود. اینجا است که دوست دارم بگویم زندگی یک کتاب است. یا فیلم. یک اثر هنری به هر حال. تشبیه خز بی‌مزه‌ای است اما واقعا خوب و درست است. تلخ یا شیرین بودن پایان ربطی به کیفیت کار ندارد. مهم این است که در این مسیر معنایی خلق شود. بله گاهی نقش‌های عذاب‌آوری به ما می‌دهند. اما قشنگ‌تر نیست که آن‌ها را بپذیریم، هدفمان را چیزی بیشتر از شادی در نظر بگیریم و سعی کنیم پایانی بامعنا بسازیم؟

( البته اعتراف می‌کنم که من ویل نیستم و اگر بودم شاید نظرم فرق می‌کرد. :))

می‌گفتم. یکی بودن نویسنده‌ی رمان و فیلم،‌ توقعمان را از دیالوگ‌ها بالا می‌برد. من دیالوگ‌های اوایل قصه را بیشتر دوست داشتم. (کلا اینجانب کل‌کل دوس. از دل و قلوه‌ گرفتن‌های مصنوعی بهتر است.) اما جلوتر که می‌رویم، یک جاهایی خانم مویز عمیقا حال آدم را می‌گیرد. مثل صحنه‌ای که مادر ویل می‌گوید: اون پسرمه! و پدر در یک پاسخ کوبنده و تاثیرگذار اذعان می‌دارد: پسر منم هست! این ایده مال صد سال پیش نبود آیا؟ یا این یکی:

_ واقعا که مرد غیرقابل‌تحملی هستي، ويل ترينر.
_ و مطمئناً دنيا بدون من جاي خيلي بهتري ميشه.
_ نه. نه نمیشه.

نه؟ نه چی؟ استدلالی، حسن‌ تعلیلی، حرف عاشقانه‌ای… هیچی؟ فقط نه؟!

سکانس آخر، در واقع یکی مانده به آخر، روشن است. لوییزا درها را باز می‌کند. مناظر سبز و روشن در چشم‌هایش می‌درخشند. نور ملایمی می‌خزد به سمت ویل. هر دو آبی روشن پوشیده‌اند. چشم‌ها کمی خیس است. چشم‌های لو، ویل و ما که این طرف نشسته‌ایم. پدر و مادر ویل لبخند می‌زنند. همه آرامند و تصویر محو می‌شود در آسمانی روشن.

پایان قصه قشنگ بود و امیدبخش. فقط این پیش‌زمینه که قرار است یک گالن اشک بریزم، کمی توی ذوقم زد. شاید چون رابطه‌ی ویل و لو آنقدرها عمیق پرداخت نشده‌بود که واقعا نگرانش باشیم. حتی به نظرم حس ویل به لو بیشتر یک جور دلسوزی بود. و شاید یک جور امید به این که شاید بتواند بخشی از زندگی نزیسته‌اش را به لو هدیه کند. که این احتمالا با عشق فاصله دارد.

گذشته از این‌ها، اگر به این نکته ظریف توجه نکنیم که کلی فیلم بزرگ و درخشان در لیست داریم که همچنان روی طاقچه‌ خاک می‌خورند، می‌شود دو ساعت شیرین را کنار لوییزا (خب، کمی هم ویل) به ستایش زندگی گذراند، خندید و اشک ریخت و زیاد پشیمان نشد.

پ.ن: خیلی هم عکس‌های جذابی گرفتم. :/